.
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۳، #فاطمه ۹، # طوبا ۶، #مبینا ۴، #محمد_مهدی ۱ساله)
«چگونه گودزیلای خود را تربیت کنیم»
احتمالاً شما هم این انیمیشن رو همراه کودکان سه تا چهل سالهتون از شبکهی نهال دیدین!
علاوه بر اون حتماً کلی کتاب تربیتی خوندین طوری که خودتون شدین یه پا مشاور تربیتی.
ولی حالا میخوام هرچی دیدین و خوندین فراموش کنین تا با یه روش جدید و منحصر به فرد آشناتون کنم.
ابتدا به چهار بچهی قد و نیم قد نیاز داریم که با وجود استفاده از ابزارهای تربیتی متداول، همچنان مرتکب خرابکاریهای متداول بچههای رو به رشد میشن و موجبات ناخرسندی شما رو فراهم میکنن.
حالا به یه قدم نورسیدهی مبارک نیاز داریم که از انرژی حضورش برای شاد کردن جو خونه و آروم نگه داشتن دائم محیط بیشترین بهره رو میبریم.
اسمش رو هم فرضا میذاریم گوجی.
روش کار به این صورته که صبح که گوجی از خواب پا میشه و خودبهخود دهنش اندازهی یه بیدندون به خنده وا میشه شما ذوق میکنی و شروع میکنی باهاش با صدای بلند حرف زدن و توجه دیگران رو جلب کردن تا اونها هم به سرعت برق و باد از اقصی نقاط خونه خودشون رو برسونن بالا سر گوجی.
بعد با تکرار شعارهای دستهجمعی مثل:
"قلب ما رو پس بده"
حسابی جایگاه گوجی رو در خانواده تبیین میکنی و در ادامه با پرسیدن این سوال از گوجی که:
"به نظر تو هم من بهترین مادر دنیام؟"
جایگاه خودت رو برای سایر فرزندان تبیین میکنی.
همزمان جوری رفتار میکنی که الکی مثلاً هرکسی لیاقت هم صحبت شدن با گوجی رو نداره و کمکم یه پادشاه کوچولو داری که هی دایرهی حکومتش وسیعتر میشه و حق داره هرجا صلاح دونست هر گونه تذکری رو با زبان بچگانه و به مستقیمترین شکل ممکن به تکتک بچهها بده و ازشون بخواد رفتارشون رو اصلاح کنن.
و صد البته همهی اینها حرفها و انتظارات خودته که با لحن کودکانه و با چاشنی چرت و پرت و شوخی از زبان کوچکترین عضو خانواده ادا میشه.
مثلاً:
- داداشی حواسم هست درس مرسات رو نمیخونی ها!
خودت میری سر درست یا با پوشکم به حسابت برسم؟
- ماماااااان ماماااااان، این سه تا آبجیا به خودشون اجازه دادن در حضور من به همدیگه ناسزا بگن. پیشنهادم اینه که: بیا لهشون کن!
- هیچ کی تو این خونه حق نداره بقیه رو بزنه، به جز من!
- سریع خرت و پرتاتونو جمع کنین من میخوام تردد کنم!
و میبینید که معمولاً ورق برمیگرده و دلخوریها و غرولندها تبدیل میشن به صدای بلند خنده و بازی و بچهها بله قربان گویان به انجام وظایفشون میپردازن.
البته این راهکار فوقالعاده یه ایراد کوچیک هم داره! اینکه هنوز برای تربیت این دیکتاتور کوچولو راهکاری پیدا نشده!
غیر از به دنیا آوردن بچهی ششم.😜
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بیتُ المقدسِ بهشتی...»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴، #فاطمه ۹.۵، #طوبا ۷، #مبینا ۵، #محمدمهدی ۲ ساله)
«آیا مردم گمان کرده اند به محض اینکه گفتند ایمان آورده ایم رها میشوند و هرگز امتحان نخواهند شد؟ درحالیکه ما یقیناً کسانی را که پیش از آنان بودهاند آزمودهایم تا راستگویان را از دروغگویان بشناسیم...»
(آیه ۲ و ۳ سوره عنکبوت)
دیر زمانی نگذشته از آن سالها که دیوانهای به پشتوانهٔ همهٔ دنیا بر مرزهای این میهن نظر داشت، یادمان هست و اگر یادمان نیست شواهدش هست، که امت چگونه با امتثال امر امام خویش مشتاقانه و دست خالی به سوی معرکهٔ نبرد شتافتند و آنگاه که ولی اذن جهاد داد، مردانی که بر عهد خود صادق بودند، بدنهای خود را سپر گلوله و سیمهای خاردار قرار دادند و پای برهنه بر میدان مین نهادند و عهد خویش را به سر بردند.
چه جوانهای نورسی که با شوق به میدانها گسیل شدند و چه حجلهها که به جای حجلهٔ دامادی بر سر هر کوچه بر پا شد.
اما
اینگونه نیست که خداوند نصرتش را از مومنان دریغ کند و آنان را بی هیچ التفاتی میان ابتلا به حال خود رها کند.
مجاهدان آن سالها، برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناختند، در عوض خداوند در همان خاکریزها و سنگرها و زیر باران گلوله، سکینهاش را بر دلهای آنان نازل کرد و جانشان را از آرامش ذکرش لبریز ساخت و با انس خود لذتی به آنها چشاند که با هیچ یک از شادیهای دنیایی قابل مقایسه نبود.
آنان عطر بهشت را در جبهه استشمام کرده بودند و شیرینی جهاد را چشیده بودند و حس رضایت از ادای تکلیف بر عمق جانشان نشسته بود.
گرچه این حال خوش برای آنکه دور از عوالم اینان بود به هیچ عنوان فهم نمیشد.
گمان نباید کرد که در هیاهوی روزگار جدید و زرق و برق نو به نوی دنیای مدرن، میتوان عمر به بازیچه گذراند و از ابتلاء مصون ماند، که در هر عصری تکلیفیست بر عهدهٔ مومنین تا راستی خویش را بیازمایند.
وهم است اگر بگوییم باب جهاد بسته شده، از قضا جهاد امروز، بسیار سادهتر و شیرینتر است و اجر آن نیز در دسترستر.
جهادی که ترکشهایش، خار طعن دوستان است و سیم خاردارش، عبور از افتخارات و عناوین ظاهری و میدان مینش، خنثی کردن مینهاییست که دشمن، در میان سفره هایمان به جا گذاشته و پاداشش گام نهادن به بهشت در همین دنیاست.
جهادی که شکست در آن معنا ندارد و هر نتیجهای حاصل شود، مایهٔ روشنی چشم است و آرامش دل و خداوند به اجر این تلاش، بهشت را در زیر پای مجاهد میگستراند و لحظه به لحظه شادی و نورانیت و آرامشی تازه به جانش می نشاند و مگر نه اینکه بهشت زیر پای مادران است؟
آری
اینک زمانه، زمانهٔ جهادی دیگر است و حاشا که امر ولی بر زمین بماند.
و اینک ما و بهشتی که مشتاقانه در انتظارمان است؛ خانهای پر از گلهای باغ بهشت...
#عملیات_بیت_المقدس
#فتح_خرمشهر
#روز_مقاومت_ایثار_پیروزی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«به دنبال نیم ساعت خواب»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
- مامانی...مامانی
چشمهای غرق خوابم را از پشت پلک تکان دادم.
- مامانی... مامانی
چارهای نبود.
گوشی را نشانم داد: «زمزش رو میزنی؟» همان رمز را میگفت.🤭
بلافاصله ادامه داد. رویم را هم برمیگردانم که نبینم:
«فقط یه کم بازی میکنم.»
از لای پلکهای نیمهباز رمز گوشی را زدم
گفتم: «بذار یه کم بخوابم.»
آرام از اتاق بیرون رفت.
فک کردم چقدر خوابیده بودم؟ احتمالاً نیم ساعت. معمولاً بیشتر از این طاقت دوریام را ندارند.😅🤦🏻♀️
دیشب بعد مهمانی تا دیروقت بیدار بودند و به زحمت خواباندمشان و تا نماز صبح چهار پنج ساعت بیشتر نخوابیدم و از صبح هم تا ظهر در تکاپوی فرستادن نوبتی چهار تا بچه به مدرسه و رسیدگی به کارهای خانه بودم و تازه یکی دو ساعت هم وقت برای انجام یک تحقیق گذاشتهام. پس حالا حقم هست نیم ساعت بیشتر بخوابم.
تحقیق...
نکند...
دست بردم اطراف بالش
پس دفترم؟😱
قبل از خوابیدن از ذهنم گذشت که بهتر است از نتیجهٔ کار عکس بگیرم ولی خستگی اجازه نداد. همهٔ دفترهایم به محض بر زمین ماندن به همین سرنوشت دچار میشوند. دفتر نقاشی. این هم سررسیدی مربوط به زمان دانشگاه بود. با کلی خطخطی که طی این سالها توسط هر کدام از بچهها در صفحات مختلفش به یادگار مانده.
یادم افتاد وقتی بازش کردم روی یک صفحهاش چیزهایی در مورد برنامهریزی آرمانی و تابع هدف نوشته بودم ولی هیچ یادم نیامده بود که این درسها را کی خوانده ام.😉
هنوز در آن خلسهٔ شیرین بین خواب و بیداری بودم. فکر کنم حالت آلفا یا همچین چیزی باید باشد. زمانی که مغز در بیشترین حالت آرامش است. لحظاتی قبل از خواب و لحظاتی بعد از بیداری. شاید همان لحظه که تو در ناخودآگاهت تصمیم میگیری از دندهٔ چپ بلند شوی یا راست.
باید سعی میکردم برگردم به عالم خواب
راستی چطور میشود خوابید؟ آهان. فکرت را خالی کن. سعی کن صداها را نشنوی. به دفتر فکر نکن.
حالا تنفس عمیق؛
دم
بازدم
دم...
از ذهنم گذشت خوش به حال همسرم که به محض اینکه اراده میکند میخوابد و حتی اگر با صدای بچهها بیدار شود باز هم بلافاصله میتواند بخوابد. خب معلوم است که بعد هم اخلاقش خوب است. من هم اگر...
نه، نباید فکر کنم!🫢
زنگ در را زدند. سرویس طوبا بود.
راستی راننده دیروز چطور یک بچهٔ دیگر را به جای مبینا از مدرسه برایم آورده بود. وای چقدر گریه کردم. بچهام چه خاطرهای برایش ماند. روز اول مدرسهٔ یک بچهٔ پیشدبستانی نباید آن طور پر استرس میبود. آن دختر بچهٔ دیگر که فقط تلفظ اسمش شبیه مبینا بود و به خیال اینکه لابد زن میخواهد او را به مادرش برساند دنبال راننده راه افتاده بود و تا دم در خانهٔ ما هم آمده بود، را بگو. معلم و مادرش چه حالی داشتند.🤦🏻♀️
کاش بچهام را نیم ساعت پیش فقط به خاطر اینکه بگذارد بخوابم و سر یک تکه لواشک انقدر با محمدمهدی کلکل نکند دعوا نمیکردم.
خب من هم خسته بودم. تازه من که خیلی هم دعوا نکردم. فقط فرستادمش بیرون و به فاطمه سپردم که مراقب باشد بچهها به اتاق نیایند.
اصلاً دیروز هم نگذاشتم بفهمد گریه کردم و ترسیده بودم. خودش هم لابد در مدرسه با دوستانش مشغول بازیگوشی بوده و حس نکرده چه اتفاقی افتاده.
آخ
نباید فکر کنم!😬
صدای طوبا می آید که دارد شعر پارسال کتابش را از حفظ میخواند.
احوالپرسی
پروانه از گل... احوال پرسید... گل گفت خوبم... پروانه خندید...
صدا از اتاق کناری مثل لالایی نرمی به گوشم میخورد و مدام دور و نزدیک میشود.
حدس می زنم طوبا سوار تاب باشد.
احتمالاً علی هم در اتاق خودش است که هنوز سر و صدای دخترها در نیامده. نه طفلی همیشه ملاحظهٔ خواب بودن من را میکند. تازه گاهی چقدر هم با خواهرهایش مهربان است.
تجسم نکن!
به صدا گوش نده!
دم...
بازدم...
محمدمهدی گاهی آهنگ شعر را با صدای نازک به زبان خودش تکرار میکند. دَدَ دَدَ
دلم قنج میرود. نمیتوانم گوش ندهم. گوش تیز میکنم و با لذت صداها را همراه دم و بازدم فرو میدهم. دلم تنگشان میشود.
انگار من هم بیشتر از نیم ساعت طاقت نمیآورم.
تازه پنج شش ساعت خواب برای یک مادر خیلی هم زیاد است. حالا گیرم نیم ساعت کمتر یا بیشتر.😅
باید یک دفتر دیگر بردارم و برنامهٔ کارهایم را در آن بنویسم. یادم باشد بازی با بچهها را هم اضافه کنم. یک برنامهریزی آرمانی.
و یادم باشد بالای همهٔ برنامههایم بنویسم آن لحظه که شیرینی صدای کودکانت بر شیرینی خواب غلبه کند آلفاترین لحظه است...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کمکهای خودجوش»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
تازگی به یکی از خوبیای مغفول ماندهٔ دههٔ شصت پی بردم؛
«اینکه هر کدوم فوقش یه عروسک داشتیم و یه سرویس اسباببازی پختوپز»
اون وقت هم قدر اون اسباببازیها رو میدونستیم و هم ناچار برای اینکه حوصلهمون سر نره، خودمون رو با بازیهای خلاقانهٔ دیگه سرگرم میکردیم و از همه مهمتر دائم اسباببازیهامون تو دست و پا نبود که داد بزرگترا دربیاد.😜 پامونم که فقط موقع اتل متل جلوشون دراز میکردیم.😅
بازیهامون لیلی و یهقلدوقل و هفتسنگ و دزدوپلیس و... بود.
ابزارش هم معمولاً یا سنگ بود یا کش یا جعبه کبریت و مقداری دست و پا.
هیجان و حرکت و خلاقیت و سازگاری و کلی انرژی مثبت حاصل این بازیا بود.
اصلاً معنی زندگی رو همین جوری یاد میگرفتیم.
حالا اما علاوه بر اینکه این هیجانها هر روز باید یا تو فضای مجازی و بازیهای رایانهای و به شکل کاذب تخلیه بشه، بچهها یک عالمه هم اسباببازی دارن؛
برای اینکه خدای نکرده حوصلههٔ بچه سر نره و احساس کمبود نکنه و از پدر و مادر خود راضی و خشنود باشه😅 که این قدر به فکرشون بودن و تو خرید سیسمونی نیازهای نوجوانی بچه رو در نظر گرفتن و تازه پاشونم جلوی بچه دراز نمیکنن.🤭
متاسفانه تو خونهٔ ما هم این مورد تا حدی وجود داره.
البته تو خونهٔ ما به خاطر تهیهٔ اسباببازیهای گرون سخنگو (به اسم خواهر و برادر) آسیب این موضوع کمتره. ولی خب تا همین چند وقت پیش هنوز این مسئله که هر روز از اول صبح یکی دو سبد اسباببازی توسط این همبازیهای بازیگوش وسط خونه پهن بشه، حل نشده بود.
راهحل زود بازدهٔ من این بود که چند دقیقه قبل از اومدن پدر خانواده بگم بچهها بدوین خونه رو جمع کنید، بابایی داره میاد و البته گاهی هم پیش میاومد که در طول روز خسته از ریختوپاش داد بزنم که: «پاشید جمع کنید این آت و آشغالاتونو» و هر بار بسته به فرکانس و شدت صوت یه تعداد از اسباببازیها سر جاشون قرار میگرفت.
اما حالا چند روز بود که میدیدم دخترا دارن به صورت خودجوش نه تنها اسباببازیها بلکه کل خونه رو جمع میکنن🧐😳 و بلکهتر گردگیری و شستن ظرفها و کارای دیگه رو هم انجام میدن.😌
کار که به مرتب کردن جاکفشی رسید دیگه برنتابیدم و پیگیر شدم بفهمم جریان چیه.🤔
بعد مدتی گوش تیز کردن و دقت تو رفتوآمدها و شنیدن نجواهای خواهر برادری در خصوص چونه زدن سر امتیاز، کاشف به عمل اومد که پسر بزرگم برای خواهراش یه لیگ دسته یک «انتخاب کدبانوی نمونه» برگزار کرده و بابت هر کاری که تو خونه انجام میدن بهشون امتیاز میده و آخر هفته هم برای هر کدوم که بیشترین امتیاز رو بگیرن یه هدیه میگیره که اون هدیه هم به نوبهٔ خود به سبد اسباببازیا اضافه میشه.😁
پولش رو هم از محل پول توجیبی مدرسهش ذخیره میکرد.
چند هفته به همین منوال گذشت و من راضی و خشنود از مرتب بودن خونه و تربیت کردن چنین جواهرهایی در قصر آرزوهام بودم که شنیدم زمزمهها و نجواها داره تبدیل میشه به بحث و جدل و دعوا.🤦🏻♀️
ظاهراً شرکتکنندهها از نحوهٔ داوری رضایت کافی نداشتن و البته نارضایتیشون چندان هم بیراه نبود. چون کمکم روابط داشت بر ضوابط غلبه میکرد و علی با هر کدوم از خواهرا که سر لج میافتاد یهو بیخود و بیدلیل بهش یه امتیاز منفی میداد.😏
تا بالاخره یه روز که طوبی همهٔ تلاشش رو کرده بود و فقط ۵ امتیاز مثبت گرفته بود با فریاد علی که گفت: «طوبی ۲۵۰ امتیاز منفی» به خودم اومدم و دیدم اگه دخالت نکنم در اثر دیکتاتوری پسرم این درام تبدیل به یه تراژدی غمبار میشه.
لذا عطای تمیز بودن خونه رو به لقاش بخشیدم و گفتم دیگه بار آخرتون باشه که دست به سیاه و سفید میزنین:))
حالا غصهم گرفته بود که دوباره من موندم و به هم ریختگیهای صبح تا شبشون.
البته خدا رو شکر خیلی زود خودشون ماجرا رو مدیریت کردن و تصمیم گرفتن در این زمینه به یه تبانی مجددی برسن که هم خدا راضی باشه هم خلق خدا.😅
حالا نه علی مثل قبل با سختگیری و سوگیری مدیریت میکنه و نه دخترا به خاطر تبدیل شدن به شخصیت کارتونی مورد علاقهشون (کوزت) معترض هستن. منم به همین مقدار که ریختوپاش خودشون رو جمع کنن و گاهی تو آوردن و بردن سفره کمک کنن و البته وقتی بابایی میاد خونه مرتب باشه، راضیم.😉
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«شما به چی معروفی؟»
#ز_فرقانی
(مامان #علی ۱۴.۵، #فاطمه ۱۰، #طوبا ۸، #مبینا ۵.۵ و #محمدمهدی ۲.۵ ساله)
هر آدمی دوست داره دیگران اون رو با یه ویژگی خاص به یاد بیارن یا با یه چیزی خودش رو متمایز کنه.🥰
دوست داره بابت یه موضوعی به خودش افتخار کنه، جوری که وقتی داره در موردش با دیگران حرف میزنه چشاش برق بزنه.🥹
حالا اون چیز ممکنه یا عنوان شغلی، یا موفقیت تحصیلی یا اگه خیلی ساده باشیم، زرق و برق و اسباب اثاث خونهمون باشه. گاهی هم ممکنه بوتهای باشه که کاشتیم و شاهد رشدش بودیم و حالا گل داده.☺️
منم از این قاعده مستثنا نیستم.😉 ولی راستش فکر میکنم هیچوقت هیچکدوم از عنوانهایی که آدمها معمولاً باهاش کیف میکنن، منو راضی نکنه و باعث نشه عمیقاً خوشحال بشم.🧐🫢
مدتهاست هر جا میشینم با افتخار فقط از یه عنوان میگم. به هرکی برسم و زمینه رو مناسب ببینم، فوری از اینکه یه پسر کوچیک دارم میگم و بلافاصله اضافه میکنم که سه تا آبجی و یه داداش هم داره.😍
فرق نمیکنه تو مترو به بهونهٔ ساکت کردن یه پسر بچه که داره بدقلقی میکنه، با ذوق و شوق از اینکه یه بچهٔ همسن تو دارم بگم، تو تاکسی به یه راننده که از مشکلات زندگی ناله میکنه از برکت اومدن بچهها بگم، یا تو مطب پیش پزشکی که با تعجب از داشتن چند بچه به قصد سرزنش کردنم از وضع اقتصادی جامعه میگه، از رزاقیت خدا و تجربهٔ رشد مالی بعد اومدن بچهها بگم.
حتی تو فامیل و دوست و آشنا و در و همسایه که خودشون رو از لذت داشتن یه تعداد بچهٔ قدونیمقد محروم کردن و مدام برام دلسوزی میکنن، انقدر از کیف بچهها گفتم و عملاً هم حال خوب ما رو دیدن، که حالا گاهی به شوخی میگن واسه تو پنج تا بچه کم بود، پنج تا دیگه هم بیار!🤭😉
خلاصه هر جا بشینم، دوست دارم بیربط و باربط سر صحبت رو باز کنم و یه جوری از ذوق داشتن پنج تا بچه و اینکه من تازه حالا دارم معنی واقعی زندگی رو میفهمم، بگم و از وقتی پنج تا شدن شادی ما چقدر بیشتر شده و...
مثلاً میگم این رو شنیدین که رفتار آدمها برآیند رفتار پنج نفری هست که باهاشون معاشرت میکنه؟ خب منم با این پنج تا بچه معاشرت میکنم که انقدر خجستهم!😅
حتی بین دوستانم این تکیه کلامم که اگه پنجمی رو بیاری، فلان مشکلت حل میشه، تبدیل شده به شوخی و مثل.☺️😄
و اصلاً کیه که وقتی ذوق چشمهام رو ببینه، چند لحظه از دنیای خودش فارغ نشه و وارد حیاط خلوت ذهن من نشه و همراه من مزهٔ این خوشی رو نچشه؟!
نمیدونم عدد پنج حکمتی داره یا فقط برای من اینطور بود، که باید پنج تا بچه میداشتم تا بتونم تو آسمون مادری اوج بگیرم و از بالا همهٔ مشکلات رو کوچیکتر ببینم و همهٔ زیباییها رو عمیقتر... گرچه بعد هر کدوم از بچهها فکر میکردم دیگه پیمانهٔ محبتم لبریز شده و چقدر راضیام! اما حالا میتونم بگم اون وقتا اصلاً خیلی چیزی از لذت مادری درک نمیکردم.😅🤪 شاید گاهی وقتها فشارها و سختیها بر روحم غلبه می کرد و من رو خسته میکرد.
حالا با داشتن چند فرشته که نور پاکیشون دور تا دورم رو گرفته، تازه میفهمم که چقدر غرق نعمتم و چقدر فطرتی که تا مدتی پیش درگیر راضی کردن دیگران بوده، شکفته شده و چقدر من به خودم نزدیکم...💛
حالا دارم واقعاً زندگی میکنم.
خود خودمم
یه مادر
و همین مهمترین و افتخارآمیزترین عنوان تو زندگی منه🌸
خستگی؟
بله مگه میشه خستگی نداشته باشه؟! ولی مگه کار بیرون و دنبال شغل و مدرک و... بودن، دوندگی و خستگی نداره؟😉
حالا من یاد گرفتم از این خستگی که سر شوقم میاره و واقعیترین حس رو نسبت به خودم بهم میده، استقبال کنم و مدیریتش کنم و دوست دارم به همه این کیف رو بچشونم.
خسته اند از این زمانه باز مردم، میروم
در تمام شهر لبخند تو را قسمت کنم...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif