#پ_شکوری
(مامان #عباس ۴ساله و #فاطمه ۲.۵ ساله)
چند روز پیش، به خاطر بیخوابیهای زیاد شبانه و روزانه توی ایام امتحانات، بعد از نماز صبح تا حدود ۱۱ خوابیدم.
عباس و فاطمه ۹:۳۰ بیدار شدن و خودشون رفتن توی هال و مشغول بازی شدن.
منم اونقدر خسته بودم که بیخیال همهی خرابکاریهای احتمالیشون، به خوابم ادامه دادم.😅
وقتی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم، با یه صحنه ی جذاب مواجه شدم.
دوتایی نشسته بودن سر سفره و داشتن صبحانه میخودن.😍
خودشون سفره پهن کرده بودن و نون و خامه شکلاتی و قاشق برداشته بودن و دوتایی میخوردن.
به منم هیچی نگفتن که مامان بیدار شو، گشنه ایم و صبحانه میخوایم!
خودشون دست به کار شدن و از پس رفع نیازشون بر اومدن.
خیلی حس خوبی داشتم بعد از دیدن این استقلالشون.
بیشتر به این خاطر که تلاش خاص و زیادی نکرده بودم واسه مستقل شدنشون.😬
توی این چند سال زیاد پیش میاومد که خودم براشون لقمه میگرفتم و میذاشتم دهنشون.😎
گاهی که عجله داشتیم و باید زود غذا میخوردن؛
یا تازه لباس تمیز تنشون کرده بودم؛
یا غذا کم بود و اگر میخواستن خودشون بخورن و نصفش رو بریزن روی زمین، میدونستم که سیر نمیشن و غذا تموم میشه.
یا به دلایل متعدد دیگه، خودم ترجیح میدادم بهشون غذا بدم و نمیذاشتم خودشون بخورن و اونا هم اکثرا وقتی توضیح میدادم براشون میپذیرفتن.😁
البته ۵۰ یا ۶۰ درصد اوقات (شایدم بیشتر) سعی میکردم به خودشون آزادی بدم تا غذا بخورن و یاد بگیرن و با غذا بازی کنن.
ولی اینطور نبوده که همیییشه و تمام و کمال این قضیه رو رعایت کنم.
اما اون روز دیدم بالاخره خودشون یادگرفتن و مستقل شدن.
در حالیکه که من فکر میکردم چون اصل آزادی کودک برای غذا خوردن رو کامل رعایت نکردم، بچهها به این زودیا مستقل نمیشن.🙈
حالا نمیخوام بگم پس توجه به اصول تربیتی لازم نیست و چه رعایت کنیم چه نکنیم، بالاخره بچهها رشد میکنن.
میخوام بگم مهم اینه که سعی کنیم هرچقدر میتونیم و حوصلهش رو داریم، اصول تربیتی رو رعایت کنیم.
اگرم گاهی حوصله نداشتیم یا شرایط طوری بود که لازم بود اون اصل رو زیر پا بذاریم، حس نکنیم وای دیگه الان تربیت بچهمون مشکل پیدا میکنه و من چه مادر بدی هستم و ...
اصول تربیتی قراره بهمون کمک کنه مادر بهتری بشیم و حال خوبی داشته باشیم، نه اینکه برامون وسواس فکری و عملی و عذاب وجدانهای مادرانه درست کنه! یا باعث بشه زندگی رو به خودمون و خانواده و اطرافیان سخت بگیریم و همهش ناراضی و ناراحت باشیم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
ولادت حضرت زهرا و روز مادر مبارک😍
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ه_تقیزاده
(مامان #حلما ۸ ساله و #محمد ۴ ساله)
ما تا دو سال پیش تهران زندگی میکردیم. با اینکه اونجا همهچیز خوب بود و خونه از خودمون داشتیم، اما بهخاطر اینکه بچهها زندگی آزادانه کنار مهر پدربزرگها و مادربزرگها رو تجربه کنن، تصمیم گرفتیم برگردیم به روستای زیبای مادریمون، نزدیک شهر مراغه.
تهران که بودیم، یه آپارتمان ۷۰ متری داشتیم که تمیز کردنش زیاد زمان نمیبرد؛ مهمونم نداشتم.
بچههامم مدرسه نمیرفتن و حدودا روزی ۶ ساعت وقت اضافه داشتم، ولی هیچ فعالیت خاصی نداشتم😳😢
الان ولی شکر خدا، با اینکه خونهی بزرگی داریم که تمیز کردن حیاطش زمانبره،
هر روز خونهی مامانم یا مادر همسرم میرم و تو کارای خونه یا تابستونا، توی باغ بهشون کمک میکنم،
بچهمدرسهای دارم و هفته دو سه بار مهمون دارم😊 خدا رو شکر؛ با این حال برای مطالعه خودم هم وقت میذارم و روزی حداقل یه ساعت کتاب میخونم😇 و همزمان قرآن هم حفظ میکنم☺️ و بازم وقت اضافه یکی دو ساعته دارم😅
چه جوریاست🙄
پس معلومه قبلا هم قویتر ازاین حرفا بودم و خودم خبر نداشتم💪
گاهی وقتا روحیه
گاهی وقتا اراده
گاهی وقتا کمک به بزرگترامون
به وقت و انرژیمون برکت میده😍
و البته باغ و زمین کشاورزی و خونه حیاط دار، نعمتیه که شرایط سرگرمی بچهها رو فراهم میکنه.
تابستونا آببازی تو حوض و خاکبازی و بدو بدو...
زمستونا هم برفبازی.
و مواقعی که سردی هوا خونهنشینمون میکنه، کاغذ بازی، یعنی بریدن کاغذای باطله، یا درست کردن کاردستی، نقاشی کردن و بریدن اونا و اجرای نمایش باهاشون☺️
حلما عاشق داستان گفتنه.
الان که باسواد شده خودش داستان مینویسه ومحمدم نقاشیهاشو میکشه😍
البته این کارا رو من توی تهران داخل آپارتمانم انجام می دادم.👌🏻☺️
سعی میکنم بچهها رو هفتهای یه ساعت پیش مامانم یا جاری مهربونم بذارم و تجدید قوا کنم و با همسر جان یه گشت و گذار دونفره داشته باشیم😊
بیرون رفتن با بچهها هم که یه چیز دیگهس😍
خدا رو شکر بچهها هم ساعتها با هم، یا با دخترعموشون مشغول میشن؛ هرچند دعوا هم دارن که با چوب جادوی محبت مامان آشتی میکنن😁
ولی فکر کنم مهمترین مسألهای که وقت و انرژیم رو زیاد کرده، عشقیه که با دیدن عزیزانم تو قلبم ایجاد میشه❤️
خدایا شکرت🤲🏻
ممنونتم برای همهی داشتهها و نداشتهها❤️
پ.ن: ما یه فاطمه خانوم هم داشتیم که ۱.۵ سال پیش وقتی نوزاد یک ماهه بود، به دلیل مشکل قلبی مادرزادی که تو بارداری قابل تشخیص بود و قابل درمان نبود، آسمانی شد...
#مهاجرت_معکوس
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#پ_حدادیان
(مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله)
#قسمت_اول
از وقتی یادم می آید عاشق بچهها بودم.
همیشه پشت ویترین مغازههای سیسمونی پاهایم شل میشد.
از قبل ازدواجم برای فرزند ندیدهام دل نوشته مینوشتم و یک سال قبل ازدواجم اولین سرهمی را برایش خریدم.
۸ ماه بعد ازدواج فهمیدم آرزویم برآورده شده است...
فکر میکردم من قطعا عاشقترین و مهربانترین مادری خواهم شد که دنیا به خودش دیده.
نقطهی کوچک تپندهای روی مانیتور بهم نشان دادند و گفتند تو مادر این نقطهی کوچک هستی و من از شوق قد کشیدنش، احساس میکردم کسی در دنیا خوشبختتر از من نیست.
سیسمونی کامل و همه چیز منتظر آمدن دخترکم بود.
روزی هزار بار لباسهایش را میریختم وسط بو میکشیدم و از تصور دست و پاهای کوچکی که قرار بود لباسها را پر کنند غرق لذت میشدم.
همه چیز خوب بود تا اینکه موقع زایمان شد.
دردهایم مثل همه زنهای دنیا بود؛
من اما مثل همه نبودم.
من از فرایند مادر شدن، یک دنیای صورتی سراسر زیبایی و آسودگی برای خودم ساخته بودم، که دردهای زایمان اولین لرزهای بود که میخواست این دنیا را بر سرم آوار کند.
لرزههای دیگر هم از راه رسید.
مشکلات بعد از زایمان و شبهایی که دخترکم تا صبح، دقیقهای نمیخوابید.
آن دنیای قشنگ مادرانه یکباره فروپاشیده بود.
احساس ناتوانی میکردم.
احساس خشم از نوزادم، خودم، همسرم...
بیخوابیها تمام و مراحل بعدی شروع شد.
از همه سختتر، غذای کمکی بود.
اولین واکنش، محکم بستن دهانش بود.
و من با لبخندی که بر لبهایم ماسیده بود با تلاش زیاد چند قاشقی در دهانش ریختم.
روزهای بعد هم همین بود.
مادری شده بودم، قاشق به دست که هر روز غذاهای جدید میپزد و دختری که غذا را جمع میکرد توی دهانش و پوووف میکرد توی صورتم.
کمکم گوشی و کتاب و بازی و چرخاندن توی تراس و داستانهای چرت و پرت گفتن، شده بود راهکارم برای غذا دادن به فاطمه و این وسط گوشتکوب برقی که عصای دستم بود.
هربار بچههای مردم را میدیدم که سر سفره مینشینند و با اشتها غذا میخورند دلم آشوب میشد.
چه شبها که برای غذا نخوردن دخترک گریه نکردم.
اما
یک روز به خودم آمدم.
یک روز که آنقدر خسته و گرسنه بودم که اول خودم صبحانه خوردم.
دخترک ۱۸ ماهه ام آمد و درخواست لقمه کرد و من که میدانستم غذای میکس نشده را عوق میزند یک لقمه برایش گرفتم.
میدانستم الان میرود یک گوشه پرتش میکند.
اما دخترک لقمه را جوید و خورد.
آنقدر تعجب کردم که چند بار داخل دست و دهانش را چک کردم.
وقتی مطمئن شدم اشک شوقم جاری شد.
#ادامه_دارد
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین