#قسمت_نهم (قسمت آخر)
حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجیها موفق به نظر میرسید!💪🏻
کار خیلی سنگین شده بود!🤯
برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط!
استارتاپ؟؟
محصول نو؟؟
همهش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒
این مسائل رو باتجربهها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیشبینی کرده بودم؛
من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختیها میرفتم!
خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختیها، جهتگیری خوبی پیدا کرد.☺️
اما چه چیزی پذیرش این سختیها رو برام سخت کرد؟!
باید برگردم ببینم🤔
جناب همسر کلافه به نظر میرسه!🙄
تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچهها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔
پذیرش این سختیها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونههام بود، همچنان حس کنم...
تلاشم بیشتر شد اما...
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی میفزود...
انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویتهام رو بررسی کنم...
مگه نمیخواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟
بله
کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟
بله
تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟
بله
شد؟
😑
مگه اولویتت نشاط و رضایت خانوادهات نبود؟😢 بله بله ولی...
نه دیگه ولی نیار!
دوباره وقت عمل شد!
پازل زندگیت رو ببین!
با خودت روراست باش!
این پازل زیبا اگه حتی یه تیکهش سرجاش نباشه زیبا نیست!
خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕
بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم!
دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بیخیالی گذشت.😑
به خودم اومدم دیدم همسایهی دیوار به دیوارمون تو تهران هیچ کسی رو نداره و تو بغلم بغضش ترکید!😢
اونیکی همسایه، بنده خدا مشکل مالی داره و چقدر نیاز به همفکری و همکاری داره.💡
بچههام مدتیه نتونستن آزادانه هرچی دوست دارن با کامواهای من درست کنن!👶🏻👦🏻👦🏻
بچههای محله مشکل درسی دارن، دم امتحاناته! چقدر دوست خوب میتونم داشته باشم از نوجوونا!!
یه پیشنهاد کار مطالعاتی، خیلی خیلی مفید هم دارم.📚
حالا کی تسلیم چی شد؟ کی باخت و کی برد؟
من که دارم خیر درو میکنم.☺️
به قول پیامبر(ص) _نقل به مضمون_ در عجبم از مومن که هر اتفاقی براش بیفته خیره!
پیامبر جانم! منم در عجبم!😃
در هر موقعیتی هستیم، باید وظیفهمون رو پیدا کنیم؛ اگه سعی کنیم هدف همیشه جلو چشمامون باشه، پذیرش سختیها دلچسب میشه و بعد خواهیم دید که دونه دونه درهای رحمت جلومون باز میشن!
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
#ارزش_افزوده
#فرهنگ_مقاومت
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
#قسمت_اول
من ۲۴ سالمه،
دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁
شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂
یادش بخیر!
لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم میکردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆
سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم،
پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁
با اون همه خنده و جوابهای از سر شوخی که تو مصاحبه میدادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆
و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅
به خاطر شیطنتهام، تموم بچههای خوابگاه و دانشگاه منو میشناختن.😄
طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جستوجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچههای_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطونتر از خودم پیدا کردم.
پیدا کردن بچههای شیطون، بین بچههای عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆
ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقهام جور شد😁😄💪🏻
یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار میموندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجیها😂، سربهسر سرپرست خوابگاه میذاشتیم.🙈
یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی میکردیم.😃
برا بچهها فال آب (یه فال مندرآوردی😆) میگرفتم.
یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده.
و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂
آخ که چه روزایی داشتیم...
یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجیها، #نقاشی میکشیدیم و به بچهها و استادای دانشگاه میفروختیم😊
#بازاریابش هم خودم بودم.😉
با پول #فروش نقاشیها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشهشیر🍼 و #پستونک، برای بچههای نیازمند خریدیم.😇
اسم گروهمون شد art for life،
که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشیها، از دعای نینیها👶🏻، بین بچهها و اساتید محبوب بود.😄
حتی بعضی اساتید برای نوههاشون، نقاشی درخواستی سفارش میدادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی میکردن.😄
یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من میخوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍»
هنوز که هنوزه مزهی اون #بستنی زیر زبون منه.😍😋🍦
ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊
هیچکس باورش نمیشد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif