#پ_وصالی
#قسمت_اول
من ۲۴ سالمه،
دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁
شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂
یادش بخیر!
لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم میکردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆
سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم،
پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁
با اون همه خنده و جوابهای از سر شوخی که تو مصاحبه میدادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆
و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅
به خاطر شیطنتهام، تموم بچههای خوابگاه و دانشگاه منو میشناختن.😄
طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جستوجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچههای_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطونتر از خودم پیدا کردم.
پیدا کردن بچههای شیطون، بین بچههای عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆
ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقهام جور شد😁😄💪🏻
یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار میموندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجیها😂، سربهسر سرپرست خوابگاه میذاشتیم.🙈
یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی میکردیم.😃
برا بچهها فال آب (یه فال مندرآوردی😆) میگرفتم.
یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده.
و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂
آخ که چه روزایی داشتیم...
یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجیها، #نقاشی میکشیدیم و به بچهها و استادای دانشگاه میفروختیم😊
#بازاریابش هم خودم بودم.😉
با پول #فروش نقاشیها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشهشیر🍼 و #پستونک، برای بچههای نیازمند خریدیم.😇
اسم گروهمون شد art for life،
که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشیها، از دعای نینیها👶🏻، بین بچهها و اساتید محبوب بود.😄
حتی بعضی اساتید برای نوههاشون، نقاشی درخواستی سفارش میدادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی میکردن.😄
یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من میخوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍»
هنوز که هنوزه مزهی اون #بستنی زیر زبون منه.😍😋🍦
ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊
هیچکس باورش نمیشد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
#قسمت_دوم
همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼
با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅
دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود.
همسرم هم دانشجو بودن🎓
هر دو توی تهران و خوابگاهی.
یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓
دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس...
همسرم غرق کار و مطالعه،
و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂
سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم.
تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم.
تموم وسایل برقی ایرانی بود.
تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆
حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏
همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭
سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود،
و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم.
با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃
پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه.
با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود،
#پایاننامه_برتر شدیم.☺️
درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭
البته به مدت دو ماه.
من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد.
فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅
بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛
و زندگی در شهر قم شروع شد.😊
همراه با غربت و دوری از خانواده،😔
اما شیرین و دو نفره.😍
بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦
بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍
همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇
همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀
شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩
بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد.
بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
#قسمت_پایانی
تا روز بیستم تولد امیرعلی، با همسرم بودم❤️
ولی بعدش قم و تهران رفتنهاشون شروع شد. چند روز قم و تهران بودن و چند روز همدان.
وقتی قرار بود برن قم، یه روز قبلش میرفتیم فروشگاه و کلی خرید میکردیم🛒
و من موندم و کلی #درس و یه #بچه کولیکی...
باید تمام طول روز تو خونه راه میرفتم تا آروم باشه.
به حدی جییغ میزد که گلوش میگرفت😟
حتی وقت نمیکردم غذا بخورم🍛😟
ولی گذشت...😊
الان امیرعلی سه ماهشه👶
کولیکش خوب شده و یه پسر آروم و به شدت خندهرو😄
همچنان پدرش مشغول درس، و من با پسرم خونه تنها.
ولی #با_قدرت ادامه میدیم💪
پسرم با ذوق به #کتابهای توی دستم نگاه میکنه و من تمام مطالب رو بلندبلند براش میخونم📖
تا جایی که با صدای درس خوندن مامانش، پستونک به دهن، خوابش میبره😴
روزهایی که #امتحان دارم، یه شیشه شیر و امیرعلی تو کریر، تحویل مامان داده میشه و بدو بدو میرم سر جلسه امتحان😀
با خیلی از استادا صحبت کردم سر کلاس کمتر برم؛ و خدا خیرشون بده قبول کردن☺️
کلی #فایل_پایاننامه تو گوشیم دارم؛ و وقتی امیرم داره تو بغلم چرت میزنه، مطالعه میکنم و #نکات_خوبشو کپی میکنم😊
#سخنرانیهای_فلسفی هم، که همسرم تو ماشین برای منو امیرعلی میذاره، #جرقههای_پژوهشی جدیدی تو ذهنم ایجاد میکنه💡
کلی بهشون فکر میکنم و #نتایج خودمو تو گوشیم ثبت میکنم✅
یه بار رفتم کتاب فروشی تا یکی از کتابام رو بخرم؛ کتاب ۶۰۰ صفحه، با فونت خییییلی ریز بود با یه قیمت گزاف که من اینجوری شدم😫😶😖
پیدیاف کتاب رو پیدا کردم ک اونم به شدت زیاد بود😟
و من وقت این همه خوندن نداشتم😒
#خلاصهی_کتاب رو پیدا کردم و برای امتحان با گوشیم خوندم و شکر خدا قبول شدم😄
هر چند نمره ام آش دهنسوزی نشد😅
روزهایی ک قراره #کلاس برم، اگه #بابای_پسرم خونه باشه، با بچه، تو ماشین، پشت در دانشگاه، با یه شیشه شیر، منتظر من میشن👶🍼🚗
و اگه نباشه #مامانم مثل همیشه زحمت میکشن و امیرعلی رو نگه میدارن😊
البته وقتی میرسم خونه، قیافه مامان و خواهر کوچیکم، از خستگی اینجوریه😖😫😣
و امیرعلی که پیروز میدان شده، اینجوریه👶
زندگی با تموم روزای سختش داره برای من میگذره😊
و فقط #طعم_عمیق_شیرینی_بچهداری و عشقی که بین منو همسرم هست، برام یادگاری میمونه❤️
برام مهم نیست که پسرم باهوشه یا یه آدم معمولی☺️
تموم سعیام بر اینه که یه مرد #تلاشگر و #کوشا باشه؛ که اینجوری به همهجا خواهد رسید انشاالله❤️
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
(مامان #امیرعلی ۹ ماهه)
گریه میکنه😭
بغلش میکنم💕
راه میرم تو خونه
شروع میکنم ب خوندن سوره انشراح
تو چشمام نگاه میکنه👀
اشک تو چشمای مشکی درشتش گم میشه ..
لبخند میزنم 😍
میخنده😁
خوابش پریده،ساعت ۲ بامداد رو نشون میده😱
داره دندون درمیاره😔
دست میزنم روی لثه اش
تیزی یه دندون فسقلی حس میشه...
ذوق میکنم 😍
بغلش میکنم و میگم مااااشااااالله مامانی...
دندون نو مبارک🌹
میخنده..
کیف میکنم
تا پنج صبح بازی میکنه
ازشدت خواب بیهوش میشم ..
ولی نیاز دارم مث کارتون تام و جری چوب کبریت بزارم لای پلک هام و چهار چشمی مراقب سینه خیز رفتنش باشم...
ب زور میخوابه
نماز میخونم ...
سوره ی انشراح...
هنوز چشمام گرم نشده همسرم صدام میزنه..
_خانوووم پا میشی با هم صبحونه بخوریم?چقدررررر امیر علی دیشب خوب خوابید😨
دلم میخواد از شدت خواب آلودگی و خستگی و اینکه اتفاقات دیشب رو حتی حس نکرده پاشم و یه کاری دستش بدم😝😆👊
یهو ذهنم پر میکشه و میگم الم نشرح لک صدرک...
پامیشم صبحونه حاضر میکنم
میگم دیشب نخوابیدم😕
میگه شرمنده خسته بودم نفهمیدم!پس برو بخواب با امیرعلی،ناهار هم نمیخواد درست کنی...یه چیزی ميخوريم.
پ ن:برای اینکه از نگرانی در بیاید باید بگم که بعد از صبحانه همراه با امیرعلی خان تا ۱۱ خوابیدیم.😴😴
#سبک_مادري
#ان_مع_العسر_یسرا
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
(مامان #امیرعلی ۹ ماهه)
دیر غلت زد.
منم که مامان اولی و بیتجربه ❗️ کلی نگران شدم.
گمون کنم ۷ ماهش بود که تونست غلت بزنه، تا یه ماه بعدشم سینه خیز نمیرفت.😢
خلاصه ک کلی مامانشو حرص داد تا بتونه حرکت کنه.😅
یادمه اسباببازیها رو میچیدم جلوش تا بلکه آقا زحمت بده به خودش یه چند سانت برای دلخوشی این مادر، سینه خیز بیاد..😏
انگاااار نه انگار🤨
جیغ و گریه که وسایل رو بده بهم!
پروژهای داشتیما،
کلی استرس هم اینجا متحمل شدم...
تا یه روز به تشخیص خودش صلاح دید سینه خیز بره.😁
خلاصه به همین سینه خیز رفتنش دلم خوش بود و حالا حالاها امیدی به چهار دست و پا رفتنش نداشتم!
هر چند که خودم چهار دست و پا میرفتم که یاد بگیره ولی بیتاثیر بود.
یه روز از همین روزای اخیر، رفتم خونهی مامانم،
من یه خواهر کوچولو دارم به نام حلما که پنج سالشه.😍
حلما و امیرعلی مشغول مسابقهی سینه خیز رفتن بودن که من گفتم: «حلما چهار دست و پا برو بچه یاد بگیره»
در اتفاقی محیرالعقول امیرعلی دقیقا مثل حلما چهار دست و پا شد و شروع کرد به صورت حرفهای حرکت کردن.😳
بعد این جریان فهمیدم چقدرررر تک بچه بودن سخته!😐
ما بزرگترا هر کاری کنیم نمیتونیم الگوی دوست داشتنی و همه چیز تمومی برای بچهها باشیم.🤷🏻♀️
پ.ن: دارم به صورت جدی به فرزند دوم فکر میکنم.🤗
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
(مامان #امیرعلی ۱۰ ماهه)
او که در شش ماهگی باب الحوائج میشود،
گر رسد سن عمو حتما قیامت میکند...
میخوام بهش شیر بدم،
شیر نمیخواد،
پس میزنه. 😔
با عجله یه تیکه نون میدم دستش به امید اینکه شاید آروم بگیره، تیکه نون رو هم پس میزنه...
گریهاش شدت میگیره. 😞
کلافه میشم هیچ کاری از دستم برنمیاد. 🤯
به هقهق میافته،
هر کاری میکنم آروم نمیشه.
لیوان آب رو نزدیک لباش میبرم،
مثل کویری که به آب رسیده آب میخوره.
یادم میآد از صب بهش آب ندادم. 🥺🥺
به یاد صحرای کربلا اشکام جاری میشن. 😭
بمیرم برای دلت رباب
بمیرم برای تشنگیت علی اصغر. 😭😭
آدم گاهی تا مادر نشه درد گریه بچه رو نمیفهمه.
آدم گاهی تا مادر نشه نمیدونه اینکه پدر با بچه بره و بیبچه برگرده یعنی چی...
#سبک_مادری
#مادرانه_های_محرم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_وصالی
(مامان #امیرعلی ۱سال و ۷ ماهه، و یه دختر خانوم توراهی)
کل دنیا رو سرم خراب شده بود!
اصلا چند روز غذا نمیخوردم.😥
کارم شده بود نگاه کردن به امیرعلی و زار زار گریه کردن که من دارم به این بچه ظلم میکنم.
چرا باید تو ۱۱ ماهگی این طفل معصوم من باردار بشم...😞
من بچهی دوم میخواستم، نه که نخوام!
ولی نه به این زودی...
نمیتونستم با این جریان کنار بیام.
حتی شبا خواب نوزادی امیرعلی رو میدیدم و اون کولیک وحشتنااااک و با ترس میپریدم از خواب.😫
تا اینکه دکتر گفت جنین در آستانهی سقطه.
دلم هرررری ریخت پایین. یه حسی تو دلم داد زد نه!!
همهش انگار حاصل ناشکری بود که کردم.
همهی وجودم پر از پشیمونی شد.
اشکام امونمو برید.
برگشتم ب سمت خدا،
خدایا غلط کردم،
خدایا میخوامش،
خدایا تیکهی وجودمو بهم پس بده،
نمیخوام از دستش بدم،
ببخش دخالت کردم تو کارت،
ببخش اگه ناشکری کردم،
و چندین باااار آزمایش و سونوهای مختلف.
دکتر بعد چند روز گفت جنین به طرز معجزه آسایی قلبش تشکیل شده و حالش خوبه.
شکر کردم خدا رو🤲🏻
میدونین چیه؟!
گاهی آدم برای شکر نعمت باید در آستانهی از دست دادن اون نعمت قرار بگیره تا قدرشو بدونه.
حالا که دخترم تا چند روز دیگه به دنیامون پا میذاره با خودم میگم:
درسته که من آمادگی و برنامه برای حضور بچهی دوم نداشتم (چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی)
و حتی تا مدتها بارداریمو از همه پنهون کردم که مورد شماتت طرز فکر افراد قرار نگیرم،
ولی الان افتخار میکنم که مادر دو تا فرشتهام که قراره بهترین دوست و همدم هم باشن.🧡
سختی زندگی که کم نمیشه، اگه باردار نبودم زندگی شاید از یه طرف دیگه بهم سخت میگرفت.
مثلاً شاید امیرعلی شیطونتر بود و بیشتر نیاز به مراقبت داشت.
یا شاید بیشتر مریض میشد و هزار تا شاید دیگه.
یاد گرفتم که شاکر باشم.
بیشتر حواسم هست کجام الان.
ایمان دارم که تموم صداها شنیده میشن و بیپاسخ نمیمونن. چه شکر نعمت و چه کفر نعمت!
خدایا چه بسیار کفر نعمتهایی که کردم و تو از سر لطف و مهربونی و حکمتت نعمت رو از من دریغ نکردی.
خدایا چه قدرررر زیادن ناشکریهای ما و چندین برابرش بازم بارش الطاف شماست.
💛الحمدالله رب العالمین💛
#ان_مع_العسر_یسری
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
🔸#م_روح_نواز
(مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله)
ترمهای اول و دوم خیلی بد درس خوندم. چون تو ذهنم این بود دانشجو که درس نمیخونه!
بعد ازدواج درس خوندنم بهتر شد و اواخر کارشناسی که باردار هم بودم به برکت حال روحی خوبی که داشتم و عنایت ویژهای که به آدم میشه بهتر از همیشه درس خوندم.
🔸#بنتالهدی
(مامان سه دختر)
موقع بارداری، من و همسرم دانشجو بودیم و هنوز منبع درآمد مشخصی نداشتیم. درست همون موقع کاری جور شد که درآمدش برای زندگی با دوقلوها و حتی پرستار گرفتن کافی بود. بعد از بچهها برکات مادی و معنوی عجیبی به زندگیمون سرازیر شد. هر چند بعد تولد دوقلوها تا نه ماه فعالیتهام به حداقل رسیده بود اما جابر بودن خدا رو به وضوح در زندگیم دیدم. به اهدافی که با چند سال تلاش نرسیده بودم، بعد تولد بچهها با سرعت عجیبی بهشون نزدیک شدم.
🔸#ف_غیور
(مامان محمدجواد)
دورهی دکترا که محمدجواد به دنیا اومد با چالشهای مختلفی روبه رو بودم. اما با کمک اطرافیان سعی کردم درسم رو به سرانجام برسونم. امیدم به خداست که به وقت و کارم برکت بده تا حقی از آقا محمدجواد و بقیه ضایع نشه.
چند سال قبل نگاهم این بود که مادر ایدهآل نباید سرکار بره ولی بعد فهمیدم این تنها نقشی نیست که خدا از من انتظار داره. خدا به من علاوه بر نعمت مادرشدن، نعمت درس خوندن، درس دادن و همراهی خانواده رو بخشید.
🔸#پ_وصالی
(مامان دو فرزند)
سال آخر دانشگاه عروسی گرفتیم. خونهمون همدان بود. همسرم که درسشون زودتر تموم شده بود همدان موندن و من تنها راهی تهران میشدم. وقتی درسم تموم شد، همسرم رفتن سربازی و بعدم به خاطر دورهی ارشدشون مدتی ساکن قم شدیم و بعد دوباره به همدان برگشتیم. این بین من هم فرزند اول رو باردار شدم و کنکور ارشد دادم و قبول شدم. بعد تولد امیرعلی همسرم بین تهران و قم و همدان در رفت و آمد بودن. من بودم با کلی درس و یک بچهی کولیکی... ولی زندگی با تمام روزهای سختش با همراهی مادر، همسر، اساتید و تدابیر متنوع برای درس خوندن گذشت و شیرینی عمیق بچهداری به یادگار مونده.
🔸#ط_اکبری
(مامان رضا ۷ساله، طاها ۶ساله، محمد ۳ساله، زهرا ۶ماهه)
زندگی شیرینمون از خوابگاه متاهلی پا گرفت و در کنار واحدهای خانهداری و شوهرداری خیلی زود واحد فرزندپروری هم اضافه شد. بعد از سه ترم مرخصی تحصیلی به همراه دو پسر کوچولوی نوپا و نوزاد به دانشگاه برگشتم. وقتی کلاس داشتم رضا پیش مامانم بود و طاها تو مسجد دانشگاه پیش دوستانم. سعی میکردم بینالطلوعین بیدار باشم و درس بخونم. نسخهی الکترونیک کتابها رو میخوندم که بچهها از نور چراغ بیدار نشن و حین شیر دادن و آروم کردن نوزادم بشه انجامش داد.
تو مترو، بین کلاسها، وقت ناهار، حین آشپزی، لابهلای کارهای خونه، کنار بچهها وقتی بازی میکردن... خلاصه وقتهای مردهی زندگیم رو زنده کردم و از هر فرصت اندکی برای رسیدگی به درس و پروژه استفاده می کردم.
🔸#ز_فرقانی
(مامان 5 فرزند)
به عمران علاقه نداشتم و دوری از خانواده سخت بود اما به سرعت به رشتهام علاقهمند شدم. طوریکه برای کارشناسی ارشد بدون کنکور میتونستم همون دانشگاه ادامه بدم. بعد ازدواج دوران فراغت از تحصیل نسبتا طولانی و تولد علی رو داشتم.
توی بارداری سوم کتابهای کنکور ارشد رو گرفتم و با ۳ ۴ ماه مطالعه کنکوردادم و با تولد دخترم تحصیل رو به شکل مجازی شروع کردم. برای کلاسهای حضوری هم بچهها رو پیش اقوامی میذاشتم که بچهی کوچیک داشتن. ترم آخر ارشد با جمعی از اساتید و دانشجوها کلینیک مدیریت پروژه عمران راه انداختیم.
هرچی تعداد بچهها بیشتر شد انجام فعالیتهای دیگه برای من آسونتر شد. طوریکه بعد فرزند چهارم کار در باشگاه طنز انقلاب فراهم شد.
🔸#ش_رهبر
(مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله)
کارشناسی رو با رتبهی ۲ در رشته خودم تمام کردم و میتونستم بدون کنکور وارد ارشد بشم. بعد از عروسی باردار شدم و درسم رو ادامه دادم و دفاع و پایاننامهی ارشد به بعد از زایمان موکول شد. به خاطر شرایط پسرم یک ماه مرخصی گرفتم و در همین فرصت کارهای پایاننامه رو تموم کردم و در یکسالگی پسرم دفاع انجام شد. پسرهای بعدی هم با فاصله سنی سه ساله از هم به دنیا اومدند و منم در این فاصله کار و فعالیتهای جانبی داشتم.
همسرم که از دکترا فارغالتحصیل شده بودن به منم پیشنهاد ادامه تحصیل دادند. با کمی فراز و نشیب در درس خوندن نهایتاً رتبهی دکترام ۱۴ شد. رتبه با میزان درس خوندن جور نبود و اینو از برکت حضور بچهها میدیدم.
الان که دکترا شروع شده شرایط سختیه چون هم باید سرکلاسهای خودم باشم و هم حواسم به بچهها باشه که بشینن سر کلاس و در این شرایط برنامهریزی از هر چیزی مهمتره. گاهی که خسته میشم میگم شاید شروع دکترا اشتباه بود اما وقتی حالم میاد سرجاش با انگیزه کارا رو ادامه میدم.
.
#پ_وصالی
(مامان #امیرعلی ۲سال و ۲ماهه و #هانا ۷ ماهه)
امیرعلی مشغول بازیه.
هانا هم داره غلت میزنه رو زمین. منم سرم گرم شستن ظرفاست.
امیر علی یواش یواش میاد سمت خواهر کوچولوش!
لپش رو محکم میکشه و فرااار ..
هانا کوچولو جیغ میزنه و گریه.😭
دستامو میشورم و بغلش میکنم.
میبرمش پیش داداشی.
میگم امیرعلی جان! هانا میگه دلم خواسته داداشی نازم کنه.
با اشتیاق میاد سمت خواهرش و میشینه میگه منم دلم خواسته بغلش کنم.😍
چند لحظه پیش رو به روش نمیارم
نمیخوام قبح کارش براش بریزه.
یه جوری خودمو زدم به اون راه که انگار اصلا ندیدم.
یادمه یه بارم از صدای همسایهها که داشتن دعوا میکردن، حرف زشتی یاد گرفت. تند تند مثل طوطی داشت تکرارش میکرد و کیف میکرد و ریز ریز میخندید.
صدام میزد و حرف زشت رو میگفت.
بازم نمیشنیدم.
بازم خودمو میزدم به اون راه.
انگار نه انگار که حرفی زده👌🏻
همین نشنیدن و ندیدنش باعث شد تا عصر حتی اون کلمه رو یادش بره.
این تغافل، وقتایی که کار خطرناکی نمیکنه لازمه و حساااااابی تاثیرگذار👌🏻
خودتو بزنی به نشنیدن!
به ندیدن!
حواسم هستا.😄
خوب میدونم چه اتفاقی داره میافته
ولی نباید بگم...
اسم نذارم رو کارش...
چون اگه بگم قبحش ریخته میشه و تماااام.
اصل تغافل توی رابطهی بنده و معبود هم زیاد دیده میشه.💛
چه وقتایی که بدجوری همه چیز رو خراب کردیم و خدا به رومون نیاورد و نعمتاشو به زندگیمون روانه کرد.🧡
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif