eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎴 کمک برای جراحی و حفظ حیات کودک ۱۲ ساله این کودک مبتلا به بیماری توراکس(نفوذ استخوان قفسه سینه به قلب و ریه) و در آستانه از دست دادن قلب و ریه است و فورا باید جراحی‌ بشه ، متاسفانه خانواده توان پرداخت هزینه سنگین جراحی رو ندارند. هزینه عمل و نقاهت حدود ۶۰ میلیون تومانِ (۶۰۰ سهم ۱۰۰ هزار تومانی) برای کمک به حفظ حیات این کودک رنجور(۳۰ کیلو شده 😔) با هر مقدار سهمی که دارید سهیم باشید؛ شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی و شبا خادم گروه 👇 ●
۵۰۴۱۷۲۱۱۱۲۰۹۱۹۸۹
۵۰۴۱۷۲۱۱۱۱۹۲۷۱۱۸
IR870700001000113923804003
خدمات گروه را 👇 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🦋@madadazshohada شهید علی‌اکبر بنی‌عامری فرزند حسین در اولین روز تابستان سال ۱۳۴۶ در خانواده‌‌ای کم‌بضاعت در روستای خیج شهرستان بسطام متولد شد. دوران کودکی را در دامن پاک مادری گذراند که عشق به امام حسین علیه‌السلام را عصاره جانش ساخت. مقطع ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا به اتمام رساند و با توجه به علاقه‌ای که به اهل‌بیت علیهم‌السلام و علوم دینی داشت روانه حوزه علمیه شاهرود شد. پس از مدتی تحصیلاتش را حوزه علمیه قم ادامه داد. او واقعا مدافع انقلاب بود و در تبلیغ دین نقش مؤثری داشت؛ به طوری که وقتی به روستا برمی‌گشت در دعای کمیل و توسل شرکت می‌کرد و به ارشاد دوستانش می‌پرداخت. علاقه‌ی شدیدی به حضرت امام و فرامینش داشت. به همین منظور درس را رها نمود؛ لباس بسیج پوشید و در واحد تبلیغات سپاه میامی شروع به کار کرد. بعد از مدتی دوباره از طریق سپاه شاهرود به کردستان اعزام شد و در جبهه هم به فعالیت تبلیغاتی خود ادامه داد. او هر بار پس از اتمام مأموریتش به روستا مراجعت می‌کرد. چند روزی را در روستا در کنار خانواده خود می‌گذراند و با آگاه شدن اعزام گردان کربلا آماده اعزام به جبهه می‌شد. او مدت دو ماه و چند روز را در جبهه جنوب بود تا اینکه در عملیات بدر شرکت و قهرمانانه تا آخرین لحظات در مقابل سپاه کفر ایستادگی کرد و با صدامیان کافر جنگید و سرانجام در بیست و پنجمین روز از اسفندماه ۱۳۶۳ با نثار خون پاکش در راه پیروزی اسلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید. بدن مطهرش در منطقه دجله مفقودالاثر شد و پس از گذشت ۱۲ سال دوری از آغوش خانواده به وطن بازگشت. پدر و مادرش هم پس از سال‌ها تحمل درد و رنج دوری، دار فانی را وداع گفته و به وصال فرزند خویش رسیدند. گفتنی است او خواهرزاده‌ی سردار شهید حسین عرب‌عامری معروف به اخوی عرب، فرمانده گردان کربلا است. ایشان نیز در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌺 @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🦋 📚صبر به‌ راستی دستش را که بر شانه‌هایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد: - مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟ نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه می‌کردم. لبه‌ی چادرم را جلو کشیدم. لب‌هایم لرزید. آخر علی‌اکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریش‌هایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شده‌است؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!... باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود. سراغ برگه‌های وصیتنامه‌اش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به: «مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما به‌راستی جنگيديم و به‌راستی شهيد شديم. اگر می‌خواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...» اشکم را پاک می‌کنم و دست‌خطش را به قلبم فشار می‌دهم. بوی همان باغ خواب‌هایم را می‌دهد. ۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند. ✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌺 @madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهیدبنی عامری💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۲۱ @madadazshohada نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۲۳ -....معلوم نيست چه كاسه‌اي زير نيم كاسته !  اشك از چشمان طلعت سرازير شده و از زير چانه به روي لباسش ميچكد ميخواهد حرفي بزند ولي اصلان مجالش نميدهد  طلعت ديگر طاقت نمي آورد و با فرياد ميگويد: - بس كن اصلان ! ميگذاري منم دو كلام حرف  بزنم... اگه فريبرز پاشو كناركشيده بخاطر اين  بوده كه ميگه : حيف ليلاست كه به آمريكا بياد و ميان آن همه گرگ زندگي  كنه اصلان پوزخند ميزند: - تو گفتي و منم باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه فكر ميكردم داري در حق ليلا مادري ميكني  هق هق گرية طلعت بلند ميشود، دست جلوي  دهان گرفته از اتاق بيرون ميرود  دوقلوها وحشت زده و گريان از پي مادر ميروند ليلا ديگر طاقت نمی‌آورد ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام خانه را تحمل كند به طرف پدر ميرود. چشم در چشم او دوخته و با قاطعيت  ميگويد:  - پدر! من بودم كه به هيچ‌وجه حاضر نشدم با فريبرز ازدواج كنم ... مامان طلعت بی‌تقصيره ... شما نبايد با اون اين طور حرف  بزنين سرش را پايين مي اندازد و بريده بريده  ادامه ميدهد: - پدر! @madadazshohada 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @madadazshohada «»