eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«جذاب‌ترین قانون خانهٔ ما» (مامان ۱۲، ۱۰، ۸، ۶، ۳.۵، ۱ ساله) هفتهٔ پیش جذاب ترین قانون‌گذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰. نوبت‌بندی جمع کردن سفره! داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانه‌مون آماده بود. بچه‌ها با فاصلهٔ زمانی بیدار می‌شدن و هر کدوم آش رشته‌شون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعم‌دار می‌کردن و می‌خوردن😋. تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی می‌دونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده می‌ره سمت سفره😥.  بیشتر بچه‌ها پای لپ‌تاپ بودن و فقط پسر شش ساله‌م تو آشپزخونه می‌رفت و می‌اومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور می‌شدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄 خلاصه چشمتون روز بد نبینه!! آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی می‌شه داشت؟!😵 آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تی‌تی‌کنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگه‌ش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه می‌کنه👀. اون‌جا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶‍🌫!! بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچه‌ها دارن چه برنامه ای می‌بینن، سه راهی لپ‌تاپ رو جدا کردم🤬😬. گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیله‌هایی که می‌دونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و... با خودم می‌گفتم اما می‌دونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچ‌کس به خودش نمی‌گیره و همه می‌گن منظور مامان اون یکیه😶‍🌫. اما من این‌قدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامه‌های تلویزیونی از لپ‌تاپ رو نداره. بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤. ایشون دل‌جویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچه‌ها تلویزیون ببینن. منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمی‌شه😌. قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک. پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش. بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست. گفتیم نوبت‌بندی کنیم. شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام. پس برای هر وعده دو نفر کافیه! داشتیم شفاهی وعده‌ها رو تقسیم‌بندی می‌کردیم که گفتم نه این‌جوری نمی‌شه😜 یادمون می‌ره و باید بنویسیم. و این‌چنین بود که اسامی جلوی وعده‌ها نوشته شد و همه پذیرفتن😍. کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم. دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول می‌شن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«بسته‌های یلدایی با طعم مقاومت» (مامان ۱۰.۵، ۸، ۴.۵ ساله و ۶ ماهه) زمانی که کرونا اومد و دورهمی‌های خانوادگی تعطیل شد😔😷، شب یلدا با بچه‌ها تصمیم گرفتیم برای خانواده‌هامون بسته‌های یلدایی درست کنیم و براشون بفرستیم و این شکلی یاد دورهم بودن‌ها رو زنده نگه داریم.  با استفاده از همون خوراکی‌هایی که تو خونه داشتیم مثل برگه، لواشک، گردو، کشمش، نخودچی، شکلات و… یه آجیل مخلوط درست کردیم😋. شیشه‌های خالی‌ای هم که تو خونه داشتیم، شستیم و تمیز کردیم و به عنوان ظرف آجیل ازشون استفاده کردیم🤩. دخترها هم چند تا نقاشی انار و هندوانه کشیدن و روی شیشه‌ها چسبوندن. خلاصه که بسته‌های یلدایی‌مون با همون چیزهایی که تو خونه داشتیم آماده شد و نزدیکی شب یلدا برای خانواده‌ها فرستادیم🛍. خیلی خوششون اومد و استقبال کردن😍. همین شد رسم هر ساله یلدای خونه‌ما👏🏻.  آذرماه که می‌شه بچه‌ها در تب و تاب درست کردن بسته‌های یلدا هستن🥳.  اما امسال...، با اتفاقات تلخ یک سال اخیر در غزه و شهادت بزرگ مردانی که در چند ماه اخیر اتفاق افتاد، اصلاً دل و دماغ آماده کردن بسته‌های یلدا رو نداشتم. ولی دلمم نیومد ذوق بچه‌ها رو کور کنم😔. این بود که تصمیم گرفتم یه جورایی بسته‌هامون رو با حال و هوای فلسطین و جبهه مقاومت پیوند بزنم🇱🇧💚🇵🇸.   تصمیم گرفتم روی هر بسته یه برچسب مرتبط با مقاومت بچسبونم و یه جمله انگیزشی بنویسم. مخصوصاً که عده‌ای از اطرافیان هم خیلی در جریان اوضاع منطقه نبودن و دلم می‌خواست بدون بحث و چالش، اون‌ها رو هم متوجه این موضوع کنم🤔. اولش رفتم یه کم جستجو کردم تا از طرح‌های موجود در اینترنت برای درست کردن برچسب روی بسته‌ها استفاده کنم👊🏻. چندتایی هم عکس یلدایی با مضمون فلسطین و غزه پیدا کردم ولی راستش خیلی به دلم ننشست🧐.  تا این‌که در بین جستجوها به یه نکته جالب پی بردم، این‌که هندونه نماد مقاومت فلسطینه🍉🇵🇸. فهمیدم از زمانی که داخل فلسطین اشغالی، رژیم صهیونیستی برافراشتن پرچم فلسطین رو ممنوع کرده، مردم از تصویر هندونه به جای پرچم استفاده می کنن. حتی در تجمعاتی که در دنیا علیه رژیم صهیونیستی برگزار می‌شه هم از این نماد استفاده می‌شه. جالب این‌که، رنگ‌های هندونه همون رنگ‌های پرچم فلسطین هستن🇵🇸🍉 (سبز، قرمز، سفید و سیاه). خلاصه، نتیجه جستجو این شد که تعدادی از تصاویری که تلفیقی از هندونه و مقاومت بودن استفاده کردم و برچسب‌های بسته‌هامون رو درست کردم😍.  قراره چند تا جمله انگیزشی و آگاه‌کننده هم پشت برچسب‌ها بنویسیم و بعد اون‌ها رو همراه با بسته‌ها راهی خونه اقوام و آشنایان کنیم🥳🎁. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«فرصت‌هایی که نقد از دست دادم...» (مامان ۸، ۶، ۳ساله و ۳ ماهه) «برداشت اول» روزهای زندگی را پشت سر می‌ذاشتم... روزمرگی‌های مادر چهار فرزند همراه با حوادث و بالا پایین‌ها و سروکله‌زدن‌ها... جنگ... مبارزه... توی عقیده و باورم بود... که بله باید ایستاد... جنگید...💪🏻 کتاب‌های دهه شصت از خاطرات خود رزمند‌ه‌ها بگیر تا حال و هوای خانم‌های اون دوران خونده بودم. فیلم و سریال دیده بودم و گاهی نقل قول و خاطره‌ای شنیده بودم. توی دلم تحسین می‌کردم و انگار زمینهٔ ذهنم این بود که منم بودم این طور می‌کردم🥹. خونه‌مو می‌کردم پایگاه... و گاهی هم فاصله‌ای بین خودم و مردم اون زمان می‌دیدم که گویی لازم نبود بیشتر درک کردن و تصویر سازی و... حتی می‌شد از خودم بپرسم چطور اون موقع زندگی می‌کردن...؟! «برداشت از بعد دوم» مادرم اوایل کرونا بود که بعد از تقریباً دو سال مبارزه با بیماری به رحمت خدا رفتن. تو سن ۲۵ سالگی با دو فرزند کوچیک به عنوان دختری که بسیار به مادرش دلبسته که بهتره بگم حتی وابسته بود، شاهد نفس‌های آخر و ترک دنیای مادرم بودم و خودم غسلشون دادم و درست همون لحظه‌ها بود که دنیا به نظرم چقدر حقیر و بی‌ارزش جلوه کرد😟. از اون روز به بعد مرگ شد پانوشت فکرها و تصمیم‌ها و... از مرگ می‌خوندم و می‌گفتم و... اما... شب جمعه‌ای که صداهای مهیب انفجار شروع شد، شبی که می‌شنیدم دیوار صوتی از جنگنده شکسته می‌شد، گفتم ای فاطمه... تو کجا و آمادگی رفتن کجا...؟!😢 شب‌هایی که ممکن بود یکی از موشک‌ها یا پهبادها بیاد و پایان زندگی‌م رو رسماً اعلام کنه و مدام با خودم حق‌الناس‌هایی که ممکن و قطعی بود، مرور می‌کردم... توبه می‌کردم... استغفار می‌گفتم تو ذهنم فرصت‌های ازدست‌رفته رو مرور می‌کردم. فرصت‌هایی که نقد از دست دادم... فرصت‌هایی که می‌تونست از من همسری بهتر، مادری بهتر، شیعه‌ای بهتر و در نهایت بنده‌ای بهتر بسازه. حس بنده‌ای داشتم که اون دنیا داشت می‌گفت باز هم فرصت بدید... فرصت... واژه‌ای سخت خواستنی... عجیب... فرار... از میان تمام افکار مبهم صدقه می‌دادم... زیارت عاشورا می‌خوندم و نفس عمیق می‌کشیدم...😔 آیت‌الکرسی و دعا حوالهٔ خانواده می‌کردم... کار به تنگنا می‌رسید، تربت در دهانم می‌ذاشتم و از ذهنم عبور می‌کرد که کسی نمی‌دونه، شاید وقت رفتن باشه و تو دهنم تربت باشه... و وای از زمانی که ذهن می‌رفت به سمت رفتن... داستان اینجا ترسناک‌تر و مهیب‌تر از صدای انفجار و لرزش شیشه و... می‌شد. می‌گفتم آماده‌ای؟ جواب می‌دادم: نه...‌نه... هول شب اول قبر جلوی چشمانم می‌اومد و با صدای انفجارها و تشدید ترس‌هام خودمو اصلاً آمادهٔ مواجه شدن با شب اول قبر نمی‌دیدم... ترسیدم، خیلی ترسیدم... گفتم پس چطور با موجوداتی که با اعمال خودت ساختی می‌خوای مواجه بشی؟ و اینجا وحشتم اوج می‌گرفت🥺. «برداشت سوم» تو این چندین روز با خودم صحبت می‌کردم... که باید ببری از زندگی‌ای که تا الان داشتی... الان دیگه زندگی‌ت هم باید حالت جنگی بگیره... باید آماده بشی و آماده کنی بچه‌هاتو برای روزهای آینده... دیگه آماده باش همیشگی... حالا واقعا آماده‌ای؟ و من دیدم ان‌قدر در زندگی معمول دنیا و دغدغه‌هاش غرق شدم که انگار خیلی چیزها در گسترهٔ باورها و عقاید حبس شده‌ان... و جز اندکی؛ به زندگی من سر ریز نشده‌ان... اصلاً حال قشنگ و دیدنی سال‌های جنگ رزمنده‌ها و بسیاری از بانوان سرزمینم برای همین بود... برای اینکه خیلی از عقاید و باورها در زندگی‌شون سرریز شده بود و جونشونو سیراب می‌کرد... ان‌قدر که محکم می‌ایستادن و عزیزانشونو راهی می‌کردن... شهادتشون رو به آغوش می‌کشیدن... و رزمنده‌هایی که جون دادن ولی ذره‌ای خاک... نه...😇 در این بین، فیلمی از سردار عزیزمون حاج قاسم می‌بینم که بمب‌هایی در نزدیکی‌شون منفجر می‌شه و براشون انگار نسیمی وزید... و بیشتر خجالت‌زده می‌شم از خودم...😞 و حالا این منم....منی که این بار انگار جنس خواستن‌هام از خدا هم فرق کرده... وجودمو مثل زمینی می‌بینم که اتفاقات اخیر شخمی به اون زده و از قضا چیزهایی که نمی‌دیدم، بالا اومدن و حالا با خجالت بیشتری به محضر خدا وارد می‌شم... حالا با خجالت بیشتری در خونهٔ آقا امام حسین (علیه‌السلام) می‌رم...😢 باشد که میان حرهای درگاهشان سیاه‌رویی چون من را هم بپذیرند😢 سرداران عزیزمون توی ذهنم میان (حاج قاسم... سردار حاجی زاده ...سردار سلامی... و...) و این بار با التماس و عمیق می‌خونم: «اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ» 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif