eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُم ْوَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ» آنگاه‌ که ‌دوست ‌داری همواره کسی ‌به ‌یادت ‌باشد ‌به ‌یاد من ‌‌باش ‌که‌ من ‌همیشه‌ به ‌یاد ‌تواَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_دوم *محمدامین* بر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* آرام تقه‌ای به در زد. محمدامین پشت میز کوچکی نشسته بود و برگه‌هایی را زیرورو می‌کرد. با دیدن تکتم از جا برخاست. - سلام! بفرمایید خواهش می‌کنم! تکتم وارد شد. روبه‌رویش ایستاد. محمدامین به صندلی چوبی کنار میز اشاره کرد و گفت:" بفرمایید بشینید لطفاً! " تکتم نشست. سکوت کرده بود تا محمدامین سر صحبت را باز کند. محمدامین همه‌ی برگه‌ها را جمع کرد و کناری گذا‌شت. نگاهی گذرا به تکتم کرد. - غرض از مزاحمت، این بود که می‌خواستم یه سوالاتی در مورد یکی از همکلاسی‌هاتون بپرسم. ظاهراً شما باهاشون صمیمی هستین! تکتم نگاه پرسشگرش را به او دوخت. محمدامین بلافاصله گفت:" خانم شریفی! " تکتم با تعجب پرسید:" عاطفه؟! " - بله.. تکتم خودش را جمع‌وجور کرد. - خب..چه سوالاتی! - عرض می‌کنم خدمتتون! محمدامین تسبیح تربتش را در دست چرخاند. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و گفت:" ایشون قبلاً اینجا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادن..نمی‌دونم در جریانید یا خیر..توی تهیه‌ی نشریه و نوشتن مقاله و خیلی کارهای دیگه، به خصوص تو این ایام، خیلی به ما کمک می‌کردن..الان..انگار این ترم نمیان دانشگاه!.." تکتم سکوت کرد. پیش خودش داشت فکر می‌کرد دلیل این همه مقدمه‌چینی برای چیست؟ که محمدامین پرسید:" شما می‌دونین علت مرخصیشون چی بوده؟ " تکتم کمی فکر کرد. چه جوابی باید می‌داد؟ باید راستش را می‌گفت؟ نمی‌توانست. شاید عاطفه نمی‌خواست کسی بفهمد چه بلایی سرش آمده! تصمین گرفت فعلاً چیزی نگوید تا بعد با خودش صحبت کند. محمدامین وقتی سکوت او را دید گفت:" خانم سماوات؟! " تکتم به خودش آمد. - آ..امممم..بله..یعنی ایشون یه کسالتی داشتن.. یه سری مشکلات خانوادگی هم بر‌اشون پیش اومده بود برای همین ترجیح دادن این ترم رو مرخصی رد کنن.. محمدامین نگران شد؛ اما آن را نشان نداد. خیلی عادی گفت:" خدای نکرده مشکل‌شون حاد که نیست؟ بیماریشون چی؟ " تکتم با گیجی گفت:" من گفتم بیماری؟! نه‌نه!.. یه مقدار از نظر روحی به هم ریخته بودن..بعد..خب..جسمی هم یکم.. حرفش را نیمه تمام گذا‌شت. بعد گفت:" البته من تازگیها دیدمشون! خداروشکر خیلی بهتر شده بود. " محمدامین نفسش را آرام بیرون داد. "خب خدا رو شکر.." - البته اینکه پرسیدم چرا مرخصی هستن! می‌خواستم ببینم اگه شرایطشون مساعده، بهشون بگید می‌تونن همکاریشون رو با ما ادامه بدن؟ البته هم اینجا.. و هم خارج از دانشگاه. توی یه پایگاه بسیج خواهران که به نیروهای فعالی مثل ایشون واقعاً احتیاج هست.. تکتم گفت:" چشم من بهشون میگم.." - ممنون. در ضمن.. محمدامین کارتی را از داخل کشوی میزش درآورد. - این شماره‌ی مستقیم دفتر هست. برای اینکه ما مدام مزاحم شما نشیم... لطف کنید این شماره رو بهشون بدید که اگر خواستن تماس بگیرن. - تکتم کارت را گرفت و بلند شد. " چشم بهشون میگم." با اجازه‌ای گفت و از دفتر بسیج بیرون رفت. محمدامین حالا کمی خیالش راحت شده بود. اگر او تماس می‌گرفت یا می‌آمد می‌توانست حرف‌های ناگفته‌اش را به او بزند و آسوده‌خاطر شود. او خودش را به خدا سپرده بود. تکتم همان‌طور که می‌رفت فکر کرد:" باید تو اولین فرصت برم عاطفه رو ببینم. " از کارهای عاطفه و همکاریش با بسیج اطلاع داشت. خودش هم چندباری با او اینجا آمده بود، اما زیاد همکاری نمی‌کرد. حوصله‌ی کارهای بسیج و سروکله زدن با این و آن را نداشت. عاطفه خیلی سعی کرد او را تشویق به همکاری کند؛ اما تکتم علاقه‌ای نشان نداده بود. حالا حتما خوشحال می‌شد اگر می‌فهمید چقدر اینجا طرفدار دارد! به‌خصوص پیش حاج‌آقانصر که خودش بین همه‌ی دانشجویان محبوب بود. کلی حرف داشت که برای عاطفه بگوید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_سوم آرام تقه‌ای به
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* گاهی زندگی دریاست. سالها نگاهش می‌کنی ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. گاهی هم مثل یک رودخانه است. موج می‌زند. می‌جوشد و می‌خروشد. هرکس را که درونش باشد با خود می‌برد. آن روز که با عاطفه بی‌خیال از همه‌چیز و همه‌جا بیرون رفته بود فکر می‌کرد زندگی مثل یک دریاست. زیبا، آرام، با چشم‌اندازی وسیع که می‌توانست روی آبهایش با خیالی راحت، توی قایق، پارو بزند و از زیبائیهایش لذت ببرد؛ اما هیچ‌چیز از اعماقش نمی‌دانست. نمی‌دانست قرار است روزی همین آبی آرام تغییر کند و باعث آزارش شود. وقتی برگشته بودند همه چیز تغییر کرده بود. طوفان شده بود. هم برای عاطفه هم برای او. لحظه به لحظه‌ی آن روز جلو چشمش دوباره جان گرفت. یاد اشک‌های عاطفه افتاد و آن خنده‌ی چندش‌آور هامون. چیزی به قلبش چنگ انداخت. چرا نمی‌توانست ببخشد؟ چرا نمی‌توانست آن احساس انزجار را از خود دور کند؟ شاید اگر او عاطفه را بیرون نبرده بود هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. خودش را هنوز هم مقصر می‌دانست. پاهایش را که درخود جمع کرده بود روی زمین گذاشت. خواب رفته بودند. کف پایش گزگز می‌کرد. کمی پایش را مالش داد تا آن حالت عذاب‌آور از بین برود. به شعله‌ی آبی رنگ بخاری نگاه کرد. ذهنش رفت سمت پروژه. نزدیک دو ماه با او هرروز، حتی گاهی روزهای تعطیل روی آن پروژه کار کرده بود. کارها و حرکاتش را به یاد آورد. آن‌قدرها هم هیولا نبود! آن خونسردی، آن اعتماد به نفس، پشتکار و تلاش بی‌وقفه‌اش، چیزهای بدی نبودند. حس کرد او یک آدم معمولی نیست؛ اما چرا آن روز این کار کرد؟ چرا با عاطفه؟ چرا نسبت به اتفاقی که برای عاطفه افتاد آنقدر بی‌تفاوت بود؟ حتی انگار خوشحال هم شد؟! دوباره قلبش مچاله شد. چقدر از این احساس ضدونقیض بدش می‌آمد. پوفی کشید و چشم از شعله‌ی بخاری گرفت. این آشفتگی را دوست نداشت. نمی‌دانست تصمیمش درست است یا نه! هامون چراغ سبز را نشان داده بود و حالا فقط کافی بود از این خیابان یک‌طرفه عبور کند و به آنچه می‌خواست برسد؛ ولی دودل شده بود. سر یک دوراهی قرار داشت که بدجور او را به خود مشغول کرده بود. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. طاها روی میل دراز کشیده بود. نمی‌دانست خواب است یا بیدار. ساعت را نگاه کرد. نزدیک یازده بود. بلند شد و رفت کنار پای طاها روی زمین نشست. چشمانش بسته بود. - طاها! - هوم! - بیداری پس! میگم یه سؤال! - بپرس تا یادت نرفته! - شده تا حالا از کسی بدت بیاد؟ طاها با همان چشمان بسته گفت:" چطور؟! " - تو بگو حالا! - نه..فکر نکنم در حالی که تمام فکر و ذکرش پیش عاطفه بود، پرسید: - اگه یه نفر با دوستت که خیلی هم باهاش عیاقی و دوسش داری یه رفتار بدی بکنه چی؟ چیکار می‌کنی؟ طاها چشمانش را باز کرد. دستش را تکیه‌گاه بدنش کرد و گفت:" تو چت شده امشب؟! واسه چی این سوالا رو می‌پرسی؟! " - تکتم رو به او کرد." تو بگو خب! " طاها دوباره خوابید. - می‌زنم لهش می‌کنم! تکتم زد زیر خنده. - اگه نتونی چی؟ یعنی زورت نرسه! - به یه نفر که زورش بهش برسه میگم بزنه لهش کنه! - طاهاااا - خب.. بستگی به بدی‌ای که کرده داره دیگه! اگه قابل بخشش باشه می‌بخشمش اگه نه مجازاتش می‌کنم البته یه جوری که بفهمه اشتباه کرده.. ببینم حالا کی بهت بدی کرده؟ کسی تو دانشگاه کاری کرده؟ - نه بابا..یه دوتا از بچه‌ها افتادن رو دور کل‌کل..دعوا کردن .. - خب چه دخلی به تو داره! - همینجوری پرسیدم.. بی خیال..برم یه سر به بابا بزنم. به این بهانه بلند شد و به سمت اتاق حاج‌حسین رفت. خواب بود. حالش خیلی بهتر شده بود و تکتم از این بابت خیلی خوشحال بود. به اتاقش رفت. شقیقه‌هایش را فشار داد. - خدایا مغزم داره منفجر میشه! روی تختش ولو شد. - اصلا ولش کن. بعد یه کاریش می‌کنم. خمیاره‌ای کشید و بالش را زیر سرش مرتب کرد. تا خواست بخوابد که صدای پیامک گوشی بلند شد. پیام را که باز کرد بیش از پیش سردرگم شد. هامون نو‌شته بود: " سلام.. فردا صبح جلوی کتابخونه مرکزی منتظرتونم.." این دیگر چه جورش بود! دستور بود یا خواهش؟! دوباره پیام را خواند." حالا مثلاً نرم چیکارم می‌کنه؟! " تصمیم گرفت بنویسد:" نمی‌تونم بیام! " گوشی را برداشت و تایپ کرد، اما نفرستاد. فکر کرد:" بهتره برم ببینم چی میشه! جوابی نمیدم تا تو خماری بمونه! اما نه اگه جواب ندم ممکنه نیاد آقای خودشیفته! برای همین نوشت:" چه ساعتی؟! " جواب رسید:" هشت ونیم! " تکتم دیگر جوابی نداد. افکار پریشان دوباره به مغزش هجوم آوردند. خیلی دیر خوابش برد و تا صبح خواب‌های پریشان می‌دید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم. یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه." آهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد..💞 در دلم قند آب می‌شود و از طرفی خودم از خجالت آب می‌شوم.... خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. فورا از کنار آهیل بلند می‌شوم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
💕پسرِ خان عاشق زیباترین دختر روستاشون میشه و خان براش عقدش میکنه😍🤪 🙈🙊شیطونی های دختره بعد از عقد شروع میشه و شروع میکنه به . . . . .🔥🌤 https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb جذاب ترین رمان عاشقانه سال😻💕☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. هر که پرسید چه دارد مگر از دار جهان؛ همه دار و ندارم بنویسید حسین..! 🌙❤️🌿
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدئو : پای ایران ایستاده ام ویژه روز پرستار کاری از میقات مدیا تهیه کننده: احسان شادمانی کارگردان: محمد هادی نعمتی مدیر تصویربرداری: سید نوید حقیقی تدوین: محمدرضا گودرزی موسیقی : علی گرگین شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر صدابردار : علیرضا عبدی نریتور: نسترن آهنگر بازیگر: فاطمه علی @radiomighat @radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( فاتحان عملیات نصر 8 ) ♦️ سرما تا مغز استخان بچه ها نفوذ کرده! اصلا نمیشه اسلحه را در دستمون نگه داریم چیکار کنیم؟! صداپیشگان: مجید ساجدی - امیر مهدی اقبال - مسعود عباسی - علی حاجی پور - محمدرضا گودرزی – حمید رضا تقی پور نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_چهارم گاهی زندگی د
سلام و ارادت دوستان عزیز، با عرض معذرت امشب به خاطر یک سری مشکلات پارت نداریم. انشاءالله قسمت بعدی روز شنبه تقدیم نگاهتون خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
😍👇🏻🍃 به جلو خیره بود. سکوتش آزارم می‌داد: _شما برید من صبح از یه نفر کمک می‌گیرم. تند نگاهم کرد: _سوارشو! _همین جا می‌مونم. غرید: _خانم محترم تا ساعت دو شب اسیر نشدم که حالا ولتون کنم تو خیابون! بغض کردم. لعنت به ضعفم! لعنت به زبانی که همیشه کوتاه بود! از علی عصبانی بودم! دلم می‌خواست به او بگویم من کی هستم! دخترِ بزرگترین تاجرِ خاویار در فرانسه! تک دخترِ مدیر شرکت‌های زنجیره‌ای کیفیت محصولات صادراتی! آرام گفت : _شام خوردی؟ سربلند کردم. با فاصله روی پله نشسته و به زمین خیره بود. _نه. برگشت و نگاهم کرد! چیزی در وجودم تکان خورد!♥️ این پسر با ته ریشِ روشنش، باچشم‌های ریز اما پُر مژه، با موهایی که به بالا شانه زده بود، عجیب دلم را لرزاند. حالا که فکر می‌کنم بی‌حیایی کردم، اما همان جا در دلم گفتم کاش نزدیک‌تر می‌نشستی، تویی که با خشم، نگران گرسنگی منی! بی‌هوا و تند بلند شد. حالا بی‌پرواتر می‌توانستم قد و قامتش را هم به حافظه بسپارم! بلند بود و با اعتماد به نفس! این را از صاف ایستادنش می‌شد فهمید. بدون نگاه کردن گفت: _سوارشو. دیگر محترمانه حرف نمی‌زد. حق داشت! من برای او یک.... https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac و‌بعدازمدتی‌ ..😍♥️🍃👆🏻
ڪوچہ‌ احساس
#دلبراااااااااانه‌ی‌مذهبی😍👇🏻🍃 به جلو خیره بود. سکوتش آزارم می‌داد: _شما برید من صبح از یه نفر کمک م
خیلی زود پاک میشه😱 اگه دنبال یه عاشقونه مذهبی هیجانی هسین انگشت مبارکتون رو بزنین اینجا👆😉
شنبه شد پنجره از آمدنت وا مانده دوسه تا دلهره از جُمعه زِ توجامانده جُمعه وشنبه دگر فرق ندارد بی تو تا میان من و تو فاصله برجا مانده السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ تو بوده‌‏ای و هستی و می‏‌آیی از راه.. به حسینی های عالم بگویید که حسین این زمان مهدیست واو تنها و آواره... اللهم عجل لولیک الفرج🙏
هدایت شده از اطلاع رسانی سعادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️کجا پیدا می کنید بیش‌از ١٠٠ قلم 🤩 🔸کرم پایه و تخصصی 🔹شامپو 🔸صابون 🔹مایع دستشویی🔸ماسک 🔹پماد 🔸لوازم آرایشی ✨با مواد سالم‌ وطبیعی رو با این قیمت یاد بده 🔸کارگاه عملی بذاره 🔹پک نمونه بده🔸سه‌ماه پشتیبانی کنه🔹مواد اولیه رو هم براتون فراهم کنه 🔹تازه گواهینامه هم بده 👌تمدیدتخفیف ویژه 50%تاشنبه20 آذر ظرفیت محدود فرصت را از دست ندهید❌👇👇👇👇⭕️👇👇👇👇❌ https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
اگر می خواهید در دوره های آموزشی کرم سازی و لوازم آرایشی بهداشتی با مواد سالم و طبیعی با کمترین قیمت (دوره دوروزه کرم سازی فقط 700 تومن) یا دوره های سبک زندگی اسلامی و طب اسلامی شرکت کنید(سطح یک رایگان) کانال زیر را از دست ندهید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1991180305C4be5f92194
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_چهارم گاهی زندگی د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *هامون* کمی از هشت گذشته بود که به دانشگاه رسید. تصمیم گرفت بین دارودرخت‌های خالی از برگ، کمی قدم بزند. هنوز آثار بی‌خوابی شب گذشته در تنش بود. به این‌که آن پیام را به تکتم بدهد یا نه خیلی فکر کرده بود. تکتم را دختری می‌دید که ارزش فکر کردن دارد. دختری که مثل بقیه برای بودن با او التماس نمی‌کرد. عزت نفس داشت. به نظرش آمد غروری دارد که دوست‌داشتنی است. او را متفاوت‌تر از بقیه می‌دید. شاید تا قبل از پروژه حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد روزی به تکتم و یا اصلاً هیچ دختری فکر کند؛ اما نمی‌دانست در وجود او چه چیزی بود که جذبش می‌کرد. از دم‌دستی بودن دخترها خوشش نمی‌آمد. تکتم دم‌دستی نبود. وقتی آن روز در کوه دستش را گرفت، فکر می‌کرد از فردا تلاش می‌کند که بتواند نزدیکش شود. به این بهانه آویزانش شود؛ اما نه فردا و نه حتی روز تولدش که منتظر چنین عکس‌العملی از او بود، رفتار موقرانه و سنگینش او را متعجب کرده بود. نفسش را بیرون داد. راهش را به سمت کتابخانه کج کرد. هنوز هم برای شناختن او نیاز به زمان داشت؛ هرچند دلش کوتاه نمی‌آمد. به آنجا که رسید پنج دقیقه از هشت و نیم گذشته بود. از تکتم خبری نبود. داخل کتابخانه رفت. فکر کرد کمی بنشیند او هم کم‌کم پیدایش می‌شود. چند دقیقه‌ای گذشت. کلافه شد. بلند شد که برود. او را دید که با قدم‌هایی آرام نزدیک می‌شود. سرتاپا مشکی پوشیده بود. مانتو بلند مشکی و کاپشن یقه‌خز به همان رنگ. یک کلاسور دستش بود. وقتی رسید، سلام کرد و گفت:" ببخشید با اتوبوس اومدم یکم دیر شد. " هامون هرچند دلخور بود ولی با گفتن "مهم نیست "جلوتر از تکتم به سمت قفسه‌های کتاب رفت. - خب از کجا شروع کنیم؟ هامون با نیم‌نگاهی به تکتم این را گفت و منتظر ماند. تکتم گفت:"بستگی داره چه کتابی بخواین! " - بریم قسمت رمانهای خارجی ببینیم چی گیر میاریم. با هم راه افتادند. هامون همان‌طور که می‌رفت، گفت:" اگه خوندم خوشم اومد، می‌خرم. دوست دارم پولی که بابتش میدم ارزششو داشته باشه. حالا که اومدم سمت این‌طور کتابا،( برگشت و به تکتم نگاه کرد) چیزایی باشه که وقتمو بابتش هدر ندم. تکتم فقط گفت:"خوبه.." با خودش کلنجار می‌رفت، چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود بگوید یا نه. دل به دریا زد و گفت. - شما می‌تونستین از متصدی کتابخونه اطلاعاتی رو که می‌خواستین بپرسین! یا حتی از اینترنت! هامون با تندی گفت:"منظورت اینه مزاحمت شدم؟ " تکتم عقب ننشست."نه منظورم اینه چرا لقمه رو دور سرتون می‌چرخونین! " هامون پوزخندی زد. روبه‌روی قفسه‌ی کتاب ایستاد. یک کتاب را درآورد و ورق زد. انگار که حرف تکتم را نشنیده باشد کتاب را به سمتش گرفت. - این خوبه به نظرتون؟! تکتم که جوابش را نگرفته بود، نگاهی به چهره‌ی جدی او انداخت. کتاب را گرفت. پشت و روی جلد را نگاهی سرسری کرد."نه! " کلاسورش را روی قفسه گذاشت و بین کتابها شروع کرد به گشتن. می‌خواست ببیند کتاب کیمیاگر را که قبلاً خریده بود و خوانده بود پیدا می‌کند؟ خوشبختانه داشتند. کتاب را درآورد و به سمتش گرفت." این..به نظرم خوبه.." کمی دیگر گشت و یک کتاب دیگر درآورد. این را هم قبلا به لطف عاطفه و کتابخانه مجهزش خوانده بود. هامون کتابها را گرفت و قسمت خالی قفسه گذاشت. دستانش را روی سینه درهم گره کرد. تکتم را در حال گشتن میان کتابها نگاه کرد و گفت:" اینترنت و متصدی نمی‌تونن به من بگن نظر خانم سماوات درمورد اینا چیه! می‌تونن؟! " تکتم بدون اینکه نگاهش کند، گفت:" اوه..چقدر من مهمم! خودم نمی‌دونستم! " هامون چشمانش را ریز کرد. - بله مهمین. واسه حاج‌آقای کارشناس هم البته مثل این‌که همینطور بوده! تکتم براق شد توی صورتش. - منظورتون چیه! هامون خونسرد گفت:"هیچی! فقط خواستم بدونید چقدر مهمید. همین! " تکتم با حرص گفت:"صحبت من با حاج‌آقا نصر فکر نمی‌کنم به شما ارتباطی داشته باشه! من الان این ساعت باید خونه می‌بودم و .." هامون حرفش را قطع کرد. - بنده هم بیکار نبودم خانم. طوری حرف می‌زنین انگار به زور اومدین! تکیه‌اش را از روی قفسه برداشت. با خون‌سردیِ ظاهری گفت:" می‌تونین برگردین! " تکتم که دیگر نتوانست رفتار توهین‌آمیزش را تحمل کند، بدون توجه به او برگشت. هامون که احساس کرد کمی تند رفته کلافه پوفی کشید. از دست خودش عصبانی شد. تا چشمش به کلاسور افتاد، با عجله آن را به همراه کتابها برداشت و او را صدا زد. - خانم سماوات جزوه‌هاتون! چندنفر جلوی میز کتابدار ایستاده بودند. با صدای فریادگونه‌ی هامون برگشتند و به آنها نگاه کردند. تکتم اگرچه عصبانی بود اما ایستاد. آنجا نمی‌توانست حرص دلش را سر او خالی کند. هامون خونسرد و جدی به سمت مسئول کتابخانه رفت. کلاسور دستش بود. تکتم با تحیر به حرکات او نگاه می‌کرد."عجب موجودی هستی تو! " 👇👇👇
تکتم کلاسور را با حرص گرفت و بدون کلامی از کتابخانه بیرون رفت. هامون هم پشت سرش به راه افتاد. *** چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود. برای سردرش که مثل یک کتابِ باز بود. برای تک‌تک این درختها. دریاچه. برای میز و صندلیهای کلاس. درودیوار و حتی برای آن خانم رمضانیِ بداخلاق که در دفتر آموزش رُسشان را می‌کشید. هوای سرد زمستانی را با یک نفس عمیق به ریه‌هایش کشید. سرحال شده بود. می‌خواست قبل از این‌که بیاید به تکتم بگوید، اما پشیمان شد. فکر کرد شاید بقیه‌ی بچه‌ها را هم ببیند و هنوز آمادگی این کار را نداشت. به‌خصوص دیدن شمس و آن رفیقش که اسمش را از خاطر برده بود. با خودش گفت:" میرم و زود برمی‌گردم. به خاطر این کتابا نبود نمی‌رفتم. الانشم خیلی دیر شده. جریمه نشم خیلیه! " باید طوری می‌رفت که همه سر کلاس باشند. نمی‌دانست آن روز صبح کلاسی در کار نیست و همه‌ی کلاسها ساعت یازده تشکیل می‌شوند. با خیال راحت و آرامش خیال کتابها را در کیفش گذاشت و راهی کتابخانه شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4