eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 چند نکته در مورد انتخابات سال آینده بخش دوم 🔶 با توجه به صحبت های ترامپ ملعون که میگه من حتما با ایران توافق میکنم و فشارهای اقتصادی که در چند ماه اخیر بر مردم وارد شده ظاهرا غربگرایان برنامه دارند که هر طور شده نظام رو مجددا مجبور به مجدد کنند. مذاکره مجدد با آمریکا هم برای ترامپ بسیار مهم هست و هم برای دولت غربگرا ⭕️ به همین جهت هر روز که بگذره شاهد بهم ریختگی بیشتر اقتصاد خواهیم بود. انقدر فشار میارن تا بالاخره مردم ما تسلیم بشن و دوباره به مذاکره پوشالی تن بدن و باز هم برجام های بعدی امضا بشه... 💢 اینی که روحانی مدام آدرس غلط میده و میگه باید ریشه حل مشکلات رو در واشنگتن ببینید دلیلش همینه. داره این پالس رو میده که اگه میخواید مشکلات حل بشه باید مجددا با آمریکا مذاکره کنیم. 🔶 حالا اینکه در قبال این حیله بسیار سنگین چه باید کرد خودش موضوعیه که عزیزان انقلابی باید در رسانه هاشون بهش بپردازند اما حداقلش این هست که باید ریشه اصلی مشکلات رو به مردم گفت تا دیگران با آدرس غلط دادن مجددا مردم رو فریب ندن.. ❇️ @IslamlifeStyles
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن ... 😬 - چی شده کارآگاه ... نکنه بقیه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟ ... این دستبند و نشان رو از کجا خریدی؟ ... اسباب بازی فروشی سر کوچه تون؟ ... 😏😶 و زدن زیر خنده ... 🤣هلش دادم کنار دیوار و به دستش دستبند زدم ... 😤 - به جرم ایجاد ممانعت در ... پام سست شد ... و پهلوم آتیش گرفت ... 🔥 با چاقوی دوم، دیگه نتونستم بایستم ...🔪 افتادم روی زمین ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بین انگشت هام می جوشید ...🥀 - چه غلطی کردی مرد؟ ... یه افسر پلیس رو با چاقو زدی ...😵 و اون با وحشت داد می زد ...😫 - می خواستی چی کار کنم؟ ... ولش کنم کیم رو بازداشت کنه؟ ...  صداشون مثل سوت توی سرم می پیچید ... سعی می کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... 😓 دست کردم توی جیبم ... به محض اینکه موبایل رو توی دستم دید با لگد بهش ضربه زد ... 📵و هر سه شون فرار کردن...🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم ... نباید بی هوش می شدم ... 🚫فقط چند قدم با موبایل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...  تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزید که نمی تونستم روی شماره ها کلیک کنم ... 😖😰 - مرکز فوریت های ... - کارآگاه ... مندیپ ... واحد جنایی ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روی زمین افتادم ... هر لحظه ای که می گذشت ... نفس کشیدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پیش می رفت ... 🥶 با آخرین قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هیچ کسی نبود ... هیچ کسی من رو نمی دید ... شاید هم کسی می دید اما براش مهم نبود ... 😔غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... 🥴 و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصویر جنازه کریس بود ... چه حس عجیبی ... انگار من کریس بودم ... که دوباره تکرار می شدم ... 😕 دیگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاریک شد ... تاریکِ تاریک ...😑😴 @sayedebrahim 🍂🍁🍂🍁🍂🍁
شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ...🌤 درد تمام وجودم رو پر کرد ...😖 - هی مرد ... تکان نخور ...‼ سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ... - خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ...💉 گلوم خشک خشک بود ...🤕 انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ...👀 - چرا اینجام؟ ... تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ...❄ - چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ... 😊 وسط حرف های لوید خوابم برد ...😴 ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ... 😞 نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ...😠 شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ...😔😓 کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ... 😌☺️ به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ...😣 اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ...😤  سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ... 😒 بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ...🤬 - تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ... دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ... - کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ...🧐😡 در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ... - کسی اجازه نداده ... فرار کردم ... 😏 با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...🤐 - شنیدم اونها رو گرفتید ... 😐 با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...🤨 - ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ...😕 نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد... 😏 - یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ... 😌 - چی؟ ... 😧 - این آخرین پرونده منه ... آخریش ... 🗓 و درب آسانسور باز شد ... @sayedebrahim 🌎☀️🌍☁️🌏
دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... 😉 ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... 😐 به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ...😞 دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ...😓  کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... 🧐 اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... 😌 درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ...😬 با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... 😳 - چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ...😏 بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... 😦 - تو اینجا چه کار می کنی؟ ... ⁉️ سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... - حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ...📹 پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... 👊 - هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... 😠 اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ...☹ تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... 🧔🏼 اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ...  مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... 🦴🐕 و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ... من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... 🔥و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... 🚫هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ...  تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ...↪ سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... 😖 اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ...😱😰🥵 🎓 @sayedebrahim 🎓
کتابصوتیقراربیقرار2.mp3
11.7M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨تا فرصت هست باید پرید ✨ فصل سیزدهم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
بسم رب قاسم جبارین.. ماهای که میگیم اقا یه اشاره کنه کاخ سفید رو باخاک یکسان میکنیم😏 ماهای که این همه تو وصیت نامه شهدا اطاعت از رهبری خوندیم😓 الان اگه شهدا بودن چی کار میکردن😓 ...... 😷😷 لطفا نشر بدید
🌷شروع تب🌷
『🧡͜͡🌿』 _میگم‌ڪربلا ... ! +میگن‌کہ‌راه‌ها‌بستہ‌ست _میگم‌امام‌رضا❝ +میگن‌رواق‌ها‌بستہ‌ست(: -🌿°• ؟! باب الحسین↓ https://eitaa.com/joinchat/2794061868Ccf652318a6
پایان تب🌸
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱ 📽با دیدن این کلیپ عاشق حجاب میشید 🎤استاد •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ⁉️خانم اقا نداره 🕊 💫
دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالین خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای که بتونم بیشتر از این بایستم و وزنم رو توی اون حالت نیم خیز ... روی دست هام نگه دارم ... 🤕 - من ... نمی خواستم ... زبانش با لکنت باز شده بود ...🥴 - نمی خواستی یه مامور پلیس رو بکشی ... همین طوری چاقو .. یهو و بی دلیل رفت توی پهلوی من ... اونم دو بار ... نظرت چیه منم یهو و بی دلیل یه گوله وسط مغزت خالی کنم؟ ... 🏹 صورتش می پرید ... دست هاش می لرزید ... دیگه نمی تونست کنترل شون کنه ... 🥵 - اما یه چیزی رو می دونی؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا میگی ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اینکه چطور می تونیم پیداش کنیم ... 🔎📃 منم از توی پرونده ات ...📑 یه جمله رو حذف می کنم ... و فراموش می کنم که خیلی بلند و واضح گفتم ... من یه کارآگاه پلیسم ... 🚫 نظرت چیه؟ ... به نظر من که معامله خوبیه ... دیرتر از دوست هات آزاد میشی ... اما حداقل زمانیه که غذای سگ نشدی ... اون وقت حکمت فقط یه اقدام به قتل ساده میشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدی که بهش زدی ... 🥾 ترسش چند برابر شد ... 😱 - اون یکی کار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ...😰 از چهره اش مشخص بود من پیروز شدم ... 😎 - اما من می خوام اینم توی پرونده تو بنویسم ... اقدام به قتل پلیس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردی ... نظرت چیه؟ ... عنوانش رو دوست داری؟ ... ⁉️ مطمئنم دادستان که با دیدنش خیلی کیف می کنه ... ✅ دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد...🤫 - باشه مرد ... هر چی می دونم بهت میگم ... کیم خیلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش می کنن ... 😕 یه دختر بی کس و کاره و توی کوچه ها وله ... بیشتر هم اطرافِ ... 😓 اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجویی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خیس شده بود ...🥵 چند قدم که رفتم دیگه نتونستم راه برم ...🚷 روی نیمکت چوبی کنار سالن دراز کشیدم ... واقعا به چند تا دوز مورفین دیگه نیاز داشتم ... 💊💉 اوبران نیم خیز کنارم روی زمین نشست ... - تو اینجا چی کار می کنی؟ ... فکر کردی تنهایی از پسش برنمیام؟ ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعا برای چی اونجا اومدم ... - نمیری دنبال لالا؟ ... - یه گروه رو می فرستم دنبالش ... پیداش می کنیم ... تو بهتره برگردی بیمارستان ... 🏥پاشو من می رسونمت ... 🚙 حس عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... - لوید ... تا حالا فقط جنازه ها رو می دیدم و سعی می کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما این بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... 😑 حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهایی ... 🥶 اگه برگردم دیگه سر بازجویی خبرم نمی کنید ... جایی نمیرم ... همین جا می مونم ... باید همین جا بمونم ...😐 @sayedebrahim 🌼🌾🌼🌾🌼🌾