وقتی قاتلین عجمیان رو شجاع دل لقب میدی، بدون که عجمیان برای باز کردن ترافیک اومد کمک کنه و این شجاع دلان، چهل نفری افتادن روی بدن نیمه جان او و وی را شهید کردن
قوه قضائیه کمی لیاقت نشون بده و این آشغالهارو ادب کنه / البته اگر دوباره سکته نکنه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من به شدت اعتقاد دارم خداوند به حرمت برخی از بندگان پاکش هنوز عذابی درخور انسان سرکش را نازل نکرده، بندگانی که بودنشان مانع عذاب الهی میگردد،بندگانی که قطعا هیچ اکانتی در توییتر ندارند،بندگانی مثل این هموطن.
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فیلم را باید دید و گریست به حال جامعه ای که بدلیل انفعال نهادهای فرهنگی عده ای این چنین فخر فروشی کرده و گوی سبقت را از جوامع جاهلی مدرن می ربایند.
در این فیلم خانواده ای را می بینیم که برای سگ خانگی خود زنجیر طلا چند صد میلیونی خریده اند.
فروشنده ضمن تبریک گویی تاکید میکند که باید حواستان باشد این را در خیابان گردنش نیندازید.
قطعا سبک زندگی هرکس تا یک جایی به خودش ربط دارد.
اما از یک جایی به بعد چنین چیزی اسمش غوطه ور شدن در تجمل گرایی، اشرافی گری با مقادیری زیاد از چشم و هم چشمی تهوع آور است.
آن هم در زمانه ای که در بیشتر مناطق کشور بسیاری از مردم برای رفع بدیهی ترین نیازهای خود آه در بساط ندارند و محتاج یک تکه نان برای سیر نمودن شکم های خالی فرزندان خود هستند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنای #حجاب
🔶 چه زنانی که ذلت بی حجابی را دیدند و قدر گهر حجاب را دانستند
و چه زنانی که تعجب میکنند از زنانی که این گهر وعزت را نفی میکنند.
هر چه هست حجاب جز عزت زن نیست، بدون حجاب زن باید تلاش کند تا جایگاهی کسب کند تا عزت خود را اثبات کند . اما زن محجبه بدون هر جایگاهی هم عزت دارد. چون او مثل یک پیام آور از نیکی ها و حیا وخوبی ها در جامعه شناخته میشود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصتم آهی س
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
هنوز توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود. هامون رفته بود. با یک جواب نه به راحتی از او گذشته بود. داشت فکر میکرد همهی عشق و احساسش همین بود؟ نه اصرار کرد بماند و نه التماس که با او برود. پس آن همه حرفهای عاشقانهاش برای چه بود؟ معلوم میشد او را درست نشناخته. آه کشید و رفت سمت ورودی.
وارد بخش که شد، سعادت را دید که با ناراحتی به سمتش آمد.
- تکتم! خبرو شنیدی؟
تکتم سؤالي نگاهش کرد.
- چه خبری؟
- دکتر فاطمی قراره از اینجا بره!
تکتم انگار که درست نشنیده باشد، گفت:" چی؟! دکتر فاطمی؟! "
- آره..ما هم تعجب کردیم..
میان آن افکار آشفته و درهم، رفتن حبیب را کم داشت.
- کجا میخواد بره؟ واسهی چی؟!
سعادت شانه بالا انداخت.
- نمیدونم.. منم شنیدم گویا انتقالی گرفته.. چراشو خدا میدونه.. الانم اومده.. فک کنم بخش آیسییو باشه..
تکتم گیج و منگ به سعادت چشم دوخته بود. چه میشنید؟ چرا باید میرفت؟! او که چندین سال اینجا خدمت کرده بود حالا یکمرتبه چرا باید انتقالی میگرفت؟!
هرچه اندیشید، دلیلی برای رفتن حبیب پیدا نکرد. سعادت گفت:" فک کنم دلایلش شخصی باشه..شایدم خونوادگی.. اینجا که بههرحال مشکلی نداشت! "
دلش به هولوولا افتاد. شنیدن این خبر به یکباره آرام و قرار را از او گرفت. بیتاب شد. انگار در کائنات همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اتفاقات بد، پشت سر هم، آوار شوند روی سرش. او را چه میکرد؟ دلش میخواست همان موقع پیدایش کند و با او حرف بزند؛ اما باید صبر میکرد. و این صبر حدود یک ساعت و نیم طول کشید.
یک ساعت و نیمِ دیوانهکننده! مدام چشمش به ورودی بخش بود و هرکس از آنجا وارد میشد، ناخودآگاه قلبش در سینه فرو میریخت. نمیخواست باور کند که حبیب واقعاً قصد رفتن دارد. تا از خودش نمیشنید، باور نمیکرد.
حبیب با تمام همکاران و بیمارانش خداحافظی کرد. به محض ورودش به بخش کرونا، همهمهای برپا شد. با تکتک بیماران و پرستاران حرف زد و حلالیت طلبید. همه به وضوح از رفتنش ناراحت بودند.
تکتم با دیدن این صحنهها، مطمئن شد رفتنش جدیست. مثل مرغی سرکنده، از این طرف به آن طرف میرفت و حریف دلشورهاش نمیشد. انگار که داشت پشتوپناهش را از دست میداد. احساس درماندگی میکرد. نمیدانست دقیقاً از کی به حبیب اینطور وابسته شده بود. از همان روزهایی که به بهانههای مختلف با هامون حرف نمیزد؟ یا از وقتی او به کرونا مبتلا شد و نبودنش آتش به جانش میریخت؟ شاید هماز همان زمان که خلوصش را در تکتک رفتارهایش با بیماران میدید و ایثارش را در آن روزهای سخت و دشوار میستود. فقط این را خوب میدانست اینجا بدون حبیب برایش نفس کشیدن هم سخت بود.
تمام مدت به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند. و بالأخره وقتی حبیب برای جمع کردن وسایلش رفت، این فرصت دست داد.
با دلی که داشت از شدت اضطراب خفهاش میکرد، تقهای به در زد و وارد شد.
- میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
حبیب برگشت. با دیدن تکتم نگاهش را بند زمین کرد.
- بفرمایین!
تکتم دستانش را درهم گره کرد تا از لرزششان کم کند.
- میشه..میشه بپرسم.. چرا میخواید از اینجا برید؟
حبیب به کارش مشغول شد.
- چارهای ندارم..باید برم..بهم نیاز دارن
تکتم کلافه چند قدم جلوتر رفت. مستأصل شده بود. با بغضی که بیخ گلویش را فشار میداد، گفت:" اینجام بهتون نیاز دارن.. خیلیا.."
حبیب سکوت کرد. چند کتاب دستش بود که یکییکی داشت نگاهشان میکرد. صدایش بم و گرفته شده بود." برای شما چه فرقی میکنه! خدمت به مردم هرجا باشه اجرش محفوظه.."
تکتم مانده بود حرف دلش را چگونه بزند. در حالی که صدایش انگار از ته چاه بالا میآمد، با حالتی شبیه لکنت گفت:" م..میشه..ن..نرید.. م..من.. بدون.. شما..اینجا..ن..نمیتونم..ینی..من.."
نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
حبیب برنگشت نگاهش کند. انگار که چیزی نشنیده باشد. به آرامی وسایلش را در کارتون میچید. همانطور که پشتش به او بود گفت:
" هستن آدمایی که جای بقیه رو پر کنن! فک کنم شما دیگه حسابی با اون آقای..اسمش چی بود؟ اونی که داشتید باهاش حرف میزدید..حسابی سرتون گرمه.."
نیمنگاهی به تکتم کرد تا عکسالعمل او را ببیند.
قلب تکتم فرو ریخت. پس آنها را دیده بود. با ذهنی پریشان و خسته، دست روی پیشانیاش کشید. دیگر باید حرف میزد. اشک به چشمانش دویده بود. تمام جسارتش را جمع کرد برای حرفی که میخواست بزند.
- هیچکس دیگهای نمیتونه جای شما رو...پر کنه."
حبیب با شنیدن این حرف، جلوتر آمد. روبهرویش ایستاد. با تعجب گفت:" این حالِ شما ینی چی؟ نمیفهمم..به خاطر من دارید اینا رو میگید؟! "
👇👇👇
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرفها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد افکارش را جمع کند. این حالت او برایش غیرمنتظره و عجیب بود.
- آهان..شما اینا رو دارید از سر عادت میگید. خودتون متوجه نیستید..
تکتم سرش را چند بار تکان داد.
- نه عادت نیست.. میدونم که هر چی هست.. عادت نیست.
حبیب با دلخوری اندیشید:" پس اون پسر.."
به تکتم چشم دوخت. نباید نقطهی مبهمی در ذهنش باقی میماند:" پس اون پسر چی؟! اومدنش به اینجا.. اونم دوبار.. این موقع شب.."
تکتم بغضش را فروخورد. آب دهانش را قورت داد. " اون جوابشو گرفت..من خیلی وقت بود که نسبت به احساسم به اون دچار تردید شده بودم.. من.. با خودخواهیش نمیتونستم کنار بیام..اصلاً ما برای هم ساخته نشده بودیم.."
حبیب با حالتی عصبی کمی قدم زد.
" چرا اینقد دیر به این نتیجه رسیدی؟! من.. من تا حالا گلایه نکردم..نخواستم شما رو تحت فشار بذارم..اما خودم بدترینش رو تحمل کردم.. حالا شما دارید به من میگید.. خدای من!.."
سرش را به نشانهی تأسف تکان داد. روی صندلی نشست. سرش را در میان دستانش گرفت. نمی توانست به خودش بقبولاند همه چیز عادیست..
رو به تکتم کرد.
- ولی من مطمئن نیستم از سر عادت و شرایط کاری نباشه..
بعد برخاست.
دوباره برگشت که باقی ماندهی وسایلش را جمع کند.
تکتم که دیگر نمیتوانست روی پا بایستد، آرامگفت:
" باور کنید نیست..بعضی وقتا گذشت زمان آدمها رو به همنشون میده.. شاید اونقدر قوی نبودم که بتونم زودتر تصمیم بگیرم.. شاید نیاز داشتم تمام ویژگیهای یک انسان رو خدا بهم نشون بده..بیشتر بشناسم اطرافیانمو..من هم شما رو شناختم هم اونو.. قبول دارم..تعلل کردم.. تردید کردم..ولی نتونستم بهش غلبه کنم..من خیلی وقت بود که دیگه به هامون فکر نمیکردم..فقط.. بهش نگفتم..چون..چون.. دلم براش میسوخت.. چون..فکر میکردم دلشو میشکنم.. منتو برزخ بودم..نمیدونستم چجوری باید بهش بگم.. ولی اینبار فرق میکرد.. اون.. اون میخواست من از همهچیم بگذرم..حتی..حتی از باباحسین.. "
حبیب هنوز قانع نشده بود.
- ولی من دیگه دلیلی نمیبینم برای موندن.. چون هنوز قانع نشدم..
وسایلش را برداشت تا از اتاق بیرون برود.
تکتم پریشان گفت:" خواهش میکنم.. چرا حرفامو باور نمیکنید..من حس میکنم یه چیزی از وجودم بدون شما کممیشه.. نرید لطفاً.. من.. نمیخوام یه بار دیگه شما رو از دست بدم.."
حبیب ایستاده بود. باورش نمیشد این حرفها را از زبان او میشنود آن هم بعد از این همه مدت. آیا واقعاً این حرفها را از روی علاقه میزد؟ یا با رفتن آن پسر، میخواست حداقل او را برای خودش نگه دارد؟
به تردید افتاد. دلش لرزیده بود. قدمهایش سست شده بود. طاقت دیدن اشکهای او را نداشت؛ اما نتوانست بماند. احتیاج داشت تا همه چیز را مرور کند.
بدون اینکه به او نگاه کند و حرفی بزند از اتاق بیرون رفت.
ارسال روزهای #شنبه #دوشنبه #چهارشنبه
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت اول باد خنکی روی گونههایم چرخ میزند و اندکی از گرما
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت دوم
فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بیشتر میزد، چه میشد؟!
کنار جادهی خاکی، بیحال مینشینم. شل و گلِ و لای زیادی به چکمههایم چسبیده! بیخیال از کثیف بودن چکمهها، پاهایم را بغل میگیرم و سرم را روی زانوهایم میگذارم. چرا اینقدر باید کار کنیم؟
اجازه لحظهای استراحت هم نداریم! حرف هم که بزنیم، باید تودهنی بخوریم!! یک عالم زحمت برای زمینهای اربابی میکشیم و سهم ما یک لقمهی بخور و نمیر با منت اربابیست!
قطرهای اشک از کنار چشمم نیش میزند و با سرعت روی گونهام میخزد! بغض گلویم را که رها میکنم، سیل روی گونهام روان میشود!
چهرهی پدرم، عجز و التماس نگاه و زبانش دلم را بیشتر به درد میآورد و نگاهم تار میشود! مات میشود همهچیز پیشِ نگاهم! با صدای خشوخش به پشت سرم میچرخم و جیغ آرامی میکشم. دستش را روی بینیاش میگذارد و با چشم و ابرو میگوید: هیس!!!
به چهرهی نیمه پوشیدهاش اندکی دقت میکنم. رحیم، پسر دوستِ پدرم هست. دست میبرد و شالِ روی صورتش را کنار میزند. پسری با چهرهای گندمی با صورتی نسبتاً آفتابسوخته میباشد. چشمهایش قهوهایست و رنگ موهایش خرماییرنگ. ریشش کمی نامرتب و بلند شده. با دیدن نگاهم، نگاهش را از من میدزدد و با صدای آرام میگوید: نمیخواستم بترسین!
با احتیاط به اطراف نگاه میکند و میگوید: خیلی تتبیهتون کرد؟
- نه!
با ناراحتی زیر لب میگوید: بشکنه دستش!
با صدای بلندتر میگوید: دیدم اینجا نشستین، گفتم حالتون رو بپرسم.
همینطور که به اطراف نگاه میکند، میگوید: پیشکار منصورخان همه جا آدم داره! بهتره من برم!
بلند میشوم و نگران به اطراف نگاه میکنم. نه به خاطر پیشکار منصورخان! به خاطر دروازهی دهان مردم که فقط دنبال فرصتی برای گزافهگویی پشت سر این و آن هستند!
بیاختیار روسریام را مرتبتر میکنم. رحیم با ملاطفت و مهربانی میگوید: مراقب خودتون باشین!
محبتش اندکی فراموشی به حالم میپاشد و از یاد میبرم دردهایم را!! شال را روی صورتش میکشد و به سمت درختهای کنار جاده میرود. با هر قدمش جملات پدرم خاطرم میآید: رحیم پسر خوبیه! چشم و دلش پاکه!
لبخندی روی لبهایم میآید و راهِ خانه را پیش میگیرم.
ده دقیقهای راه میروم و وارد ده میشوم. این ساعت از روز همه یا سر شالیزارها هستند یا درون خانهی اربابی کار میکنند. تعداد کمی هم که پیر هستند یا باردار، خانه هستند. جلوی حصار خانه که میرسم، صدایِ گریه میشنوم. مضطرب وارد میشوم و به سمت خواهرم میدوم.
- گلبهار! چی شده؟
از زیر درخت بلند میشود و میگوید: خان امروز بیرونم کرد و گفت برو!
- چرا؟
اشکهایش را پاک میکند و شانه بالا میاندازد. با بغض میگوید: فقط یه لحظه حواسم پرت بود و صداشو نشنیدم! دوباره که صدام زد، گفت تکلیفمو بعداً معلوم میکنه!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دوم فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بی
سلام
دوستان گلم
از امروز با یه رمان زیبا و خاص همراهتون هستیم
امیدوارم بپسندید و از خوندنش لذت ببرید🍭
رمان زیبای بهشت یاس از خانم زهرا نصر نویسنده محبوب و مذهبیمون ، که کتاب های رمان تنها امید من(دو جلد ، هر جلد داستان مجزا)
رمان جای تو اینجاست، از ایشون به چاپ رسیده
خودم رمان رو کامل خوندم ، فوق العاده زیبا بود
امیدوارم شما هم بپسندید و لذت ببرید .
#آزاده
🦋سُبْحانَكَ ما أَضْيَقَ الْطُّرُقَ
عَلىٰ مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلهُ ..
خدایـا چه تنگ است راهها
بر کسی که تو راهنمایش نباشی ..
#خدای_مهربونم ♥️
معنی دعای سلامتی امام زمان🌹🍃🌹
به نام خدای بخشنده مهربان
خدایا برای ولی ات در این ساعت و در هر ساعت سرپرست و نگهبان و پیشوا و یاور و راهنما و دیده بان باش🍃🌹🤲🏻
تا اورا با رغبت مردم در زمینت سکونت دهی 🍃🌹❤️🤲
و زمانی طولانی بهره مندش سازی 🌱🤲🏻
زمان این دعا برای شب ٢٣رمضان است ولی خواندن ان در هر لحظه ای به غیر ان خوب است و پیشنهاد می کنم بخوانید🙏🏻🍃🌹
التماس دعا🌹🍃
#امام_زمان
کتاب یک ون شبه که بصورت اینترنتی هم دانلود می شود و اکثر شبهات پر تکرار در حوزه: زن
ازادی و کارامدی نظام و حکومت اسلامی گفته شده و پاسخ داده شده است
برای کسانی که قصد انجام جهاد تبیین را دارند مناسب می باشد🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#معرفی_کتاب
#جهادتبیین
#لبیک_یاخامنه_ای
..............................
دوستان عزیز سلام... امروز سالگرد شهید بزرگوار يوسف قربانیه..
شهیدی که هیچ کس رو نداشت و از تنهایی برای آب نامه مینوشت 😔
هر کسی که در توانشه سوره قرآنی، دعایی یا هر چیزی که دوست داره به این شهید عزیز هدیه کنه ان شاء الله که حاجت روا باشید و همگی از شفاعتش بهره مند بشیم به برکت صلوات بر محمد و ال محمد 🙏
🚨 چرا شبکه۳ بعد از کودتای سلبریتیها با بحران مواجه نشد؟/ داستان تسخیر «لانه سلبریتیها»
🔹از ابتدا جریان سلبریتی سر در آخور صداوسیما داشت. جریانی که از همان اول هم زاویه روشنی در سبک زندگی و فهم فرهنگی با جمهوری اسلامی داشت و از صداوسیما به شهرت و پول رسیدند.
🔸همین قشر در سالی که گذشت بر علیه جمهوری اسلامی کودتا کرد و اولین جایی که از خروج آنها باید آسیب میدید، صداوسیما جمهوری اسلامی ایران بود.
🔹اما چرا مهمترین شبکه سازمان یعنی شبکه سه سیما از این موضوع ضربه نخورد؟ شبکه۳ مهمترین لانه سلبریتیها در سالها مختلف بوده است. از سروش صحت و فردوسی پور تا قاسم خانی و مهران مدیری همه از کنار شبکه۳ سلبریتی شدند.
🔸در سالهای گذشته یکی از مهمترین پروژههای شبکه۳ گذار از سلبریتیها بوده است و این مهم تنها با بهرهگیری از جوانان حزب اللهی با انگیزه ممکن بوده است.
🔹به عنوان نمونه بیننده برنامه خودمونی شبکه سه در شب یلدا ۱۷درصد بود. این آمار در مقایسه با برنامه سال قبل مهران مدیری(دورهمی_۱۵٪) و باربد بابایی(زوجی نو_۱۵٪) بیشتر بوده و مردم با وجود هجمهها اقبال بیشتری داشتهاند.
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عوامل حمله تروریستی اصفهان در دادگاه یکدیگر را فروختند!
🔹متهم صالح میرهاشمی: کلت را از حمیدلره خریدم!
🔹متهم مجید کاظمی:یعقوبی منو لاکار کرد!
🔹متهم سعید یعقوبی: کاظمی اسماعیلی را شهید کرد!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#جان_فدا
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دوم فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سوم
دستم را مشت میکنم و به آرامی به بازویش میزنم.
- برای این نشستی گریه میکردی؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه!
همینطور که به سمت در میروم، میگویم: منم امروز بیرون کردن!
گلبهار خودش را به من میرساند و متعجب میگوید: تو دیگه چرا؟
- داشتم به خاطر کار زیاد غر میزدم که عظیمخان شنید! منتظر بودم که به فلک ببندن منو ولی منصورخان نذاشت و گفت خودش تنبیه میکنه!
چکمههایم را بیرون میآورم و دامن کثیف لباسم را بالا میگیرم تا خانه را کثیف نکند. وارد خانه که میشوم، گلبهار با کنجکاوی به پاهایم نگاه میکند و متعجب میپرسد: فلک شدی؟
- نه! فقط شلاق زد!
دستم را جلویش میگیرم و قرمزی و التهابش را نشان میدهم: ببین!
- خیلی زد؟؟
به یادِ آن لحظه میافتم و با صدایِ آرام میگویم: فقط یکی!
روسریاش را بیرون میآورد و دستی به موهای خرمایی رنگش میکشد. چند لحظهای به روسری خیره میماند و یکباره میگوید: اگه به عظیمخان بگه، معلوم نیس چی بشه!
تکرار میکنم: گفتی عظیمخان؟!! یعنی منصورخان بیرونت کرده؟؟
سری به علامت تأیید تکان میدهد و گوشهی اتاق مینشیند.
- حالا برای چی غصه میخوری؟ از کجا معلوم که بگه؟!
کنارش مینشینم و برای عوض کردنِ حالش به شوخی میگویم: فقط مونده که امروز بابا رو بیرون کنن!
گلبهار لبش به لبخند باز میشود و همزمان صدای درِ چوبیِ خانه میآید. سر برمیگردانم و به پدرم که درچهارچوب در با چهرهای گرفته ایستاده، نگاه میکنم.
نفس و نفس میزند و همزمان میگوید: تو خوبی؟ دستت رو ببینم!
جلو میآید و خم میشود. کفِ دستم را که میبیند، اشک درون چشمهایش حلقه میزند. کنارمان مینشیند، نگاهش را بین ما میچرخاند و زیر لب میگوید: الحمدالله!
دستی به سرِ خواهرم میکشد و میگوید: خدا روزی رو که نتونم مراقب بچههام باشم، نیاره!
نگران میگویم: بابا چیزی شده؟!
- تو که رفتی، کلی عجز و التماس کردم و منصورخان رو راضی کردم. گفت این آخرین فرصته که به ما میده و شما دو نفر از فردا جاتون رو عوض کنین!
گلبهار خودش را به سمتِ پدرم میکشد و میگوید: یعنی به عظیمخان نمیگه؟
پدرم سرش را میبوسد و میگوید: نه!
گلبهار نفسی به آسودگی میکشد. خواهر سیزده سالهام اکنون باید به شالیزار برود درحالی که هنوز برای این کارِ سخت کمسن و سال است و من باید درون خانهای قدم بگذارم که از بودن در آنجا نفرت دارم! کار شالیزار گرچه سخت بود ولی حداقل سقفِ بالای سرمان آسمانِ خدا بود نه سایهی ظلمِ همیشگیِ اربابی!
از فکرِ دیدنِ هر روزِ ارباب و اهالیِ خانهاش هم بیزارم، چه برسد به نوکری برای این طایفه...
□□□
با صدای جابهجا شدنِ پنجرهی اتاق چشمهایم را کمی باز میکنم. باد پردهی اتاق را به بازی گرفته. هوا تاریک است و فقط اندکی نور ماه درون اتاق افتاده. نیمنگاهی به گلبهار که در خواب است، میاندازم و نیمخیز میشوم تا پنجره را ببندم.
سایهای از کنار پنجره رد میشود و با ترس خودم را کنار میکشم! آرام جلو میروم و سرک میکشم. چیزِ خاصی نمیبینم. میخواهم دوباره دراز بکشم که نگاهم به کاغذِ سفیدرنگی میافتد.
نگاهی به خطوط روی کاغذ میاندازم و هیچچیز سر در نمیآورم. آن را تا میزنم و کنار رویهی بالشتم پنهان میکنم. صدای پدرم را آرام میشنوم.
- الرحمن الرحیم
گویی نماز میخواند. من هم بلند میشوم و بعد از خواندن نماز چای دم میکنم. چند لقمه صبحانه به سختی از گلویم پایین میرود. پدرم و گلبهار زودتر باید حرکت کنند تا دیر نرسند. من هم بعد از جمع کردن وسایل صبحانه، روسری سر میکنم و به سمت خانهی ارباب راه میافتم. خانهی او تقریباً انتهای ده، در کنار رودخانهای پر آب ساخته شده. هنگام ورود نگاهم به روبرو میافتد. تعدادی آلاچیق زیبا با سقفهای شیروانی میبینم. محوطهی حیاطش بزرگ و زیباست. محیطش سرسبز است و اطراف حصارهای خارجی عمارت را درختهای سرسبز و بوتهها گرفتهاند! دیوار چوبی عمارت رنگآمیزی شده و گلدانهای رنگارنگ لبهی نردهها گذاشتهاند. عمارتی دو طبقه هست که روی هر ستون آن یک فانوس قرار دارد. سمت مخالف عمارت هم طویله و انبار وسایل قرار دارد.
عدهای چون من که ضعیف و توسریخور هستند، بیسر و صدا در رفت و آمدند و خاندان اربابی در خواب نازشان تشریف دارند!
نفسم را با شماره بیرون میدهم و از یکی از مردان میپرسم: تورانخانم کجاست؟
به سمت زیرزمین عمارت اشاره میکند. وارد آنجا میشوم. هر کسی به کاری مشغول است.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽تفاوت جنگ نرم و سخت بهروایت رهبر معظم انقلاب
🔺جنگ نرم یک عرصهی بسیار وسیعی است که روزبهروز با گسترش فضای مجازی، گسترده و خطرناکتر میشود...
🔺در جنگ سخت، جسمها به خاکوخون کشیده میشوند اما روحها پرواز میکنند بسوی بهشت...
🔺در جنگ نرم، جسمها سالم میمانند و پروار میشوند اما روحها میروند به قعر جهنم...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
کتاب زیبای تنها گریه کن زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید معماریان نویسنده این کتاب خانم اکرم اسلامی است این کتاب ٢٨٨ صفحه است و مجاهدت های فراوان خانم منتظری در زمان انقلاب و فعالیت های زیاد، دوران جنگ و حتی کارهایی که در این زمان انجام می دادند را گفته است حضرت امام درباره این کتاب نوشته اند:
((بسم الله الرحمن الرحیم
باشوق و عطش این کتاب شگفتی ساز را خواندم و چشم و دل را شست و شو دادم همه چیز در این کتاب عالی است روایت عالی راوی عالی نگارش عالی سلیقه ی تدوین و گرداوری عالی و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علو و رفعت.....
هیچ سرمایه معنوی برای کشور و ملت و انقلاب برتر از اینها نیست سرمایه ی با ارزش دیگر قدرت نگارش لطیف وگویائی است که این ماجرای عاشقانه ی مادرانه به ان نیاز داشت ١٠اسفند ١٣٩٩
-از نویسنده جدا باید تشکر کرد))🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........................
#معرفی_کتاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امام زمان بگوییم...🤍💚
استاد عالی
#کلیپ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم تمام غـرق تـمـنای فاطمه سـت
اصلا دلیل خلق، تماشای فاطمه ست
باشد به زیر سایه ی مهرش تمام خلق...
هـرذره ای کـه زیر قدمـهـای فاطمه ست...
#پیشاپیش #روز_مادر🌹
#میلاد_حضرت_زهرا (س)💞
#مبارک_باد💖