🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_102
بی هیچ حرفی بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای بقیه رفتم بالا.
وارد اتاق شدم.
شوکه بودم. امیر چطور تونست جلوی ابن همه آدم منو ببوسه؟
اونم آدمهایی که نمیدونن چیزی بین ما هست!
عصبی لباس و کفش رو در آوردم.
ست نقره ام رو هم انداختم رو میز.
حوله برداشتم و خودمو پرت کردم تو حموم.
انقدر حرصی بودم که فقط دلم میخواست یه جوری این حرصو خالی کنم.
حرصمو با شامپو زدن به موهام و لیف کشیدن به بدنم خالی کردم.
نزدیک یک ساعت توی حموم بودم.
وقتی که حس کردم تمیز شدم و دیگه حرصی نمونده!
خودمو شستم و با پیچیدن حوله دور خودم از حموم خارج شدم.
وارد اتاق شدم. سریع بدنمو خشک کردم و لباس تو خونه ای پوشیدم.
آب موهامو با حوله گرفتم و تند تند شروع به شونه کردن شدم.
موهام که صاف شد در حد ۵ دقیقه سشوار گرفتم روش.
از خودم و قیافه ام که راضی شدم،
رفتم روی تخت و بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا کاری بکنم،
چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
یک هفته از مهمونی گذشت.
تو این یک هفته با امیر آشتی کردم، و آترین علاوه بر انجام کار های خودش دنبال کارهای دانشگاه من بود.
یه بار هم به مامان زنگ زدم و بهش این خبر خوب رو دادم.
فقط نگفتم کدوم دانشگاه و چجوری!
خیلی خوشحال شد و ذوق کرد.
میگفت دخترم به جاهای خوبی رسیده.
میگفت میتونه حالا تو روی همه بایسته و بگه اگر دخترم از دست شما فرار کرد الان بهترین خونه و زندگی داره.
امروز قرار بود آترین منو ببره دانشگاه تا چند تا کارهای باقی مونده و امضا هایی که باید بزنم رو انجام بدم.
قبل رفتن به امیر خبر دادم و بعد پوشیدن لباس مناسب،
منتظر آترین شدم.
آترین که تک بوق زد از در خارج شدم و بعد از قفل کردن در به طرف ماشین رفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
You are all I want from this fucking world...
تو تموم چیزی هستی که از این دنیای لعنتی میخوام...
@mahee_man
𝒚𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒂𝒔 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒂𝒔 𝒃𝒆𝒄𝒐𝒎𝒊𝒏𝒈 𝒂 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒚❁︎
تو به اندازه پروانه شدن زیبابے !
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_103
سوار شدم و آترین به طرف دانشگاه روند.
تقریبا تا ظهر گیر دانشگاه و آخرین کارا بودیم.
وقتی ثبت نام شدم و بهم تبریک گفتن،
نفس عمیقی کشیدم و همونجا روی صندلی ولو شدم.
یکم که جون گرفتم همراه آترین از دانشگاه خارج شدیم.
رفتیم رستوران و ناهار خوردیم.
بعد از ناهار با تلفن عمومی به مامان زنگ زدم و بهش اطلاع دادم.
کلی خوش حال شد و انرژی خوبشو به منم منتقل کرد.
با آترین برگشتیم خونه.
انقدر خسته بودیم که بی هیچ حرفی هر کدوم وارد اتاقمون شدیم و خوابیدیم.
از خواب که بیدار شدم هوا تاریک بود.
به گوشیم نگاه کردم.
امیر زنگ زده بود.
بهش زنگ زدم و بعد از حرف زدن و گفتن ماجرا قطع کردم.
دوش گرفتم و با پوشیدن لباس مناسب و خشک کردن موهام از اتاق خارج شدم.
رفتم پایین، هر چی آترین رو صدا زدم نبود.
احتمالا رفته استدیو.
شام درست کردم و به آترین زنگ زدم.
آترین : جانم تابان؟
_سلام خوبی؟ کی برمیگردی؟
شام درست کردم.
آترین : تابان خیلی گیرم.
شامتو بخور برا منم بزار.
برگشتم میخورم.
_بزارم توی یخچال یا روی گاز؟
آترین : نه بزار رو گاز ولی معلوم نیست کی برگردم.
باشه ای گفتم و خدافظی کردم.
شامم رو خوردم و بعد از زدن مسواک رفتم بالا.
کمی با گوشی بازی کردم و آهنگ گوش کردم.
روی تخت این پهلو و اون پهلو شدم.
بیتابانه منتظر روزی بودم که دانشگاه باز میشد.
با رفتن به دانشگاه زندگی از این رو به اون رو میشد.
با فکر به دانشگاه خوابم رفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
حال دلت روبه بودن ونبودن آدمها؛ گره نزن! آدمهابه واسطه شرایط گاهی هستندوگاهی نیستند..! ✌️
•@mahee_man
#BIO
ᵂʰᵉᶰ ʸᵒᵘ'ʳᵉ ʳᶤᵍʰᵗ ʰᵉʳᵉ ᵇᵉᶳᶤᵈᵉ
ᵐᵉ ᵗʰᵉʳᵉ'ᶳ ᶰᵒᵗʰᶤᶰᵍ ᵉˡᶳᵉ ᴵ ᶰᵉᵉᵈ!🌅
وقتی که کنارمی به هيچ چيز ديگه ای نياز ندارم! ⛱
ٰ@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_104
بلاخره شد روزی که حتی توی خواب نمیدیم.
بهترین تیپم رو که مناسب دانشگاه بود زدم و کیف قشنگی که آماده کرده بودم رو روی کول انداختم.
همراه آترین بعد از صلوات و خوندن سوره از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدیم و بدون هیچ حرفی آترین شروع به رانندگی کرد.
باورم نمیشد!
اصلا یه روز به خواب نمیدیدم من دانشگاه کانادا درس بخونم.
استرس داشتم و کمی نگران بودم ولی!
نگرانی نداشت.
رسیدیم دانشگاه.
آترین بعد از راهنمایی کردن و کمی حرف زدن باهام، رفت.
حالا من بودم و ورودی دانشگاه ...
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم ...
ساعت ۲ ظهر بود که از دانشگاه خارج شدم و سوار ماشین امیر شدم.
به بدبختی آترین رو پیچونده بودم که نیاد.
چند روز بود امیر رو ندیده بودم.
وقتی اومد بعد از سلام احوال پرسی و ابراز دلتنگی از جانب امیر،
براش راجب دانشگاه و روز اول گفتم.
رفتیم برای ناهار.
بعد از خوردن ناهار و کمی پیاده روی سوار ماشین شدیم و بی حرف امیر به طرف خونه روند.
وقتی رسیدیم سر کوچه قبل از این باهاش خدافظی کنم گفت :
تابان جان! امروز بی نهایت زیبا شدی.
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که دستم رو گرفت و بوسه ای روی دستم گذاشت.
بعد از چند ثانیه سکوت سرم رو آوردم بالا اما قبل از خدافظی کردن،
گونه ام رو بوسید و گفت :
زود همدیگرو ببینیم.
حتی اگر کار داشتم برات مهم نباشه و بگو تا بیام.
خیلی دلتنگت شده بودم.
خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از اون شب بهش اجازه نداده بودم منو ببوسه.
امروز طلسم شکسته شد.
پسر جذاب و خوبی بود.
برای رل بودن و یه مدت خوب بود ولی،
اصلا اصلا یک بار هم نتونستم آیندمو باهاش تصور کنم.
ازش خوشم میاد ولی حدس میزنم امیر جدی جدی داره دلبسته میشه.
باید هر چی زودتر یا رابطه رو تموم کنم یا باهاش حرف بزنم و بهش بگم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Any day that we don't give up
puts us one day closer to success.
هر يک روزى كه جا نميزنيم
ما رو يک روز به موفقيت نزديک تر ميكنه..!
@mahee_man
ٰ
𝗧𝗛𝗘𝗦𝗘 𝗗𝗔𝗬𝗦 🚀
ᴛʜᴇ ᴀᴘᴘᴇᴀʀᴀɴᴄᴇ ᴏғ ᴀ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪs
ᴄᴏɴsɪᴅᴇʀᴇᴅ, ɴᴏᴛ ᴛʜᴇɪʀ ᴍᴀɴɴᴇʀs
چاره ای نیست
این روزها طرح روی جلد آدمهاست ك
پرفروششان میکند نه متنشان..!🩸
ٰ
@mahee_man
#BIO
ᴛɪᴍᴇ sʜᴏᴡs ʏᴏᴜ ᴡʜᴏ ᴅᴇsᴇʀᴠᴇs
ʏᴏᴜʀ ʜᴇᴀʀᴛ •🧸🎈•
زمان بهت نشون میده
کیا لیاقت قلبتو دارند :))
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_105
یک ماه به سرعت برق و باد گذشت.
تو این یک ماه به حدی درگیر درس و دانشگاه شده بودم که همه چیز یادم رفته بود.
فراموش کردم تنهام.
فراموش کردم خانواده ای ندارم.
فراموش کردم تنها کسی که کنارمه بعد از خدا، آترینه.
فراموش کردم غصه و ناراحتی دارم.
جز دو بار نتونستم امیر رو ببینم.
اوایل دانشگاه بود و هنوز عادت نکرده بودم.
آترین هم درگیر آلبوم جدید بود و زیاد کاری به کار هم نداشتیم.
فردا تعطیل بود و با امیر قرار داشتم.
قبل از خواب به آترین گفتم میخوام برم بیرون و معلوم نیست تا چه ساعتی برمیگردم.
انقدری اعتمادش نسبت بهم زیاد شده بود که نگفت ساعت ۸ و ۹ خونه باش.
فقط گفت مواظب خودت باش و تا دیر وقت بیرون نمون.
حتی نپرسید با کی میری، کجا میری!
ساعت ۶ عصر با امیر قرار داشتم.
بهم آدرس یه کافه داد و گفت نمیتونه بیاد دنبالم.
رفتم حموم و کارام رو کردم.
تیپ فردامو آماده کردم و وقتی از همه چیز خیالم راحت شد،
بدون هیچ فکر و خیالی خوابیدم.
تو عالم خواب بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به سختی دستمو حرکت دادم و بدون باز کردن چشمم گوشی رو پیدا کردم.
وصل کردم و منتظر شدم تا فرد پشت خط صحبت کنه.
با شنیدن الو گفتن امیر از جا پریدم.
_الو؟
امیر : سلام خانم خوبی؟
خواب بودی عزیزم؟
_سلام امیر جان ممنون تو خوبی؟
نه نه بیدارم! جانم چیزی شده؟
امیر : نه گلم زنگ زدم بهت بگم فلور میاد دنبالت.
_فلور؟ برای چی؟ مگه قراره اونم باشه؟
امیر : آره عزیزم چون میدونم خیلی باهاش صمیمی شدی حدس زدم از اینکه باهامون باشه خوشحال میشی.
دوست نداری؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
ٰ
𝗧𝗛𝗘𝗦𝗘 𝗗𝗔𝗬𝗦 🚀
ᴛʜᴇ ᴀᴘᴘᴇᴀʀᴀɴᴄᴇ ᴏғ ᴀ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪs
ᴄᴏɴsɪᴅᴇʀᴇᴅ, ɴᴏᴛ ᴛʜᴇɪʀ ᴍᴀɴɴᴇʀs
چاره ای نیست
این روزها طرح روی جلد آدمهاست ك
پرفروششان میکند نه متنشان..!🩸
ٰ
@mahee_man
Any day that we don't give up
puts us one day closer to success.
هر يک روزى كه جا نميزنيم
ما رو يک روز به موفقيت نزديک تر ميكنه..!
@mahee_man
#BIO
⌯𝐘𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐦𝐲 𝐛𝐞𝐚𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭. .!
[طُ] قلـبِتپندهیمنی...🌅🍂
@mahee_man
I am never alone as long as I have myself to love.
من هرگز تنها نیستم تا زمانیکه خودم رو برای دوستداشتن دارم
@mahee_man
Learn to appreciate what you have before life makes you appreciate what you had.
یاد بگیر که چیزی را که داری قدر بدانی، قبل از اینکه زندگی تو را وادار به قدردانی از چیزی کند که داشتی.
@mahee_man
𝗖𝗔𝗟𝗠𝗡𝗘𝗦𝗦
ɪs ᴛʜᴇ ᴇɴᴅ ᴏғ ᴀɴxɪᴇᴛʏ
آرامـش است عاقبتِ اضطـراب ها..!
⠀
شبتان در آرامش❤️❤️
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_106
هول شده گفتم :
نه نه، اتفاقا خوشحال شدم.
پس من با فلور بهت میپیوندم.
خدافظی کردیم و وقتی قطع کردیم با حرص گوشی رو پرت کردم.
از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۱۲ بود و اصلا عجیب نبود انقدر خوابیدنم.
این مدت تایم استراحت و خواب زیادی نداشتم.
میخواستم امروز به امیر راجب حسم بگم ولی با اومدن فلور نمیشه.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین که دیدم ظرف غذا روی میزه.
خوشحال دست و صورتم رو شستم و شروع به خوردن ناهار کردم.
بعد از خوردن، ظرف پلاستیکی رو انداختم توی سطل و بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم بالا.
دوش کوتاهی گرفتم و بعد از حموم شروع کردم به آماده شدن.
بلوز تنگ قرمز رنگی پوشیدم و گردنبند خود بلوز رو که به رنگ طلایی بود توی گردنم انداختم.
شلوار لی ۸۰ دودی رنگم رو پام کردم.
پابند طرح پروانه دور پای راستم بستم و بعد از مطمئن شدن از آرایش و تیپم،
به ساعت نگاه کردم.
ساعت ۵ بود و قرار بود ۵:۱۵ فلور بیاد دنبالم.
کفش دودی رنگم رو پام کردم و کیف ستش رو توی دستم گرفتم.
بعد از برداشتن تمام وسایل مورد نیازم،
ساعت و گوشواره و انگشتر رو بستم.
از اتاق خارج شدم و درش رو بستم.
رفتم پایین و در سالن رو قفل کردم.
چند دقیقه که گذشت با شنیدن صدای بوق ماشین از حیاط رفتم بیرون.
درو قفل کردم و سوار ماشین فلور شدم.
بعد از سلام احوال پرسی شروع به حرف زدن کردیم.
فاصله خونه تا مکانی که امیر گفته بود تقریبا نیم ساعتی میشد.
بلاخره رسیدیم.
چون زود رسیده بودیم پیاده نشدیم.
فلور گفت :
تابان واقعا امیر رو دوست داری؟
_راستش نمیدونم.
ازش خوشم میاد و به دلم میشینه ولی برای ازدواج و یه عمر زندگی فکر نمیکنم مناسب هم باشیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
گفتند:
که "عاشق" شدنت،
فرضِ محالیست!
من آدمِ رد کردن این فرض محالم…🧡»
⠀
-@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_107
فلور : به نظر میاد امیر خیلی تورو دوست داره.
_خودمم همین حس رو دارم و نمیدونم باید چیکار کنم.
من واقعا نمیخوام خودم رو درگیر این مسائل بکنم.
با هزار بدبختی و زجر به اینجا رسیدم.
دلم میخواد موفق بشم برای خودم کسی بشم، نمیتونم با دل بستن ریسک کنم.
فلور چیزی نگفت، بعد از پارک ماشین باهم پیاده شدیم و به طرف ورودی کافه رفتیم.
انقدر ذهنم درگیر بود که حتی نفهمیدم کافه چه مدلیه یا چه دکوری داره.
وارد کافه شدیم ولی از خلوتی و تاریکیش متعجب شدم.
خلوت که نه در اصل هیچ کس توی کافه نبود.
متعجب به طرف فلور برگشتم که فلور رو هم ندیدم.
نگران اسمشو صدا زدم.
وقتی صدایی نشنیدم کمی رفتم جلوتر که یهو چراغ روشن شد و ...
_تولدت مبارک ... تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...
متعجب و با لبخند به دور و بر نگاه کردم.
کافه خلوت نبود بلکه همه قایم شده بودن.
آترین و امیر کنار هم و فلور کمی اونور تر ایستاده بود.
چندتا از دوستای مدرسه و دانشگاه که باهاشون صمیمی شده بودم.
چند تا از دوستای آترین از جمله مری و مایکل.
باورم نمیشد تولدم رو یادم رفته بود.
سریع به خودم نگاه کردم.
خوشحال از اینکه تیپ درست حسابی زدم به طرف آترین و امیر رفتم.
با ذوق اول آترین رو بغل کردم و بعد دست امیر رو گرفتم.
حالم عجیب بود.
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تولدم رو یادم بره و اینطوری سورپرایز شم.
اونم تولد ۱۸ سالگیم ...
سر میز نشستم و امیر و آترین و فلور کنارم بودن.
بقیه هم روی میز های دیگه.
بلاخره از شوک درومدم.
با حرص مشتی زدم توی بازو امیر و گفتم :
چرا اینطوری کردی؟
منو بگو فکر کردم دعوتم کردی و قراره باهم صحبت کنیم فکرشم نمیکردم امروز همچین برنامه ای برای من چیده باشی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
#Bio
🤍 ⃟▬▬▭❰ 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐮𝐫 𝐃𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐑𝐞𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲 ❱
آرزوهاتو تبدیل به واقعیت کن!
@mahee_man
Toprak bir gün yağmurun kıymetini anlayacak; fakat o hün yağmur yağmayacak
یه روزی خاک ارزش بارون رو خواهد فهمید.
روزی که دیگر بارانی نخواهد بارید
@mahee_man
True love stays true no matter the distance.
عشق واقعی، واقعی میمونه فاصله مهم نیست.
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_108
آترین پرید وسط و با اخم محو و لحن جدی گفت :
چه حرفی؟
اصلا تو چرا به من نگفتی با امیر قرار داری؟
اوه اوه! گندش درومد ...
موندم چی بگم که امیر گفت :
غیرتی نشو، من ازش خواهش کردم بهت نگه.
تابان اصلا نمیتونه چیزی رو از تو پناه کنه به خاطر اصرار های من بهت نگفت.
آترین : اه اینطوریه؟
بعد نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد :
تولدت مبارک وروجک ...
خیلی خیلی خوشحال بودم.
اصلا تو خیالم نمی گنجید یه روز یه نفر اینطوری سوپرایزم کنه.
یکم حرف زدیم گفتیم خندیدیم که گارسون با کیک بزرگی اومد طرفمون
لبخند واضح و از ته دلی زدم.
کیک رو گذاشت جلوم.
کیک کاکائو بود. دوتا قلب به هم چسبیده، روش چند تا قلب کوچیک قرمز،
با خامه سفید و زرد پایین کیک تزئین شده بود.
دقیقا وسط دوتا قلب نوشته شده بود :
تابان عزیزم مرسی که به این دنیا اومدی، تولدت مبارک.
نمیدونستم باید به آترین نگاه کنم یا امیر.
نمیدونستم کار کدومشونه ولی عجیب ته دلم میخواست این جمله رو آترین گفته باشه.
شمعارو گذاشتن، چشمامو بستم که صدای گیتار بلند شد.
سریع چشمامو باز کردم.
یه مرد دقیقا رو به روی من داشت گیتار میزد،
بعد از یک دقیقه گیتار زدن ریتم تولدت مبارک پیدا کرد.
چشمامو بستم و با شنیدن صدای خوندن تولدت مبارک بقیه آرزو کردم.
چشمامو باز کردم و با صدای بقیه شمع هارو فوت کردم.
بعد از خوردن کیک و خوردنی کادوهاشون رو بهم دادن.
هر کس یه هدیه آورده بود.
هدیه تزئینی، لباس، بدلیجات ...
کادوی امیر یه زنجیر طلا بود که اسم خودم پلاکش بود.
خیلی ذوق کردم و بغلش کردم.
نگاه خشن آترین رو هم نادیده گرفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟🥀••𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑝𝑟𝑒𝑑𝑖𝑐𝑡 𝑦𝑜𝑢 𝑓𝑢𝑡𝑢𝑟𝑒, 𝑏𝑢𝑖𝑙𝑑 𝑖𝑡!
آیندتو پیش بینے نڪن، بسازش...!
@mahee_man
کسی که فرق تو رو با بقیه نمیدونه همون بهتر که با بقیه بمونه؛ زندگی قانون لیاقت هاست👌
•@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝
#پارت_109
برای برگشتن به خونه با آترین بودم.
توی راه هر دومون ساکت بودیم و انگار دلمون نمی خواست این سکوت شکسته بشه.
تنها کسی که بهم کادو فیزیکی نداد آترین بود.
فلور بهم گفت تمام هزینه هارو امیر و آترین باهم دادن.
هر دو سر اینکه سوپرایزم کنن برنامه ریخته بودن،
آخر سر هم فلور ایده داده و قرار شده این دوتا هزینه هارو نصف نصف بدن.
انگار آترین فهمیده بود یه چیزایی بین من و امیر هست ولی به روم نیاورد اصلا.
رسیدیم جلو خونه هر دو پیاده شدیم و رفتیم تو.
وارد خونه که شدیم، تا پامو روی اولین پله گذاشتم آترین صدام زد.
_بزار برم لباسام عوض کنم صورتمو بشورم میام پیشت صحبت کنیم.
آترین : لازم نیست بیا اینجا کارت دارم.
بی هیچ حرفی رفتم طرفش.
روی مبل سه نفره نشست.
کنارش نشستم و بهش نگاه کردم که گفت :
صحبت کردنمون و توضیح دادنت راجب یه سری مسائل رو به بعد واگذار میکنم.
الان چشماتو ببند.
متعجب نگاهش کردم که گفت :
ببند چشماتو دیگه!
بی هیچ حرفی چشمامو بستم، پلکام تند تند تکون میخورد بدون اینکه اراده ای روش داشته باشم.
با قرار گرفتن دستم توی دستش قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن.
یه جور عجیب غریبی قلبم میزد.
حس کردم آترین صدای قلبم رو به راحتی میشنوه.
چیزی دور دستم بسته شد و بلافاصله انگشتری رفت توی دستم.
از استرس، ذوق و هزار جای حس های ناشناخته قلبم توی حلقم میزد.
تو این گیر و دار لبای آترین رو روی پیشونیم حس کردم.
یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه.
بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت :
چشماتو باز کن.
به سختی با خجالت چشمامو باز کردم و بی توجه به دستبند و انگشتری که توی دستم جا خوش کردن،
به چشمای جذاب آترین زل زدم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸