eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«روایت دورهمی مادرانه (۳)» (مامان ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۸ ماهه) یه مامان دیگه مهمونمون بودند که گفتند تو اوج تبلیغاتِ «ایست دو تا کافی‌ست»، فرزند دومشون به‌دنیا اومد. کلی طعنه شنیدند و توصیه به این‌که دیگه تمومش کنید.😒😪 ایشون هم تصمیم می‌گیرن با انجام عمل جراحی، مانع بارداری مجدد بشن.😔 البته قبلش از دکترا می‌شنون که این عمل قابل برگشته و بعداً هر وقت خواستید دوباره می‌شه بیاید عمل کنید و باردار بشید. چندسال می‌گذره و تصمیم می‌گیرن بازم فرزند داشته باشند، این بار کاری به حرف مردم نداشتن و می‌خواستن برای شادی قلب امام زمانشون فرزند دار بشن. ولی نمی‌شه 😪 عمل برگشت، بی‌فایده بوده، حتی دو بار IVF می‌کنن ‌و نمی‌شه. باز هم ناامید نمی‌شن. با یک عمل دیگه مشکل حل می‌شه و خدا بهشون دوقلو می‌ده.🤩 سال بعدش هم یکی دیگه و حالا ماشاءالله مامان پنج فرزند بودند و خیلی خدا رو به این خاطر شکر می‌کردن. به جوون‌ترها توصیه می‌کردن که نترسید و تا دیر نشده بچه‌دار بشید. یا مثلاً مامان دیگه‌ای یه کوچولوی دو ساله داشتند و نگران ویار بارداری با وجود فسقلی‌شون بودن. مامانای چندفرزندی حاضر در جلسه هم‌نوا با هم گفتن نترس بابا بیار می‌گذره، اون که چیزی نیست😁😄 سختیاش بعدشه.😂 قشنگی جمع این بود که مامان‌بزرگا هم‌ بودن.🥰 بعضی‌ها راضی به فرزندآوری بچه‌هاشون و زیاد شدن نوه‌ها، بعضی هم نگران بچه‌هاشون بودن و دلشون به افزایش نوه‌ها راضی نبود. مادر شهید هم حسابی از خجالت مامان‌بزرگ‌های ناراضی دراومدن.😁 گفتن به رزمنده‌ای که وسط میدون جنگه می‌گی سلاحتو بذار زمین؟! این مامان‌های جوون مجاهدهای جنگ جمعیت هستند، باید کمکشون کنیم، بهشون روحیه بدیم و حتی اگه ازشون دور هستیم دعاشون کنیم و ملائک رو به کمکشون بفرستیم.😉👌🏻 وسط صحبت‌های مادر شهید، پسرام مدام می‌رفتن و می‌اومدن. چای محمد ریخت روی فرش، علی تو‌ حیاط آب‌بازی کرده بود و لباسش خیس بود! به مادر شهید گفتم از شیطنت‌های آقا محمدحسین بگید تا ما مادرهایی که دستمون بند این سختی‌هاست، یه کم دل‌مون گرم بشه به عاقبت بچه‌هامون. از وروجک‌بازی‌های شهید محمدحسین گفتند برامون و خندیدیم.😁 از خواهر برادری‌های جذاب آقا محمدحسین و زهرا خانم، خواهرشون. ما که از دورهمی سیر نمی‌شدیم و اگر نبود تماس همسران محترم که خانم کجایی پس؟ کی مراسم تموم می‌شه؟ ما تا پاسی از شب دور مادر شهید رو خالی نمی‌کردیم.😄 ولی چاره نبود... مثل چشم به‌هم زدن، فرصت تمام شد. همراه مادر شهید رفتیم سر مزار آقا محمدحسین و زیارتی و دعای قوت جوارح و شدت عزم و عاقبت به‌خیری، و بعد با چشم‌های خیس و قلبی برگشتیم پشت سنگرهای مادری.😇☺️😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«محرم و بچه ها» (مامان ۶.۵، ۴.۵ساله و ۱۰ماهه) از اول محرم محمد اصرار می‌کرد که ایستگاه صلواتی بزنه. هر روز می‌گفت بریم با دوستام وسایلشو آماده کنیم، میز بیاریم، کلمن بیاریم... هر چی می‌گفتم مامان جان باید با بابا هماهنگ کنیم، برنامه‌ریزی کنیم، ببینیم کی و کجا ایستگاه برپا کنیم و چی بخریم به خرجش نمی‌رفت.🤷🏻‍♀️ یه روز وقتی من خونه نبودم، با دوستاش رفتن زمین خاکی نزدیک‌ خونه، کلی عرق ریختن تو گرما تا به خیال خودش سطح اونجا رو صاف کنه و خار و بوته‌های هرز رو بکنه. حتی فرغون اسباب‌بازی کوچیکش هم برده بود، خاک جابه‌جا می‌کردن و چاله‌ها رو سعی می‌کردن پر کنن.🥹 انقدر من و پدرش سرمون شلوغ بود که فرصت نمی‌کردیم به ایستگاه صلواتی فکر کنیم، ولی وقتی دیدیم تا این حد ممارست می‌کنه، دلمون نیومد کمکش نکنیم. بالاخره چند ساعت وقتمون رو خالی کردیم. وسایل لازم رو با کمک پسرا خریدیم و رفتیم سر قرار.😉 کلی ذوق داشت... دونه دونه لیوان‌ها رو پر از شربت می‌کرد و تو سینی می‌چید. با دوستش دو نفری سینی رو می‌بردن تا سر کوچه که تردد بیشتره، منتظر ماشین می‌نشستن و تا یه ماشین از دور می‌دیدن، بلند می‌شد‌ن که شربت تعارف کنن. اغلب ماشین‌ها می‌ایستادن و شربت می‌گرفتن و از بچه‌ها تشکر می‌کردن. ولی وقتی یه ماشین بی‌توجه به بچه‌ها رد می‌شد قیافهٔ مغموم بچه‌ها قلبمو مچاله می‌کرد.😥 بهشون می‌گفتم شاید عجله داشت آقاهه، شاید کار واجبی براش پیش اومده و نمی‌تونست بایسته، اشکال نداره، ماشین بعدی. و بچه‌ها دوباره چشم به خیابون می‌دوختن. وقتی چند نفری اومدن و بانی شدند تا شربت بیشتری تهیه بشه چشم بچه‌ها برق می‌زد از خوشحالی.🥹 پ.ن: اولین سالی که محمد حس کرد تو دم و دستگاه امام حسین (علیه‌السلام) می‌تونه نقش جدی ایفا کنه، وقتی بود که چهار ساله بود. تو روضه‌های خونگی همسایه‌ها، میکروفون به دست می‌گرفت و مداحی‌هایی که حفظ بود می‌خوند. این حضور فعال بچه‌ها تو ماجرای روضه و نذری و هیئت، واقعا برگ‌ برندهٔ ما در قصهٔ تربیته. برگ‌ برنده‌ای که نباید به راحتی از دستش بدیم... زحمت داره برامون ولی به نتیجه‌ش می‌ارزه ان‌شاءالله. محرم و صفری که اسلام رو تا حالا نگه داشته، بچه‌های ما هم می‌تونه به راحتی حفظ کنه.🙏🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«رنج سفر، گنج حَضَر» ( ۷ساله، ۴.۵ ساله، ۱۱.۵ ماهه) از وقتی خانواده‌مان ۵ نفره شده بود، سفرها خیلی سخت می‌گذشت. من و همسرم دو نفر بودیم و بچه‌ها سه نفر. آن هم همگی زیر هفت سال! و ما از پسشان برنمی‌آمدیم. بارها در اوج فشار روحی و جسمی با همسرم اتمام حجت کرده بودم که «این روزا رو یادت باشه! مبادا حماقت کنیم و امسال اربعین با بچه‌ها بریم.🫢 می‌سپاریمشون به خانواده‌ها و سه روزه می‌ریم و برمی‌گردیم.» از قضا چند روز مانده به سفرمان، پسرها پای‌شان را کردند در یک کفش که «ما با شما نمیایم عراق، می‌خوایم بریم خونهٔ مامانی😍» ولی این دل بی‌تاب سعی می‌کرد روزهای سخت مسافرت‌های قبلی را فراموش کند😅 و هرطور شده پسرها را راضی کند که در این اربعین هم همراه کاروان عشق اهل بیت (علیهم‌السلام) بیایند. از طرفی نمی‌خواستم اجباری در کار باشد. با یادآوری خاطرهٔ اربعین‌های قبلی و نشان دادن عکس و فیلم‌هایش، دلشان هوایی شد و گفتند که می‌آیند. تا لحظهٔ آخر هرکس‌ می‌پرسید امسال هم می‌روی یا نه، پاسخم این بود: تا وارد کربلا نشوم نمی‌توانم بگویم می‌روم یا نه. تجربهٔ تا مرز رفتن و برگشت خوردن را داشتم قبلاً، و حالا آماده بودن پاسپورت، باز بودن مرزها، کنترل ماشین قبل از سفر، خرید لوازم ضروری و بستن کوله‌ها را شرط لازم برای پاسخ مثبت دادن به سوال آن‌ها نمی‌دانستم.🤷🏻‍♀️ راه افتادیم. از قم‌ به مهران و از مهران به کاظمین و از کاظمین کمی پیاده و به خاطر بچه‌ها، بیشتر سواره رسیدیم به کربلا. و این یعنی امسال هم راهی شدیم بالاخره. ولی همپای بچه‌ها! انصافاً این همپایی به ظاهر کار را خیلی سخت کرده بود. شب‌ها که هوا خنک بود و فرصت خوبی برای رفتن، بچه‌ها خوابشان می‌گرفت. روزها که گرم‌ بود و می‌خواستیم در موکب‌ها بمانیم، بچه‌ها سرشار از انرژی، گرمای هوا را فرصت مناسبی برای آب‌بازی می‌دیدند. گاهی هم هوس کامیونت‌سواری به سرشان می‌زد و با کالسکه‌ها سوار بر کامیونت به سمت کربلا می‌رفتیم. گاهی وسط گرما و عرق‌ریزان مسابقهٔ کالسکه می‌دادیم که بچه‌ها حوصله‌شان سر نرود. صبح‌ها با این هیجان که «بریم ببینیم امام‌ حسین (علیه‌السلام) چه صبحانه‌ای برامون در نظر دارن؟» راه می‌افتادیم. امام حسین (علیه‌السلام) یکی را نیمرو عراقی مهمان می‌کرد ، دیگری که ناز بیشتری داشت جگر کبابی روزی ‌اش می‌شد. یک شب که با اصرار صاحبخانهٔ عراقی به سمت خانه‌اش راه افتادیم، خانمی کوله به دوش و تنها به بچه‌ها نگاه کرد، نگاهش روی علی که تو خاک ورجه‌وورجه کنان راه می‌آمد بیشتر توقف داشت. سنش را پرسید، گفتم نزدیک پنج سال. گفت: دختر منم همین سنیه. ولی نیاوردمش، اذیت می‌شد.» چیزی نگفتم ، ولی در ذهنم این سوال بی پاسخ ماند که واقعاً بچه‌ها در این سفر اذیت می‌شوند؟ یا پدر و مادرهایی که با بچه آمدند؟🤔 اگر این اربعین تنها می‌آمدیم خیلی بیشتر خوش می‌گذشت. بعد از مدت‌ها، به بهانهٔ زیارت ساعت‌ها با همسرم فرصت خلوت و گفتگو داشتیم. بعد هم با فراغ بال زیارت می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. ولی این سفر با سفرهای دیگر خیلی توفیر دارد! دیگر کجا و چطور بچه‌ها ببینند که می‌شود و باید از همهٔ هستی‌ات بگذری برای امام؟ حتی اگر دارایی‌ات خانهٔ قدیمی و فرسوده‌ای باشد در روستایی در مسیر مشایه. کجا دیگر خستگی پای بچه‌ام را با خیال پا گذاشتن روی بال ملائک آرام کنم و تا مدت‌ها بعد از اعلام خستگی با ذوق و البته با احتیاط قدم بگذارد روی بال فرشته‌ها که مبادا بشکند. کاش می‌فهمیدم دختر کوچکم در این سفر چه چیزها دیده؟ که ما از دیدنش محروم بودیم.🥺 این یکی را دیگر باید تا بعد از مرگ صبر کنم تا بفهمم. اصلاً شاید حال این روزهای بعد از سفر و بیماری‌اش، بهانهٔ دوری از همان بهشتی باشد که سه روز در آن زندگی کرده. کاش می‌دانستند ما با همراه کردن بچه‌ها در این سفر معنوی، کار خودمان و بچه‌ها را نه سخت‌تر، که راحت‌تر می‌کنیم. اگر معنای تربیت این‌ است که یاد بگیریم باید فکر و عمل و حتی احساسمان تابع فکر و عمل و احساس اماممان باشد، کجا بهتر از پیاده‌روی اربعین برای تمرین این مفهوم؟ و چه زمانی بهتر از دوران کودکی که بچه‌ها سرمایهٔ بی‌بدیل فطرت را هنوز صاف و سالم در اختیار دارند؟ آن سه روز سفر، هر چه هم سخت، گذشت... رنج بیماری و خستگی‌های بعدش هم می‌گذرد... آنچه می‌ماند ولی، گنج گران‌بهایی است که در طول سال برای تربیت خودم و بچه‌ها به آن احتیاج دارم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مامان صبوری باش!» (مامان ۷، ۵، ۱ساله) از وقتی داداش محمد مدرسه‌ای شده، من و آبجی آیه خیلی با هم رفیق شدیم!اونقدر که آیه هنوز مامان و بابا نمی‌گه ولی منو به اسم صدا می‌کنه.😎 بنده هم که در مدت نبود داداش، مردِ خونه هستم، کلی آقا شدم. مواظب آبجی هستم و باهاش بازی می‌کنم. همه‌ش دور مامان می‌گردم و می‌گم مامان کاری داری بگو کمک‌کنم!😅 البته مامان همه‌ش می‌گه فدای مرد خودم بشم، برو اسباب‌بازی‌هاتو جمع کن. ولی خب من این کمک رو‌ دوست ندارم. دوست دارم بگه بیا ظرفا رو بشور! خیلی حال می‌ده آب و کف بازی تو‌ سینک! خوش به حال مامانا که هر روز چند بار تو سینک آب‌بازی می‌کنن!🤭 هر کاری می‌کنم باز هم بدون داداش حوصله‌م سر می‌ره... اگه نتونم از بین بچه‌های همسایه برای خودم هم بازی جور کنم، تو حیاط یه گوشه تنها می‌شینم منتظر محمد. دوچرخه و تاب و خاک و باغچه رو تنهایی دوست ندارم! حق هم دارم! با دوچرخه فقط می‌تونم بازی کنم! ولی نمی‌تونم سر به سرش بذارم و کتک‌کاری راه بندازم که!🥴 هرچی هم به دوچرخه بیچاره بگم، اون هیچی نمی‌گه! راهشو می‌ره. تاب هم همینطور! حتی اگه به تاب بگم «کوچولو» ،اون بازم‌ جلو و عقب می‌ره. ولی همین کوچولو رو اگه به داداش بگم تا یک ساعت و نیم خوراک دعوا جوره. آی حال می‌ده، این بزن، اون بزن! آخرش که مغز مامان دیگه رد می‌ده، خیلی جذابه، میاد وسط، اونم می‌زنه... خیلی خوش می‌گذره.🤩 خلاصه این روزها سخت می‌گذره به من. ولی وقتی داداش میاد دنیا رنگی می‌شه.😍 خصوصاً که خسته است و کم‌حوصله، سر هر موضوع کوچیکی‌ می‌افتیم به جون هم. از سر ناهار شروع می‌کنیم! اول سر اینکه کدوم بشقاب برای کی باشه و کی اول غذا بکشه و کی‌ کنار آیه بشینه دعوابازی می‌کنیم! ولی متأسفانه بساط این بازی رو مامان خیلی زود جمع می‌کنه! بعدش نوبت کرم ریختنه! قاشق چرب رو‌ می‌زنم رو دست محمد🤩 اون چنگال رو می‌زنه روی پام. بعد من دهنمو تا جایی که می‌تونم باز می‌کنم و با داد و گریه می‌گم که مااااماااان😫 داداش چنگالو فرو کرد تو پام! ولی نمی‌دونم چرا مامان هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌ده! حتی پیش اومده که خودشم چنگالو تو اون یکی پام‌فرو کرده و گفته بسه! خودت اول کرم ریختی! مادر هم مادرای قدیم! نه عاطفه‌ای... نه محبتی!😑 بعد ناهار، داداش می‌ره سراغ مشقاش. من و آیه هم می‌ریم سراغ وسایلاش.🤩 مامان هی سعی می‌کنه ما رو گول بزنه و ببره یه اتاق دیگه تا محمد مشقاشو بنویسه، ولی من و آیه زرنگ‌تر از این حرفاییم! تا مامان غافل می‌شه صدای داد محمد می‌ره هوا! ماماااااان آیه پاک‌کن رو برداشت! علیییییی کتابمو رنگ نکن! و مامان با دستای خیس و کفی میاد ما رو پراکنده می‌کنه! راستی اینو نگفتم! داداش کلی کارهای جدید و حرفای جدید هم از دوستاش تو مدرسه یاد گرفته، میاد به منم یاد می‌ده‌.😜 خیلی جالب و بامزه ان. ولی نمی‌دونم چرا مامانم انقدر کم‌طاقت شده! حتی این بازی هم تحمل نمی‌کنه! خدایا تو که من و داداش و آبجی آیه رو به مامانم هدیه دادی، می‌شه صبر و تحمل هم بهش بدی که انقدر ما رو اذیت نکنه؟! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
گفتگو درباره پیش‌دبستانی و مدرسه.mp3
زمان: حجم: 29.72M
‌ 🔸 گفتگوی دورهمی مامانا با موضوع پیش‌دبستانی و مدرسه‌ی بچه‌ها ❓از چه سنی فرزندتون رو فرستادید پیش دبستانی یا کلاس اول؟ ❓چه مدل مدرسه‌ای انتخاب کردید؟ ❓توی این مدتی که از مهر گذشته،‌ چه چالش‌هایی داشتید؟ 💭 مامانایی که توی این گفتگو شرکت کردن: مامان ۵ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۲‌ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۳ فرزند مامان ۳ فرزند 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«درس زندگی، قهرمان یا پهلوان» (مامان ۷، ۵، ۱ ساله) کتاب «قهرمان یا پهلوان» را از قفسه بیرون آورد. «مامان اینو تا حالا نخوندی، امشب اینو بخون.» کتاب را گرفتم، همین که عنوانش را بلند گفتم؛ قهرمان یا پهلوان، محمد جابه‌جا شد و به دیوار روبه‌رو خیره شد، گویی یاد اتفاق مهمی افتاده باشد.🤔 گفتم: می‌دونستی این کتاب برای بچگی بابا بوده؟ به همین خاطر قدیمی و کهنه شده. محمد صدایم را نمی‌شنید، انگار روی دیواری که به آن چشم دوخته بود، پروژکتور انداخته باشند و محمد سرگرم دیدن صحنه جذابی شده باشد!😇 پاسخ سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود، ولی هنوز به زبان نیاورده بودم را فوری داد. «مامان امروز ورزش داشتیم، امیررضا و عمران داشتن مسابقه می‌دادن، عمران خورد زمین. امیررضا وایساد، تا عمران بلند بشه بعد مسابقه رو با هم ادامه دادن. آقامعلم گفت بچه‌ها برای امیررضا دست بزنید که جوانمردی کرد!😍 جوانمرد یعنی همون پهلوان!» فهمیدم صحنه‌ای که پروژکتور خیالی‌اش روی دیوار انداخته بود، همین خاطرهٔ زنگ ورزش امروز بوده! *** یک اسکناس از کیفم بیرون افتاده بود، محمد برداشت و بعد از چانه‌زنی که پول را برای خودم بردارم یا نه و با اینقدر پول چه چیزی می‌توانم بخرم و... یاد خاطرهٔ جذابی افتاد. با هیجان شروع به تعریف کرد. «مامان ما نباید پول ببریم مدرسه، علی امروز پول آورده بود، آقامدیر اومد تو کلاس و گفت علی پولتو بیار بده من که گم‌ نشه. علی اومد جلو، دستاشو اینجوری گرفت جلوی آقامدیر و گفت بفرمایید. نگفت بیا! گفت بفرمایید!»😌 آقامعلم گفت بچه‌ها علی رو تشویق کنید که با ادب پول رو داد!☺️ محمد هم مثل اغلب پسربچه‌ها به ندرت از مدرسه خاطره تعریف می‌کند! حتی وقتی بازپرس‌گونه، سوال پیچش می‌کنم تا بالاخره خاطره‌ای یادش بیاید و تعریف کند، باز هم چیزی دستگیرم نمی‌شود. ولی این دو صحنه پررنگ و زنده در ذهنش نقش بسته بود. صحنه‌ای که اگر چه نقش اولش را امیررضا و علی بازی کردند، ولی با تایید و تشویق به موقعِ آقامعلم به یک درس مهم برای زندگی محمد و بقیهٔ بچه‌های کلاس تبدیل شد.🥰 اصلاً شاید مهم‌ترین درس کلاس اولشان همین باشد! درسی که با راهکار ویژهٔ امیرالمومنین آموزش داده شد: وَ قَالَ (علیه‌السلام): «اُزْجُرِ الْمُسِيءَ بِثَوَابِ الْمُحْسِنِ» و درود خدا بر او، فرمود: «بدكار را با تشویق نيكوكار تنبیه کن!» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۱)» (مامان ۷، ۵، ۱ ساله) جمعهٔ خیلی شلوغی داشتیم. اول از همه تیک حضور خانوادگی پای صندوق رأی🥰 و چیلیک چیلیک عکس گرفتن از مراحل نه چندان پرشور😅 رأی دادن الکترونیک را زدیم. بعد از آن سر و ته هیئت هفتگی دخترانه را خیلی زود هم آوردم و بدو بدو راهی خانهٔ یکی از دوستان شدم برای یک جلسهٔ کاری کوتاه. قرار بعدی خیلی مهم بود! دورهمی دوستان ما در مادران شریف با حضور پدران شریف.😉 رفقای تهرانی رسیده بودند قم و ما هنوز ناهار نخورده و نماز نخونده بودیم. طبق قانون نانوشتهٔ بارداری‌هایم، دو ماهی بود که در مرخصی بودم و خیلی خوشحال از اینکه خودم فقط مهمانم و هیچ مسئولیتی ندارم، راه افتادیم به سمت محل قرار. وقتی رسیدیم سخنران محترم مشغول صحبت بودند، در زیرزمین یک آپارتمان شخصی که تبدیل به حسینیه شده بود. اگر چه چندان بزرگ نبود، ولی تر و تمیز بود و با امکانات کامل.☺️ آن طرف پرده بچه‌ها بودند، و این طرف پدران و مادران شریف. علی‌رغم تلاش سه مربی مهربان و کاربلد، صدای آن طرف پرده نشان می‌داد که جمعیتشان چند برابر این طرف پرده است.😅 و این یعنی در این محفل کوچک آمار زاد و ولد خیلی وقت است که از نرخ جایگزینی رد شده.😅 صحبت‌های حاج آقا بهرامی از آمارهای جمعیتی و عدد و رقم‌های نگران‌کنندهٔ بحران سالمندی رسید به اهمیت روایت سبک زندگی مادرانه، آن هم از جنس مادران چندفرزندی و پویا. هر چه از اهمیت این کار می‌گفتند، بر لزوم همراهی و همدلی پدران حاضر با دست اندرکاران مجموعه مادران شریف هم تاکید می‌کردند.🤭😉 اینکه‌ آن‌ها هم با تحمل شرایط کار و زندگی بانوانی که از میان کنش های اجتماعی موجود، این جنس فعالیت را انتخاب کردند، می‌توانند در ثواب این جهاد مهم شریک باشند. هنوز چشم‌های ما خانوم‌ها از سوزنی که به آقایان زده بودند، درخشان بود که نوبت جوالدوز به خودمان رسید.🤪 « و اما شما بانوان محترم بدانید که اگر در این مسیر همسرانتان ناراضی باشند، یا در وظیفهٔ مادری خودتان کوتاهی کنید، حتماً برکت از کنش اجتماعی‌تان هم رخت خواهد بست.» و دوباره به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز تفاهم پیش روی‌مان نیست.🤭 بحث حاج آقا حسابی گرم شده بود که شاهد حرکت موشکی فسقلی‌ها از آن طرف پرده به این طرف پرده بودیم که پیام «مامان من گشنمه» را با سرعت مخابره می‌کردند و در کسری از ثانیه برمی‌گشتند به بازی.‌ این یعنی نوبت پذیرایی رسیده بود. بچه‌ها توسط مامان‌ها پذیرایی شدند و حاج آقا هم با نکات قرآنی جذابی که می‌گفتند از جان‌های خستهٔ ما پذیرایی کردند. ادامه دارد...😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«تجدید دیدار مادران شریف...(۲)» (مامان ۷، ۵، ۱ ساله) « نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ...» «خدا می‌گه ما روزی می‌دیم، هم به شما، هم بچه هاتون. این ما یعنی چی؟ وقتی در جمع مسئولین هستیم، می‌گیم این ما یعنی شما اینجا باید واسطهٔ رزق خدا باشید. نَشینید تا خدا مستقیم بیاد رزق رو برسونه، شما هم مسئولید تو این مسیر.😊 ولی وقتی طرف حسابمون مسئولین نیستن، می‌گم اگه بخواید، می‌تونید شما هم اینجا کنار خدا قرار بگیرید. می‌تونید واسطهٔ رزق دیگری بشید. شما هم با کمک به یه خانوادهٔ دیگه، در دایرهٔ «نحن» که خدا در قرآن می‌گه، قرار بگیرید.☺️ البته که شرایط سخت اقتصادی تنها دلیل آمار کم تولد نیست، بارزترین دلیلش هم اینه که خانواده‌های مرفه‌تر کم‌جمعیت‌تر هستند. این نکته هم شاهد قرآنی جالبی داشت.😉 در آیه ۱۵۱ انعام خدا هم فقر و نداری رو یکی از دلایل تمایل به بچه نداشتن می‌داند: «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَإِيَّاهُمْ» بچه‌هایتان را از سرِ فقر و نداری نکشید؛ چون روزیِ شما و آن‌ها را ما می‌دهیم. ولی در آیه ۳۱ اسرا هست که: «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا» بچه‌هایتان را از ترس فقر و نداری نکشید؛ زیرا روزیِ آن‌ها و شما را ما می‌دهیم. کشتن آنان بد گناهی است.* پس همیشه فقر واقعی نیست که مانع فرزندآوری می‌شود، گاهی ترس از فقر، یا همان حس فقر مانع می‌شود. و جالب این‌جاست که پاسخ خداوند به هر دو دسته، اصلاح نگرش به رزاق بودن خداست، چه فقر واقعی و چه ترس‌ از فقر. اگر چه روح و جانمان پای معارف زندگی ساز قرآن جلا می‌گرفت، ولی بعد از حدود دو ساعت باید از پای منبر شیرین و پرمغز حاج آقا بلند می‌شدیم. پدران محترم گعده‌ای گرفتند و ضمن آشنایی با هم، درباره سوزن‌ها و جوالدوزهای مطرح شده😅 بحث و تبادل نظر کردند. ما هم که حسابی دلمان برای هم دانشگاهی‌های سابق و همکارهای فعلی‌مان تنگ شده بود، حال و احوالی کردیم و به درخواست مسئول محترم مادران شریف، قدری هم دربارهٔ چالش‌های کار و زندگی گفتگو کردیم. پنج شش ساعتی کنار دوستان موافق و همراه در حسینیه‌ای که صاحبش شوهر یک بانوی مسلمان شدهٔ آمریکایی بود، مثل برق گذشت و فقط خاطرهٔ روشنش برای همیشه در صفحهٔ ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ عمرمان ثبت شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«استعینوا بالصبر و الصلاه!» (مامان محمد ۸ ساله، علی ۶ ساله، آیه ۲/۵ ساله، عباس ۹ ماهه) از حوالی ۹ صبح دیگر تاب دادن ننو، صدای عباس را آرام نمی‌کرد. این‌ یعنی روزِ مامانِ عباس رسماً آغاز شده است. تعویض پوشک بچه، سرویس بردن آن یکی بچه، آماده کردن حریره عباس و صبحانه خودمان، جمع کردن رختخواب‌ها، آب دادن باغچه، جمع کردن لباس‌های شسته شده از روی بند و تا کردن و سرجا گذاشتنشان، شستن سری دوم و سوم لباس‌ها، جمع کردن سفره صبحانه، آماده کردن ناهار. همه این کارها و خیلی خرده کاری‌های دیگر را، با همراهی یک طفل ۸ ماهه که جزو چسبندگان به حساب می‌آید تصور کنید🤦🏻‍♀! که هی می‌گذارمش زمین و سعی می‌کنم با خوراکی یا اسباب بازی سرش را گرم کنم و می‌روم بدو بدو یک کاری انجام می‌دهم. در هر مرحله، دو دقیقه بیشتر فرصت ندارم، یک دفعه سنسور فاصله از مادرش بوق بوق می‌کند و به گریه میفتد. باید بغلش کنم، چند تا کار که یک دستی قابل انجام است، انجام بدهم تا مرحله بعدی و دو دقیقه بعدی! خیلی دوست دارم دم مرگ،  فیلم این روزهای خودم را ببینم🤪 احتمالاً چیزی شبیه چارلی چاپلین است از نظر سرعت. و از نظر محتوا هم‌ شبیه لورل و هاردی! حتی شاید شبیه به پت و مت😁! القصه شکرخدا صدای اذان ظهر بلند شد. عباس هم تازه خوابیده بود و فرصت را غنیمت شمردم که اول وقت نماز بخوانم. هم‌ خستگی از پاهایم بگیرم و هم‌ روحم را سر سجاده بتکانم تا بتوانم خودم را به شب برسانم. صحیفه فاطمیه هم کنار مهرم گذاشتم روی زمین. نماز ظهر تمام شد، بعد از تسبیحات حضرت زهرا، فهرست صحیفه را باز کردم تا رزق روزم‌ را پیدا کنم. تعقیب نماز ظهر گزینه خوبی به نظرم آمد. مشغول خواندن متن عربی و ترجمه اش شدم. حس و حال خوبی داشت.  آیه از حیاط آمده بود و مثل همیشه از علی گلایه می‌کرد‌. ۷-۸ خط خواندم که صفحه تمام شد! رفتم صفحه بعد... اووووه چه زیاد! صفحه زدم باز هم تا ببینم چند صفحه است کلاً؟  علی هم حالا آمده بود به دفاع از خودش! دو سه چهار پنج! نزدیک شش صفحه تعقیبات نماز ظهر فقط؟!!! صدای گریه عباس بلند شد. تابش دادم، دوباره خوابید. با دادن خوراکی، صدای اعتراض علی و آیه را خاموش کردم و فرستادمشان به حیاط، تا عباس دوباره بیدار نشود. قامت بستم برای نماز عصر. از تعقیبات نماز عصر صحیفه فاطمیه هم ۵ـ۶ خطی خواندم که فرصتم دوباره تمام شد. من ماندم و فکرهایی که این روزها مدام در مغزم بالا و پایین می‌شوند. حضرت زهرا فقط با ۱۸ سال سن و ۴ تا بچه قد و نیم قد. با شوهری که عمده مدت ده ساله زندگی مشترکشان را در میدان‌های جهاد دور و نزدیک بوده. با حجم کار آن موقع!  با فقر و نداری بدون نانوایی سر کوچه و ماشین لباسشویی و ظرفشویی و جارو برقی و هزار و یک امکانات زندگی که حالا ما داریم. کی فرصت می‌کردند آنقدر عبادت کنند که پاهایشان ورم کند؟! - خادم داشتند و یک روز در میان کارها را تقسیم کرده بودند بین خودشان و خادم. -چند سال از این سال‌ها خادم داشتند مگر؟! خادم کاری بیش از امکانات امروزی ما برایشان می‌کرده؟ -اصلاً مگر به ما نمی‌گویند ثواب شیر دادن و بچه داری شما از عبادت بقیه بیشتر است؟! ثواب بچه داری و تربیت فرزند حضرت زهرا، که حسن و حسین و زینب به عالم تحویل داده‌اند، بیشتر از نماز و دعا و عبادت نبوده یعنی؟! که ایشان هم خانه‌ داری و بچه داری می‌کردند و هم عبادت! آن هم آن‌قدر زیاد؟ -اصلاً چرا به جای یک خادم، دو خادم نداشتند؟ تا بانوی دو عالم کلاً وقتشان را صرف کارهای خانه نکنند و به امور مهم‌تر بپردازند؟ یعنی آن‌قدر خانه داری و بچه داری و همسرداری ارزش و اهمیت دارد که شخصیتی همچون ایشان هم انجامش دهند؟! باز هم این سوال‌ها و صدها سوال دیگر در مغزم پیچ و تاب می‌خورند...که حتی فرصت ندارم به دنبال پاسخشان بروم! هربار که فرصتی دست داده تا کمی بیش از واجبات هول هولکی، دل بسپارم به رابطه با خدا، نمازی، دعایی، ذکری چیزی گفته‌ام، بیشتر به این فکر کرده‌ام که اساساً برای آنکه بتوان چهار تا بچه قد و نیم قد را با آن شرایط سخت تربیت کرد و خوب هم تربیت کرد، شرط لازم همین است که فرصت خلوت داشته باشی. به خودت برسی. به رابطه‌ات با خدا🤲🏻. با عالم ملکوت! آنقدر زیاد که پاهایت ورم کند! از عبادت، نه فقط از راه رفتن دنبال بچه! استعینوا بالصبر و الصلاه برای مادرها شاید همین معنا را بدهد! سختی خانه داری و بچه داری و همسرداری را با صبر، با نماز برای خودت هموار کن! مثلاً بچه‌هایم را بسپارم به آشنایی تا نماز بخوانم، نماز مستحبی! تا مادرتر شوم، برای بچه‌هایم. چقدر مشتاقم به زمانی که به زودی می‌رسد و فرهنگ‌مان به سیره بانوی دوعالم شبیه‌تر خواهد شد ان‌شاءالله. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
دختر همسایه اومده دم در دنبال آیه. علی در رو باز میکنه و الکی میگه آیه خوابه. آیه: ماماااان... من خوابم؟ -نه دخترم، بیداری. آیه: علی! نه... مامان میگه من بیدارم.🧒🏻🤪 (مامان ۸، ۶، ۲.۵ ساله و ۹ ماهه) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان محمد ۸ ساله، علی ۶ ساله، آیه ۲/۵ ساله و عباس ۱۰ ماهه) بعد از چند بار امکان‌پذیر نبودنِ برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر، بالاخره ساعت ۱۰/۴۰ صبح تلفن همسر بوق خورد. خیلی زود جواب داد و با صدای ضعیفی گفت: - سر کلاسم عزیزم، کاری داری؟ ـ نه، برو بعد زنگ میزنم. بابای بچه ها نیم ساعت قبل از بیدار شدن ِ من از خانه بیرون رفته بود. ساعت ۷ محمد را بیدار کردم. مدام هیس هیس می‌گویم و عباس را در ننو تاب می‌دهم تا بیدار نشود. صبحانه اش را می‌دهم، خوراکی مغازه ای، یا به قول بچه ها هله هوله داریم، همان را برایش می‌گذارم. علی را صدا می‌کنم تا برود پیش عباس و آیه بخوابد.که اگر در فاصله رساندن محمد بیدار شدند، تنها نباشند. هرچند‌ می‌دانم بی فایده است و علی با صدای گریه بچه ها بیدار نمی‌شود. سریع محمد را می‌رسانم. تصمیم می‌گیرم تا همه خوابند، اول مقرری قرآن و نهج‌البلاغه را بخوانم، بعد سراغ کارهای خانه بروم.اوضاع لباس ها و ظرفهای کثیف خیط است و اگر امروز سر و سامان ندهم، باید اعلام ورشکستگی کنیم! نه ظرف تمیز داریم و نه لباس قابل پوشیدن! تا می‌رسم خانه، آیه از اتاق بیرون می‌آید. شیشه می‌خواهد و بعد هم دستشویی باید برود و آبنبات بگیرد. عباس سر صبح که بیدار شده بود، لباسم را نجس کرده بود. کار آیه که راه افتاد، خودم به هوای دستشویی رفتن، دوش دو سه دقیقه ای گرفتم و فوری آمدم بیرون. آیه پشت در تهدیدم می‌کرد که اگر دیر بیای دُلاغو(چراغو) خاموش می‌کنم. برای اینکه عباس را بیدار نکند، می‌برمش حیاط. از فرصت استفاده می‌کنم و اسباب بازی هایی که دیروز بردند بیرون و قول دادند که خودشان جمع کنند، جمع می‌کنم! از توی باغچه، وسط حوض و روی شاخه نخل حتی! شونصد جفت کفش و دمپاییِ دم در را می‌رسانم به ۶ جفت و باقی را در جاکفشی می‌گذارم. تمام این مدت گفتگو با آیه در جریان است. چرا کفشو برداشتی؟ دمپایی مو میخوام. برا علی رو بده بپوشم. مهمون میاد امروز؟ سکه هامو برندار! ... صدای گریه عباس بلند می‌شود.نم داده، عوضش می‌کنم، علی هم بیدار شد. از دیشب هنوز لباس بیرونی تنش است. بعد از چند بار گفتن بالاخره لباس خانگی می‌پوشد. موهایم را خشک می‌کنم، آبرسان میزنم به صورت و دست هایم که بعد از حمام خشک شده اند.چند ثانیه ماساژ صورت می‌دهم و رژ لب ملایم و سرمه می‌زنم که تیک رسیدگی به سر و وضعم را زده باشم! در جواب پرسش آیه که چکار کردی ، می‌گویم دارو زدم به چشمم تا خوب بشه و سرمه را قایم می‌کنم. عباس شیر می‌خواهد، آیه و علی سر ماشین دعوا می‌کنند. آیه زور می‌گوید و علی کوتاه نمی آید. علی کرم می‌ریزد و آیه جیغ می‌زند. عباس را زمین میگذارم تا علی و آیه را سیر کنم بلکه اخلاقشان از این وضعیت خارج شود. عباس به محض تماس با زمین گریه‌اش می‌رود هوا. توجه نمی‌کنم، سفره می اندازم، صبح همسایه عسل آورده و علی خوشحال است. کره و عسل سر سفره می‌گذارم. عباس را که می‌خواهد حمله کند به ظرف عسل ، بغل می‌کنم. لقمه مورچه ای برایش درست می‌کنم و در دهانش می‌گذارم. آیه گریه می‌کند: -کره عسل دوست ندارم، نون پنیر میخوام. _پنیر نداریم. -پس تخم مرغ میخوام. خدا رحم کرد این یکی موجود است! عباس در بغلم ورجه وورجه می‌کند تا خودش را بیندازد توی سفره. نگاهم به علی می‌افتد که یک تکه نان کوچک برداشته، کره گذاشته رویش و قاشق پر از عسل را سرازیر کرده روی لقمه و عن‌قریب دست و لباس و سفره را به فنا می‌دهد. جیغ می‌زنم، برید تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیاید. عباس میترسد و به گریه میافتد. همونطور که دهانش باز است چند تا لقمه می‌چپانم در دهانش. علی اعتراض می‌کند. داد میزنم و می‌گویم بذار عباسو سیر کنم، خودم بهت لقمه می‌دم. فقط نیا بیرون! چند لقمه کره و عسل که به عباس میدهم، دست و صورتش را می‌شویم، رنگارنگ به دستش می‌دهم و می‌برمش توی حیاط تا به علی و آیه برسم. علی زیر بار نمی‌رود که من لقمه بدهم، با یادآوری قواعد لقمه گرفتن و آموزش کره و عسل خوردن برای بار هزارم، سفره را به خودش می‌سپارم و برای آیه نیمرو درست می‌کنم. تا پایان صبحانه خوردن این دوتا، آن یکی در حیاط مشغول رنگارنگ است و صدایش در نمی آید. خودم چند لقمه‌ای می‌خورم که علی طلب رنگارنگ می‌کند. چرا به عباس هله هوله دادی به ما نمی‌دی؟ -اوووفففف،هرکاری کنم باز صدای یکیشون درمیاد. لباسشویی کارش تمام شده، همان سر صبح یک دور روشنش کرده بودم. آیه درخواست دنبال بازی دارد. -اگه من بازی کنم پس کی لباسارو پهن کنه؟ همین‌طور با حرف زدن حواسش را پرت می‌کنم و لباس ها را پهن می‌کنم و سری دوم لباس های کثیف را به ماشین می‌سپارم. یکی دو تا تماس فوری دارم، زنگ می‌زنم تا تکلیف آشپزخانه مقاومت این هفته روشن شود. لابلای تماس‌ها، چشمم به اطلاعیه ثبت نام کتاب درسی محمد می‌افتد که هنوز انجام ندادیم.‌
«زیارت در وقت اضافه» (مامان ۹ ساله، ۷ ساله، ۳ ساله، ۱ ساله) چند وقت پیش تو گروه دوستامون بحث سختی‌های سفر رفتن با بچه پیش اومد، هرکس چیزی می‌گفت و یاد و خاطرهٔ سفرهای دونفرهٔ اول ازدواج‌هامون رو با حسرت گرامی می‌داشتیم!🤭 من که تجربهٔ سفر با یکی و دو تا و سه تا و چهار تا بچه داشتم هم، کم اظهار فضل نکردم! و البته در آخر خاطرنشان کردم که وقتی چند تا بچه پشت سر هم داشته باشی، همین‌که یه کم از آب و گل در بیان، می‌تونیم دوباره تجربهٔ سفر دوتایی با همسر رو داشته باشیم. که با واکنش اووووو😏 کو تا این چهار تا از آب و گل دربیان و بتونی تنها بری سفر و اصلاً کی قبول می‌کنه بچهٔ آدمو نگه داره و... مواجه شدم. بی‌راه نمی‌گفتن، ولی آدمی به امید زنده است!😅 گذشت تا رسیدیم به ایام اربعین! وضعیت جسمی و روحی خودم و بچه‌ها طوری بود که برخلاف سال‌های قبل، اصلاً نمی‌تونستم به رفتن فکر کنم. ولی جسارت لازم برای اینکه صریحاً بگم نمیام رو نداشتم!🫣 سپردم به خدا تا هر چی خیره پیش بیاد. از قضا عباس آقا دم دمای رفتن مریض شد! تب و سرفه و عفونت گوش و حلق و... خلاصه طوری شد که با طیب خاطر گفتم خب من امسال به خاطر عباس نمی‌تونم بیام. همسر و پسرها راهی شدن. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون😁 خیلی هم راضی و خوشحال بودم و به طرز عجیبی حس جاماندگی نداشتم. وقتی با عباس و آیه تنها شدم، بی‌خیال کارهای جاری خونه و آشپزخونه، مشغول انجام برنامه‌های عقب‌مونده‌ام شدم. ناگفته نماند عباس همین‌که مأموریت خونه‌نشین کردن من رو با موفقیت به پایان رسوند، حالش رو به بهبودی رفت😂. سه چهار روز به همین منوال گذشت و یکی یکی لیست کارهام تیک می‌خورد. تا اینکه یکی از دوستام زنگ زد و گفت: داشتیم می‌رفتیم کربلا، ولی برنامه‌ریزی‌هامون به هم ریخت و نتونستم بچه‌هامو برسونم به مامانم!» از من پرسید که می‌شه دوقلوهای چهار ساله و دختر نوجوانش چند روزی مهمون ما باشن تا بره زیارت و برگرده؟ نتونستم قبول نکنم! پیشنهاد ترسناک، ولی در عین حال وسوسه برانگیزی بود. من که به هر حال فرصت زیارت رو‌ از دست داده بودم، ولی می‌تونستم کمک کنم تا یه نفر دیگه به زائرهای اربعین امسال اضافه بشه. به سختی‌ها و چالش‌هایی که ممکن بود برامون پیش بیاد، اصلاً فکر نکردم😌 ‌و گفتم باشه بیارشون پیش من. چند روز بعدی رو‌ ۶ نفری گذروندیم تا مسافرهای ما و مهمون کوچولوهامون برگشتن. با شنیدن خاطرهٔ زائرها دلم هوایی شد و با خودم برای اربعین سال بعد برنامه‌ریزی می‌کردم. ولی انگار تقدیر طور دیگه‌ای چیده شده بود. قیمت پایین بلیط‌های تهران-نجف، یکی دو روز بعد از اربعین چشمک می‌زد بهمون🥹. ولی هر چی حساب کتاب کردیم، دیدیم همین مقدار هم برامون زیاده الان. یه نفر بدون اینکه از فکرایی که تو سرمون می‌گذشت خبر داشته باشه، گفت من می‌تونم پول قرض بدم، برید و برگردید. باز هم به چالش‌ها و سختی‌هایی که یه سفر یه روزه و سپردن بچه‌ها می‌تونست داشته باشه، فکر نکردیم و دل رو زدیم به دریا☺️. سحر شنبه دو روز بعد از اربعین، هواپیما روی باند فرودگاه نجف نشست تا من و همسرم دو‌ سه ساعتی هوای خانه پدری رو‌ استشمام کنیم، بوی بهشت رو تو صحن حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) حس کنیم، دستمون رو روی انگورهای ضریح متبرک کنیم و راه بیفتیم به سمت کربلا. دو سه ساعتی هم‌ مهمان ارباب و علمدار بودیم و راهی مرز شدیم. صبح فرداش وقتی رسیدیم خونه که هنوز عباس خواب بود. من هم انگار خواب بودم. تمام این ۲۶-۲۷ ساعتی که پشت سر گذاشته بودم، مثل یه رویای شیرین بود🥹. بچه هامون هنوز از آب و گل در نیومدن، ولی از صدقه سر حضورشون رزق‌های عجیب و غریبی به ما هم می‌رسه. مثل همین سفر دو تایی یک روزه، مثل یک ساعت خواب راحت روی فرش‌های سرداب حرم امیرالمومنین (علیه‌السلام)، مثل یک مکعب پلاستیکی حاوی مای بارد روبه‌روی حرم ارباب... پ.ن: ما موقعی رفتیم به سمت نجف، که همه داشتن برمی‌گشتن، به همین خاطر بلیط هواپیما نصف قیمت بود. از طرفی با پولی که قرض گرفتیم، تونستیم تمام ارز مسافرتی که می‌دن رو بگیریم و خب هزینهٔ سفرمون در مجموع خیلی کمتر از اون میزان دلار بود. زمینی برگشتیم و با فروش دلارهای باقی مونده، هم قرض‌مون رو پس دادیم، و هم هزینه سفرمون کاملاً جبران شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif