ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتادم اعتراضها به نتیجه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_یکم
- خانم سماوات شما کجایین؟!
صدای داد هامون از پشت تلفن، قلبش را به تپش انداخته بود. یک ماهی میشد که کار پروژه به خوبی پیش میرفت. همهی جلسات به موقع خودش برگزار میشد و همه از جمله تکتم کارشان را به خوبی انجام میدادند؛ اما ناگهان دچار سرماخوردگی شدیدی شد و مجبور شد یکی دو روز دانشگاه نرود. به میری گفته بود؛ اما فراموش کرده بود به هامون هم بگوید. حالا هامون طلبکار و عصبانی سرش داد میکشید و او را بازخواست میکرد.
- من باید از میری بشنوم شما نمیاین؟! اصلاً اینقدر حالتون بده که نتونین بیاین؟! یه سرماخوردگی دیگه این حرفارو داره؟ مگه چیه که یه آدمو از پا بندازه!
هامون داد میزد و تکتم زبانش بند آمده بود. با منمن گفت:"آقای شمس لطفاً آروم باشین! من تب داشتم..یه سرماخوردگیِ ساده نبود، آنفولانزا گرفتم. واقعاً نتونستم بیام..من..من فقط فراموش کردم به شما بگم.. اینقدر حجم درس و کار زیاده که.."
هامون حرفش را قطع کرد.
- حجم کار برای تماس با من زیاده ولی به میری یادتونه بگین؟! جالبه!
- آخه..
- خیلی خب.. توضیح کافیه..حالا کی میتونین برگردین؟
_ من..خب..حالم بهتره. خیلی ممنونم از احوالپرسیتون..دیگه شنبه میتونم بیام!
صدای نفس هامون را شنید که پر سروصدا بیرون داد و با خداحافظی سردی گوشی را قطع کرد. علت آن حجم از عصبانیت را نمیفهمید. ولی از اینکه حرصش را درآورده بود، قند در دلش آب میشد. گوشهی لبش را گزید. موبایلش را کناری انداخت. طی این یک ماه سعی کرده بود جزء به جزء همهی کارهای محولهاش را به موقع انجام دهد. حتی خیلی بیشتر از آنچه از او میخواست، تلاش میکرد و توانسته بود اعتماد هامون را به خود جلب کند. این برایش یک گام بلند محسوب میشد. هوای اتاق را با یک نفس عمیق به ریههایش کشید که باعث سرفهاش شد. سرفههای پیاپی امانش را بریده بود. به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب ریخت و آن را جرعهجرعه خورد. سرفهاش کمی بهتر شد. برای خودش دمنوش آویشن درست کرد. یک لیوان پر ریخت و رفت روی مبل نشست. دوست داشت به روزهای خوبِ بعد بیندیشد. روزهایی که مدتها بود برای آمدنشان لحظهشماری میکرد.
هامون وقتی از میری شنید تکتم نمیتواند بیاید چنان دادی کشید که میری را نیممتر به هوا پراند.
- الان پروژه جای حساسیه! چطور نمیتونه بیاد! من از همون اول تاکید کردم منظم باشید..حالا چند روز کارمون عقب بیوفته که چی؟! خانم در حال استراحتن!
میری که او را تا این حد عصبانی دید، سعی کرد آرامش کند.
- حالا چیزی نشده! خیلی هم عقب نیستیم. خانم سماوات خیلی بیشتر از توانشون کار کردن..الانم مرتب با من در تماسن که..
هامون منفجر شد.
- من مدیر پروژهام! با شما در تماسن! چرا؟! کی این اجازه رو داده؟!
- آقای شمس لطفاً..اجازه بدین شما..ما روی قسمت تقویتکنندهها داریم کار میکنیم که قاعدتاً باید با هم در تماس میبودیم چون..
- بسه دیگه آقااا..نمیخواد کار ایشونو توجیه کنین..از این به بعد همهی کارهاتونو با من هماهنگ میکنید..
میری دیگر حرفی نزد.
- باشه حتما!ً
میری که رفت هامون روی صندلی کارگاه ولو شد. چند نفس عمیق پشت سر هم کشید. حال خودش را نمیفهمید. دستی به پیشانیاش کشید و به اطراف نگاه کرد. نگاهش رسید به صندلی خالی روبهرویش.
یک ماه عادت کرده بود دختری را هر روز پشت آن صندلی ببیند که با جدیت و تلاش برای او از اطلاعات و آمار و ارقام بگوید و پیشرفت هرروزهشان را با حوصله توضیح دهد. صفحههای کتاب را ورق بزند و دقیق توضیح دهد که چه برداشتی از خواندن آن صفحات داشته و چه کارهایی میتوان انجام داد. روی میز چشم گرداند. همیشه یک فلاسک کوچک چای کنار دستش بود و وقتی فشار کار زیاد میشد عینک کائوچویی مشکیاش را که با سیاهی بی حدوحصر چشم و ابرویش درهم ادغام میشد، بردارد و آنها را به خوردن چای دعوت کند. قبل از همه میآمد و بعد از همه میرفت.
وقتی دیروز برخلاف همیشه و هرروزه آن صندلی را خالی دید، انگار که تعادل خط زندگیاش به هم ریخته باشد، به هم ریخت. چیزی که اصلا فکرش را نمیکرد تا این حد رویش تاثیر بگذارد.
دوباره به صندلی نگاه کرد. تمام احساسش را زیرورو کرد و خودش را به محاکمه کشید.
- هامون خان! پاشو که داری قافیه رو میبازی!
بلند شد. کیفش را برداشت. نباید به این احساسات بچهگانه بها میداد. نباید اینقدر زود عصبانی میشد. این فقط یک عادت احمقانه بود که با تمام شدن پروژه آن هم تمام میشد و همه چیز برمیگشت به روال قبل. به همان خط وربط زندگی گذشتهاش. همان عادتهای همیشگی.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
به راحتی از
یکدیگر گذر نکنید
به سادگی
آب خوردن بردیگری
تهمت ناروانبندید
و حریم آبروی دیگری را
بدون اجازه واردنشوید
آدمها ...!!
دنیادوروز است
هوای دل یکدیگررابیشتر
داشته باشیم
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾
❤️@koocheyEhsas❤️
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾
اینجا خرابہهاے دل آباد مےشود
هر دلشڪستہ درحرمٺ شاد مےشود
در ازدحام بغض ڪه درگیر مےشوم
روحم دخیل پنجره فولاد مےشود
#چهارشنبههای_امام_رضایی
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾
❤️@koocheyEhsas❤️
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_یکم - خانم سماوات
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_دوم
در را که باز کرد، با اولین نگاه، تکتم را پشت صندلی همیشگی دید و ناخودآگاه لبخند زد. زود لبخندش را جمع کرد و اخم ریزی میان ابروانش نشاند. بقیه هم آمده بودند. با قدمهایی محکم و جدی به سمتشان رفت. حین سلام و احوالپرسی با آرش و مینا، نگاهش روی تکتم چرخید. ماسک زده بود. تکتم سرش را بالا گرفت. هنوز تک سرفههایی داشت که نشان میداد حالش هنوز کاملاً روبهراه نشده. هامون کیفش را روی صندلی گذاشت. با لحنی آرام که از او بعید بود، گفت:"شما بهترین؟! "
تکتم که فکرش را هم نمیکرد او حتی سلامش کند، با گیجی جواب داد:"ممنون..بهترم.."
آرش و مینا نگاهی اجمالی به هم انداختند. تکتم سرش را پایین انداخت. هامون سینهاش را با تکسرفهای صاف کرد و گفت:"خب بچهها..بریم سراغ کار که خیلی عقبیم.."
آرش رفت تا روی مخزنِ کاغذِ دستگاه کار کند. هامون روی بُردِ تغذیه کار میکرد. مهمترین بخش دستگاه. وقتی غرق کار میشد زمان و مکان از دستش خارج میشد. به بچهها میسپرد تا زمان کلاسها را به او یادآوری کنند. و به این ترتیب سه هفتهی دیگر هم مثل برق و باد گذشت.
هامون دستگاه طراحی شده را روی میز گذاشت. همهی سیمها و رابطهایش را چک کرد.
- خانم سماوات! اتصالات که مشکلی ندارن؟ کابل برق، کابل اتصال لید، کلیدها همه رو چک کن!
- چشم..
تکتم همه را بررسی کرد." مشکلی نیست."
- آرش! باطریها و چاپگر اوکیه؟
- بله آمادهست
- خوبه..شروع میکنیم
استادفاطمی نشسته بود و منتظر بود تا نتیجهی کار را ببیند. هامون دستگاه را روشن کرد. رابطها را روی بدن آرش چسباند. نمایشگر را جلوی استاد فاطمی گذاشت و امواج قلب آرش روی نمایشگر ظاهر شد. هامون ضمن کار همهی روشهایی را که برای طراحی دستگاه به کار برده بود، توضیح میداد. گاهی هم تکتم و گاهی آرش و مینا راجع به قسمتهایی که کار کرده بودند توضیح میدادند. استاد فاطمی با رضایت سری تکان داد و گفت:" آفرین بچهها.. عالی و بینقص..همگی خسته نباشید.."
آرش و مینا با خوشحالی دست زدند و هامون خوشحال از نتیجهی کار با استاد فاطمی دست داد. تکتم هم در پوست خود نمیگنجید. این برای او یک موفقیت بزرگ محسوب میشد. امیدوار بود تا ارشد را در بهترین دانشگاه قبول شود و گام بعدی را محکمتر بردارد.
استاد فاطمی رو به بچهها گفت:" جلسهی آینده ارائهی طرح با شما. با توضیحات کامل. همتون هم باید حضور داشته باشید. حتی اگه یک نفر نیاد بهتون نمره نمیدم. متوجه شدین؟! "
همه با گفتن "بله استاد " او را همراهی کردند. با رفتن استاد فاطمی هامون نفس راحتی کشید. نتیجهی دو ماه سعی و تلاش و کار مداوم و بیخوابیها، راضیکننده بود. از تکتک بچهها تشکر کرد و نگاهش رسید به تکتم. دختر پرتلاش و خلاق گروه که باورش نمیشد در کار مثل خودش جدی و سرسخت باشد. همهی قدردانیش را در نگاهش ریخت و فقط به زبان، آهسته گفت:" ممنون.."
دستی به موهایش کشید و نگاه از او گرفت. سر صحبت را با آرش باز کرد و تکتم را در دنیای خودش رها کرد. تکتم سر از این حرکات تازه و غافلگیرانه در نمیآورد؛ اما حسی قوی در درونش میگفت با موفقیت فاصله چندانی ندارد. حسی که وقتی این پالسهای عجیب را از این پسر خودشیفته دریافت میکرد، در درونش قویتر میشد که نکند خبرهایی هست؟ که اگر بود، دقیقاً همان چیزی بود که او میخواست.
هرچند گاهی هم با رفتار دلسرد کنتدهی او روبهرو میشد و تمام ذهنیتش به هم میریخت؛ اما هر چه بود امیدوارش میکرد. پیش خودش فکر کرد:" باید صبور باشم. نمیتونم فقط به یه حس دل خوش کنم. شاید اصلا من اشتباه میکنم! بهتره صبر کنم ببینم چی پیش میاد. "
*
در میان تشویق دانشجویان در سالن از جلوی میکروفون کنار رفت و بین آنها چشم چرخاند. طرحشان در بین تمام پروژههایی که استاد فاطمی خواسته بود، اول شده بود و امروز طرحشان را ارائه دادند. غرور نشسته در نگاه هامون را میدید. جوری به همه نگاه میکرد که انگار به موفقیتش شک نداشت. نمیتوانست تشخیص دهد این غرور است یا اعتماد به نفس. در طی این مدت فهمیده بود چقدر کار و درس برای او مهم است و آن را به هر چیز دیگری در زندگی ترجیح میدهد؛ اما نمیخواست باور کند این ناشی از اعتماد به نفس اوست. تکتم هنوز هم او را یک از خود راضیِ متکبر میدید که فقط خودش مهم است و برنامههایش.
هامون سر چرخاند. نمیدانست چرا در میان تمام آنهایی که آنجا ایستاده بودند، نگاهش روی تکتم نشست. اختیار چشمهایش داشت از دستش خارج میشد. هر روز که میگذشت رفتارهای عجیب و غریبش بیشتر میشد و این از نگاه کنجکاو تکتم مخفی نمانده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C58
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
✨رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا
✨وَاغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۵﴾
*✨پروردگارا ما را وسيله آزمايش
✨و آماج آزار براى كسانى كه كفر ورزيده اند
✨مگردان و بر ما ببخشاى كه تو خود
✨تواناى سنجيده كارى (۵)*
📚 سوره مبارکه الممتحنة
✍آیه ۵
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_دوم در را که باز ک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_سوم
کنار حوض چندضلعی وسط حیاط نشسته بود. مرغ خیالش پر کشید. ماهیهای قرمز را دید که سرخوش و چالاک به اینطرف و آنطرف میرفتند. آستینهایش را بالا زده بود تا وضو بگیرد. دستش را داخل آب کرد. تصویرش در زلالی آب به رقص درآمد. ماهیها فرار کردند. سردش شد. دستش یخ کرد. به خودش آمد. اثری از ماهیها نبود. چند برگ زرد از درخت مو که تا روی حوض سایبان شده بود روی آب شناور بود. آه سردی کشید. وضو گرفت. سرمای آب تا مغز استخوانش رسید اما اهمیت نداد. مسح سرش را میکشید که صدای مهربان بیبی زینب او را به ایوان کشاند.
- محمدامین..بیا تو مادر..هوا سرده!.."
آرام پلههای کنار دیوار را بالا رفت. مادر سجاده به دست جلوی در ایستاده بود و نگران او را نگاه میکرد.
- چرا با آب حوض وضو گرفتی مادر! سرما میخوری!
سجاده را از مادرش گرفت." بادمجون بم آفت نداره بیبی زینب! نگران نباش! "
- خب بیا تو نماز بخون.. میچایی بچه!
سجاده را روی فرش کنار ایوان پهن کرد. بیبی زینب فقط نگاهش میکرد. میدانست او کار خودش را میکند و به حرفش گوش نمیکند.
- چیه بیبی! اونجوری نگام نکن! هوا اونقدرام سرد نیست. نمازمو میخونم و میام. حرص نخور قربون اون شکلت برم. شما برو منم میام. بیبی زینبِ من.
مادرش را همیشه به سبک پدر، بیبی زینب صدا میکرد. تهتغاری خانواده بود و عزیزکردهی سیداسدالله و زینب بیگم.
خندید و با خندهاش بند دل بیبی زینب را لرزاند. عجیب شبیه برادرش بود. وقتی قامت بست بیبی زینب با عشق و مهربانی قدوبالای پسرش را برانداز کرد. زیر لب لاحولولاقوةالا بالله خواند و به او فوت کرد. محمدامینش را عجیب دوست میداشت.
نمازش که تمام شد داخل خانه رفت. توی اتاق کنار مادرش که داشت سوزنی را نخ میکرد تا لبههای پتو را بدوزد، نشست. سر مادرش را به گرمی بوسید. " بدین به من تا نخش کنم."
- ول کن..هنوز اونقدرام پیر نشدم..
- بر منکرش لعنت. بزنم به تخته، قالی کرمون پیش شما شرمندهست!
بیبی زیرچشمی پسرش را نگاه کرد و لبخند خوشایندی زد. ولی هر کاری کرد سوراخ سوزن را نمیدید." اون عینک منو بیار مادر! "
- نمیخواد..بدین به من..
بیبی نخ و سوزن را به پسرش داد. به نیمرخ او خیرهخیره نگاه میکرد.
- بیا بیبی اینم سوزن نخت.
میخواست بلند شود که بیبی گفت:" صبر کن ببینم! "
محمدامین با تعجب نشست:"جانم بیبی !"
- اینا چیه این گوشه؟
دستش را به سمت صورت پسرش برد و موهای کنار شقیقهاش را لمس کرد.
- محمدامین دستی به آن قسمت کشید." چیا؟ چیزی چسبیده؟ "
بیبی نگاهش را به چشمان قهوهای پسرش دوخت.
- چن تا تار موی سفید لابهلای این شبقها جا خوش کردن و دارن میگن حاجبیبی! کجای کاری! پسرت داره پیر میشه و تو هنوز نوههاتو ندیدی!
محمدامین غشغش خندید.
- ای بابا..گفتم چی شده! مادر من! اینا زود سفید شدن تقصیر من چیه؟!
- ناسلامتی طلبهای!..درس حوزه خوندی!..اینجوری میخوای چن تا جوونو پند و نصیحت کنی؟!
- چهجوری! مگه من چمه!
- آدم عذباوقلی رو شیطون میره تو جلدش..
- عجله هم کار شیطونه بیبی.
- اتفاقا تو کار خیر هر چی صبر کنی شیطون خوشحالتر میشه. دیگه اینو من نباید بهت بگم مادر خودت بهتر از من میدونی!
من و پدرت آفتاب لب بومیم نذار دیر بشه! ببین کی گفتم!
- شما تاج سرین! به روی چشمام..
- چای میخوری؟
- تازه دم کردم. دوتا بریز بیار دستت درد نکنه.
بیبی زینب آهی کشید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد. خودش حریف این پسر نمیشد. باید دست به دامن سید میشد. محمدامین حرف پدرش را زمین نمیانداخت. همین امروز باید با او حرف میزد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت پنجم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( خسته شدم )
♦️ این بچه ها دست من امانت هستن،نمی تونم به خاطر لج و لجبازی بعضیها بفرستمشون جلوی گلوله دشمن!!
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_سوم کنار حوض چندضل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- قبول باشه حاجی!
سیداسدالله با آن کلاه سفید و عبای قهوهای رنگ، کنار زینببیگم نشست. به بالشهایی که روکشهایش در انتها با کش بسته شده بود و محمدامین میگفت شبیه سوسیس آلمانی شده، تکیه داد.
- قبول حق بیبی.
بیبی زینب چای را جلوی سید گذاشت.
- شمام امروز مسجد نرفتین؟! محمدامینم نرفت. دیر اومد بچم! خیلی کار میکنه! به روش نمیاره ولی من میفهمم چقد خسته میشه!
سیداسدالله چای را داخل نعلبکی ریخت. هنوز هم چای را در نعلبکی
میخورد. فنجان و لیوان و ماگ را قبول نداشت. میگفت چای توی نعلبکی با قند کنارش، یه مزهی دیگه داره. با یک قلوپ آن را سر کشید. نگاهی به زینب انداخت. سرِ گونههایش قرمز شده بود.
- بگو ببینم چی شده! چی میخوای بگی بیبی! اصل کاری رو بگو!
بیبی زینب که میدانست وقتی بگوید ف سید تا فرحزاد میرود، زیرچشمی نگاهش کرد. لبهی دامن گلدارش را صاف کرد و گفت:" میگم.. امروز چن تا تار موی سفید لابهلای موهاش دیدم! "
سید پرسشگر نگاهش کرد." کیو میگی؟! "
- کیو میگم سید! محمدامین..
دوباره دست برد روی چینهای دامنش.
- اگه بذاریم به عهدهی خودش..حالا حالا دست نمیجنبونه!
سرش را کج کرد و با خندهای نمکین ادامه داد:" یه دختر خوب واسش دیدم پنجهی آفتاب.. میشناسینش..دختر حاجی اسفندیاری..تو روضه دیدمش..یه پارچه خانوم..میگم..اگه شمام راضی باشین بریم یه توک پا خونشون..
- خودش چی میگه؟!
- ای بابا سید! تازه میگین لیلی زن بود یا مرد؟! میگم به خودش باشه میگه نمیخوام!
- خب نمیخواد بیبی! کجا بریم سنگ رو یخ شیم!
- شما باهاش حرف بزن..حرف شما رو زمین نمیندازه.
سید تهماندهی چایش را هم خورد.
- باشه..من باهاش حرف میزنم..خیره انشاءالله.. ولی.. علف باید به دهن بزی شیرین بیاد..
- علفی که من دیدم اگه به دهن بزی شیرین نیاد من بیبی زینب نیستم!
- حالا کجاست؟
- خوابیده!
محمدامین اما خواب نبود. فکرش حسابی مشغول بود. دستانش را پشت سرش قفل کرده بود و به گچبری گرد و سادهی سقف خیره مانده بود. نیمِ بیشتر ترم گذشته بود و هیچ خبری از او نداشت. چند بار خواسته بود به دفتر آموزش برود و سراغی از او بگیرد؛ اما میدانست سهیلی برایش دست میگیرد و تا تهوتویش را درنیاورد ولش نمیکند. درست زمانی که تصمیم گرفته بود حرفش را بزند، کمتر میدیدش. حالا هم که خبری ازش نبود.
مدام خودش را شماتت میکرد. با دستدست کردنهایش و امروز و فردا کردنهایش.
- حقته آقا محمد! حقته..انقدر پشت گوش انداختی که..
دلش نمیخواست حتی فکرش را بکند. دوباره به خودش امیدواری میداد. "شاید مسئله چیز دیگهایه! من دارم برای خودم بزرگش میکنم. فایده نداره..باید برم یه سراغی بگیرم..حداقل تکلیفم معلوم میشه.."
دست به دعا برداشت.
- خدایا خودت یه راهی پیش پام بذار..خودت کمکم کن...هر چی صلاحه همون پیش بیاد. من راضیم به رضای تو.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( من دیگ نخریدم )
♦️ مرد عارف: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! همه ی مسگرای بازار این دیگ رو وزن کردن و بیشتر از ۴ ریال و ۲۰ شاهی قیمت ندادن، اون وقت تو ۲۵ ریال خریدی؟!!!
♦️ مرد مسگر: من دیگ نخریدم برادر!!!
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی گرگین - مسعود صفری - محمدرضا جعفری - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
اما ....
اما تو چه مهربانی که من سراپا سیاهی را میبینی و مورد لطف قرار میدهی ...
العجل یا مولای یا صاحب الزمان (عج)
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🦋@koocheyEhsas🦋
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_چهارم - قبول باشه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
دفتر بسیج دانشگاه شلوغ بود. به خاطر دههی فجر همه در تکاپوی برنامههایی بودند که برای این روزها قرار بود انجام دهند. محمدامین مثل همیشه با لبخند وارد شد و با تکتک بچهها خوشوبش کرد.
همه دوستش داشتند. با فعالیتهایی که به عنوان کارشناس مسائل فرهنگی در دانشگاه انجام میداد، توانسته بود جایگاه ویژهای بین دانشجویان داشته باشد. زمانی هم که وقتی اضافه میآورد خودش را به باشگاه پوریای ولی میرساند. خیلی قبلترها در رشته ژیمناستیک کار کرده بود و الان در باشگاه، پارکور بازی میکرد. در باشگاه دیگر عبا و عمامهای در کار نبود. اینجا میشد یک پارکورباز حرفهای که از در و دیوار بالا میرفت و حرکات نمایشی انجام میداد.
بچههای دانشگاه همه این را میدانستند و حتی در باشگاهی که فعالیت میکرد، ثبت نام کرده بودند. خیلیها برایشان عجیب بود. از او انتقاد میکردند. حتی برخی مسئولین دانشگاه. از او سوال میکردند:
- حاج آقا! شما رو چه به پارکور بازی! پس کی منبر میرین شما؟!
او جواب میداد:
- من تلاش میکنم از طریق ورزش وارد بشم و فرهنگسازی کنم. چون به جوونا نزدیکتر میشم. منبر رفتن خوبه ولی خودتون هم بهتر از من میدونین که وادی القای فرهنگ الان عوض شده. فقط منبر رفتن کفایت نمیکنه. من میخوام بیشتر وقتم رو با ورزش کنار جوونا باشم و طرز فکر و اعتقاداتم رو از این طریق به اونا منتقل کنم.
الان بیشتر جوونا عاشق پارکور و حرکات نمایشی هستن. البته خود من هم واقعا این رشته رو دوست داشتم. چون به نظرم خیلی جذاب و مهیجه.. خب.. تا وقتی من یه پارکورباز نباشم چه میدونم یه جوون که تو این رشته کار میکنه چی میخواد؟
وقتی موتورسواری بلد نباشم نمیتونم از موتورسوارها انتقاد کنم! میتونم؟!
محمدامین سرسختانه پای این اعتقادش ایستاده بود. حتی بیبی زینب هم مخالف سرسختش بود. میگفت:" بچه یهو میوفتی دست و پات میشکنه! آخه این کارا ینی چی؟ مگه آخوندم پارکورباز میشد؟!"
او اما هر روز با انرژی بیشتری کار میکرد و لذت میبرد. خیلی از پارکوربازهایی که باهاشان کار میکرد اعتقادی به مسائل مذهبی نداشتند؛ اما همانها در باشگاه حاجآقا صدایش میکردند. و حرفها و نکتههایش را با جان و دل میپذیرفتند.
در دفتر بسیج همه دورش را گرفتند. یکی از بچهها برگهای دستش داد.
- حاجآقا! اینم جدول برنامههای فرهنگی!
محمدامین برگه را گرفت. در بین سوالات بیشمار بچهها نگاهی به آنها انداخت.
- حاجآقا امسالم مث پارسال تریبون آزاد داریم؟
- حاج آقا نصر! ما زمان زیادی برای تهیهی نشریهی فرهنگی نداریم. امسال خیلی از بچهها باهامون همکاری نمیکنن!
- امسال چن تا فیلم کوتاهم داریم. راجع به دههی فجره..
محدامین گفت:" خیلی خوبه.. بچههای تئاتر چی؟ اونا برنامهای ندارن؟ "
- نمیدونم هنوز که خبریشون نیست.
- دیره ..برید باهاشون حرف بزنین ببینین اگه برنامهای دارن زودتر آماده کنن.
- چشم حاج آقا!
- فضاسازی دانشگاه چی؟ از الان باید شروع کنیما! یه جور متفاوت از پارسال باشه!
- حله حاج آقا!
- میگم حاج آقا پارکور هم تو برنامهها جا بدین بد نیست!
محمدامین به همراه بقیه زد زیر خنده.
- حتما جلوی رییس دانشگاهم این کارو بکنم!
- شما که خیلی مهارت دارین چرا که نه!
- ای بابا!..برید به کاراتون برسید پدرصلواتیا..برید..
در میان صحبت بچهها و برنامهریزیهایشان، یادش افتاد امروز باید باشگاه هم میرفت. " بچهها امروز کلاس باشگاه یادتون نرهها! "
به لیست نگاه کرد.
- علی جان! یه لیست از مکانهای فرهنگی تهیه کن لطفاً..
خانمها!..نشریه رو حتما پیگیری کنین. هر کس تمایل داشت همکاری کنه اجبار نکنین.. موضوعات بهروز باشن...یادتون نره!
نگاهی به ساعت دیواری انداخت. با گفتن " کاری ندارید بچهها؟ " از آنها خداحافظی کرد و از دفتر بسبج بیرون زد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
پروردگارا
به ما دلی "پُر مهر" و "بخشش"،
"زبانی نرم" و "نیتی خیر" عطا فرما
تا در پناهِ اَمنِ تو
با رعایتِ حقوقِ دیگران
و با تسلط بر اعمال
و گفتارمان "موجبِ آرامش
در زندگی خود و دیگران باشیم
سلام و درود فراوان
صبح دوشنبه تون بخیرو شادی باشه
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_پنجم دفتر بسیج دان
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_ششم
- سلامٌ علیکم و رحمةالله حاج آقا نصر اصفهانی!
محمدامین با لبخند پهنی از رییس دفتر بسیج استقبال کرد. دستان گوشتالوی او را در دستش فشرد.
- و رحمةالله برادر!
فاضلی که محمدامین را به خاطر برخی رفتارهایش، از جمله همین ورزش پارکور، مورد انتقاد قرار میداد، گفت:" چه خبر از برنامههاتون؟! "
محمدامین با تواضع گفت: "در حال پیگیری..انشاءالله که به خیر میگذره."
- انشاءالله. حاجی! پارسالو که یادتون نرفته. مواظب شیطنتهای بعضیها باشین.. شعارای سیاسی و حرفای بودار و خلاصه همه چی..خدا خیرتون بده..
- حتماً..چشم.. خیالتون راحت.
محمدامین با خداحافظی از او به طرف دفتر آموزش، راه افتاد. قصد داشت امروز بفهمد چرا خانم شریفی دیگر دانشگاه نمیآید. چون اگر میآمد حتماً به دفتر بسیج سر میزد و از برنامههای آنها آگاه میشد. یادش آمد که پارسال همین موقع چقدر او در تهیهی نشریه کمکشان کرده بود. از جمع آوری اطلاعات گرفته تا نوشتن مقاله و مطالب دیگر.
با فکر کردن به او قدمهایش را تندتر کرد. دفتر آموزش هم شلوغ بود. باید صبر میکرد تا خلوت شود. کنار نردههایی که از آنجا میشد طبقهی پایین را دید، ایستاد و منتظر ماند. کمی رفت و آمد دانشجویان را تماشا کرد. خوشبختانه دفتر زود خلوت شد و او زیاد معطل نماند.
سهیلی با دیدنش گفت:" بهبه..سلام حاجآقا نصر عزیز..کیف حالک؟ "
محمدامین مثل همیشه با آن لبخندی که انگار روی لبهایش جسبیده بود، جوابش را داد.
- الحمدلله..نفسی میاد و میره!
- بچههای پارکورباز چطورن؟
- خوب شکر خدا!
- حاجی یه اعترافی بکنم؟
- بفرما..
- به جان عزیزم! وقتی رفتارتو تو باشگاه دیدم..به بچهها گفتم من حاضرم پیش این حاجی! نهتنها پارکور و ژیمناستیک بلکه هدایت فی النحو و لمعه و جامع المقدمات هم بخونم! باور کن..
محمدامین زد زیر خنده.
- بسم الله مؤمن.. من حاضرم هم ژیمناستیک یادت بدم هم جامعالمقدمات..
سهیلی هم خندید. خیلی وقت نبود که محمدامین را میشناخت اما در همین مدت هم با او خیلی عیاق شده بود. در حین خنده گفت:" بفرما حاجی کارم داشتی؟ "
محمدامین چانهاش را خاراند.
- والا آره. میخواستم در مورد یکی از دانشجوها یه سوالی بپرسم..
- در خدمتم..
- اوممم! خانم شریفی. فکر کنم دانشجوی مهندسی پزشکی هستن..اسم کوچیکشون خاطرم نیست..
- خب؟!
- چندوقتیه پیداشون نیست. یعنی ایشون تو بسیج فعالیت داشتن الان مدتیه دیگه نمیان.. میخواستم ببینم ..
سهیلی خیلی عادی گفت:" همینجوری محض رضای خدا سراغ میگیری دیگه! "
محمدامین سرش را پایین انداخت. "شما فکر کن محض رضای خداست. "
سهیلی مشکوک گفت:" چشم حاجآقا..شما امر کن.."
بعد پشت سیستم نشست. مدتی که گذشت، گفت:" دوتا شریفی داریم. یکی زینب شریفی و یکی هم عاطفه شریفی. کدومو کار داری؟ "
- والا...اسمش دقیق یادم نیست..
- خب.. یه چیزایی اینجا هست..زینب شریفی که الان میاد کلاساشو..واحدم گرفته، ولی عاطفه شریفی مرخصی تحصیلی رد کرده!
اوممم..فکر میکنم مورد شما همین باشه!
محمدامین فکری کرد.
- معلوم نیست برای چی؟.. منظورم مرخصی تحصیلیه!
- نه..اینو دیگه باید از هم کلاسی ها یا دوستاشون بپرسید.
محمدامین دیگر ماندن را جایز ندید. برای اینکه بیشتر سؤال پیچش نکند تشکری سرسری کرد و از دفتر بیرون آمد. حالا از کجا میفهمید علت مرخصی چه بوده خودش معضلی میشد. اگر ازدواج کرده باشد چه؟! این فکر مثل خوره به جانش افتاد و تا مدتها رهایش نمیکرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4