⭕️برکت توسل به نام #امام_زمان ارواحنا فداه
🔸انسان در هر تنگنا و مشکلی بیفتد، اگر بتواند «یا صاحب الزمان» را درست بگوید، #امام_زمان علیه السلام به فریاد او میرسند.
🔸یک نفر نقل می کرد: دو جوان مدت زیادی در مکه، معتکف شدند که یکی از آنها شیعه و دیگری اهل سنت بود. آن دو نفر با همدیگر رفیق می شوند. شب ها روی پشت بام میخوابیدند و گاهی برای تهیه غذای سادهای بیرون میرفتند و بقیه اوقاتشان را در مسجد الحرام، مشغول به عبادت خود بودند.
🔸 روزی مشغول به طواف بودند که پای جوان شیعه پیچ میخورد و دستش به لباس احرام یکی از عربها اصابت می کند. آن عرب، فریاد میزند: سارق سارق. شرطهها آن جوان را دستگیر می کنند و به حجر اسماعیل می برند تا مسئول آنها بیاید و او را ببرد. در همین هنگام، اذان مغرب می شود. آن جوان شیعه با صدای بلند می گوید: «یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان».
🔸مسئول شرطهها می رسد؛ اما چون نمازگزاران آماده نماز جماعت شده بودند، تصمیم می گیرند آن جوان را بعد از نماز ببرند. آنها ناگهان دیدند یک نفر با آرامش و با قدمهای محکم، بدون توجه به اطراف آمد به طوری که نظر همه را جلب کرد. سپس دست آن جوان را گرفت و او را در پیش چشمان شرطهها از جمعیت بیرون برد. شرطهها به مسئول خود می گویند: او کیست؟ آن مسئول می گوید: نمیدانم؛ اما یک بار دیگر هم یک قضیهای اتفاق افتاد و من او را دیدم که همین کار را انجام داد؛ ولی ما اصلاً نتوانستیم حرف بزنیم.
👤حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
°🌻|••
.
#زیارت_حضرت_زهرا_سلام_الله
•❆بهنیّتازامامین عسکریین؛امامزمان و #حاج_قاسم میخوانیم...
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم🌱
#استوری
سردار دلها... سردار بی سر ....😔
پایان ندارد این غم و این اشک مادر ....😔
•━━━•|•♡•|•━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صدم نگاهی به آن تابلوی دوس
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_یکم
در حال و هوای خودش بود که گوشیاش زنگ خورد.
- سلام خانم شریفی..شما الان کجایین؟
با شنیدن صدای حاجآقانصر اشکهایش را تندتند پاک کرد و بلند شد. یک لحظخ همهچیز در ذهنش قفل شد. منمنکنان گفت:" من..من.. کنار شهید خرازیام..
- بسیارخب.. پس ما میایم همونجا..ممنون..
به گوشی در دستش نگاه کرد. نگاهی به صورتش انداخت. چشمهایش پف کرده بود و دماغش هم که افتضاح شده بود. دستی به سروصورتش کشید. چادرش را تکاند. با خودش گفت:" گل بود به سبزه نیز آراسته شد. "
گوشی را داخل کیفش سُر داد و منتظر ماند تا آنها بیایند.
محمدامین داشت بیبی زینب را توجیه میکرد.
- بیبیجان دیگه سفارش نکنما..میدونین که چی بگین.. ریش و قیچی دست خودتون..
بیبیزینب که از زمان بیرون آمدنشان تا همان موقع گوشش از این حرفها پر شده بود گفت:" محمدجان بسه دیگه پسرم..میدونم خودم..تو اینطوری منو هم هول میکنی مادر..
محمدامین دست روی چشمش گذاشت و گفت:" چشم..صمٌ بکم..فقط یه چیز دیگه. "
مادرش چپچپ نگاهش کرد.
- آخریشه.. "رباشرح لی صدری" یادتون نره..
- مگه میخوام چیکار کنم مادر..
- حالا شما بگو!
- باشه..اینم به چشم.. یادم نمیره
محمدامین از دور عاطفه را دید." اوناهاش بیبی "
بیبیزینب دختری را دید بلندقد و کشیده. روسری بنفش روشنی صورتش را قاب گرفته و همراه چادر تا روی ابروهای نازک و کمپشتش را پوشانده بود. چشمهای معصوم و سیاهش گیرایی خاصی داشت که بیبی وقتی نزدیکش رسید کاملاً متوجه آن شد. صورت سفیدش قرمز شده بود. معلوم بود گریه کرده. سلام محجوبانهاش را با جواب گرم و پرمحبتی پاسخ داد.
محمدامین بعد از احوالپرسی، او و مادرش را به هم معرفی کرد و بعد با نگاهی به ساعتش گفت:" من تنهاتون میذارم..مامان هر موقع کارتون تموم شد یه زنگ بزنین بهم بیام دنبالتون..کاری ندارین فعلاً.."
- باشه پسرم..برو به امان خدا..
رو کرد به عاطفه.
- خب دخترم..بریم یه جایی پیدا کنیم، یکم بشینیم..موافقی؟
عاطفه با خوشرویی جواب داد:" بله..حتماً..بفرمایید.."
بیبیزینب آرامآرام راه میرفت. بوی عطر ملایمش در مشام عاطفه پیچید. صورت نورانی و مهربانی داشت. خط لبخند کنار لبهای نازکش ردی جا گذاشته بود که با آن لپهای تپل و صورت گرد، چهرهاش را دلنشین کرده بود. محمدامین شبیه مادرش بود.
عاطفه هم کنار بیبیزینب آهسته قدم برمیداشت. به این فکر میکرد که اگر حرفهایی در مورد آینده با پسرش بزند، چه جوابی به او بدهد. ناامیدش کند یا کمی فرصت بخواهد برای فکر کردن. بعد به افکار خودش خندید." چقدر هولی عاطفه خانوم..بذار حرفشو بزنه بعد نقشه بکش.."
صدای بیبیزینب او را از افکارش بیرون آورد.
- خیلی وقت بود گلستان نیومده بودم. خدا خیرت بده مادر. اینجا بهترین جایی بود که میتونستی انتخاب کنی..
عاطفه شرمگین گفت:" ببخشید اگه باعث زحمتتون شدم..خود حاجآقانصر پیشنهاد دادن جایی باشه که.."
- نه دخترم! اتفاقاً خیلی هم کار خوبی کردی..دلم بدجور تنگ شده بود..
معلومه به شهدا هم علاقمندی!
- بله خیلی.. یه جورایی با هم رفیقیم..
- مرحبا به شما که یه همچین رفقایی داری..قدرشون رو بدون مادر..توسل به شهدا به زندگیت برکت میده..واسه دنیا و آخرتت کافیان..
عاطفه یادش به خوابی که دیده بود افتاد و آهی از عمق جان کشید. حرفهای بیبیزینب هم مثل حرفهای آن ناشناس پر از آرامش و حس خوب بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
صُبح و لَبخندِ تو
آمیزۂ عِشق است و طلوع
وَ من آنم ڪه دلَم را بہ هَمین خوش ڪردَم...
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
#نیایش_صبحگاهی ❄️💫
*❄️الهی در زندگیم با من باش
💫حتی در مکثِ نفس هایم
❄️الهی مرا به حال خود وا مگذار
💫بگذار که با تو باشم و
❄️تو در من و بر من باشی
💫که زندگی با تو سراسر عشق و اسرار است
❄️به دعایم گوش کن
💫حتی وقتی زبان من خاموش میشود
❄️دعای خاموشی مرا تو بشنو
💫و دعاهایم رامستجاب کن
❄️آمیـن*
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ( باز دی آمده است...)
باز دی آمده است
کوچه ی دل اما،چه غم انگیز شده 🌹
شعر و دکلمه: خانم فاطمه شجاعی
افتر افکت: امیر حسین مومنی نژاد
کارگردان: حسین عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_یکم در حال و هوای خود
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_دوم
روی نیمکت چوبی، نزدیک قطعهی شهدای گمنام، نشستند. چند بچه روی سنگهای مزار شهدا، بالا و پایین میپریدند. عاطفه به ردیف درختهای چنارِ روبهرویش خیره شده و منتظر بود تا مادر محمدامین چیزی بگوید.
بیبیزینب نگاهش را از بچههای بازیگوش گرفت و با لبخند گفت:" محمدامین هم بچگیش خیلی شیطون بود. "
عاطفه هم نگاهش را از درختها گرفت و به بیبی داد.
بیبیزینب ادامه داد:
" پر از انرژی بود. از دیوار راست بالا میرفت. تهتغاری بود و خواهر برادراش از دستش عاصی بودن. "
خندید و ردیف دندانهای مصنوعیاش نمایان شد.
- از همون بچگی دنبال کارای پرتحرک بود. الانشم که مرد شده همینطوره. رفته برام ورزشِ...پاری..پاریکال؟..پاریکور.. نمیدونم..چیچی..
عاطفه خندهاش را جمع کرد." پارکور حاجخانم.."
- آهان..همین.. الانشم از دیوار راست بالا میره..هرچی بهش میگم نکن دست و پات میشکنه، به خرجش نمیره..
بین خودمون بمونه..بچهتر که بود دو سه بار بلکم بیشتر، سر همین شیطنتاش دست و پاش شکستهها..ولی ولکن نبود که..باز خوب که میشد میدیدیم رو پشتبومه..
عاطفه چادرش را جلوی دهانش گرفته بود تا قهقهه نزند. صورتش قرمزتر شده بود وقتی حاجآقانصر را با دست و پای شکسته تصور میکرد. چند سرفهی تصنعی کرد تا حالش کمی جا بیاید. بیبیزینب که در گذشته غرق شده بود و توجهی به عاطفه نداشت ادامه داد:
" شیطون بود، ولی بچم خیلی خوش قلب بود. یادمه وقتی با بچهی همسایمون بازی میکردن، اون خورد زمین و دستش دررفت. تا دو سه شب محمدامین خوابش نمیبرد. همش میگفت آیا نیما خوب شد؟ الان درچه حاله؟ زود خوب میشه؟
هرروز میرفت بهش سر میزد.
دوباره به بچهها نگاه کرد.
- این بچهها رو که دیدم یادم افتاد به اون روزا..محمدامینو هر موقع میآوردم اینجا از ذوق بالا پایین میپرید..
دستی به روسریاش کشید. عاطفه گاهی به بیبی نگاه میکرد و گاهی به زمین. دلش پیچوتاب میخورد که انتهای صحبتش به کجا خواهد رسید.
او دوباره شروع کرد.
- محمدامین نور چشم من و باباشه. این که ازش تعریف میکنم نه که فک کنی مادرشم میگمااا..نه..از هر کی بپرسی..چه تو دانشگاه..چه محل کار.. چه همسایهها..همه ازش تعریف میکنن
خدا رو صد هزار بار شکر.. بچهی سربهراهیه..
چشمهایش را ریز کرد و به عاطفه نگاه کرد." خب مادر..شمام که دیگه کم و بیش میشناسی محمدمو.! "
عاطفه سرخ شد. سرش را پایین انداخت. " بله.. تا حدودی.."
فکر کرد الان صورتش شبیه لبوی پخته شده. حدسهایش کمکم داشت به یقین تبدیل میشد و ضربان قلبش بالاتر میرفت.
بیبیزینب که متانت و معصومیت عاطفه تحت تاثیرش قرار داده بود پرسید:" چقدر دیگه از درست مونده دخترم؟! "
- ترم آخرم. البته این ترم مرخصی گرفتم. ترم بعد انشاءالله تموم میشه.
بیبی سری تکان داد.
- میخوای ادامه بدی مادر؟
- انشاءالله. تا خدا چی بخواد. خودم که خیلی دوست دارم..
بیبیزینب آهی کشید و گفت:
" میدونی دخترم..دوره و زمونه، با اون زمانی که من جوون بودم خیلی فرق کرده..به اندازهی قرنها تفاوت هست انگار!..ولی خب..سرنوشت و عشق و حتی نفرت تکرار مکرراته..اصلاً اصل زندگی از زمان حضرت آدم تا آخر دنیا همینه..ما هر جا بریم..هر کار کنیم از سرنوشتمون و اونی که خدا برامون رقم زده نمیتونیم فرار کنیم.."
نگاهی به عاطفه کرد.
- الانم قصه همینه.. پسر من دلش رو پیش شما جا گذاشته..
خودش روش نشد باهات حرف بزنه..
دستش را روی دست عاطفه گذاشت و با لبخند گفت:" محجوبه.. مثل خودت.."
- از من خواست باهات حرف بزنم تا نظرت رو بدونم.. پسر منو اصلاً میخوای یا نه؟ اصرار داشت اول با خودت حرف بزنم بعد اگه قسمت بود انشاءالله با خانوادت..
از همان که میترسید به سرش آمده بود. باورش نمیشد موردتوجه حاجآقانصر قرار گرفته. او که در کار اینقدر جدی بود و هیچوقت مستقیم به چشمان دختری نگاه نمیکرد، حالا از خودش تقاضای ازدواج میکند.
تصمیمگیری واقعاً برایش سخت بود. سخت و عذابآور.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه، شنیدم سامرا هستن و از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.
انگار زمین دور سرم میچرخید.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانزیباے_رؤیاےوصـــــال
عاشقانه ای با طعم غیرت 🇮🇷ایران🇮🇷 و رشادت های سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصباح_عزیز
فیلیمی کمتر دیده شده از رهبر معظم انقلاب در وصف مرحوم آیت الله مصباح یزدی:
امروز بحمدالله نظام اسلامی ما مفتخر است که شخصیتهای برجستهی علمی و معنوی در آن حضور دارند؛ مثل همین شخصیت عزیز و عظیم - جناب آقای #مصباح- که بحمداللَّه این کار هم از برکات ایشان است. من ایشان را نزدیک به چهل سال است میشناسم و به ایشان ارادت قلبی دارم؛ #فقیه، #فیلسوف، متفکّر و صاحبنظر در مسائلِ اساسی اسلام. اگر خدای متعال به نسل کنونی ما این توفیق را نداد که از شخصیتهایی مثل مرحوم علّامهی طباطبایی، یا مرحوم شهید مطهّری استفاده کند، بحمدالله این شخصیت عزیز و عظیم، خلاءِ آن عزیزان را در زمان ما پر میکنند. من حقیقتاً خدا را حمد و شکر میکنم.
سالگرد درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیتالله مصباح یزدی
@khoodneviss
#استوری_تایم
به وقت #حاج_قاسم
❁┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ سردار سلام، سرباز علمدار سلام
🎙کربلایی حسین طاهری
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه، شنیدم سامرا هستن و از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.
انگار زمین دور سرم میچرخید.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانزیباے_رؤیاےوصـــــال
عاشقانه ای با طعم غیرت 🇮🇷ایران🇮🇷 و رشادت های سردار بزرگ حاج قاسم سلیمانی❤️
ڪوچہ احساس
طوفان سرش رو آورد بالا یاسراومد بالای سرشو به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اومدین اینجا؟ طو
دوستان رمان زیبای رویای وصال رو از دست ندید.
رشادت های سردار سلیمانی عزیزمون رو توی این رمان فوق العاده زیبا بخونید 👆👌👌
به مناسبت شهادت سردار سلیمانی این رمان رو با تخفیف ویژه تقدیمتون میکنیم.
این تخفیف رو از دست ندید.
❌فقط از الان تا فردا شب ساعت ۹ تخفیف داریم❌
@AdminAzadeh
https://fatehe-online.ir/231707
🌹 شهادت ؛ بی گمان تنها چیزی بود که شایسته و سزاوار سردار حاج قاسم سلیمانی بود...
🌱به پاس قدردانی کوچکی از زحمات بی دریغ شهید بزرگوار ؛ سایتی را طراحی کردیم که هدیه کوچکی به روح پاک ایشان باشد؛ ان شاءالله مورد شفاعت و لطف این عزیز قرار بگیریم🌺
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دوم روی نیمکت چوبی، ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سوم
سکوت کرده بود. بیبیزینب داشت حرف میزد، اما او چیزی نمیشنید. یادش به طاها افتاده بود. قصهی ناگفتهای که شروع نشده، پایان یافت. جایی میان قلبش تیر کشید. علاقهاش به طاها طوری نبود که بتواند به سادگی فراموشش کند. هنوز هم وقتی به او فکر میکرد، ته دلش میلرزید. چه جوابی باید میداد؟ حاجآقانصر کسی نبود که لحظهای حتی به او فکر کرده باشد. تمام قلب و افکارش را زیرورو کرد. به دنبال ذرهای احساس میگشت تا بتواند تصمیمی بگیرد و جوابی بدهد؛ اما ناامیدانه فقط به اطراف نگاه کرد. داشت ناخودآگاه او را با طاها مقایسه میکرد. طاها برایش جور دیگری بود. او انگار با همهی مردهای دنیا فرق میکرد.
با تکان بیبیزینب به خودش آمد.
- دخترم؟! حواست به منه؟!
عاطفه هول گفت:" ب..بله حاجخانوم.."
- میگم حالا نظرت چیه؟!
- والا چی بگم!
- میخوای با خود محمدامینم حرف بزنی؟!
- عاطفه با منمن گفت:" یکم..یکم به من فرصت بدین فکر کنم. آخه..الان نمیدونم چی بگم..خب.. یعنی..
بیبیزینب حرفش را قطع کرد.
- میفهمم دخترم..ما هم میخوایم همین الان بله رو ازت بگیریم بریم..
خندید.
- شوخی میکنم..هرچقدر خواستی فکر کن..خواستی با خود محمدم حرف بزنی، مسئلهای نیس..با هم حرفاتونو بزنین..چطوره؟
- عاطفه مغموم سرش را پایین انداخت. از وقتی با محمدامین و مادرش روبهرو شده بود، شاید این دهمین بار بود که سرش را پایین میانداخت. واقعاً نمیدانست از شرم است یا از ترس. ترس روبهرو شدن با واقعیت.
بیبیزینب گوشیاش را درآورد.
- خب من یه زنگ بزنم به محمدامین بگم بیاد دنبالمون..تو رو هم میرسونیم مادر..
عاطفه سریع گفت:" نهنه..من مزاحمتون نمیشم..بابا میاد دنبالم.."
بیبی در حالیکه شماره میگرفت گفت:" باشه دخترم..هر طور راحتی! "
- الو محمدجان..مادر کی میای دنبال ما..
- سلام بیبی خانوم..شیری یا روباه؟
- فعلا بیا تا بهت بگم..
- به روی چشم. پنج دقیقه صبر کنی اومدم..
- باشه پس منتظرم.
وقتی محمدامین همراه مادرش رفت، عاطفه با حال عجیب و غریبی که دچارش شده بود، سردرگم، به دوروبرش نگاه میکرد. دوباره نشست. با خودش فکر کرد آیا من شهامت دارم یه تصمیم درست بگیرم؟
نفس عمیقی کشید.
- این آیندهی منه..وقتی چیزی مال من نیست و قرار نیست باشه، من نمیتونم اونو از دست بدم یا به دست بیارم..درسته..تو این دنیا همهچی ممکنه ولی من نمیتونم توی سراب زندگی کنم. باید خودم رو از بلاتکلیفی نجات بدم..انتظار برای من یه سرمایهگذاری روی هیچ و پوچه.. باید تمومش کنم..
یادش آمد جایی خوانده بود:" عشق یکطرفه تجربهی عاشقانه نیست، تنهایی عاجزانهاست.."
فکر کرد:" من عاجز نیستم و نمیخوامم باشم.."
حالش کمی بهتر شد. باید به خانه برمیگشت. باید افکارش را جمعوجور میکرد و به محمدامین نصر یک جواب درست میداد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
برای رهایی از افسردگی
براي رهايي از اضطراب
براي رهايي از افكار منفي
براي رهايي از خاطرات گذشته
پست های این کانال #راه_حل مشکلات زندگی خیلی هامونه✨✨
#پاسخ_سوالات_در_کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت یازدهم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
با توجه به حذف عکس و فیلمهای حاج قاسم سلیمانی توسط اینستاگرام ، ما هم با دادن نمره پایین به این اپلیکیشن در پلی استور که نتیجهاش کاهش ارزش سهام این شرکت است ، از اینستاگرام انتقام میگریم
بسم الله ... همین الان برید در صفحه اینستاگرام در پلی استور و کمترین نمره رو بدید
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
#نشر_حداکثری
#اینستاگرام_را_عزادار_کنیم
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سوم سکوت کرده بود. بی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهارم
دو سه روز با خودش درگیر بود. به شدت نیاز داشت تا در این مورد با کسی حرف بزند. تنها کسی که به ذهنش رسید، تکتم بود. چند روز پیش از بچهها چیزهایی شنیده بود که دلش میخواست از زبان خود تکتم حقیقت را بشنود. فکر کرد شاید او هم درگیر احساسی شده که نیاز دارد با کسی حرف بزند.
گوشی را برداشت و فوری شماره گرفت. صدای گرم تکتم در گوشش پیچید.
- سلام عاطی خوشگله! پارسال دوست، امسال دیگه کلاً غریبه شدیم رفت!
- سلام! مزه نریز اینقدر. خوبی!
- اِی..دارم از زور خوشی میترکم..
- چته! تو که الان باید تو آسمونا باشی!
تکتم که فهمید تماس او بیمنظور نیست، دست پیش را گرفت. طعنه را در کلامش گنجاند و با دلخوری گفت:
"آره دقیقاً الان تو آسمون هفتمم. خیلی داره بهم خوش میگذره! جات خالی! "
- چیه ناراحت شدی؟!
- تو انگار شمشیرتو از رو بستی! اگه میخوای دعوا کنی قطع کنم!
- دعوا که دارم باهات.. باشه به وقتش.. الان چیکار میکنی!
- مث حیوان درازگوش دارم درس میخونم..واسه ارشد..
- بخون..بخون..تا اموراتت بگذره..اون لابهلاش اگه وقت کردی یه سری به من بزن..
- با شمشیر بیام دیگه..
- بیا چون خیلی ازت کفریم! ولی یه کار دیگه هم دارم باهات..
تکتم نتوانست نه بگوید. دلش برای او تنگ شده بود. از طرفی دعوت از جانب او بود.
- رو جفت چشام..تو جون بخواه.. فردا وقتم آزاده میام پیشت..
- خونمون بههم ریختهست..مامانم داره خونهتکونی میکنه..میریم بیرون!
با وجودی که خاطرهی خوبی از بیرون رفتن نداشت، قبول کرد. اینبار دیگر خودش دعوت کرده بود و این یعنی گردشهای دونفرهشان برقرار میشد.
- باشه عزیزم.. هرجا تو بگی..
- فردا ساعت دو منتظرتم..میریم میدون امام..
- باشه..عالی..
عاطفه بعد از کمی سربهسر گذاشتن تکتم گوشی را قطع کرد. صدای تقتق چیزی از آشپزخانه به گوشش میرسید. مادرش همه جای خانه را زیرورو کرده بود. پلهها را پایین آمد. از در اتاق عزیز که رد شد، دلش هوای او را کرد. چند روزی میشد که به کاشان رفته بود. جایش خیلی خالی بود. آهی کشید و به دنبال صدا وارد آشپزخانه شد. اعظم داشت با چکش روی چیزی میکوبید. نزدیکتر رفت. یک مشت میخ کج و معوج را روی کابینت ریخته بود.
- چیکار میکنی مامان!
- چه عجب! از اتاقت دل کندی!
- ببخشید.. حال و حوصله نداشتم..
میخها را زیرورو کرد.
- اینا رو میخوای چیکار! نو که داریم..
- حیفن مامان..میشه بازم ازشون استفاده کرد..
عاطفه چرخی در آشپزخانه زد.
- خب حالا بگو من چیکار کنم اعظم بانو..
- الهی خیر ببینی مامان! برو اون ظرفای وسط سالن رو دسته کن بچینم تو کابینتا..بیچاره خاله منیرت.. از صب تا حالا داشت میشستشون.. دیگه از کتوکول افتاد..
کابینتا رو هم تمیز کردم..فقط مونده بچینی توش..
پردهها رو هم باید بگیریم.. اون ملافهها هم ..
- مادر من! یکییکی.. بذار اینو تموم کنم چشم..
- کلی کار سرم ریخته..میدونی که بابات از شلوغی خوشش نمیاد، زودتر باید جموجورش کنیم..
- خاله منیر کی رفت..
- یکی دو ساعتی میشه.. بچههاش ویلون بودن.. اگه اون نبود که مک حالا حالا دستم بند بود..
عاطفه رفت سراغ ظرف و ظروف. بد هم نبود. حداقل سرش گرم میشد و از فکر و خیال بیرون میآمد. آستینهایش را بالا زد و شروع کرد به مرتب کردن آنها. در همان حال گفت:"
خودم کمکت میکنم زود تموم میشه.. نگران نباش.."
تا آخرشب خودش را مشغول کرد. بیشتر کارها انجام شده بود. دیگر نا نداشت دوش بگیرد. گذاشت برای صبح. خسته و کوفته، به اتاقش رفت و نفهمید کی از هوش رفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4