🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍃
🔷بزرگواران استثنائا رمان خوشه ی ماه فردا جمعه ارسال میشود.🔷
🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدم این شب ها حرم خلوته ...
شب جمعه و دل گرفتگی و حرم ارباب
دلتون رو هوایی حرم عشق❤️ کنید.
#السلامعلیکیااباعبدالله
#هیام
#یا_ایهاالرئوف_ع💛🍃
بہ عشق گنبدٺ هر جاے دنیا ڪفترے دارے
میان هر رواقٺ سمٺ خوبیها، درے دارے
براے ما همہ اولاد زهرا محترم اما
الا یاایهاالسلطان تو جاے دیگرے دارے
#سلطان_قلبم_رضا❤️
سلام روزتون امام رضایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
ایڹ همہ از روسـرے{💝}
گفتیم و مشڪݪ حݪ نشد{🙁}
پس بیــا چــادر بہ سر ڪݧ {😍}
چــادرے میخـواهمت {😇}
#با_چادر_خواستنے_ترے
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
نیایش صبحگاهی ❄️
❄️الهی،
به مهربانی تو چشم دوخته ام و
دست به سوی بخشش تو دراز کرده ام.
پس محرومم مدار که تو را می خوانم و
در عذابم مخواه که از تو بخشایش می طلبم.
❄️الهی،
بر من ببخشا که تو بر من آگاهی و عذابم مکن که بر من توانایی. به مهربانی ات، ای مهربان ترینِ مهربانان.
#برداشتی_از_نیایشهای_حضرت_فاطمه_زهرا (ع)
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔺 توییت سخنگوی وزارت بهداشت درباره برخی اظهارنظرها درباره وضعیت کرونا
به نظر شما منظور ایشون اوشونه😉
اوشون دیگه 😐
ای بابا پرزیدنت رو میگم😏
#هیام
@khoodneviss
💠🍃💠🍃💠
🌹 مهدی جان
💫من به
💫دنبال تو
💫با عقربه ها
💫می چرخم...
در انتظار ظهورتان🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حضرت فاطمه علیهاالسلام گویند: شنیدم پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مى فرمودند:
اِنَّ فِى الْجُمْعَةِ لَساعَةٌ لا یُراقِبُها رَجُلٌ مُسْلِمٌ یَسْأَلُ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ فیها خَیْرا اِلاّ اَعْطاه… وَقالَ هِىَ اِذا تَدَلّى نِصْفُ عَیْنِ الشَّمْسِ لِلْغُروبِ… وَکانَتْ فـاطِمَةُ علیهاالسلام تَقُولُ لِغُلامِها: اِصْعَدْ عَلَى الضَّرابِ ـ الظراب ـ فَاِذا رَأَیْتَ عَیْنَ الشَّمْسِ قَدْ تَدَلّى لِلْغُرُوبِ فَاءَعْلِمْنى حَتّى اَدْعُوَ؛
در روز جمعه ساعتى است که هرکس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب شود، و آن زمانى است که نیمى از خورشید غروب کرده باشد.
حضرت فاطمه علیهاالسلام براى درک آن ساعت به خدمتکارش مى گفت:
بر فراز بلندى برو و هرگاه دیدى نیمه خورشید غروب نمود مرا خبر کن تا دعا کنم.
📚معانى الاخبار:۳۹۹
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
﷽
#السلامعلیکیاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهم_عجل_لمولانا_الفرج
💠رزومه ای مختصر از کانال خبری بانگ قم.
این کانال از آغاز سال 99 شروع شده و سعی دارد کنار مردم عزیز قم باشد تا سال های درخشان را در کنار هم بگذارنیم.
همکاران وخبرنگاران و عکاسان در این کانال تمام سعی و تلاش خود را میکنند تا با قدرتی قوی تمام اخبار شهر مقدس قم را به شما برسانند.
پس با ما همراه باشید و مارا لطفا به دوستان و آشنایان خودتون معرفی کنید.
باتشکر.گروه خبرنگاران بانگ قم.
🔻دربانگ قم بروز باشید🔻
@bangeqom
ڪوچہ احساس
تنها کسی که در آن جمع برای حسام دعا کرد هیوا بود. چرا کسی حواسش نبود؟ چرا این خانواده رسم دعا کردن ر
🌸﷽🌸
#قسمت_80
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
خلوت کردن را دوست داشت. به وقت در گل ماندن به خلوتگاه تنهاییش پناه میبرد.
میخواست از خانه بیرون بزند که حضور مادرش در چارچوب در کارگاه منصرفش کرد.
_حسام جان ماجرا چیه ؟ پریا چی میگه؟
حسام چنگی به موهایش زد و روی صندلی چوبی نشست.
_ماجرای چی مادر؟! من حواسم به حرفاش نبود بهش بر خورد. توقع داشت حالا که تولد گرفته بهش توجه کنم.
فروغ الزمان به چهره ی درهم حسامش مینگریست.
_اصلا کی بهش گفت تولد بگیره؟ این قدر التماس کرد که شب بریم بیرون منم گفتم با بچه ها بریم. گفتم دلش گرفته بره بیرون خوبه.دستش درد نکنه تولد گرفت اما میدونه من اهلش نیستم. این رسمدرستی نیست. میخواد با این کارها منو نمک گیر کنه.
فروغ دستش را در هم گره زد و به دیوار، یک طرفه تکیه داد.
_بهرحال نباید طوری رفتار کنی ناراحت شه
حسام الدین چشم هایش را بست. بلند شد دست در جیبش کرد و در عرض کارگاه قدم زد.
_من بچه مدرسه ای شدم و با یک الف بچه باید در بیفتم. لااله الا الله
_من منظورم اینه که بهرحال اون لطف کرد و برات تولد گرفت تو که نباید ...
دستش را از جیبش بیرون آورد و در هوا چرخاند
_خاتون چی میگی؟ من کاری نکردم. توقعات اون اشتباهه
_اگر کاری نکردی چرا مثل اسپند رو آتیشه
_د آخه از همین که کاری نکردم حرصش گرفته
فروغ شانه ای بالا انداخت و گفت:چه میدونم والا، حالا یکیمیخواد دیبا رو آروم کنه.
وقت بالا رفتن از پله های سرداب، حسام الدین صدایش زد
_مامان
به طرف حسام چرخید و سوالی نگاش کرد
_به عمه دیبا بگید دور منو خط بکشه. باید بفهمه من و پریا بدرد هم نمیخوریم. ناراحت هم شد . .. بشه .
کاری نمیشه کرد.
فروغ دستش را بالا آورد و گفت: نه نه .جون من، عمه تو با من درنینداز. خودت چرا نمیگی؟خودت فقط حریفشی. من نمیتونم.
_آخه این بحث ها زنونه است.
فروغ دستش را به چارچوب دیوار گرفت و گفت:
حسام جان خودت قبول کردی اینها بیان اینجا میخواستی زیر پرو بالشون رو بگیری الان هم به جای اینکه از میدون در بری خودت وایسا جلوشون و بگو نظرت چیه؟
_مادر ، من از میدون در نمیرم. حوصله بحث های خاله زنکی ندارم.
_حسام جان اصلا مگه پریا چشه؟ باور کن دختر مطیعیه میتونی بسازیش. از همه مهمتر آشناست. هر چی بگی نه نمیگه.
حسام پوزخندی زد و در دل گفت: مشخصه خیلی مطیعه ، آتش زیر خاکستره . فقط منتظرِ ازدواج کنه تا از قفس آزاد بشه.
نفسش را عمیق بیرون داد
_مامان جان من اصلا زن نمیخوام الان. اگر هم بخوام یکی رو میخوام که خودش بلد باشه چی به چیه؟ نخوام هی بهش بگم موهاتو کن تو ، چادر بپوش، سرتو بنداز پایین. عطر تند نزن.
ابروهایش را در هم کرد و گفت: اصلا اهل نماز اول وقت هست؟
نمیخواست بگوید اصلا نماز میخواند یا نه؟هیچوقت پریا را به وقت نماز خواندن ندیده بود.
میگفت خودش و خدایش میداند شاید در خلوت بخواند اما نماز اول وقت یعنی اولویت داشتن یعنی خدا را در لحظه یاد کردن.
فروغ الزمان دستانش را جلوی سینه در هم گره کرد و گفت: چه گیرهایی میدی حسام جان. حالا اگر کسی نماز اول وقت نخوند یعنی مشکل داره؟
حسام دستی به صورتش کشید و گفت: نه مشکل نداره. من مشکل دارم. من که میخوام کسی رو انتخاب کنم بله برام مهمه .
و یادش آمد وقتی مهدی به او جریان رفاقتش با ابراهیم هادی را گفته بود. چقدر تحت تاثیر آن شهید قرار گرفت.
یادش آمد از دبیرستان که برمیگشتند مهدی گفته بود:
آقا ابراهیم مثال قشنگی می زد و می گفت:نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی ،خراب می شه و مزه اولیه رو نداره.همیشه سعی کن نمازهایت، در هرشرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه."*
و این استدلال لطیف چقدر به دلش نشسته بود.
👇👇👇
#قسمت_81
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
_مامان موقعیت منو کمی درک کنید من به خاطر وضعیت کارخونه و این شرایطی که دارم حوصله سر و کله زدن با کسی ندارم.
من میدونم ازدواجم با پریا آرامش رو ازم میگیره.
_چی بگم؟ بهرحال این خودت این هم عمه ات قال قضیه رو بکن.
فروغ از آنجا بیرون رفت .حسام ماند و خلوت و فکر های جورواجور.
باید فکری با حال پریا میکرد.
فروغ الزمان که از پله ها بالا رفت سایه ای که پشت در فال گوش ایستاده بود با عجله از آن جا دور شد.
از سرداب که بیرون آمد، دیبا را کنار حوض دید.
دیبا با قیافه ی گرفته به فروغ نگاه کرد و گفت: زن داداش اونجایی؟ دنبالت میگشتم.
فروغ الزمان جلوی دیبا که رسید، دیبا دست به سرش گرفت و لبه ی حوض نشست.
_چیزی شده دیبا جان؟ حالت بده؟ اینجا نشین بیا بریم داخل هوا سرده.
همان جور با سر افتاده گفت
_دست رو دلم نذار زن داداش. فکر نمیکردم حسامم اینجوری جواب دختر یکی یه دونه ام رو بده. اون دختر با چه ذوق و شوقی برداشته براش تولد گرفته، نکرده یه تشکر خشک و خالی کنه.
تازه گفته اهل و عیال و خاندان زن شهاب رو هم دعوت کرده از جانب خودش .
پریا میخواست خودشون باشن .مجردی دور هم.
فروغ گفت: تو حسام رو میشناسی دیبا ، اهل این جور مهمونی های خصوصی و مجردی و دوتایی نیست.
دیبا سرش را بالا گرفت و با لحنی متعجب گفت: نه یعنی پریا اهلشه؟ از تو دیگه توقع نداشتم زن داداش. تو میدونی این دختر بدون اجازه من آب نمیخوره. بعد میگی اهل مهمونی و پارتی هست؟
_ای بابا دیبا جان من که نگفتم اهل پارتیه چراحرف تو دهان من میذاری منظورم اینه حسام الدین اهل مهمونی و تولد و این چیزها نیست. دست پریا درد نکنه خیلی لطف کرد واقعا .
دیبا پوزخندی زد و گفت: خوب هم جوابش داده شد.
فروغ نفسش را بیرون داد و گفت: دیبا جان ! حسام الدین پریا رو نامحرم میبینه. نمیتونه باهاش راحت باشه. ربطی به بی توجهی نداره. این اعتقاد حسام هست. پریا از این ناراحت شده که چرا حسام بهش توجه نمیکنه .خب نامحرمه
_ احترامو که آدم میذاره ، گوش میکنه به حرفهای بقیه، این ربطی به محرم یا نامحرم بودن نداره.
نوچی کرد و گفت: نه حسام اینجوری نبود.
فروغ الزمان آهی کشید و گفت: من نمیدونم دیبا جان خودت میدونی با پسر داداشت.
من رفتم داخل.
فروغ رفت و دیبا با نگاهی به در چوبی سرداب چشم هایش را ریز کرد و با ناراحتی گفت: خودتو مومن میدونی و دختر منو کافرحاجی جون. یه مومنی نشونت بدهم . دختر من خط قرمز منه، دیبا چیزی بخواد و بهش نرسه. محاله!
خیال کردی پسر. پریا زن توئه. این خط این هم نشون. طوری بسازمش که خودت هم باور نکنی.
صبح روز بعد هیوا با عجله خودش را به کارگاه رساند. امروز قرار بود دکتر نصیری و سید هاشم به کارگاه بیایند و راجع به طرح اصلی و ساختن اُرسی صحبت کنند.
در کارگاه باز بود مثل همیشه .
وارد کارگاه که شد ، خواست به طرف میز برود از پشت ستون حسام الدین از کنارش ظاهر شد.
تکان ناگهانی خورد، فوری عقب ایستاد و دست به قبلش گرفت.
_سلام ب ... ببخشید
حسام عقب تر ایستاد و گفت: سلام ببخشید من نمیخواستم بترسونمتون.
هیوا چند بار پی در پی نفس عمیق کشید و گفت:
_نه نه شما ببخشید من فکر نمیکردم اینجا باشید.
به طرف میز طراحیش رفت و نشست.
چند دقیقه ی بعد لیوان و بطری آب میوه ای روی میز قرار گرفت.
_تا نفسی تازه میکنید دکتر نصیری و اسید هاشم هم میرسن.
_سید هاشم؟
حسام الدین متوجه چهره ی سوالی هیوا شد.
_آره همون استادی که قرار منبت کاری رو یاد بده.
_آهان
هیوا از حضور حسام الدین توی کارگاه معذب بود.
حسام یکیاز چوب های بزرگ را کنار دیوار گذاشت و دستش را به هم زد.
نگاهی به دور و بر کرد .
به خاطر خلوتی این جا و حضور هیوا ترجیح داد بیرون برود تا مهمانانش برسند.
از پله ها که میخواست بالا برود ، ایستاد . یادش به چیزی آمد، برگشت و گفت:
راستی ببخشید دیشب فراموش کردم دفترتون رو بهتون بدهم. اونجا تو کشوی میز هست.
حسام دستی در گوشش فرو کرد و گفت: درضمن یه حلالیت هم بدهکارم .
گفتنش برایش سخت بود.
_بدون اجازه دفتر رو خوندم ...یعنی میخواستم ببینم دفترکی هست که ...
دستی پشت سرش کشید و گفت: توجیه خوبی نیست میدونم. حلال کنید
منتظر جواب هیوا نشد و از سرداب بالا رفت.
هیوا با چشم های گرد شده بیرون رفتنش را تماشا میکرد.
نگاهش را از در گرفت و جواب خودش را داد :
اشکال نداره چیز خاصی توش نبود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
═══✨🌖✨═══
بارون متوقف ميشه
شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
اما اميد هيچ وقت
اونقدر گم نميشه
كه نشه دوباره پيداش كرد
دلهاتون پر امید
شب خوش
═══✨🌔✨═══
#لحظــــہ_هاتون_عاشقـــــونہ💞
@koocheyEhsas
•┈┈••✾••✾••┈┈•
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهی برگی در آب:
چه درونم تنهاست
#سهراب_سپهری
سلام صبحتون به نور
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#سلام_آقا
جمعہ رفت آقا نگاهم بر در اسٺ
در فراق یار آهم از سر اسٺ😔
مےنمایند روزها گر افتخار🌱
باشد از مهدے زهرا انتظار😭
#یابن_الحسن_آقا_بیا💔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
⭐️سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸 #حدیث_روز 🌸
امام صادق علیہ السلام می فرمایند :
ایمان خود را قبل از ظهور تڪمیل ڪنید ،
چون در لحظات ظهور ایمانها بہ سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار میگیرند .
📙الڪافی ، ج 1 ، ص 370
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشید
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👆 اینجا حرم شاهچراغ شیراز است که با شیوع کرونا تعطیل شد و حالا به همت قرارگاه بهداشت و سلامت تبدیل به خط تولید ماسک شده!
اینو به دنیا بفهمانید که دین هیچ گاه مخالف علم نبوده.
کجای دنیا سراغ دارید مقبره انسان بزرگی که محل اجتماع و زیارت هست تبدیل بشه به تولید ماسک؟
دین ما به نجات بخشی انسان اهمیت میدهد که حتی آن را بالاتر از زیارت امام میداند.
اسلام ستیزان زبانتان لال شده ...مگه نه؟😏
#هیام
@khoodneviss
ڪوچہ احساس
#قسمت_81 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _مامان موقعیت منو کمی درک کنید من ب
🌸﷽🌸
#قسمت_82
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
با صدای سلام و علیک مردان سرپا ایستاد. صدا از بیرون سرداب به گوش می رسید.
حتم داشت سید هاشم با استاد نصیری هستند. کمی این پا و آن پا کرد که بیرون را سرک بکشد اما منصرف شد.
با خودش گفت بشین سر جات دختر . الان میان !
صدای یا الله سیدهاشم و پایین آمدن از پله های کارگاه او را وادار کرد تا نگاه کنجکاوش را به ورودی سرداب بدوزد .
پیرمردی با عرقچین سبز، بلوز یک دست سفید که روی شلوارش انداخته بود وارد کارگاه شد. سید هاشم حدودا ۶۹ سال سن داشت.
عرقچین سبزش با آن محاسن سفید، معنویتی خاص را فریاد میزد.
هیوا این نوع چهره ها را می شناخت. صافی و پاکی و بی آلایشی چهره پیرمرد به دلش عجیب نشسته بود.
سلام کرد و سید هاشم نگاهش را به هیوا داد.
به آهستگی جواب داد: سلام دخترم.
"دخترم" لفظی بود که باعث شد محبت و آرامش به دل هیوا وارد شود.
سید از آن هایی بود که هر جا میرفت تا چند متریش انرژی مثبتش پراکنده میشد. و این را هیوا در همان دیدار اول خوب فهمید.
پشت سرش استاد نصیری وارد شد. عینک آفتابی اش را درآورد و آن را توی جیب داخل کتکش گذاشت.
دور و بر را نگاه کرد و با دیدن هیوا که سرپا مودب و سر به زیر ایستاده بود، لبخند زد و گفت : به به خانم فاتح، هنرمند با ذوق. طرحت خیلی عالی بود.
هیوا با چهره ای شرمگین سرش را پایین انداخت.
حسام الدین دو مهمانش را راهنمایی کرد و روی نیمکت چوبی گوشه کارگاه نشستند.
از همون اول صحبت ها سمت طرح ارسی رفت.
استاد نصیری طرح هیوا را در دست گرفت و گفت :طرح خوبیه من نگرانم طرح جقه ای که توی ارسی به کار می برید کار سختی باشه. منتها با شناختی که از اوس هاشم دارم میدونم خوب در میاد. البته اگر خودش زحمتشو بکشه
سید هاشم سرش را تکان داد. ابرویش را بالا داد و با لبخند گفت: حاج حسام خودش زحمتشو میکشه.
حسام الدین تکان خورد. دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت: آسید من که بیسوادم تواین کار هیچ سررشته ای ندارم. توی کار شما هیچ دخالتی نمیکنم .شما استادی، کار به این مهمی را به آدم بی هنر نمیدهند. ما کجا شما کجا چوب کاری نکنید استاد.
سید هاشم لبخند زنان پلک هایش را باز و بسته کرد و با طمأنينه گفت: چوب کاری رو که شما می کنی آقا حسام. می تونید...
کافیه دل بدید به کار. هر کاری با عشق انجام بشه روح دار میشه، روح دار که شد به دل بیننده میشینه. الوار الوار، متر به متر ،سانت به سانت، رنگ به رنگ این چوب ها میتونن با آدم حرف بزنن.
اگر طرح با عشق کشیده شده باشه مثل پرنده جون میگیره. یک موجود زنده میشه.
استاد نصیری از حرفهای سیدهاشم چیز خاصی نفهمید الکی سرش را به تایید تکان داد.
_ القصه که حرف رو بذارید کنار و از همین الان شروع کنیم.
حسام الدین به استاد نصیری نگاه کرد. استاد شانه بالا انداخت و گفت: من طرح و دیدم هر چی اوس هاشم بگن همونه. منم میرم که شما از همین الان شروع کنید. روند کار را زودتر به من اطلاع بدید.
بلند شد و قبل رفتن گفت: راستی آقای ضیایی چند لحظه...
حسام الدین و استاد نصیریِ معمار بیرون رفتند.
هیوا ماند و سید هاشم.
سید هاشم نگاهی به دور کارگاه کرد و دست به زانو گرفت.
_ یا علی مدد
به سمت چوب های مخصوص کار رفت. دستی به چوب ها کشید و گفت :خوبه چناره .
همانطور که پشتش به هیوا بود بی مقدمه گفت: دخترم شما اینجا مشغول چه کاری هستید؟
هیوا که از سوال سید هاشم دستپاچه شده بود گفت: من من طراحی این ارسی را انجام دادم.
سید هاشم گفت: میدونم سر رشته ات چیه؟
آب دهانش را قورت داد و گفت: کارشناسی مرمت دارم یعنی ترم آخرم.
سید هاشم سرش را تکان داد و گفت: پس تو این کار شریک هستی.
یک تکه از چوب ها را برداشت و روی میز مخصوص گذاشت. نگاهی به ابزار ها کرد، مغار ، گیره رومیزی، سوهان و چوب سار را بررسی کرد.
سید هاشم گفت: برای این کار باید طرح، قشنگ روی چوب طراحی بشه. قلم شو شما می زنید کنده کاری روی چوب را هم تا حدودی بهتون یاد میدم. البته حاج حسام بیاد بعد ...
اگر مشکلی داشتی میتونی از زهرای ما کمک بگیری.
زهرا منبت کاری رو خوب یاد گرفته.
با لبخند گفت : البته خط خیلی زیبایی هم داره .
لبخند سید هاشم موقع تعریف از زهرا از چشم هیوا دور نماند.
سید هاشم، زهرا سادات را می گفت. دختر کدبانو و هنرمندش که روحیه و صبوریش زبانزد فامیل سادات بود. دختری که از نوجوانی با غم از دست دادن مادرش خانه سید هاشم را یک دستی چرخاند. با آن همه آدم هایی که گاه و بی گاه مهمان سید هاشم میشدند.
کمی بعد حسام الدین سرفه کنان از پله ها سرازیر شد.
👇👇👇
سید هاشم آن را کنار خودش جا کرد و توضیحات لازم را داد.
هیوا مشغول طراحی روی چوب شد. باید اندازه ها را دقیق میزد. کمی مشکل داشت در اندازه گیری.
سید هاشم کنارش آمد و گفت: بببین دخترم برای اینکه بتونی خط کش رو صاف بذاری اصلا دستت نباید بلرزه.
هیوا سرش را به تایید تکان داد.
یک ساعتی که گذشت حسام الدین آهسته کنار میز هیوا رفت و گفت: من باید برم کاری دارم برمیگردم .زحمت میکشید از تو یخچال از سید پذیرایی کنید؟
هیوا خیلی سریع سر تکان داد و به طرف یخچال رفت.
حسام الدین گفت: آسید من میرم برمیگردم.
از پله ها بالا رفت .
هیوا بطری آب و آب میوه ای در اورد و روی میز گذاشت.
سید لبخند زد و گفت: من اهل چایی هستم. وسط کار چایی میچسبه. البته اگر هست. اگر نیست هیچی نمیخوام.
هیوا بله ای گفت و از کارگاه بیرون رفت. مانده بود خودش مستقیم داخل عمارت شود و یا به حسام الدین زنگ بزند.
کمی فکرد ، سپس راه عمارت را گرفت. از ایوان بالا رفت و دم در ورودی چند بار پشت سر هم در زد . صدایش را کمی بلند کرد و گفت: خانم ضیایی ... فروغ خانم ..
در باز شد و فروغ الزمان جلویش قرار گرفت.
_سلام ببخشید مزاحم شما شدم . اقای ضیایی مهمان دارند چایی میخورند.
فروغ الزمان خوش و بشی با هیوا کرد و گفت: مگه حسام خودش نیست؟
_نه گفتن میرن جایی
فروغ گلابتون و سهراب را صدا زد.
_شما بفرمایید میگم سهراب بیاره
هیوا پاتند کرد که برگردد ، فروغ الزمان گفت: راستی هیوا جان اگر چیزی لازم داشتی بگو. ببخشید من سمتتون نمیام.
هیوا تشکر کرد و گفت: این چه حرفیه ؟ شما ببخشید من مزاحمتون هستم.
_کیه فروغ جان؟
از پشت سر، دیبا در چارچوب در ظاهر شد.
متعجب به هیوا نگاه کرد و گفت: چیزی شده؟
فروغ سرش را تکان داد و گفت: نه عزیزم حسام مهمون داره خودش نیست.
دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه عجب خودش نیست یکی دیگه رو فرستاده؟
دخترجون به شما نگفت کجا میره؟
هیوا از سوال دیبا جا خورد.
_من... به من چرا باید بگن. نمیدونم کجا رفت.
فروغ به دیبا سوالی نگاه کرد و گفت: چیزی شده که پرسیدی؟ احتمالا کار داره برمیگرده
دیبا لبخند مصنوعی زد و گفت: نه از اون جا که حسام خییییلی روی روابط محرم و نامحرم حساسه گفتم چطور قبول کرده اولا یه نامحرم پیشش کار کنه و دوم هم این که این دختر رو با یه مرد تنها بذاره.
میخواستم ببینم چه کار مهمی داشته که رفته.
فروغ کنایه ی دیبا را خوب فهمید.
لبش را یک ور داد. چشمش را بالا داد و گفت: هیوا جان شما بفرمایید
بدون توجه به دیبا داخل شد. باخودش گفت: چه کینه ای به دل گرفته این دیبا ...خدا بخیرش کنه.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
خصایصش شده تلفیقی از نبی(ص) و علی(ع)
چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨❣️
#روز_جوان_مبارکباد✨❣️
⭐️سلام روزتون پر از یاد خدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•