eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
145 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان هیئت فرداستا. یادتون که نرفته 😃 حتما با بچه‌ها باهم، تشریف بیارید. اگه دوست دارید تو پذیرایی لقمه نون و پنیر سهیم باشید، به این شناسه پیام بدید. @moh255 اگه هم نمیتونید لقمه بپیچید، ولی میتونید، نون لواش، پنیر، یا سبزی خوردن بیارید، تعداد یا مقدارشو به همین شناسه خبر بدید. منتظر دیدارتون هستیم😍
پیامبر گرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم): وقتی یتیم گریه می‌كند عرش خدای رحمن به لرزه درمی‌آید. «اِنّ الیَتیمَ اِذا بَكی اِهتَزَّ لِبُكائِهِ عَرشُ الرَّحمنِ.» (لئالی الأخبار، جلد ٣، صفحه ١٨١) •┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈• بر نيزه ها از دور می‌ديدم سرت را بابا تو هم ديدی دو چشم دخترت را؟         چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق در خون رها وقتی که ديدم پيکرت را         ای کاش جای آن همه شمشير و نيزه يک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را         بابا تو که گفتی به ما از گوشواره همراه خود بردی چرا انگشترت را         با ضرب سيلی تا که افتادم ز ناقه ديدم کبودی‌های چشم مادرت را         يک روز بودم ياس باغ آرزويت حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را 🏴شهادت غریبانهٔ دخترک سه سالهٔ امام حسین (علیه‌السلام) بر تمامی شیعیان تسلیت باد.🏴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام دوستان عزیز🌸 امیدواریم حالتون خوب باشه و اگه زائر آقا اباعبدالله🖤 (علیه‌السلام) هستین، توی زیارت و مناجات‌هاتون ما رو فراموش نکنید. از امروز تجربیات سرکار خانم «زهرا متقیان» رو منتشر می‌کنیم که مامان ۵ فرزند و معلم هستن. چند سالی ونکوور کانادا زندگی کردن و برگشتن ایران. دوست دارین بدونین چی شد که رفتن کانادا؟! یا چی شد که امکانات زندگی توی کانادا رو رها کردن و برگشتن؟ چه جوریه که هم ۵ فرزند دارن و هم معلم هستن؟! از امشب تجربه ایشون منتشر می‌شه و به جواب این سوال‌ها می‌رسیم، به امید خدا. 🔹 یه خبر خوب هم براتون داریم: برای اولین بار، همزمان با انتشار متن تجربیات ایشون، صوت صحبت‌هاشون رو هم منتشر ‌می‌کنیم.🤩 اگر دوست دارید تجربیات‌شون رو کامل و مفصل از زبان خودشون بشنوید، وارد این کانال بشید: 🔗 ble.ir/join/CRCtwieD4u 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱. گفتگو‌های ۴+۱، روش تربیتی مامانم» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) اردیبهشت سال ۱۳۶۳ حوالی میدون خراسان تهران به دنیا اومدم. چهار تا خواهر و برادر، که خواهر بزرگم متولد ۶۱، من ۶۳ و برادرهام هم متولد ۶۴ و ۶۷ هستن. مامانم معلم و بابام کارگر شرکت واحد بودن. بابام شیفت شب کار می‌کردن و بیشتر مواقع خونه نبودن. خیلی به درآمد حلال اعتقاد داشتن و با اینکه زمان کمی پیش ما بودن، اون شب‌های بیداری‌شون همیشه برای عاقبت به خیری ماها دعا می‌کردن.💚 صبح‌ها با مامانم از خونه بیرون می‌رفتیم و ظهر باهم برمی‌گشتیم. نظم و قانونی برای زمان شام و خواب نداشتیم.🤭 سفرهٔ شاممون از دم غروب پهن می‌شد تا حدود یازده شب. همون‌جا غذا می‌خوردیم و دور سفره با هم صحبت می‌کردیم و گاهی تکالیف مدرسه رو انجام می‌دادیم. مامانم خیلی با ما صحبت می‌کردن. وقت می‌ذاشتن و حرف‌های تک‌تکمون رو می‌شنیدن و نظر می‌دادن و نظر ما رو می‌پرسیدن. گاهی هم توی بحث‌هامون داوری می‌کردن. این روششون خیلی خوب بود و اثر تربیتی مثبتی روی ما داشت. مثلاً یک بار که توی دورهٔ راهنمایی یکی از دخترهای محله می‌خواست بهمون یاد بده چطوری از پسرها شماره بگیریم و شماره بدیم،😕 مامانم متوجه شده بودن، ولی مستقیم به روی ما نیاوردن. یه بار توی صحبت‌هاشون گفتن که می‌دونین باباتون چه حالی می‌شن اگه متوجه بشن دختراشون اشتباهی کردن یا با نامحرم صحبت کردن...؟! همین حرفشون باعث شد ما سراغ اون مدل کارها نریم خداروشکر.😊 بعد از چندسال این‌قدر ما چهار تا بچه با مامانمون، صحبت و گفتگو داشتیم که تقریباً همه از نظر اعتقادی و فکری شبیه هم شده بودیم و پایهٔ شخصیت ما این‌طوری شکل گرفت. توی یه بازهٔ ده ساله‌ای مشکلات خانوادگی زیادی داشتیم و بعضاً فامیل دخالت‌هایی می‌کردن و زندگی‌مون پر تلاطم بود.😓 ولی دو تا چیز بهمون خیلی کمک کرد؛ اولی اخلاق و ایمان مامانم. یادمه همون سال‌ها گاهی شب تا صبح بیدار بودن و نماز شب می‌خوندن و دعا می‌کردن. قرآن می‌خوندن و حفظ می‌کردن و گاهی ما هم با تکرارهاشون اون سوره‌ها رو حفظ می‌شدیم. دومین عاملی هم که ما رو نجات داد، جمع خواهر و برادری‌مون بود. چهار تا دختر و پسر هم‌سن و سال بودیم و خیلی شاد و خوشحال دور هم زندگی می‌کردیم و می‌تونستیم مشکلات رو تحمل کنیم و حتی با مشورت مامانم، دربارهٔ مشکلات صحبت کنیم و راه‌حل پیدا کنیم براشون. همین باعث شد که از سختی اون سال‌ها خاطره تلخی برامون نمونه.😉 همه‌مون بچه‌های شلوغ و خودرأی و مستقلی بودیم🤭 و توی جمع دوستان معمولاً سردسته می‌شدیم برای انجام کارهایی که دوست داشتیم، به همین خاطر فکر می‌کنم قابلیتش رو داشتیم که به انحراف کشیده بشیم! ولی همین دعاهای پدر و مادرم و البته نون حلال پدرم و صحبت‌های مادرم با ما، باعث شد منحرف نشیم و همه‌مون اهل درس باشیم.☺️ نتیجه درس خوندن‌هامون هم این شد که خواهرم پرستاری دانشگاه تهران قبول شدن، خودم شیمی شریف، یه برادرم هوافضای شریف و برادر کوچیکم اقتصاد امام صادق (علیه‌السلام). 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. گروه‌های دانشجویی رو یکی‌یکی درنوردیدم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) دورهٔ ابتدایی رو توی یه مدرسه نزدیک خونه‌مون خوندم و راهنمایی و دبیرستان هم مدرسهٔ نمونه دولتی رفتم. با اینکه به رشتهٔ تجربی علاقه داشتم، ولی به اصرار مامانم رفتم ریاضی. ایشون فکر می‌کردن ریاضی مغز رو بیشتر فعال می‌کنه و می‌گفتن تو برو رشتهٔ ریاضی، نهایتاً اگر خواستی برای کنکور تجربی هم خودت درس بخون.😉 دبیرستانمون حال و هوای درس‌خونی داشت و مسائل حاشیه‌ای که معمولاً توی مدارس دخترانه هست رو، تقریباً نداشتیم. همه دنبال درس و کنکور بودن. البته این‌طوری هم نبود که همه مذهبی باشن، ولی چون مشغول درس می‌شدن، حاشیه‌ای پیش نمی اومد.☺️ من خیلی از دعاها و اعمال مستحبی مفاتیح رو از هم‌مدرسه‌ای‌هام یاد گرفتم. یکی می‌اومد می‌گفت مثلاً ماه رجبه و روزه و اعمالش اینه، بیاید با هم انجام بدیم و دعا کنیم نتیجهٔ کنکورمون خوب بشه. همین عجز و التماس بچه‌ها به درگاه الهی برای کنکور، باعث شده بود فضای مذهبی خوبی توی مدرسه باشه.💛 بعد از کنکور که چندباری با اعضای گروه دوستی‌مون توی مدرسه قرار گذاشتیم، تازه متوجه شدم که ما چقدر تفاوت داشتیم😅 ولی به خاطر کنکور همه با هم صمیمی شده بودیم. تنها دختر چادری اون جمع من بودم. کنکور ریاضی دادم و همهٔ انتخاب‌هام هم رشته‌های شیمی و پلیمر و متالورژی و… بود؛ اصلاً به رشته‌های فنی مهندسی علاقه نداشتم. خداروشکر رشتهٔ شیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم و به دوران جذاب دانشجویی پا گذاشتم.😍 آدم سیاسی نبودم و شناختی از فضای سیاسی تشکیلاتی دانشگاه نداشتم. مامان و بابام البته انقلابی بودن و امام و آقا رو خیلی قبول داشتن و منم در همین حد با سیاست آشنا بودم. قبل انقلاب بابام تاجر فرش بودن، ولی بعد از انقلاب که صادرات متوقف شد، ورشکسته شده بودن😥. با این حال دلشون با انقلاب بود و می‌گفتن این کم‌ترین چیزیه که من برای این انقلاب دادم. ورودمون به دانشگاه در سال ۸۱ مصادف شد با بحث و چالش‌هایی که توی دانشگاه بود. (به خاطر صحبت‌های اهانت‌آمیز آقاجری و حکم دادگاهش) ما از همه جا بی‌خبر اومدیم دانشگاه و دیدیم انجمن اسلامی و بسیج توی نشریه‌ها و بیانیه‌هاشون دارن باهم سر این موضوع بحث می‌کنن درحالی‌که نمی‌دونستیم اصلاً این دوتا گروه چه فرقی با هم دارن!😅🤭 با دوستم رفتیم توی ساختمون گروه‌های فرهنگی دانشگاه که ببینیم چه خبره🤔. دختر خانومی که بعداً متوجه شدم مسئول بسیج بودن، اومدن باهامون سلام و احوالپرسی کردن و گفتن «ما داریم می‌ریم تجمع برای اعتراض به حرف‌های آقاجری که به مراجع تقلید و رهبری توهین کرده. شما هم میاین بریم؟» و این‌طوری شد که فهمیدیم فرق انجمن و بسیج چیه و تا چشم باز کردیم افتادیم وسط بسیج شریف و بعدش هم هیئت دانشگاه و گروه‌های مذهبی رو یکی یکی در نوردیدیم😅. یک مدت توی نشریهٔ هیئت مطلب می‌نوشتم و توی اردوها و مراسم‌های هیئت کمک می‌کردم. بعد از چند وقت، دیگه تقریباً کلید نصف اتاق‌های گروه‌های دانشجویی دستم بود و توی همه‌شون رفت‌وآمد و فعالیت داشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. توی درس‌ها نه خیلی عالی بودم، نه ضعیف!» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خیلی از گروه‌های دانشجویی فعال بودم، ولی همیشه این دغدغه رو داشتم که الان وظیفهٔ من چیه؟🧐 آیا لازمه با آقایون توی تشکیلات جلسه و همکاری داشته باشیم؟ و ذهنم درگیر این بود که چقدر از کارهایی که انجام می‌دم، برای خداست و چقدرش صرفاً برای خودنمایی و…😏 بازم با این حال فعالیت‌های زیادی داشتم. درسم و نمره‌هام توی دانشگاه متوسط بود. نه خیلی عالی و نه خیلی ضعیف. چند سال بعد از اتمام درسم، داشتم با دوستم صحبت می‌کردم و می‌گفتم: «اگه برگردم به دورهٔ دانشجویی، خیلی خوب درس می‌خونم.» دوستم گفتن: «اشتباه می‌کنی. من پشیمونم که همه‌ش داشتم برای نمرهٔ بهتر درس می‌خوندم و حسرت تو رو می‌خوردم🥲 که این‌قدر داشتی فعالیت می‌کردی و تجربه به دست می‌آوردی و لذت می‌بردی. الان هم که موقعیت من و تو یکیه و هر دومون به این نتیجه رسیدم که وقت بذاریم بچه‌هامون رو خوب تربیت کنیم.🥰» فکر می‌کنم حضورم توی بسیج و هیئت، باعث رشد و شکل‌گیری شخصیت خودم و حتی خانواده‌م شد. همون چیزی که حضرت امام (رحمه‌الله) می‌گفتن که دانشگاه کارخانهٔ انسان سازیه، رو تجربه کردم و خداروشکر راضی‌ام از تجربیاتی که دوران دانشگاه به دست آوردم.☺️ سال ۸۵ که من سال آخر دورهٔ کارشناسی بودم، از طریق یکی از دوستان به همسرم معرفی شدم. خانوادهٔ ایشون مذهبی نبودن و خودشون به واسطهٔ جمع دوستی‌ای که توی دبیرستان داشتن، مذهبی شده بودن و برای ازدواج دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. شرایط مذهبی و فرهنگی خانواده‌شون خیلی با ما فرق داشت😥. مثلاً توی دوران بچگی توی خونه ویدیو و ماهواره داشتن و با ترانه‌های اون‌ور آبی بزرگ شده بودن.🥴 من خیلی دغدغه داشتم که شرایط خواستگارهایی که می‌اومدن رو دقیق بررسی کنم و نقاط مثبت رو ببینم، مبادا یه وقت فرد با ایمانی رو رد کنم و گرفتار خشم خدا بشم. به همین خاطر قبول کردیم که بیان خواستگاری😊. به جز این مسئلهٔ اختلاف فرهنگی،‌ همسرم از نظر مالی هم شرایط مناسبی نداشتن ولی این موضوع برامون مهم نبود. همین‌که می‌دونستیم اهل کار و با استعداد هستن، برامون کافی بود.‌ ایشون کارشناسی مهندسی شیمی دانشگاه تهران خونده بودن و ارشد هم اومدن بودن شریف. توی صحبت‌ها متوجه شدم که چون شرایط مالی خانواده مناسب نبوده، از پنج سالگی کار می‌کردن🥹 و خرج خودشون رو در می‌آوردن. کل سال‌های تحصیل،‌ تابستون‌ها کار می‌کردن و پول جمع می‌کردن برای مخارج مهرماه و شروع مدرسه‌. یه مقداری پس‌انداز هم داشتن که چند ماه قبل از خواستگاری چون باید ملکی رو می‌خریدن، همهٔ اون مبلغ رو خرج کرده بودن و هیچ پس‌اندازی نداشتن. تازه سرباز هم بودن😅 با ۷۰ تومن حقوق که خیلی کم بود🥲. نهایتاً چون از نظر اعتقادی خیلی به هم نزدیک بودیم و می‌دونستم اهل کار هستن، جواب مثبت رو دادم.😇🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. مراسم عروسی رو خودمون برگزار کردیم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) خرید عقدم یه چادر بود و یه حلقه به قیمت ۱۲۰ هزار تومن، که بعداً متوجه شدم همون پول رو هم همسرم قرض کرده بودن.🥺 خواهرم یک ماه قبل از من عقد کردن. شوهرشون وضع مالی خوبی داشتن و خرید و مراسم مفصل داشتن، ولی این تفاوت بین عقد من و خواهرم، برای خودم و خانواده‌م اصلاً اهمیت نداشت😉. دوران عقدمون خیلی جالب نبود😥. به خاطر اختلافات فرهنگی-مذهبی چالش داشتیم و من نگران بودم که یه سری تفاوت‌های خانوادهٔ همسرم، به گوش خانوادهٔ خودم نرسه. یا بعضی رفتارهای همسرم که از نظر فرهنگی متفاوت بودن، باعث می‌شد غصه بخورم. البته خودشون می‌گفتن: «من بعضی چیزها رو بلد نیستم چون توی خانواده‌مون نبوده، شما بهم بگید یاد می‌گیرم.» و خداروشکر اون موقع خدا یه عقلی بهم داده بود که هر حرفی می‌خواستم بهشون بگم، کلی فکر می‌کردم چطوری بگم که یه موقع بهشون بر نخوره و به اقتدارشون لطمه نزنه و این عادت برام مونده تا همین الان☺️. یا اگه گاهی خانوادهٔ خودم از چیزی ناراحت می‌شدن، سعی می‌کردم خودم به همسرم منتقل کنم و نذارم متوجه بشن این حرف از طرف خانواده‌مه. خداروشکر نقاط مثبتی هم خانوادهٔ همسرم داشتن که خوشحالم می‌کرد. مثلاً اینکه کلاً کاری با ما نداشتن و اهل تذکر دادن و نظارت نبودن و ما می‌تونستیم طبق نظر خودمون عمل کنیم😉. دلیل اصلی‌ش هم شاید این بود که همسرم از بچگی مستقل و روی پای خودش بود و درآمد شخصی داشت و هیچ کمکی از طرف خانواده‌شون دریافت نمی‌کردن. چون شرایط مالی‌شون مناسب نبود و نمی‌تونستیم زود عروسی بگیریم، یه سال و هشت ماه عقد بودیم. سربازی همسرم چهار ماه بعد از عقد تموم شد و سر کار رفتن و خداروشکر پول خوبی جمع کردن توی اون مدت😍. موقع مراسم عروسی، خودمون دو تایی برای همه‌چی تدارک دیدیم. کلی سالن رو گشتیم تا قیمت و کیفیت مناسب پیدا کنیم و بسته به توان مالی همسرم، مراسم رو به شکل آبرومندی برگزار کنیم. گاهی با دوستام که هم‌زمان داشتن عروسی می‌گرفتن، صحبت می‌کردم، می‌دیدم همهٔ کارهای عروسی رو دارن خانواده‌هاشون انجام می‌دن و خودشون خیلی شیک😅 فقط نقش عروس و داماد رو دارن، ولی ما برای هر مرحله خودمون کلی تلاش می‌کردیم. شاید سخت بود، ولی من این مدل رو دوست داشتم. چون مستقل بودیم و توقعی از خانواده‌ها نداشتیم، دلخوری پیش نمی‌اومد. درحالی‌که که می‌دیدم گاهی دوستام به خاطر توقعی که از خانواده‌هاشون داشتن که فلان سالن رو بگیرن یا غذا حتماً مدل خاصی باشه، کلی دلخور می‌شدن😞. همسرم خیلی آزاد و رها از آداب و رسوم بودن. گاهی این روحیه‌شون اذیتم می‌کرد😅، ولی خوب هم بود. مثلاً برای جهاز اصلاً فرقی براشون نداشت که چطوری باشه یا چیا بخرم. خانواده‌شون هم کاری به کارمون نداشتن. درحالی‌که بین دوستام یا حتی خواهرم، می‌دیدم چقدر برای خرید جهاز استرس دارن که پس فردا خانوادهٔ شوهر اگه ببینن، چی می‌گن و چی بخرن که توی چشم باشه و این حرف‌ها🙄. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. برای تحصیل همسرم، قرار شد بریم کانادا» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) یکی از دوستام هم‌زمان با ما عقدشون بود و شش ماه بعدش هم عروسی کردن و رفتن خونهٔ خودشون. یک بار ما رو که هنوز توی عقد بودیم، دعوت کردن خونه‌شون. یه خونهٔ ۷۰ متری قشنگ داشتن و من توی دلم گفتم خدایا یعنی می‌شه ماهم یه روزی بتونیم عروسی بگیریم و یه خونهٔ خوب داشته باشیم؟🥺 حدوداً یک سال گذشت و همسرم پول جمع کردن و می‌خواستیم عروسی بگیریم و خونه اجاره کنیم. یکی از همسایه‌های مامانم صاحب‌خونهٔ متدینی رو معرفی کردن که یه خونهٔ ۱۲۰ متری اجاره می‌داد.🥰 پول براشون مهم نبود و فقط می‌خواستن مستأجر مذهبی باشه و صدای آهنگ از خونه‌ش نیاد و ماهواره نداشته باشه و… این بنده خدا اون خونهٔ قشنگ و بزرگ رو با قیمت خیلی ارزون به ما اجاره دادن و من ته دلم خدا رو شکر می‌کردم که اون روز خواستهٔ دل من رو شنید و همچین موقعیتی برامون فراهم کرد.🤲🏻💛 موقع خواستگاری همسرم گفته بودن که برای ادامه تحصیل قصد دارن اپلای کنن و برن خارج از کشور. ولی من فکر کردم خیلی جدی نمی‌گن😉 و بعداً که وارد زندگی بشیم، دیگه یادشون می‌ره. توی دورهٔ عقدمون، دوباره آزمون تافل دادن که نمره‌شون بیشتر بشه و به چند تا از دانشگاه‌های آمریکا و کانادا درخواست فرستادن. جواب پذیرششون چند روز بعد مراسم عروسی‌مون اومد، درحالی‌که جهاز رو خریده بودیم و خونه هم اجاره کرده بودیم.😳🥲 همسرم دانشگاه یوبی‌سی شهر ونکوور کانادا رو انتخاب کردن، از آمریکا هم پذیرش داشتن ولی چون رفت‌و‌آمد خیلی سخت بود و توی مدت پنج سال تحصیل، ویزای برگشت نمی‌دادن، همون کانادا برامون بهتر بود. اول شهریور نتیجهٔ پذیرش اومد و ما سه ماه بعد یعنی ۱۰ دی ۸۷ باید می‌رفتیم کانادا.😥 چون همسرم در ظاهر خیلی جدی و پیگیر نبودن برای خارج رفتن، ما هم جدی نگرفته بودیم😅 و باور نمی کردیم جور بشه.😏 از طرفی مامانم هم می‌خواستن جهیزیه و مراسم رو کامل بگیرن و چیزی کم نذارن برای من. به همین خاطر ما همهٔ کارهای عروسی رو انجام دادیم و بعدش تازه متوجه شدیم باید بریم کانادا.🤷🏻‍♀ از اون جایی هم که توی دورهٔ مدرسه و دانشگاه، خیلی زیاد بیرون از خونه بودم و همه‌ش مشغول درس یا اردو و فعالیت‌های فرهنگی بودم. حضورم توی خونه کم بود و مامانم پذیرفته بودن که من دختر سفرم نه دختر خونه😉. روحیاتم هم مستقل بود و همین باعث شد که سفر کانادا هم مثل یکی از سفرهای قبلی به نظر بیاد و خودم و خانواده‌م مخالفتی نکردیم.😇 برای نگه‌داشتن جهاز جایی نداشتیم. فقط یه سری ظروف رو گذاشتیم خونهٔ مامانم و بقیهٔ جهاز رو یک‌جا فروختیم به زوج جوانی که داشتن عروسی می‌کردن. قسطی بهشون فروختیم و قرار شد اون‌ها مبلغ این قسط‌ها رو بدن برای قسط وام‌هایی که ما توی ایران داشتیم. خونه رو تحویل دادیم و خواهرم به جای ما اونجا ساکن شدن و ۱۲ سال😳 هم موندن. صاحبخونه اجارهٔ زیادی نمی‌گرفت و هر سال اجاره رو بالا نمی‌برد؛ همین باعث شد خواهرم بتونن پول جمع کنن توی اون سال‌ها و خونه بخرن😍. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. ورودمون به ونکوور با هیئت گره خورد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) ما ۱۰ دی ۸۷ رفتیم به سمت شهر ونکوور کانادا. همسرم برای ترمی که از ژانویه شروع می‌شد، باید ثبت‌نام می‌کردن. یه پرواز ۷ ساعته به سمت هلند داشتیم و از اون‌جا یه پرواز ۱۳ ساعته به ونکوور. تقریباً ۲۴ ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم اونجا شب بود و برف عجیبی اومده بود که می‌گفتن توی بیست سال گذشته بی‌سابقه بوده! ونکوور یه شهر قشنگ و خوش آب و هوا بود که از نظر معیارهای شهری، جزء ده شهر برتر جهان محسوب می‌شد، اما وقتی ما رسیدیم چیزی جز تاریکی و برف و سرما ندیدیم🥲. قرار شد چند روزی بریم خوابگاه دوست همسرم، که خودش برای تعطیلات برگشته بود ایران، تا بتونیم خونه پیدا کنیم. یه دوست ایرانی دیگه‌شون اومدن دنبال ما و باهم رفتیم خوابگاه. یه ساختمون سه طبقه بود. همکف شامل پذیرایی و آشپزخونهٔ مشترک و طبقه دوم و سوم هر کدوم دو تا اتاق خواب داشت با حموم و دستشویی مشترک🥴. که هر اتاق برای یه دانشجو بود. ما توی یکی از اتاق‌های طبهٔ دوم ساکن شدیم، دوست ایرانی‌مون توی اتاق کناری. و طبقهٔ سوم هم یه دانشجوی هندی و یه کره‌ای ساکن بودن. از فردا صبحش همسرم رفتن دانشگاه برای کارهای ثبت‌نام و من صبح تا شب اونجا تنها بودم😓. حس غربت عجیبی داشتم. اون روز اوایل ماه محرم بود و شب‌های عزای اهل‌بیت. شب که شد، دوست ایرانی‌مون اومد و گفت یه هیئت به اسم UBC دارن و ازمون دعوت کرد بریم باهاش🥹. خودش مداح هیئت بود و توی خانوادهٔ مذهبی بزرگ شده بود. برای ما واسطهٔ خیر شد. ولی بعدها متاسفانه متوجه شدیم که این بنده خدا کلا از دست رفت و عقایدش عوض شد. این خاطره همیشه توی ذهنم هست که هم‌نشینی با دوستان بد چقدر می‌تونه روی آدم‌ها تاثیر بذاره و تغییرشون بده😥. به هر حال، این هیئت‌های دههٔ محرم من رو از اون غربت وحشتناک نجات داد و کل روز رو به امید شب و هیئت می‌گذروندم😉. هیئت خیلی خوبی هم بود. مؤسسش یه آقا و خانوم ایرانی بودن که از ۳۰ سال پیش اونجا زندگی می‌کردن. اون آقا اول دانشجو بودن و بعد استاد جامعه‌شناسی دانشگاه UBC (the university of British Columbia) شدن. اصالتا اهل قم بودن و تحصیلات حوزوی هم داشتن. بعد از وقایع یازده سپتامبر ایشون رو از دانشگاه اخراج کرده بودن به جرم مسلمانی!😶 قصد داشتن برگردن ایران ولی به اصرار خانواده‌هایی که اونجا بودن و به هیئت رفت‌و‌آمد داشتن، تصمیم گرفتن بمونن. حضورشون در واقع برای کار تبلیغی بود و هیئت بابرکتی داشتن. برای شهادت و ولادت چهارده معصوم (علیهم‌السلام) مراسم‌های خیلی خوبی می‌گرفتن، با پذیرایی مفصل و عالی. خانمشون مسئول تدارکات هیئت بود، برای حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر خرید می‌کرد و بهترین و مجلسی‌ترین غذاها رو می‌پخت😋. خانوم زرنگ و کدبانویی بود. آشپزخونه‌های ما خیلی کوچیک بود، ولی ایشون طوری تقسیم می‌کرد که با کمک چند نفر، حجم زیادی برنج پخته بشه. اینطوری که؛ خودش همه رو آبکش می‌کرد. بعد توی تعدادی قابلمه می‌فرستاد خونهٔ چند نفر که برنج‌ها دم بکشه. این هیئت اینقدر خوب بود که مردم عادی و غیر دانشجو هم از کل شهر ونکوور می‌اومدن و توی مراسم شرکت می‌کردن. و مثل همیشه امام حسین (علیه‌السلام) کشتی نجات ما بود برای رهایی از غم غربت🥹. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مثل باقی کتاب‌های این مجموعه، با مشخصات کلی شهید شروع می‌شود: شهید ناصر کاظمی ازدواج با منیژه ساغرچی: ۲۸ اسفند ۱۳۶۰ شهادت: ۶ شهریور ۱۳۶۱ یعنی فقط ۶ ماه زندگی مشترک!؟ یک لحظه از ذهنم گذشت که اصلا چرا شهید که فرمانده سپاه کردستان بوده و قطعا احتمال شهادتش بالا، ازدواج کرده تا یک دختر بیچاره را به خودش وابسته کند و چه بسا او را با یک یادگاری هم تنها بگذارد!؟ اما وقتی زندگی منیژه را خواندم که چقدر به دنبال یک مراد در زندگیش بوده به این نتیجه رسیدم که حتما می‌ارزیده ... ناصر نيمهٔ وجود منیژه نبود، بله تمام وجود او بود، هم حرکت دهنده و هم مکمل او. با روحيهٔ خوبش حال و هوايی در زندگی منیژه ايجاد کرد که حتی يک‌بار هم احساس نکرد پشتش خالیست. منیژه هميشه فکر می‌کرد يک نفر که از نظر روحی و اخلاقی آدمی محکم و قوی‌ست بايد به زندگی‌اش پا بگذارد و دوست داشت از کسی اطاعت کند و مطيع و فرمانبردار او باشد که ارزشش را داشته باشد. ناصر دقیقا همین خصوصيات را داشت؛ کسی که گفته و علمش يکی بود. طبيعتا آدم اگر از چنين شخصيتی اطاعت کند نه‌تنها ضرر نمی‌بيند بلکه همهٔ زندگی‌اش منفعت است. به همين دليل چشم بسته او را قبول داشت و هنوز هم نااميد نيست.‌ خيلی‌ها به او گفتند مگر ۶ ماه زندگی خاطره هم دارد که چيزی در خاطرت مانده باشد؟ اما برای منیژه اين زندگی کوتاه به‌قدری ارزشمند است که تک تک خاطره‌هایش را به ياد دارد. کتاب خیلی عاشقانه و صادقانه بود و البته خیلی هم ترغیبم کرد که بیشتر دربارهٔ این فرماندهٔ دلاور کردستان بخوانم و بدانم. کسی که مردم کرد خیلی بیشتر و بهتر از هر کسی او را می‌شناسند و هنوز، هم عکس کاک ناصر را روی طاقچه‌های خانه‌ دارند و هم داغ او را بر دل ... 🥀🥀🥀 سلام و رحمت بر شما عزیزان 💕 دومین کتاب پویش مرداد ماه، کتاب هفتم از مجموعه‌ی نیمهٔ پنهان ماه هست به قلم ✍🏻 خانم نفیسه ثبات زندگی شهید ناصر کاظمی به روایت منیژه ساغرچی، همسر شهید خوشبختانه هر دو نسخه‌ی صوتی 🎵 و الکترونیک 📱کتاب موجود هستن و ضمنا کتاب هم، خیلی سبک و جذابه و خیلی راحت تو چند ساعت میشه تمومش کرد. حتی اگر راهی زیارت اربعین هستین می‌تونه همراه خوبی برای سفرتون باشه ☺️ روش تهیه نسخه‌های مختلف کتاب با تخفیف، عضویت تو گروه همخوانی و سایر اطلاعات همه در کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 حملهٔ هوایی بود. همه جا شلوغ شده بود. همه می‌دویدند سمت پناهگاه و زیرزمین، ولی من دویدم طرف پشت‌بام. پله‌ها رو دو تا یکی کردم رفتم بالا. مادر از پایین داد می‌زد: «منیژه کجا می‌ری؟ بیا پایین، مگه نمی‌بینی همه دارن فرار می‌کنن، الآن می‌زننت، هواپیما اومده روی خونهٔ ما ...» صدای کسی را نمیشنیدم. ایستادم روی پشت بام. هواپیما درست بالای سرم بود. احساس کردم می‌خواهد چیزی برایم بیندازد. چشم‌هایم را بستم، سرم را بالا گرفتم، دست‌هایم را باز کردم، مثل اینکه می‌خواستم بغلش کنم، چیزی مثل راکت از هواپیما جدا شد و افتاد توی بغلم، یک ماهی بزرگ و سفید بود. از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم، آن قدر ذوق کرده بودم که مدام مادرم را صدا می‌زدم. میگفتم: «مامان بیا ببین، ببین چه ماهیِ بزرگی به ما داد، دیدی کاری باهاشون نداشت.» آمدم پایین و ماهی را دادم به مادر. دوباره دویدم طرف پشت‌بام، هواپیما چرخ زد، دوباره آمد بالای سرم، یک برّهٔ سربریده انداخت توی بغلم. 📚 برشی از کتاب شهید ناصر کاظمی به روایت منیژه ساغرچی همسر شهید ✍🏻 نفیسه ثبات انتشارات روایت فتح 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. وقتی باطن زندگی با ظاهرش فرق داشت.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) از طریق هیئت شب‌های محرم، دوست‌های خوبی پیدا کردیم. توی ونکوور ایرانی کم نیست، چه دانشجوها چه ایرانی‌های پولداری که بعد انقلاب مهاجرت کردن (مثل سلطنت‌طلب‌ها یا اعضای گروهک منافقین)، ولی اینکه تونستیم دوستای مذهبی مثل خودمون پیدا کنیم، نعمت بزرگی بود😍 و سنگینی غربت رو کم می‌کرد. زمان دو هفته‌ای که قرار بود توی خوابگاه دوست همسرم بمونیم، داشت تموم می‌شد و خود ایشون هم داشت از ایران می‌اومد و دیگه نمی‌شد همه توی یه اتاق نه متری باشیم، ولی ما هنوز نتونسته بودیم خونه پیدا کنیم🤷🏻‍♀. یکی از خانواده‌هایی که توی هیئت باهاشون آشنا شدیم، گفتن چند روزی بیاید خونهٔ ما و مهمون ما باشید تا بتونید خونه پیدا کنید☺️. خیلی خوشحال شدیم و از ته دل براشون دعا کردیم. با اینکه شناختی از ما نداشتن، ولی بهمون اعتماد کردن. ده روزی اونجا بودیم. خانوم خونه و شوهرش صبح تا شب می‌رفتن دانشگاه، همسرم هم می‌رفت بیرون و من فقط توی خونه می‌موندم و آشپزی و کارهای خونه رو انجام می‌دادم. یه چیزی که برای من درس زندگی شد، این بود که قبلاً وقتی این زن و شوهر رو توی هیئت می‌دیدم، حس می‌کردم خیلی زندگی خوبی دارن و خیلی شیک و قشنگه رابطه‌شون🤔😇. بعد از چند روزی که خونه‌شون بودیم، خانوم خونه شروع کرد به صحبت و درد دل با من و تازه فهمیدم چه مشکلات جدی🥲 و عمیقی توی زندگی‌شون دارن و فقط به خاطر بزرگواری این خانوم، زندگی‌شون پا برجا مونده بود و بعید بود کس دیگه‌ای توی این شرایط پای این زندگی بمونه😞. این برام تجربه شد که هیچ‌وقت به ظاهر زندگی آدم‌ها نگاه نکنم. همه توی زندگی‌شون مشکل دارن و اصلاً زندگی بدون مشکل، رشدی نداره برای آدم‌ها😉. بالاخره خونه‌‌ای پیدا کردیم که یه طبقه همکف و یه واحد زیرزمین قابل سکونت داشت، البته همکف شرایط بهتری داشت. اما چون صاحب‌خونه عجله داشت، همکف رو با اجاره‌ای کمتر🥰 از مقدار واقعی به ما داد و اونجا ساکن شدیم. بعد از چند ماه مستاجر دیگه‌ای پیدا کرده بود و به ما گفت یا برید زیرزمین یا اجارهٔ همکف رو بالاتر ببریم🤐. ما گزینهٔ زیرزمین رو انتخاب کردیم و یه خانم هنگ‌کنگی با سه تا بچه، توی طبقهٔ همکف ساکن شد. شوهر نداشت. این خانم از شش صبح تا نه شب سرکار بود. آشپزخونه‌مون مشترک بود. از نظر شرعی نیازی نبود که بریم تجسس کنیم دین این بنده خدا چیه و پاکه یا نجسه، ما هم تحقیقی نکردیم☺️. صبح‌ها من آشپزی می‌کردم و شبا دیگه کاری نداشتم. این خانوم هم شب‌ که از سرکار می‌اومد، آشپزی می‌کرد. چند باری که اتفاقی با هم توی آشپزخونه بودیم، خاطرات خنده‌داری پیش اومد. یه بار با ذوق و شوق اومد و گفت صدف تازه خریدم، بیا بخور!🤪 بعدم خودش سریع یه صدف رو باز کرد و جونور داخلش رو هورت کشید تا بهم یاد بده چطوری بخورم!!🤢 خودم رو کنترل کردم و براش توضیح دادم که ما اجازه نداریم این چیزا رو بخوریم. یه بارم مثلاً می‌خواست خیری برسونه، یه دفعه اومد چیزی رو به قابلمهٔ غذام اضافه کرد و گفت این خوشمزه‌ترش می‌کنه. بعد که ازش پرسیدم چی بود؟ گفت شراب!🤐 و خب مجبور شدم کل قابلمهٔ غذا رو بریزم دور😩. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. تصمیم گرفتم خودم هم اونجا درس بخونم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد از مدتی که با ایرانی‌های ساکن اونجا بیشتر رفت‌و‌آمد کردیم، متوجه شدم خیلی از خانوم‌های اطرافمون (که تقریباً هم‌سن و سال بودیم)، پذیرش گرفتن و مشغول درس شدن. البته نه اینکه از ایران درخواست داده باشن، بلکه وقتی اومدن ونکوور، شروع کردن به خوندن زبان و ارائهٔ رزومه به اساتید، و این‌طوری حتی راحت‌تر از شوهراشون، پذیرش گرفتن.😉 استادها وقتی حضوری دانشجو رو می‌دیدن بیشتر اعتماد می‌کردن. منم تصمیم گرفتم برای ارشد شیمی آلی پذیرش بگیرم و درس بخونم. با زبان انگلیسی شروع کردم که اتفاقاً اصلاً توش اعتماد به نفس خوبی نداشتم😅. با خانم دوست همسرم، کتابخونه می‌رفتیم و خیلی جدی (حتی جدی‌تر از کنکور)، درس می‌خوندیم تا تافلمونو بگیریم🥰. خانم هنگ‌کنگی، همسایهٔ بالایی‌مون، رئیس یه کالج زبان بود. وقتی متوجه شد من زبان می‌خونم، اما به خاطر هزینه‌های بالا، نتونستم برم کلاس (فقط کمک هزینهٔ دانشجویی همسرم رو داشتیم که کفاف یه زندگی معمولی رو می‌داد نه بیشتر)، پیشنهاد داد با مسئولیت خودش، برم سر کلاس بشینم. کمتر از یه ماه کلاس رفتم، اما فکر کردم براشون بد می‌شه که بقیه می‌بینن من بدون هزینه اونجا هستم و دیگه نرفتم.🤷🏻‍♀ حقوقی که به همسرم می‌دادن درسته خیلی حداقلی بود، ولی می‌شد زندگی متوسطی رو باهاش اداره کرد. همین انگیزه‌ای می‌شد که دانشجوها برن اونجا. هم درس بخونن، هم ازدواج کنن و زندگی‌شونو بچرخونن، هم پروژه‌های اون کشور با بهترین کیفیت، توسط نخبه‌های کشورهای دیگه، انجام بشه. اما متأسفانه همون زمان توی ایران، علاوه بر اینکه کار کردن برای دانشجوی دکتری ممنوع بود🤐، حقوقی هم بابت دانشجوی دکتری بودن، دریافت نمی‌کردن😶. یادمه چند تا از دوستامون که می‌خواستن تشکیل زندگی بدن، به خاطر همین قضیه از ادامهٔ تحصیل دکتری انصراف دادن. علاوه بر این کمک هزینه دانشجویی (فاند) که خرج کارهای روزمره می‌شد، به فکر پس‌انداز هم بودیم. می‌دونستیم که به امید خدا قراره برگردیم ایران و تفاوت دلار و ریال هم داشت زیاد می‌شد. همسرم کار دانشجویی انجام می‌دادن. کارایی که توی ایران شاید دانشجوها به سختی راضی به انجامش بشن! ولی اون‌جا براش سر و دست می‌شکستن!🥲 و اگه قسمتشون می‌شد، انگار برد کرده بودن. یکی از اون کارا که همسرم انجام می‌دادن، چینش سالن بود. زمان برگزاری رویدادها توی دانشگاه، میز و صندلی می‌چیدن، سیستم صوتی راه می‌نداختن و جمع می‌کردن و... . بابت این کارا هم ساعتی پول می‌گرفتن. با پس‌اندازمون می‌تونستیم اون‌جا ماشین بخریم، اما هزینهٔ بیمه و پارکینگ و بنزین، از هزینهٔ خود ماشین بیشتر می‌شد. از طرفی ما هر جایی می‌خواستیم بریم با وسایل نقلیه عمومی می‌تونستیم و حتی بعدها با وجود کالسکه هم، به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کردیم. اونجا زندگی رو سخت نمی‌گرفتیم😉. خیلی از وسایل خونه‌مون دست دوم😌 و قرضی🤭 بود. مثلاً برای مهمونی و دورهمی و هیئت برگزار کردنمون، می‌دونستیم فلانی قابلمه بزرگ داره، فلانی قاشق و ظرف زیاد داره، امانت می‌گرفتیم. خونه‌هامون نزدیک هم بود و این، کارو راحت می‌کرد.🥰 واقعاً با وسایل حداقلی خیلی خیلی زندگی باکیفیتی رو می‌گذروندیم. مدام به این فکر می‌کردم که وقتی با همین وسایل می‌شه ان‌قدر خوب زندگی رو گذروند و مهمونی گرفت، چرا توی ایران اون همه جهاز داشتم و آرکوپال جدا واسه اون مهمون و سرویس چینی واسه این مهمون و...؟!🤔 این برام درس خیلی مهمی بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif