سلام و رحمت 🌹
ما از امروز دو همخوانی جدید رو شروع کردیم.
❇️ کتاب #مادران_میدان_جمهوری
در این گروه:
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2514682549C0635df33b2
و
❇️ کتاب #از_چیزی_نمیترسیدم
در اینجا:
🔗https://eitaa.com/joinchat/1525285531C364768bc8d
برای شروع اصلا دیر نشده 😉
خوشحال میشیم تشریف بیارین 🥰
❗️❗️❗️ هر دو گروه همخوانی مختص خانمهاست ❗️❗️❗️
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام دوستان گل 🌺
بریم سراغ قرعهکشی برای هدیه نسخه الکترونیک کتاب اول پویش بهمن ماه؟ 😍
#شنبه_آرام
ما هر ماه در ابتدای پویش، نذر فرهنگی و هدیه کتاب رو در داریم برای اینکه دسترسی به کتاب برای همه فراهم بشه.
خواهش میکنیم اگر خودتون میتونید کتاب رو تهیه کنید، این فرصت رو به دیگران بدید. این هم خودش نذر فرهنگی هست تا افراد بیشتری بتونن کتاب رو بخونن.
ممنون🌺
✅ برای شرکت در قرعهکشی کتاب «شنبه آرام؟»اینجا اسمتون رو ثبت کنید:
https://digiform.ir/c6187b234d
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#گزارش
#خانوم_ماه
جوایز برندگان پویش کتاب دی ماه هم خدمتشون تقدیم شد.
مبارکشون باشه 🎁
یکی از برندگان عزیز هم جایزهشون رو صرف نذر فرهنگی کردن. إن شاءالله نذرشون قبول باشه و روح پدر بزرگوارشون غریق رحمت الهی 💚
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#مادران_میدان_جمهوری
📚📚📚
از کرِم قلابی تا رأی انقلابی!
آرایشگر قیچی به دست آمد بالای سرم. از توی آینه نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «زهرا خانم همهش میگی رأی بدیم! والا هیچ جای دنیا این جوری نیست. این همه گرونی و بدبختی. این اقتصاد بیسروسامون. دزدیهای آقایون مسئول هم که دیگه قوزِبالاقوز. آخه دلمون به چی خوش باشه؟»
پرسیدم: «از کجا مطمئنی جاهای دیگهٔ دنیا همه چی روبهراهه؟»
لبخندی زد و گفت: «خب معلومه زهراجان، اینستا. مگه نیستی؟ پر از خبرهای دست اوله که اینها به ما نمیگن.»
کمی روی صندلی جابهجا شدم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «راستی فاطمه خانم، دیروز یه کرم دورچشم خوب پیدا کردم. یکی از شبکههای ماهوارهای توی پیجش تبلیغش رو زده بود. میخوام سفارش بدم. شما نمیخوای؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «بابا زهرا خانم از شما بعیده! اینها همهش تبلیغاته. نمیشه هرچی رو همین جوری به پوست زد. به این شبکههای ماهوارهای اعتمادی نیست. واسه کرم حتماً برو دکتر پوست.»
گفتم: «آهان! یعنی اگه آدم دنبال یه محصول خوب میگرده، باید بره سراغ اهلش؟»
فوری برگشت و گفت: «آره خانم، پوست که الکی نیست.»
لبخند زدم و گفتم: «آفرین! پس گل و بلبل بودن فضای خارج رو هم نمیشه از چند تا پیج که اون هم دشمن های ما دست و پا کردن، فهمید.»
عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و با لحنی که معلوم بود حسابی جا خورده است، گفت: «این هم حرفیه!»
برشی از کتاب #مادران_میدان_جمهوری
نویسنده: مریم برزویی
📚📚📚
📌 گروه همخوانی کتاب #مادران_میدان_جمهوری مختص خانمها:
🔗 https://eitaa.com/joinchat/2514682549C0635df33b2
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
سلام دوستان گل 🌺 بریم سراغ قرعهکشی برای هدیه نسخه الکترونیک کتاب اول پویش بهمن ماه؟ 😍 #شنبه_آرام
سلام به دوستان گرامی 😍
از بین عزیزانی که فرم رو پر کردن، این افراد برنده هدیه نسخه الکترونیکی کتاب #شنبه_آرام شدن:
زینب حقی
سعیده ایزانلو
رقیه عمیدی سیمکانی
سحر آقاجانی
بی بی معصومه موسوی
مبینا عبداللهیان
الهام تبیره
فاطمه توکلی
سیده مریم حسینی
سمیرا حیدرنژاد
سمیه باقری
زینت مشایخی
مریم سادات نوابی
مرضیه خالقی
ملیحه احمدی
فاطمه دوزنده
زهراسادات اسلامی
زهرا جعفری
فاطمه ملایی
فاطمه جوزی
هاجر نصر اصفهانی
مریم غفاری
سمیه باقری
زینب امان اللهی
سارا محمدپور
👈 برای دریافت هدیهتون نهایتا تا شنبه شب، به شناسه زیر پیام بدید و اسم و شماره تماس داده شده رو بفرستید ✅
@xahra_rezaei23
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#شنبه_آرام
📙📙📙
- ببین خانوم! من آدم فراموش کاری نیستم، تو واسه زندگی من خیلی زحمت کشیدی. من هر کاری که انجام دادم، به هرجا که رسیدم، در حقیقت من نبودم، بلکه تو باعث و بانیش بودی. من اگه ده قدم جلو رفتم، تو هر قدم پشت سر من بودی.
بغض آلود گفتم: «حالا این حرفا رو چرا امشب میزنی؟» با لحنی که یک عالمه علاقه در آن موج میزد، گفت: «خانوم! دوست دارم بدونی که من هیچ وقت محبتای تو رو یادم نمیره. تو برای رشد و تربیت مهدی، حامد و هانی خیلی زحمت کشیدی؛ طوری که من اصلا نفهمیدم کی بزرگ شدن. تازه اگه تو نبودی، من اصلا فرصت این همه کار تحقیقاتی رو نداشتم.»
خم به پیشانیام چین انداخت: «محسن جان بس کن! نمیخوام ادامه بدی.» پافشاری کرد: «نه، باید اینا رو یه بار کامل بگم.»
- حالا امشب نگو، بذار برای بعد.
- نه، امشب وقت گفتن این حرفاست؛ تو فقط گوش بده.
از من اصرار به نگفتن بود، از محسن اصرار به گفتن. با لحنی آمیخته به شرم ادامه داد: «نه فرشته! بذار بگم. همه زحمت بچههامون رو تو کشیدی. اگه نبودی، من کی میتونستم این طور اونا رو تربیت کنم، بزرگ کنم، زن بدم. تو فقط همسر من نبودی، همراه و یار و رفیق من بودی.»
برای اینکه بحث را عوض کنم، خندهای مصنوعی روی لبم نشاندم: «حالا اینا رو میگی که سر من شیره بمالی.» جدی گفت: «نه به خدا! اصلا همچین قصدی ندارم.» حرفش را بریدم: «پس امشب چه خبره که مدام از رفتن، تشکر از من، فانی بودن دنیا و ارزش شهادت حرف میزنی؟»
- خانوم جان! هروقت آدم از رفتن بگه، روحش قویتر میشه.
- اصلا محسن جان منم از تو سهمی دارم. تو باید بمونی و منو دلداری بدی. اگر قرار شد کسی بره، یه نفر سزاوار نیست. باید با هم بریم تا اون یکی تنها نمونه.
سکوت کرده بود و فقط به حرفهای من گوش میداد. گاهی چشمانش را سمت پنجرهی روبرویمان میچرخاند و به درختهای خشک حیاط نگاه میکرد. در جوابم با لحنی لبریز از عاطفه گفت: «هیچ کس غیر تو نمیدونه که من چقدر دوست دارم. هیچ کس غیر تو نمیدونه که من با تو نفس میکشم. هیچ کس غیر تو نمیدونه که تو همهی سرمایه و هستی منی.» سرد و گرفته گفتم: «پس به حق این حرفا، بحث رو تموم کن.»
- فرشته جان! من که چیزی نگفتم، دارم از خانومی و محبتا و ایثار تو میگم.
- باشه دیگه حرف رفتن نزن.
📚 برشی از کتاب #شنبه_آرام
دانشمند شهید محسن فخریزاده به روایت همسر شهید
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#از_چیزی_نمیترسیدم
📙📙📙
من بهدلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیهی ورزشی و سلحشوریِ عشایری که ذاتیِ من بود، بیپروا حرف میزدم و از شاه و خانوادهٔ او بد میگفتم. شبها تا صبح، به اتفاق برادری به نام واعظی، احمد و تعدادی از جوانهای کرمان بر دیوارها شعارنویسی میکردیم. عمدهٔ شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
عکس خمینی آینهٔ روزانهٔ من بود: روزی چندبار به عکس او مینگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود.
اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامهٔ رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنماییورانندگی برای گرفتن گواهینامهٔ خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهینامهت رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدارِ دیگر هم وارد شدند و شروع به دادنِ فحشهای رکیک کردند.
من در محاصرهٔ آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی!؟» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همهٔ اَحشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
📚 کتاب #از_چیزی_نمیترسیدم
زندگینامهٔ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 💔
صفحهٔ ۶۵ و ۶۶
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab