هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدی که برای اولین بار به نامحرم نگاه کرد که اونهم.......
🥀برای شادی روح شهدای عزیزمان صلوات
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
yekta-20 (2).mp3
8.91M
خاطره طنز جبهه رفتن😂😂
#حاج_حسین_یکتا
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
#شاید_تلنگر🤷🏾♂
#شهادت🖇
اززمیــنجثہکوچیڪپسࢪشروبلندکـرد👶🏻
پســـرکشیطنتڪرد😅...
پࢪیدبغلِبابـا😍...
آرۅمگفت:منمبزرگمیشمشماروبلندمیکنم
ازࢪوزمـین😎!
بیستسالبعدپسرتونستپدرروبـلندکنه🙃
پـدرسبڪبود😓...
بہسبکےیہپلاڪوچندتیکھاستخون💔:)
... شادی روح شهدا صلوات ...
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
#شھـیدابراهیمهادۍ🌱'
.
-
درایندھ...
توڪتابهاےتاریخمینویسندوازما
روایتمیڪنندڪھ:
یھجمعیتخیلۍزیادےبودن
ڪھخودشونروسینہزنو
نوڪرامامحسین(ع)میدونستن
ڪلۍبچہحزباللھۍداشتن
ڪلۍبچہهیئتۍومذهبۍداشتن
ڪلۍحوزھعلمیہداشتن
ولۍحتۍ۳۱۳تاشونواقعۍنبودنڪھ
امامزمانشونظھورڪنھ!
همہفقطمدعۍبودنڪھخوباند!(:🙄🖐🏿
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو - امان از دست مغز بی منطق!
🔥مغز ما گاهی بدجوری بی منطق میشه و نمیذاره کاری که باید انجام بدیم رو انجام بدیم
💥مثلا وقتی تو دوراهی موبایل-مطالعه بمونیم، دعوت مون میکنه بریم سمت موبایل!
🔥البته برای این بی منطقیش یه منطقی داره. باید این منطق رو بشناسی و باهاش بجنگی
⚠️⚠️این ویدئو یکی از مهم ترین ویدئوهای منه. پس با دقت ببینش
🌹🙏 حتما برای یک نفر از دوستان تون بفرستید🙏🌹
🎯 @cdana_ir
🎯 @cdana_ir
سلام سلام من چند روز کار داشتم امروز ادامه ی پارت های رمان گاندو ۳ میزارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان :#گاندو3🥀
🥀پارت: #دوازدهم 🥀
مریم : عطیه 😳
عزیز مگه محمد اتفاقی براش افتاده ؟
عزیز: نه مادر محمد چند روزی زنگ نزده عطیه نگرانه همین
مریم: عطیه تو که لوس نبودی😂
عطیه: سریع گریه هام پنهان کردم و از حرفش خندیدم 😂😂
مریم: تو که محمد میشناسی تهران که هست به زور جواب تلفن میده چه برسه به این ماموریت هست😂
عطیه: اره بیخیال،
چخبر از فسقلی
مریم: خوبه سلام داره😂
چخبر از جیگر عمه
عطیه : خوبع ☺️
مریم: خداروشکر ، راستی جایی میخواستین برین ؟
عطیه: نه نه
مریم: خوبه پس مزاحم نیستم
عزیز: این چه حرفیه😊
______
رسول: از دیشب تا حالا دلشوره دارم این قلب لعنتی هم که ول کن نیست 😡😢
خواستم بلند بشم برم پیش محمد که تا از صندلی جدا شدم دوباره درد اومد سراغم
اخخخخخخخ😭😭
عبدی: خوبی رسول
رسول : خو......بم
چیزی.....نیس
عبدی: رفتی دکتر
رسول: نه آقا....وقت نشد
عبدی: ای خدا تو هم مثل محمد به خودت اهمیت نمیدی بلند شوبیا
_____
عبدی: ببخشید دکتر
دکتر : بفرمایید
عبدی: میشه ایشون معاینه کنید کمی قلبش درد میکنه
دکتر : بشین عزیزم
_بعد معاینه
دکتر: از قبل مشکل داستی ؟
رسول: اره ولی به این شدت نبود گاهی اوقات فقط درد میگرفت که با قرص خوب میشد
دکتر: از کی بدتر شدی ؟
رسول: یک روز یا دو روزی میشه
دکتر : قرص که میخوری ؟
رسول: اره میخورم
دکتر : باید عمل کنی این جور نمیشه برات وقت عمل بگیرم ؟
رسول: نه من الان نمیتونم عمل کنم
شرایطتش ندارم 😩
دکتر : ولی آخه..........
عبدی: آقا ی دکتر قبول نمیکنه اگه میشه بجای عمل فعلا یک قرص بهش بدید که بهتر بشه
دکتر:.........این قرصی که نوشتم میخوری میتونی کمی آرومت کنه ولی اگه عمل نکنی بدتر میشی
رسول: ممنون 🙏
_____
فرشید : کجا بودید ؟
رسول: هی.....هیجا
چخبر از محمد ؟
فرشید: میخواستی چخبری باشه
بیهوشه دیگه
رسول: حالا چرا اعصاب نداری من تقصیر منه😒
فرشید: نه ولی سوالت الکی بود
رسول: حالا منو نکشی یک سوال بود دیگه
مثل آدم جواب بده
فرشید: منتظر بودم تو یادم بدی 😒😒😒
رسول: میدونم که خودت این چیزا بلد نیستی
فرشید: رسول بس میکنی اعصاب ندارم تو هم چرت و پرت میگی
رسول: من چرت و پرت میگم 😳
عبدی: بسه دیگه 😡
الان وقت دعوا هست😡
دو روز محمد بالایی سرتون نیست با هم دیگه بد شدین 😡😡😡😡
رسول، فرشید::: ببخشید 😔
عبدی: محمد راست میگفت یک لحظه نمیشه تنهاتون گزاشت 😒
گفتم و رفتم
__
فرشید: تقصیر تو هستا اااا
رسول: زر نزن 😂
فرشید : 😂😂😂
(چه زود آشتی کردن 🤣😃)
پ.ن: همه چیز آرومه 😂......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت : #سیزدهم 🥀
رسول : آقا ببخشید .......آقای عبدی ؟
رسول: آقای عبدی هر چی صداش میزدم اصلا حواسش به من نبود انگار جاییی دیگه بود ....
آقا آقا...........آقا
عبدی: ها .....چیه ....چی شده
رسول: آقا حواستون کجاست ؟
هر چی صداتون میکنم اصلا جواب نمیدید
عبدی : حواسم نبود تو فکر بودم
رسول: چه فکری آقا
عبدی: فکر این که چه کسی به اون ها دستور داد که به ماشین محمد شليک کنن یا اینکه چه کسی به این یکی گفت محمد توی بیمارستان بکشه؟
رسول: حتما شارلوت دیگه
عبدی : رسول اول فکر کن بعد حرف بزن ....
شارلوت تا تهران زیر نظر ما بود اصلا تلفن نکرد به کسی بعدش هم کار اون نبوده
رسول: اصلا آقا یک سوال ؟
از کجا میدونستن که محمد آقا توی اون شهره ؟ که تو راه منتظر باشن ؟؟؟
عبدی: وای وای دارم دیونه میشم
فرشید : آقا......آقا ببخشید سعید زنگ زد گفت بیاین سایت
عبدی: باش.
رسول تو هم بیا بریم
رسول: نه آقا من نمیتونم از آقا محمد دل بکنم
عبدی: کارت دارم
رسول: چش...م
___________سایت .....
رسول : وای توی سایت دلشوره اومد سراغم رفتم سمت میز خودم که دیدم علی نشسته .......
سلاااام علی آقا
علی: سلام داداش خوبی
رسول: خوش میگذره
علی: نه بابا چخبر
رسول: سلامتی ،
راستی میدونستی نباید پشت میز من بشینی 😂
علی: بله استاد رسول😂
رسول: با شنیدن کلمه استاد رسول اشکم بیرون اومد اولین نفر محمد بهم گفت استاد رسول کاش بهوش بیاد دلم برای حرف زدناش تنگ شده
فریاد زدناش 😭😭😭
علی: رسول ....رسول کجایی
یک ساعته دارم صدات میکنم
رسول: از حال و هوای خودم بیرون اومدم
بله چیه چی میگی؟؟؟؟؟
علی: چرا جواب نمیدی
چرا گریه میکنی
رسول: هیچ ...میشه بری کار دارم 😭
علی: اوکی فعلا
رسول: با رفتن علی نفسم صدا دار بیرون دادم و روی صندلی خودم نشستم ☹️
عکس یک خونه روی صحفه ی مانیتور بود حتما خونه ی همون دونفری هست که داوود گفت ........
______
عزیز: بلاخره مریم رفت با عطیه آماده شدیم بریم که من زودتر از عطیه رفتم داخل حیاط که صدای جیغ عطیه بلند شد
سریع رفتم سمت خونه در باز کردم با چیزی که دیدم خشک شدم
یا حسین.............
پ.ن: از محمد خبری نیست☺️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #چهاردهم 🥀
رسول
توی حال و هوای خودم بودم که یهو توی مانیتور دیدم که یک ماشین اومد بیرون سریع یک پرنده روش سوار کردم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی
.............
رسول: بی مقدمه در باز کردم
آقا..
عبدی: رسول در بزن اول
رسول: با اون حرفش یاد محمد افتادم ولی الان وقت گریه و زاری نیست
آقا ببخشید یک لحظه بیاید فقط سریع گفتم و رفتم
عبدی: چی شده
رسول::آقا از خونه اومده بیرون
عبدی: روش سوار هستی
رسول: آقا هم پرنده روش سواره هم یک از بچه ها
عبدی: خوبه الان داره کجا میره ؟
رسول: معلوم نیست
________
فرشید: همه رفتن سایت داوود هم امروز صبح رفت ولی من موندم پیش آقا محمد
خدایا آخه چرا هیچ تغییری نمیکنه
_____
عزیز: رفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد عطیه روی زمین زانو زده بود و دستش روی دلش بود
عزیز: عطیه ....... عطیه
_____
رسول : بلاخره بعد از چند دقیقه رفت کنار یک تلفن عمومی نگه داشت
آقا عبدی ......
عبدی: رسول ببین میتونی کاری کنی حرف هاش گوش کنیم ؟
رسول: بله آقا کمی صبر کنید .....
........
.....
آقا بفرمایید گوش کنید
عبدی: به صداشون گوش دادم
__
ناشناس ²: سلام آقا
ناشناس ³ :چی شد ، مرد یا نه ؟
ناشناس ²:خبر نداریم ما اون سرمی که گفتید بهش وصل کردیم ولی از اینکه چی شده خبر نداریم.......
ناشناس ³: یعنی چی خبر نداری باید مطمئن بشید میمیره اون وقت پول میدم
ناشناس ²: ما کاری که گفتی کردیم دیگه بقیش به ما ربطی نداره
ناشناس ³: داره ، مطمئن شدی زنگ بزن
و قطع کرد ......
ناشناس ²: آخه این شانسه من دارم روزی ۱۰ تا آدم میمیره اون وقت همین یکی که باید بمیره نمیمیره......هی زندگی
______
رسول :آقا چی گفت ؟
عبدی: میخوان مطمئن بشن که محمد مرده
رسوا:ولی محمد که نمرده
عبدی: اونا که نمیدونن
رسول: اره .....ولی بازم نفهمیدم
عبدی: هیچی بابا زیاد به مغزت فشار نیار
گفتم و رفتم
رسول: باشه ولی خوب نفهمیدم
_____
عزیز: عطیه بهش آب قند دادم حالش بهتر شد ولی بازم من میترسم که دوباره دردش شروع بشه
عطیه : عزیز من الان خوبم بریم بیمارستان
عزیز: برای اینکه بهش فشار نیاد قبول کردم
پاشو مادر بریم
____نیم ساعت بعد
عطیه : بلاخره رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل از پذیرش پرسیدم گفت اتاقش آخر سالن بخش ICU هست .....
از دور یک آقا دیدم که شناختم همون بود که اومد در خونه رفتیم جلو اون حواسش به ما نبود به اتاق روبه رو نگاه کردم با چیزی که دیدم انگار زندگیم خراب شد 😭.
عزیز: به همون سمتش که عطیه نگاه کردم چشم دوختم یا حسین این محمد منه 😭
عطیه : یکی اومد سمت ما همون آقا بود
فرشید: س سلام ....شما اینجا چکار میکنید ...
عطیه : سلام .......محمد زنده هست
فرشید: بله زنده هست ولی توی کما هست
عزیز: با شنیدن اسم کما پاهام سست شد و نشستم
عطیه : عزیز خوبید ؟؟؟؟
پ.ن:هنوز محمد حالش خوبه😁😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت : #پانزدهم 🥀
عزیز: برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم خوبم
فرشید : بفرمایید این لیوان آب بخورید بهتر میشید
.....اب دادم و رفتم اون سمت راهرو که به آقای عبدی خبر بدم
فرشید: سلام آقا
عبدی: سلام خوبی ، همه چیز خوبه
فرشید: آقا عزیز و عطیه خانم اومدن اینجا
عبدی : چطوری ، مگه آدرس داشتن اصلا از کجا فهمیدن😳
فرشید: نمیدونم آقا
شما چخبر چه کار کردید
عبدی: هیچی ولی این جور که معلومه باید همگی یک فیلمی بازی کنیم
فرشید : فیلمممم😳😳😳😳
عبدی: وقتی اومدم برات توضیح میدم😂
فرشید : باش😳.
_______
یکتا: خواستم برم سمت اتاق عمل که دیدم عطیه و عزیز اومدن
یکتا : عزیز 😳
عطیه 😳
اینجا چکار میکنین
عطیه: سلام اومدیم دیدن محمد
یکتا : به سلامتی حالتون خوبه ؟؟؟
عطیه : اره
یکتا : منتظر باشید من الان کارم انجام میدم میام
______
عبدی: تصمیم گرفتم نقشه به همه ی بچه ها توضیح بدم
زنگ رسول اول زدم
رسول بیا اتاق من
رسول : رفتم اتاق آقای عبدی
عبدی: رسول بگو همهی بچه ها بیان اتاق من
___
عبدی: خوب حالا که همه هستید گوش کنید اون ناشناس ها میخوان مطمئن بشن که محمد مرده
رسول: غلط میکنن😡
عبدی: رسول 😡😳
رسول: ببخشید 😩
عبدی: ما باید یک فیلم بازی کنیم یعنی وقتی اومد بیمارستان باید نقش بازی کنیم طوری که اون فکر کنه محمد مرده
داوود: من فهمیدم
عبدی:راستی خانواده محمد فهمیدن که محمد بیمارستان هست
رسول: همین بدبختی کم بود یعنی الان حال اونا بده
سعید: رسول بزار آقای عبدی حرفش تموم بشه
رسول : باش بابا 😒😒
عبدی: حالشون خوبه ولی جلویی اونا زیاد گریه و زاری نکنید
سعید: چشم
رسول: دیدی خودت هم پریدی وسط حرف آقای عبدی 😒
سعید: فرق داره
رسول : آقا جلسه تموم شد
عبدی: بله
رسول : پس من میرم حوصله ندارم😒😒😒
............
سعید: رسول از حرف من ناراحت شد ؟؟؟
عبدی : نگران نباش رسول از وقتی محمد این جوری شده رسول ۱۸۰ درجه فرق کرده نه اعصاب داره نه منطقی هست
کمی رعایت حالش کنید
سعید : چشم😳😩
پ.ن: میخوان نقش بازی کنن😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
پارت: #شانزدهم 🥀
عطیه : با اینکه میبینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه میکردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم
فک نبودن محمد
زندگی بی محمد
دنیایی بدون محمد
😭😭😭😭😭
یکتا : تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه.....
عطیه جان.........عطیه .........
یا خدا چرا جواب نمیده
عطیه عطیه
عطیه: بله چیه
یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی
عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم
یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم
خداروشکر ☺️
__
عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........
سعید: بله آقا
عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان
سعید: چشم (رفت )
عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ......
__بیمارستان
عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده
رسول: چشم
داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست
عبدی: یک کاریش میکنم .......
رفتم سمت عزیز ....
ببخشید عطیه خانم
عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم :
بله بفرمایید
عبدی: من رئیس محمد هستم
عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم
عبدی: همچنین....
فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید
عزیز: سلام..
چی ؟؟
عبدی :ببخشید .
سلام
میخوام برید خونه
عزیز: ولی نمیشه
عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد
والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید
عطیه: ولی آخه ......
عبدی: آخه نداره دیگه لطفا
عزیز: باشه چشم
عبدی : ممنون
__
عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد
میگم یکتا
یکتا : جانم
عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی
عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟
یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد ..
عطیه : ممنون
_____
عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود
عزیز: مریم اینجا چکار میکنی
مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما
عزیز: چطوری اومدی داخل
مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد
عزیز: اها
مریم: کجا بودید
عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد
مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه
عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده
مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد
لطفا بگید
عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم .
مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭
عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان
مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭
عزیز: 😭
____بیمارستان
عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم ....
پ.ن: ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ