#قسمت_چهل_و_چهار
#مردی_در_آینه
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بیمارستان مرخص شدی در این مورد صحبت می کنیم ... 😉
ماه گذشته که در مورد استعفا حرف زده بودم، فکر کرده بود شوخی می کنم ... باید قبل از اینکه این فکر به سرم بیوفته ... با انتقالیم از واحد جنایی موافقت می کرد ... 😐
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی کشیدم ... اوبران با یکی دیگه ... مشغول بازجویی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شیشه به حرف ها گوش کردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگیرن ...😞
دومین نفر برای بازجویی وارد اتاق شد ... همون کسی که من رو با چاقو زده بود ... بی کله ترین ... احمق ترین ... و ترسوترین شون ...😓
کار خودم بود ... باید خودم ازش بازجویی می کردم ... 🧐
اوبران تازه می خواست شروع کنه که در رو باز کردم و یه راست وارد اتاق بازجویی شدم ... محکم راه رفتن روی اون بخیه ها ... با همه وجود تلاش می کردم پام نلرزه ... 😌
درد وحشتناکی وجودم رو پر کرده بود ...😬
با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ... 😳
- چیه؟ ... تعجب کردی؟ ... فکر نمی کردی زنده مونده باشم؟ ...😏
بیشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خیره شده بود ... 😦
- تو اینجا چه کار می کنی؟ ... ⁉️
سریع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ...
- حالا فهمیدی نشانم واقعیه ... یا اینکه این بارم فکر می کنی این ساختمون با همه آدم هاش الکین؟ ... این دوربین ها هم واقعی نیست ... دوربین مخفیه ...📹
پوزخند زد ... از جا پریدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره کرده کوبیدم روی میز ... 👊
- هنوزم می خندی؟ ... فکر کردی اقدام به قتل یه کارآگاه پلیس شوخیه؟ ... یه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شکر کنی که به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستیم ... 😠
اون دو تای دیگه فقط به جرم ایجاد ممانعت در کار پلیس میرن زندان ... اما تو ...☹
تو باید سال های زیادی رو پشت میله های زندان بمونی ... اونقدر که موهات مثل برف سفید بشه ... اونقدر که دیگه حتی اسم خودت رو هم به یاد نیاری ... 🧔🏼
اونقدر که تمام آدم های این بیرون فراموش کنن یه زمانی وجود داشتی ...
مثل یه فسیل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر که حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سیر نشن ... 🦴🐕
و می دونی کی قراره این کار رو بکنه؟ ... من ...
من از اون دنیا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی که هر روزش آرزوی مرگ کنی ... 🔥و هیچ کسی هم نباشه به دادت برسه ... 🚫هیچ کس ... همون طور که من رو تنها ول کردید و در رفتید ...
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد میشن ... اما تو رو وسط این جهنم رها می کنن ...↪
سرم رو به حدی جلو برده بودم که نفس های عمیقم رو توی صورتش احساس می کرد ... و من پرش های ریز چهره اون رو ... سعی می کرد خودش رو کنترل کنه ... 😖
اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش دید ...😱😰🥵
🎓 @sayedebrahim 🎓
بسم رب قاسم جبارین..
ماهای که میگیم اقا یه اشاره کنه
کاخ سفید رو باخاک یکسان میکنیم😏
ماهای که این همه تو وصیت نامه شهدا اطاعت از رهبری خوندیم😓
الان اگه شهدا بودن چی کار میکردن😓
......
😷#من_ماسک_میزنم😷
لطفا نشر بدید
『🧡͜͡🌿』
_میگمڪربلا ... !
+میگنکہراههابستہست
_میگمامامرضا❝
+میگنرواقهابستہست(:
-🌿°•
#پستکلیفِدلتنگےماچیهـ؟!
باب الحسین↓
https://eitaa.com/joinchat/2794061868Ccf652318a6
مَحـــروق
『🧡͜͡🌿』 _میگمڪربلا ... ! +میگنکہراههابستہست _میگمامامرضا❝ +میگنرواقهابستہست(: -🌿°• #پس
#حسین_جانم❥
بامت بلند باد که #دلتنگیات مراღ
از هر چه هست غیر تو بیزار کردهاست
مارا اربعیݩ بہ ڪربلا برسانید،فقط🌱
https://eitaa.com/joinchat/2794061868Ccf652318a6
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تصویری_حجاب_۱
📽با دیدن این کلیپ عاشق حجاب میشید
🎤استاد #رائفی_پور
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
#چله ⁉️خانم اقا نداره
🕊
💫
#قسمت_چهل_و_پنج
#مردی_در_آینه
دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالین خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای که بتونم بیشتر از این بایستم و وزنم رو توی اون حالت نیم خیز ... روی دست هام نگه دارم ... 🤕
- من ... نمی خواستم ...
زبانش با لکنت باز شده بود ...🥴
- نمی خواستی یه مامور پلیس رو بکشی ... همین طوری چاقو .. یهو و بی دلیل رفت توی پهلوی من ... اونم دو بار ... نظرت چیه منم یهو و بی دلیل یه گوله وسط مغزت خالی کنم؟ ... 🏹
صورتش می پرید ... دست هاش می لرزید ... دیگه نمی تونست کنترل شون کنه ... 🥵
- اما یه چیزی رو می دونی؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا میگی ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اینکه چطور می تونیم پیداش کنیم ... 🔎📃
منم از توی پرونده ات ...📑 یه جمله رو حذف می کنم ... و فراموش می کنم که خیلی بلند و واضح گفتم ... من یه کارآگاه پلیسم ... 🚫
نظرت چیه؟ ... به نظر من که معامله خوبیه ... دیرتر از دوست هات آزاد میشی ... اما حداقل زمانیه که غذای سگ نشدی ... اون وقت حکمت فقط یه اقدام به قتل ساده میشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدی که بهش زدی ... 🥾
ترسش چند برابر شد ... 😱
- اون یکی کار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ...😰
از چهره اش مشخص بود من پیروز شدم ... 😎
- اما من می خوام اینم توی پرونده تو بنویسم ... اقدام به قتل پلیس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردی ... نظرت چیه؟ ... عنوانش رو دوست داری؟ ... ⁉️
مطمئنم دادستان که با دیدنش خیلی کیف می کنه ... ✅
دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد...🤫
- باشه مرد ... هر چی می دونم بهت میگم ... کیم خیلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش می کنن ... 😕
یه دختر بی کس و کاره و توی کوچه ها وله ... بیشتر هم اطرافِ ... 😓
اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجویی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خیس شده بود ...🥵
چند قدم که رفتم دیگه نتونستم راه برم ...🚷 روی نیمکت چوبی کنار سالن دراز کشیدم ... واقعا به چند تا دوز مورفین دیگه نیاز داشتم ... 💊💉
اوبران نیم خیز کنارم روی زمین نشست ...
- تو اینجا چی کار می کنی؟ ... فکر کردی تنهایی از پسش برنمیام؟ ...
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعا برای چی اونجا اومدم ...
- نمیری دنبال لالا؟ ...
- یه گروه رو می فرستم دنبالش ... پیداش می کنیم ... تو بهتره برگردی بیمارستان ... 🏥پاشو من می رسونمت ... 🚙
حس عجیبی وجودم رو پر کرده بود ...
- لوید ... تا حالا فقط جنازه ها رو می دیدم و سعی می کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما این بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... 😑
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهایی ... 🥶
اگه برگردم دیگه سر بازجویی خبرم نمی کنید ... جایی نمیرم ... همین جا می مونم ... باید همین جا بمونم ...😐
@sayedebrahim
🌼🌾🌼🌾🌼🌾
#قسمت_چهل_و_شش
#مردی_در_آینه
باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ...😶
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تکیه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می کردم ... 🤐
- چرا اون روز با دیدن من فرار کردی؟ ... 🤨
- ترسیده بودم ... فکر کردم می خوای بازداشتم کنی ... 😓
ترسیده بود ... ولی نه از بازداشت ... داشت دروغ می گفت ... می ترسید اما وحشتش از چیز دیگه ای بود ...😏
- یه چیزی رو می دونی؟ ... اون لحظه توی خیابون متوجه نشدم ... اما بعد از اینکه چشمم رو توی بیمارستان باز کردم... خیلی بهش فکر کردم ...
تو فرار نکردی چون می ترسیدی به جرم خرید مواد بگیرمت ... اصلا مگه روی پیشونیم نوشته بود پلیسم؟ ... چه برسه به اینکه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض می کنیم فهمیده بودی ... نوجوون هایی به سن تو ... که مواد می خرن کم نیستن ... چرا یه پلیس باید اون مواد فروش ها رو ول کنه و بیوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمی مرتکب شده بودی؟ ...
نظر من رو می خوای ... تو ... اون روز توی خیابون ... همین که صدات کردم و من رو دیدی دارم به سمت میام ترسیدی ... 😣
نوجوان های خیابانی، بچه های سرسختی هستند ... اما نه اونقدر که نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم های ترسیده لالا نمی تونست به من نگاه کنه ... و این ترس، وحشت از پلیس نبود ...
زبانش حرف های من رو کتمان می کرد ولی چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ... 🙂
- من هیچ کدوم از این کلمات رو باور نمی کنم ...😕 باور می کنم یه بچه خیابونی که ... بین آدم هایی بزرگ شده که افتخارشون کل انداختن و درگیر شدن با پلیس هاست ... توی اون لحظات بیشتر از اینکه، وحشتش از پلیس باشه ... از چیز دیگه ای بود ... از اینکه واقعا یه نفر دنبالش باشه ... 😥
و می خوام از خودم این سوال رو بکنم ... چرا باید این بچه از تعقیب شدن بترسه؟ ... کار اشتباهی کرده؟ ... 🤔
یا چیزی رو دیده که نباید می دیده؟ ... یا از چیزی خبر دار شده که نباید می شده؟ ... می دونی بین این سوال ها از همه بیشتر دوست دارم به کدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ... با آشفتگی تمام به من خیره شده بود ... 😥
- قاتل کریس تادئو اینقدر آدم خطرناکیه که تا این حد ازش می ترسی؟ ... 🤨
چشم هاش شروع به پریدن کرد ...😬🥺 درست زده بودم وسط خال ... تا قبل می ترسیدم اون شاهد قتل نباشه ولی حالا ... 😉
داشت با ناخن، ریشه ناخن هاش رو از جا در می آورد ... چنان روی اونها می کشید که با خودم می گفتم الان دست هاش خونی میشه ... 🤭
- من می تونم ازت حمایت کنم ... مطمئن باش نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته و دست کسی بهت برسه ... 🚫
نگاه طعنه آمیزی بهم کرد ...😒
- لابد من رو میزاری تحت حفاظت پلیس ... به عنوان شاهد ... خیلی زیاد یه ماه بعد از محاکمه برم می گردونید توی خیابون ... 😔
تو نمی تونی ازم حمایت کنی ... نه تو ... نه هیچ کس دیگه ... همون لحظه ای که دهنم رو باز کنم مردم ... و کارم تمومه ...😖
- خوب پس داستان رو برامون تعریف کن ...😏 بدون اینکه اسم اون طرف رو ببری ... این کار رو که می تونی بکنی؟ ... اگه چیزی می دونی ... بگو چی شد؟ ... اون روز چه اتفاقی افتاد؟ ...⁉️‼
@sayedebrahim
)🍐🍎🍊🍇🍒🍋(
#قسمت_چهل_و_هفت
#مردی_در_آینه
به سختی بغض گلوش رو فرو داد ...😨
- من و کریس از زمانی که وارد گنگ شد با هم دوست شده بودیم ... خیلی بهم نزدیک بودیم ... تا اینکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... شماره تلفنش رو هم عوض کرد ... 📱
دیگه هیچ خبری ازش نداشتم تا حدودا یه ماه قبل از اون روز ...
اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه های دبیرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم می خواست کمکش کنم پخش کننده اصلی دبیرستان رو پیدا کنه ...
- چرا چنین چیزی رو از تو خواست و نرفت پیش پلیس؟ ... 🤔
سکوت سختی بود ... هر چه طولانی تر می شد ضعف بیشتری بدنم رو فرا می گرفت ... 🤒
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نیاز اونها سوء استفاده می کنه ... اونها نمرات شون در حدی نبود که بتونن برای کالج و دانشگاه بورسیه بشن ... وضع مالی شون هم عالی نبود که از پس خرج کالج بر بیان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ... 🏫💵
کریس گفت اگه یکی جلوی اونها رو نگیره ... اون طرف، زندگی اونها و آینده شون رو نابود می کنه ... اینطوری هرگز نمی تونن یه زندگی عادی رو تجربه کنن و اگه برای خروج از گروه دیر بشه ... نه فقط زندگی و آینده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ... ☠
با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمی تونستن مثل کریس شرایط رو درک کنن و واقعیت رو ببینن ... 🧐
چون پول نسبتا خوبی بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر می کردن تا وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل بشن به این کار ادامه میدن بعدم ولش می کنن ... نمی دونستن این راهی نیست که هیچ وقت پایانی داشته باشه ...🤦♂️
- قتل کریس کار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشک توی چشم هاش حلقه زد ...🥺
- من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... می گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بیشتر میشه ... 👥
و اگه این طمع و فکر که از یه راه آسون به پول زیاد برسن ... بین بچه ها پخش بشه ... به زودی زندگی خیلی ها به آتش کشیده میشه ... 🔥
آخرین شب بین ما دعوای شدیدی در گرفت ... قبول نمی کرد سکوت کنه و چشمش رو روی همه چیز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پیش پلیس ... یا از یه تلفن عمومی یه تماس ناشناس با پلیس بگیره ... 📞 اما اون می گفت اینطوری هیچ کس به اون بچه ها یه شانس دوباره نمیده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون فریب خوردن ... نمی تونن حقیقت رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نیست که حتی از زندان بزرگسالان سر در بیارن ... می خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... 😍
از هم که جدا شدیم ... یه ساعت بعدش خیلی پشیمون شدم ... داشتم می رفتم سراغش که توی یکی از خیابون های نزدیک خونه شون دیدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقیبش کردم ...🚶♀️🚶♂️
@sayedebrahim _🌴🌿
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نطق_طوفانی حمید رسایی«نماینده سابق مجلس شورای اسلامی» در همایش این جنازه را دفن کنید:
🔻شما فکر میکنید این جنازه چیه ؟! که میخواهید دفنش کنید
🔹این جنازه ای که بوی تعفنش را همه جا برداشته و همه رو آزار میده، برجام نیست!!
برجام خودش معلول است نه علت..این جنازه ای که باید دفن شود تفکر حاکم بر کشور، وادادگی، غربزدگی و... است
🔸اصلا بحث این نیست که #مکانیسم_ماشه فعال بشه یا نشه چون این اقدامات در نهایت انجام میشه اما مسئله اصلی اینه که مکانیزم ماشه اصلی حسن روحانی که هفت ساله شلیک شده هر روز یه جا را میزنه ، یک روز هستهای، یک روز موشکی، یک روز ارز، یک روز طلا، یک روز بورس .به جای برجام باید از حسن روحانی خارج شد تا قفل کشور باز شود.
@Tanhamasirikerman