eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه تو مسئولیت‌های جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و گرفتم و فصل تازه‌ای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 زندگی شیرینمون از پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد و .😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد به آنها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر می‌کنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ همچنان باهامه! از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیله‌ی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژه‌دار، دانشجو بودنِ همسر و در آن‌سوی شهر، تدریس آخرِ هفته‌ی و به کمک تلفن مامان و اینترنت! خانواده‌م تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسه‌ایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 این شرایط، همه مشخص و پذیرفته‌شده بود و اما عرصه‌ی عمل.😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر می‌کردم مثل قبل که از پسِ کارهای مختلفم بر می‌اومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک ، ، جلسات مشاوره و آموزشی و البته ، دستم میاد! شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی می‌کردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام می‌دادم، درس‌هام رو می‌خوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح می‌دادم! (یهو وسطش براش و هم می‌گفتم😜) و و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم می‌فرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال می‌ذاشتم😁 آخر هفته‌ها هم المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمی‌رفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم می‌کرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در می‌اومدم و دخترکی بهانه گیر می‌شدم...😒 فاصله‌ی علم الیقین تا عین الیقین انقد زیاده!! یهو گفتم خدا جون از اول!! دکمه برگشت کجاست؟؟ خدا احتمالا بهم گفت: نشد دیگه! تو که عاشق حلِ مسئله‌های سخت و سنگین بودی حالا هم فرقی نکرده اونا رو کاغذ بود، این یکی تو دلِ زندگی! البته این‌بار بهتره منو بیشتر ببینی تا خودتو! لبخندِ مهربانی زد و به تماشا نشست... مَزن ز چون و چرا دَم که بنده‌ی مُقبِل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت یه "لا حول و لا قوه الا بالله" گفتم و تصمیم گرفتم محکم‌تر جلو برم💪 بالاخره خدا از یاری رسوند😍 توکلِ بیشتر، حسِ بهتر، تلاشِ بیشتر، غرِ کمتر🙈! که می‌شدم می‌نشستم و واسه روزهای بودنِ دردونه‌ی مامانی👼 نقشه می‌کشیدم! الحمدلله، درس‌ها رو با نمرات خوبی پشت سر گذاشتم و واحدهای و هم، یکی پس از دیگری با نمراتِ قابلِ قبول😅 گذروندم و منتظرِ آزمونِ فرزندپروری👶 شدم قرار بود فرشته کوچولو👼 روز شهادت میثم تمار دنیا بیاد و اسمش بشه میثم اما احتمالا، از آنجا که دوبار به زیارت (ع) و سه تن از برادرانِ گرامی ایشان مُشرّف شده بود، ولادت امام رضا(ع) هیجان زده و با عجله متولد شد😄 و نامش متبرک به نام امام رضا(ع) شد! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بر مبنای یک قانون نانوشته‌ی من‌درآوردی، فکر می‌کردم هر دختری وارد دانشگاه شود، به طرفه‌العینی، خواستگارها برایش صف می کشند!😁 فکر می‌کردم احتمالا در همان یکی دو ترم اول، به سختی خواهم افتاد که از بین خواستگاران متعدد، کدام یک را بله‌گو شوم.😂 آمّااااا... سال ۸۴، کارشناسی برق قبول شدم؛ و قسمت نبود زودتر از ۹۱ متاهل بشم.😜 از سال ۹۰، در یکی از دبیرستان‌های مشهد، مشغول به کار شده بودم، ولی تابستان ۹۱ که بله رو گفتم، به دلیل شغل همسر، کارم رو رها کردم، و راهی شهرستان شدم. از همون روزهای اول، با یک چالش بزرگ مواجه شدم به نام 🥄🥣 من که زمان مجردی، آشپزی رو، به صورت عملی، از مامانم یاد نگرفته بودم، بدجوری گیر افتاده بودم.🤯 دستم خیلی کند بود؛ طوری که به جای ۱۲ و ۱، حدودای ۳ و ۴، نهار حاضر می‌شد.⏰🍽 و همون نهارم، نه مزه غذا داشت، نه قیافه غذا🙁 از طرفی همسرم هم به دلیل اینکه چند سال دانشجوی شهرستان بودند، آشپزی بلد بودند، و این ناشی بودن من، بدجوری توی ذوق می زد😣 به هرحال، اون روزهای سخت اول ازدواج، دور از غذای مامان‌پز، گذشت😅 و من کم‌کم، از طریق شبکه‌های اجتماعی و دوستان، دست‌پختم تغییر کرد و بهتر شد.😄 به خاطر سختی‌هایی که توی این زمینه کشیدم😅، تصمیم گرفتم به محض این‌که بچه‌هام، یکم از آب و گل دراومدن، یک‌سری از کارهای خونه رو بسپرم بهشون؛ خصوصا آشپزی.😊 اون زمان، گروهی از دوستان قدیمی داشتیم، که در اون، دستورپخت غذاها و دسرهای مختلف رو با هم‌دیگه به اشتراک می‌ذاشتیم.🍗🍛🍲🍜🥗🥙 من به جز یک گروه خانوادگی، فقط در همین گروه رفقا عضو بودم و از تجربیات دوستان در آشپزی خیلی استفاده می‌کردم.😊 یکی از دوستان قدیمیم هم، که از دوره راهنمایی می‌شناختمش، توی همین گروه رفقا عضو بود. ایشون تو دوره راهنمایی، چندان درسخون نبود و من چون شاگرد اول کلاس بودم، چندان تحویلش نمی گرفتم😅 ولی حالا ماشالله از هر انگشتش هنر می‌ریخت.😉 حتی بعضی از دستورهای پخت رو، با توجه به سلیقه و تجربه خودش تغییر داده👩‍🍳، و نکات و سوالات من رو هم با حوصله پاسخ می داد.😍😌 به خاطر مشکل پزشکی، حدودا چهار سالی طول کشید تا باردار بشم. در این مدت، سعی کردم علاوه بر آشپزی، چند تا هم یاد بگیرم. 🌟✨ مثلا اصول اولیه رو، به صورت مجازی یاد گرفتم. بعدش، چون زبانم خوبه، از سایت‌های خارجی، فیلم‌های زبان اصلی آموزش قلاب‌بافی رو دانلود ‌کردم و ‌دیدم.😊 یه بار که برای هدیه دادن به خواهرزاده‌م🎁، براش یه کیف بافتم، به فکرم رسید شاید بتونم از این طریق درآمد کسب کنم.✅😃 این بود که شروع کردم به ؛ و فروشش رو سپردم به خانم صاحب‌خونمون، که توی دبستان کار می‌کرد.😀 و اینطوری شد که، خانم صاحب‌خونه، کیف‌های قلاب‌بافی منو می‌فروخت و ماه بعد، پول کیف‌ها👛، و کلاس خصوصی ریاضی که برای پسر و دخترش می‌گذاشتم📗 رو، از اجاره‌مون کم می کرد.😄 چند ماهی به این شکل گذشت؛ و من شنیدم که کلاس‌های هنری، در سازمان فنی و حرفه‌ای شهرستان محل سکونت ما، به صورت رایگان برگزار می‌شه.😊 من هم فرصت رو غنیمت شمردم😏 و کلاس ، ثبت نام کردم. اولین تابلوفرشی که بافتم، آیه مبارکه و ان یکاد بود. دومی طرح چند گل بود که اون هم الحمدلله تموم شد.❤️ مدتی کلاس رفتم. تقریبا سه جزء حفظ کردم.😊 یک عالمه کارهای متفرقه دیگه هم انجام دادم؛😃 از جمله شرکت در کلاس‌های ~طلبه 💻📚 شرکت در کلاس 👚👕، و در آموزشگاه زبان انگلیسی📖 ۸۴_سجاد_مشهد 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif