محرم امسال #محمد با یک وسیله هیجان انگیز آشنا شد
طبل!🔊
هرچی دستش بود میزد به در و دیوار ومیز و سر و کله حتی!ومیگفت دارم طبل میزنم😕😐
اول نسبت به خرید طبل اسباب بازی مقاومت کردیم و با وسایل موجود تو خونه براش طبل درست میکردیم...
تا اینکه یه بار تو مغازه ای نزدیک حرم حضرت معصومه طبل دید😍😍 و کلللییی ذوق کرد که : طبل کوچیک داره آقا😃😃
ما هم براش خریدیم که دست از سر وسایل خونه برداره.😁
خیلیییی خوشحال شد😋😍😆
صبحتا شب و شب تا صبح طبل میزد و بلند بلند کربلا میخواند(محمد به روضه و مداحی میگه کربلا👼)
منم هی میگفتم هیس،آرومتر، محمممممد😣،بسه مامان😠،ساکت،همسایه ها،سرمون رفت😫😤...
خلاصه من ناخودآگاهم پر از تذکر به محمد شده بود،یعنی گاهی پیش میومد که طبل هم نمیزد ولی من میگفتم هیس!😶
که ناگهان امروز یاد نکته ی مهمی افتادم،و اون چیزی نبود جز اینکه ما بیش از یک ماه هست که دیگه تو آپارتمان نیستیم!😉😉
و نزدیکترین همسایمون شاید بیش از ده متر فاصله داره با ما😁😜
پسر من میتونه راحت باشه وهرچقد میخواد طبل بزنه 🔊🔊و کربلا بخونه😎
دیگه بهش تذکر ندادم و رفتم باهاش طبلزدم،محمد هم که حسابی هیجان زده شده بود در حدی سر و صدا کرد که گوشم سوت میکشید تا یه مدت!😆
و علی مات و مبهوت من و داداشش رو نگاه میکرد😦😧😲
پ.ن:
ما طی یک تصمیم انتحاري👊 از آپارتمان کوچ کردیم به یک خونه مستقل حیاط دار گوگولی تو یه روستای خوش آب و هوا که فقط 13کيلومتر با خونه قبلمون فاصله داره😍
تو پست های بعدی بیشتر راجع به ویژگی های این خونه و چرایی این تصمیم حرف میزنم،ان شاءالله☺️
#پ_بهروزي
#ریاضی91
#خانه_روستایی
#آپارتمان_نشینی
#کودک_بازی_آزادی
#نصیرالدین_محمد
#سبک_مادری
#خاطره_نوشت
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
چندوقت پیش با گل پسرا رفته بودم مسجد😇👶👦
قبل نماز به محمدآقا گفتم «مامان مواظب داداش علی باش» محمدم سرش رو خم کرد و گفت باشه😌
وسط نماز یه دختربچه به علی آقا چوب شور تعارف کرد،محمد گفت:«علی کوچیکه»
دختربچه بی اعتنا به حرف محمد چوب شور رو به علی داد😒😕
محمد دوباره گفت:«علی کوچیکه،نمیتونه بخوره»!!!
هر دو از من دور بودند و من مشغول نماز،نگرانشدم😨
چون علی به سختی قورت میده،و چند بار تا حالا حالت خفگی براش پیش اومده😥
من خواستم نمازم رو بشکنم و چوب شور رو از علی بگیرم که دیدم محمد سریع چوب شور رو از داداش علي گرفت وخورد😝😁
و عاقل اندر سفیه به دختربچه نگاه کرد😳😒😒
دلمغنج رفت برای اینهمه احساس مسئولیت پسر کوچولوی تقریبا سه ساله ی خودم نسبت به داداش علی ۸ماهش 😅😅
پ.ن:
درباره هشتگ های پست قبلم میخواستم توضیح بدم 😁
ما همزمان با انتخاب نام،برای بچه ها لقب هم انتخاب کرديم😆
و گاهی با القابشون صداشون میکنیم،
محمد آقا یا همون نصیرالدین،و علی آقا که عمادالدین صداش ميکنيم😇😇👶👦
و مثلا هشتگ #ریاضی91 یعنی من ورودی سال 91 رشته ریاضی دانشگاه شریف بودم 😆
یکی از رفقا گفتن که اینطوری که نوشتید اصلا واضح نیست یعنی چی 😯
گفتم شفاف سازی کنم.
#پ_بهروزي
#ریاضی91
#مرد_کوچک
#مسئولیت_پذیری
#نصیرالدین_محمد
#عمادالدین_علی
#مادران_شریف
#خاطره_نوشت
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
امسال اربعین، به لطف خدا قسمت شد ما هم با محمد نوزده ماههمون بریم پیاده روی.
تو این سفر، خانواده خواهر شوهرم و ۲ خانواده دیگه هم همراهمون بودن.
جمعا ۶ تا بچه. 👦👧 👦👦👧👶
پسرمم که میگی بچه دوووووست.👼 دیگه تو این سفر نونش تو روغن بود.
از تهران تا مهران، با ماشین خودمون رفتیم.🚗🚙
محمدحسین، پسر عمه محمدم، تو ماشین ما بود و شده بود قبله توجهات محمد.❤
هی محمدحسینو به من نشون میداد و میگفت محمَ ... 😍
بین راه تو یه پارکی در همدان برا ناهار نگه داشتیم.
هم ما دلی از عزا درآوردیم. هم بچه ها دلی از بازی!
بچم دیگه پارک و بچه ها رو دیده بود، نمینشست دو لقمه غذا بخوره. 😉
ترجیح میداد مامانش دنبالش بیفته و وسط بازی اون دو لقمه رو نوش جانش کنه!!
از هر تپه و چاله ای هم بچه های بزرگتر عبور میکردن، اینم باید دنبالشون میرفت.
یعنی غرق شادی بودن بچه ها. 😄😄 .
غروب، یه جایی برا نماز نگه داشتیم.
همسرم و محمد و محمدحسین رفتن سمت سرویس بهداشتیا.
همسرم گفت محمدحسین تو برو دستشویی بعد محمدو نگه دار من برم.
وقتی محمدحسین دستشویی بود، محمد نمیذاشت همسرم از جاش جم بخوره، که محمدحسین اینجاست. اونو جا نذاریم!!😲
اما وقتی که اومد و همسرم خواست بره، دیگه انگاری آقامحمد بابا رو نمیشناسه...
با محمدحسین راهشو کشید و رفت مسجد.😝😄
یعنی فقط باید محمدو بشناسی که از منو باباش دور نمیشه. اما وقتی محمدحسینو داره، دیگه مامان بابا میخواد چیکار؟
😅😁
پ.ن۱:
همه آدم ها، تو هر جمعی که باشن، با هم سن و سالای خودشون، بیشتر اخت میگیرن.
❤
بچه ها هم با بچه ها.
👧👶👦
چند وقت پیش، یه جایی تو نمازخونه، بودم.دوستمم اونجا بود. با بچه ۵ ماهش که به شکم رو زمین بود.👼
محمدم کنارم داشت بازی میکرد.
وسط نماز بودم که یهو رفت سمت نی نی.
دلم ریخت که الان بلایی سرش نیاره.😱
ولی آروم کنارش رو زمین نشست.☺️
نمازمو که تموم کردم؛
دیدم خم شده به صورتش نگاه میکنه و با زبون بی زبونی خودش باهاش حرف میزنه😇
دالی میکنه
😃
نازش میکنه
😌
بوسش میکنه
😙
یعنی اشک تو چشام حلقه زد.
😍
ایشالاه که زودی آبجی داداشای خودش به دنیا بیان، خونمون پر بچه بشه، بچم هرچقدر خواست باهاشون بازی کنه⚽️⚾️🎾
پ.ن۲:
توی این عکس، محمد دوباره به دوران نینی بودنش برگشته و با محمدحسین دارن رو چمنا چهاردست و پا راه میرن. .
.پ.ن۳:
پسرم هر بچه ای که می ببینه با ذوق بهش میگه بَبَ.😄
بَبَ توی زبان ترکی یعنی نینی.
(من و باباش خودمون ترکی هستیم و تصمیم گرفتیم به بچه هامونم ترکی یاد بدیم.😉)
یعنی محمد اونقدر بَبَ دوست داره😍 که تو سفر هر وقت گریه میکرد، همه یاد گرفته بودن بهش میگفتن «بریم پیش بَبَ؟»🤪
اونم میگفت «هع» (یعنی آره) و آروم میشد.😏
#ه_محمدی
#برق91
#خاطره_نوشت
#سبک_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif