eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️داعشی های وطنی (یه مشت سگ ولگرد)، طلبه بسیجی آرمان علیوردی را پس از شکنجه فراوان، رها کردند تا جان بدهد. خون این شهید گردن کیست؟ تا کی منافقین و احمق‌ها میخواهند واقعیات را نادیده بگیرند و دستان پلیدشان را در خون بهترین فرزندان ایران بشویند! تفکر کنید...!!!! @mahdihoseini_ir
دوستان گرامی مهمانان شهید مهدی حسینی، باسلام و وقت بخیر اِن شاءالله از امشب به دلیل اغتشاشات اخیر، مجموعه ای کوتاه از فتنه ۸۸ و برشی از کتاب تمنای بی خزان؛ زندگی شهید مهدی حسینی با عنوان "سلمان کجاست..." خواهیم داشت. ما را همراهی بفرمایید...🌺 ✌️✋ 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبال مهدی و با هم برای انجام ماموریت میرفتند. ماموریت که نبود‌. احساسی بود که باید کاری کرد. بچه ها کارشان دفاع از جاهای حساس و مراقبت و پیشگیری از آسیب و تخریب اموال عمومی بود. یعنی برای جلوگیری از حمله ی آشوبگران به اماکن خصوصی و عمومی و در صحنه بودن، حرف زدن، روشنگری و حتی خاموش کردن سطل های زباله، دیوارهای انسانی ایجاد می کردند. سفره را تازه پهن کرده بودم که مهدی با صدای زنگ تماس، از سر سفره بلند شد و بعد از لحظاتی با محمد حرف زدن، بدون اینکه غذا خورده باشد، لباسش را سریع پوشید که راهی شود. جلویش ایستادم و به چشمانش نگاه کردم. برق خاصی داشت. نگاهم کرد و زیر لب خواند. من را نگاه کن که دلم شعله ور شود بگذار در من، این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود... تمام احساسم در قطرات اشکم ریخت بیرون. مهدی لحظاتی چشمانش را بست و از در خارج شد و بیت آخر شعر را دم در زمزمه می کرد. دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود... داشتند از محوطه فاصله می گرفتند و من که ایستاده بودم پشت پنجره و به دور شدن شان مینگریستم، انگار پاره ی تنم را بدرقه میکردم به سفری که معلوم نبود بازگشتی دارد یا نه.... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃راهکاری برای رهایی از غم و اندوه🍃 ما یَمنَعُ اَحَدَکُم اِذا دَخَل عَلَیهِ غَمٌّ مِن غُمُومِ الدُّنیا اَن یَتَوَضَّاَ ثُمَّ یَدخُلَ مَسجِدَهُ وَ یَرکَعَ رَکعَتَینِ فَیَدعُوَ اللّه فیهِما؟ اَما سَمِعتَ اللّه یَقُولُ: «و َاستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاةِ»؟ چه چیز مانع می شود که هر گاه بر یکی از شما غم و اندوه دنیایی رسید، وضو بگیرد و به سجده گاه خود رود و دو رکعت نماز گزارد و در آن دعا کند؟ مگر نشنیده ای که خداوند می فرماید: «از صبر و نماز مدد بگیرید»؟ (ع)| وسائل الشیعه، ج ۸، ص ۱۳۸📚 🌱| @mahdihoseini_ir
| داعشی‌ها می‌خواستند حرم امامان را نا امن کنند، نتوانستند؛ چون مدافعان حرم به میدان رفتند. حالا سراغ حرم امامزادگان آمده‌اند، و شاهچراغ را بار دیگر به شهادت رساندند. امروز همه ایران حرم است. مرد میدان باشیم و با داعشی‌ها و سلبریتی‌هایش مبارزه کنیم. پ.ن : ای اغتشاش گرا کاش گندتون فقط یکی بود....!!! یه مشت جاهلید. زمان امام علی هم یه عده قرآن به نیزه کردند و بقیه رو فریب دادند. ادعای شعور دارید. ادعای فهم. ادعای سواد... اما به راحتی گول خوردید... شریکید در خون این مردم در این جنایات... 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#توییت | داعشی‌ها می‌خواستند حرم امامان را نا امن کنند، نتوانستند؛ چون مدافعان حرم به میدان رفتند.
وقتی حرف میزنید وقتی ادعای اعتراض میکنید وقتی سپاهی؛ بسیجی جماعت رو فحش می دید و برای زجر کشیدنشون ذوق میکنید و در چشمانتون نفرت دیده میشه، یاد کومله دموکرات های دهه ی 60 می افتم. یاد عروس هایی می افتم که بچه های سپاه رو برای عروسیشون به قربانی می طلبیدند و سرشونو می بریدند. بخدا که شرف ندارید. آخه شما چه حیواناتی هستید دقیقا؟ خویتان داعشی است که داعش هم حمایتتون کرد چشمتون روشن.... همین دنیا باهاتون حساب می کنیم. منتظر باشید. الا لعنت الله علی القوم الظالمین🏴 @mahdihoseini_ir
دهه 60 توی کردستان اگر اشتباه نکنم، چو انداخته بودند که سپاهی ها شاخدارند، مردمان بنده خدا فکر میکردند واقعا اینجوریه، سپاهی ها که می اومدند اول سرشونو نگاه میکردند. پاسدارهای بنده خدا مونده بودند چرا اینا اینجوری هستند چرا سرشونو نگاه میکنند که بهشون گفتند همچین حرفی بین مردم افتاده... حالا شده الان! سپاهی که توی جنگ و زلزله و... همراه مردم هست رو سیاه نشون میدن تا به اهداف شومشون برسند. اما کور خوندن اینجا مستعمره ی آنها نخواهد شد... اللهم عجل لولیک الفرج @mahdihoseini_ir
🚨حساب رسمی داعش در تلگرام موسوم به «ناشر نیوز» دقایقی پیش تصویر عامل عملیات تروریستی حرم موسوم به "أبو عائشة العُمري" را منتشر کرد @sangarshohada 🕊 @mahdihoseini_ir 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهدی از موتور پیاده شد و رفت سمت در ورودی مسجد. سلمان یکی از نوجوان های مسجدی از در خارج می شد که با دیدن مهدی ایستاد سلام کرد. مهدی که از شنیدن حرف های محمد، حالش گرفته بود، به سردی پاسخ سلام سلمان را داد و وارد مسجد شد. سلمان با اشاره از محمد پرسید - چشه آقامهدی؟ محمد بدون اینکه حرفی بزند، با اشاره به سلمان نشان داد که حالش خوش نیست. کاری نداشته باش. سلمان، نوجوان لاغراندامی که چند ماهی بیش از عضویتش در مسجد الجلیل نمیگذشت، در این مدت، با مهدی و محمد خوب آشنا شده بود. می دانست این دو را باید کنار هم ببیند. طوری شده بود که اگر محمد را جایی می دید، نگاهش در پی مهدی بود تا او را هم ببیند‌. با اینکه مادر پیری داشت که باید از او مراقبت می کرد، از وقت شروع اغتشاشات و آشوب های خیابانی، از هر فرصتی برای آمدن به مسجد استفاده می کرد. آن روز هم دل مادر پیرش را به دست آورده بود، تا ساعتی از شب بتواند پیش بچه ها بماند و اگر مهدی خواست جایی برود، همراهش باشد. مهدی چرخی در مسجد زد، با چندتا از بچه ها صحبت کرد و دوباره نشست ترک موتور محمد. دستش را که گذاشت روی شانه ی محمد، سلمان آمد جلو - برمی گردید سرگشت؟ مهدی تکانی به شانه ی محمد داد تا حرکت کند و پاهایش را که روی جاپایی میگذاشت، گفت «آره، ولی تو برگرد خونه. مادرت چشم به راهه.» سلمان ملتمسانه گفت «با مادرم صحبت کردم با شما بیام.» محمد استارت زد و گفت «بچه ها هستن. تو نگران نباش. برو خونه.» این را گفت و حرکت کرد. سلمان ایستاده بود و به دور شدن آنها نگاه میکرد. در همان لحظه یکی از بچه ها را دید که از مسجد بیرون می آید. زود سوار بر موتور شد و گفت «میری ولی عصر، من هم ببر...» 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃کم گویی🍃 قِلَّةُ الْکَلامِ یَسْتُرُ الْعُیُوبَ وَ یُقَلِّلُ الذُّنُوبَ کم گویی، عیب ها را می پوشاند و از گناهان می کاهد. (ع)| شرح غررالحکم، ج ۴، ص ۵۰۵📚 کم گوی و گزیده گوی، چون دُر تا زِ اندک تو، جهان شود پُر... 🌱| @mahdihoseini_ir
شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....⚘ روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟ گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه. روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمی‌دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم. به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه. در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما می‌گفتم، شما هم مى‌توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل‌تون. حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زنده‌اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم. | روایت پدر شهید🌷 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش محمد برساند. گفت «خودم نخواستم بیاد. معلوم نیست کی برگردیم. شاید چند روز نتونیم به خونه سر بزنیم، نباید مادرش رو تنها بذاره..» محمد سرش را به علامت تأیید حرف های مهدی پایین آورد. رسیده بودند نزدیک میدان ولی عصر. صدای بوق ممتد ماشین ها گوش هر شنونده ای را کر میکرد. تجمع جمعیت در عرض خیابان، خیلی زیاد بود. این بار، همه جور آدمی بینشان دیده می شد. چند نفر خانم چادری هم میان آنها شعار می دادند. دودی که از آتش زدن سطل های زباله بلند می شد، مثل هاله ای خاکستری، جمعیت را احاطه کرده بود. مهدی از ترک موتور محمد پیاده شد و جلورفت. در همان شلوغی، شیء تیزی به سمت محمد پرتاب شد که نزدیک بود دستش آسیب جدی ببیند. مهدی داشت به سمت جمعیت می رفت که نگاهش افتاد به یک نفری که در آن شلوغی فریاد می زند. - بریزید سرش، بزنیدش.... در فاصله ی چند ثانیه حدود صد نفرشان به سمت شمال خیابان ولی عصر هجوم بردند. مهدی فهمیده بود که یکی از بچه ها را در آن قسمت، نزدیک بانک، گیرانداخته اند. محمد را صدا می زد تا با هم برای نجات کسی که حالا در چند قدمی اش بودند، خودشان را برسانند. ولی در آن شلوغی محمد صدایش را نمی شنید و چند نفری هم او را دوره کرده بودند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
مادر است دیگر...😔💔 @mahdihoseini_ir
🌱 إِنَّ اللَّهَ (تَبَارَکَ وَ تَعَالَی) لَا یَنْظُرُ إِلَی صُوَرِکُمْ وَ لَا إِلَی أَمْوَالِکُمْ وَ لَکِنْ یَنْظُرُ إِلَی قُلُوبِکُمْ وَ أَعْمَالِکُمْ. خداوند به شکل شما و اموال شما نگاه نمی کند؛ بلکه به دلها و اعمال شما توجه می نماید. (ص)| أمالی (طوسی)، ص ۵۳۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir
پوستر| غریب گیر آوردنت نوکر به راه و شیوه ارباب می رود... @mahdihoseini_ir
🌱 مهدی مانده بود به کدام سمت برود. وقتی خیل جمعیت را دید که حالا رسیده بودند نزدیک بانک، سعی کرد خودش را زودتر برای نجات کسی که در آن شلوغی نمی دیدش، برساند. چند قدمی مانده بود که دید، هرکس با هرچه دستش است، دارد می زند. در میان جمعیت، بدن برهنه شده ای را دید که لباس هایش را پاره و از تنش خارج کرده اند. با دیدن آن صحنه، حس میکرد قلبش دارد از جا کنده می شود و نفس هایش به شماره افتاده است. 😔از شدت فشار عصبی می خورد زمین و به سختی بلند می شد. نگاهش هنوز به دست ها و لگدهایی بود که به تن بی جان جوان می خورد. با تمام توان و صدایش می گفت «نامردها چند نفر به یه نفر، نامردها نزنیدش....» در چند قدمی جمعیت، جوی خون می دید که به راه افتاده است و صدای فریاد زنی که میگفت: بسه دیگه کشتینش کشتینش... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃خوش به سعادت این شخص🍃 طُوبی لِمَن أَخلَصَ لِلّهِ عَمَلَهُ و َعِلمَهُ و َحُبَّهُ وَ بُغضَهُ و َأَخذَهُ و َتَرکَهُ وَ کَلامَهُ و َصَمتَهُ و َفِعلَهُ وَ قَولَهُ خوشا به سعادت کسی که عمل، علم، دوستی، دشمنی، گرفتن، رها کردن، سخن، سکوت، کردار و گفتارش را برای خدا خالص گرداند. (ع)| تحف العقول، ص ۱۰۰📚 🌱| @mahdihoseini_ir