eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب ابوتراب نهان درتراب شد گلهای اشک دیده ی زینب گلاب شد مویی که شد سفید زهجران فاطمه آخرزتیغ کینه به خونش خضاب شد سی سال مرگ خود زخدا خواست بعداو آخردعای هرشبه اش مستجاب شد سی سال تا مغیره وقنفذ بکوچه دید دیوار کوچه برسر حیدر خراب شد سی سال طعنه از کس وناکس شنیدورفت ماندم چرا سلام علی بی جواب شد سی سال استخوان به گلو آب خوش نخورد آتش گرفت چاه و دل سنگ آب شد آتش گرفت ازشرر سینه ای که سوخت سی سال شمع سوخته ای شد، مذاب شد سی سال غم گذشت و بدست اجل ببین باز از دو دست فاتح خیبر طناب شد بعداز غریب کشتن تو وای کوفیان بهر غریب کشتنشان فتح باب شد رفت وخدا به داد دل زینبش رسد سی سال بعد دخترش اینجا کباب شد وقتی به کوفه دید سرنی سر حسین آه ازدمی که وارد بزم شراب شد این غم کجا بریم که درشهر تو علی سی سال بعد خارجی زاده خطاب شد خرما ونان تصدق طفلان تو دهند آقا جواب خوبی ولطفت عتاب شد کشتند هرچه داشت حسینت علی ببین کل حساب بی کسی تو حساب شد (ازآب هم مضایقه کردند کوفیان ) دریا به پیش دیده ی سقا سراب شد ماندم دوباره آخراین شعرازچه رو قافیه ختم ناله ی (بس کن رباب) شد
از چشم ستاره خواب را مي بردند یا نیمه‌شب آفتاب را می بردند؟ دور از چشم تمام مردم، حسنين تابوت ابوتراب را می بردند
خلاصه رفت علی و دوباره زینب ماند به آسمان حسینش ستاره زینب ماند گذشت آن شب تدفین گذشت آن جا که به اشکهای حسن در نظاره زینب ماند یتیم شد حسن و شد غریب تر ، اما برای تشت و غم بی شماره زینب ماند اگرچه فاطمه رفت و اگرچه حیدر رفت برای بوسه به رگ های پاره زینب ماند  نشست شمر و میامد دوان دوان خواهر همین که کرد برادر اشاره زینب ماند گرفت شعله به دامان دختری تنها بدون یافتن راه چاره زینب ماند علی کجاست ببیند که یکه و تنها میان حمله ی چندین سواره زینب ماند تنی به زیر قدمهای این و آن چون رفت کنار دختر بی گوشواره زینب ماند تمام دلخوشی زینبش سر نیزه خلاصه رفت حسین و دوباره زینب ماند
ای که سی سال تو با درد مدارا کردی روز و شب آرزوی دیدن زهرا کردی بعد تشییع تن یاس شکسته هر روز مرگ خود را ز خداوند تمنا کردی ماه تنهای پر از زخم، پس از مادرمان کس نفهمید که با چاه چه نجوا کردی تو از آن روز که مسمار به پهلوش گرفت سر خود را به دم تیغ مهیا کردی خنده ی آن زن ملعونه تو را کشت نه تیغ بعد ها راز دل خویش هویدا کردی خنده ی اولی و دومی و قنفذ را بارها در گذر کوچه تماشا کردی سرت از تیغ شکست و دلت از ضرب قلاف فرق سر را شبیه پهلوی زهرا کردی
دخترم با خنده‌ات غم‌های بابا را ببر با نمک افطار کردم.. شیر و خرما را ببر دیگر از رنج زمانه می‌شود راحت علی مژده ی جان دادن یک مرد تنها را ببر تا سحر از خاطرات مادرت با من بگو پیش من تا میتوانی اسم زهرا را ببر وای اگر مرغان این خانه برنجند از علی.. بین راهم آمدند آرام آنها را ببر تیغ قاتل خوب‌تر از نیشخند مردم است آه شمشیر! از دل من درد دنیا را ببر! خون ِاین سر خونِ سی سالِ بدون فاطمه ست پیشکش بر فاطمه خون سر ما را ببر بعد ازین کوفه نمان و بعد ازین کوفه نیا با برادرها ازینجا ارث طه را ببر تو به کوفه بازمیگردی ولی مثل اسیر با خودت امروز روضه های فردا را ببر موقعی که بر سر هرکوچه سنگت میزنند پیش بدمستان کوفه نام سقا را ببر
خونی که کرده ارغوانی بسترم را پوشیده همچون پرده ای زخم سرم را دور و برم خیل یتیمان گریه دارند پژمرده بینم یاس های پرپرم را اشک غم زینب زده آتش به جانم کردم نهان از چشم او، چشم ترم را تازه شود یاد نگاه گرم زهرا هرگاه می بینم نگاه دخترم را پی بر دل خونین من هرگز نبردند دیدند گرچه مردمان زخم سرم را داغی به دل دارم من از شهر مدینه زآن جا که روی خاک دیدم همسرم را آوای عبدی ارجعی می آید ومن گفتم به زیر لب وداع آخرم را پروانه های بی پروبالم بیائید پنهان کنید از چشم ها خاکسترم را با یاد مادر  از جگر آهی بر آرید وقتی کفن کردید درشب پیکرم را گفتم کفن یاد حسینم اوفتادم آزاد کن ای بغض ماتم حنجرم را تا گودی مقتل «وفایی» غم کشاند آهسته آهسته دل غمپروم را
خبر رسیده که رکن پیمبر افتاده‌ست ترک نشسته به محراب منبر افتاده است اگر غلط نکنم مرد خیبر افتاده‌ست طبیب حاذق عالم به بستر افتاده‌ست سحر که آه دل ذوالفقار گشت بلند شکست آینه تصویر زد در آن لبخند دو قدر را زده تیغی به یکدگر پیوند مسیر ساقی کوثر به کوثر افتاده‌ست به سائلان برسانید بی‌کریم شدند خرابه‌ها همه محروم از این نسیم شدند یتیم‌های عرب باز هم یتیم شدند که مهربان پدر کوفه دیگر افتاده‌ست قسم به کیسه‌ی نانش همیشه مظلوم است جواب خوبی این مرد، تیغ مسموم است سرِ نماز هم از حق خویش محروم است به جرم عدل، ترازوی داور افتاده‌ست خبر رسیده که بر فرق حیدر کرار رسیده تیغ کجی در ادامه‌ی مسمار مدینه در افق کوفه می‌شود تکرار دوباره پشت در خانه مادر افتاده‌ست خبر رسیده به سر قصه‌ی امیر آمد اجل به دیدنش آمد اگر چه دیر آمد برای زخم سرش کاسه کاسه شیر آمد از این حدیث دلم یاد اصغر افتاده‌ست ابوتراب به بی‌شیریِ رباب گریست به حال کودک او چشم آفتاب گریست عمو نیامد و امّید رفت و آب گریست حسین مانده و کارش به لشکر افتاده‌ست از این طرف پدری رو به لشکر اندازد از آن طرف به جوابش سه‌شعبه می‌تازد برای اینکه پدر را زند پسر را زد و حال اگر بکشد تیر را سر افتاده‌ست
دو لقمه نان و اشک و بغض خورد از سهم افطارش نمک می‌ریخت بر زخم دلِ از زخم سرشارش گلویش زخم بود از استخوان و خار در چشمش لبش را می‌گَزید از دردهای «حیدر آزارش» تبسم‌های سردش داشت از درد دلش می‌گفت نگاهش روضه بود اما لبش در حالِ انکارش دو چشمش ابر شد وقتی نگاهش را به بالا دوخت تمام آسمان‌ را خیس کرد آیات رگبارش سکوتش را شکست «انا الیه الراجعون»هایش نمی‌دانم چرا بوی سفر می‌داد اذکارش قدومش خسته بود از ماندن و رویای رفتن داشت همان مردی که در دل دردهای مردافکن داشت پدر از کوچه‌‌های ‌نوحه‌ی «بابا بمان» می‌رفت زمین همراهِ جانش آسمان تا آسمان می‌رفت به زخم شانه‌اش فرمود: امشب استراحت کن به وقت هر شبش؛ این بار بی‌انبان نان می‌رفت کلون در دخیلش را گره می‌زد به دامانش و بابا از میان روضه‌ی در؛ روضه‌خوان می‌رفت تمام شهر، خوش بودند در خوابِ زمستانی امیرالمومنین از دستِ سرد کوفیان می‌رفت شهادت داد بر مظلومی‌اش همراه گلدسته مراد «اشهدُ انّ علی» سوی اذان می‌رفت قدوم قبله‌ی سیار، مسجد را مزیّن کرد چراغ روضه‌‌ی خود را به دست خویش روشن کرد به وقت سجده؛ مسجد اتفاقی را خبر می‌داد سجود آخر مولا به ذکرش بال و پر می‌داد به دستی مست، می‌رقصید تیغِ کهنه‌ی کینه چه شمشیری که زهرش بوی خونِ میخ در می‌داد خدای روضه از آوار ارکانُ‌الهدیٰ می‌گفت نمازِ غرق خون «فزتُ و ربّ الکعبه» سر می‌داد تَرک در تارک خورشیدِ نخلستانی کوفه خبر از آیه‌ی مکشوفه‌ی «شق‌القمر» می‌داد شب قدری که قرآن، جای قرآن تیغ بر سر داشت درخت آرزوی دیدن زهرا ثمر می‌داد محاسن را خضاب و دست خود را شست از دنیا به جای «یا علی» هنگام رفتن ‌گفت «یا زهرا»
شب غم آمد و عیدم عزا شد شب قتل علی مرتضا شد بخوانم با نواهای قدیمی یتیمی درد بی درمان یتیمی به گریه می شود آغاز سالم بشینم پا به پای دل بنالم منم آنکه بود حیدر مرادش بچینم هفت سینم را به یادش نوشتم سین اول را پریشان سلام من به مولای غریبان به سین دومش الله اکبر سلونی گفته بی پروا به منبر به سوم سین شده دل مبتلایش سلامت مانده دینم با   ولایش میان سین چهارم  نکته ها هست سعادت در ولای مرتضا هست به پنجم سین او گشتم خدایی سفر کردم به  ایوان طلایی ششم معنای میقات علی شد سحر محو مناجات علی شد  طوافم سین هفتم گشته کامل سر خونین حیدر ایدل ایدل دگر راحت شود مولای غم ها رود با فرق تا دیدار زهرا نمک بر زخم قلب ما گذارد به لب فرت و رب الکعبه دارد شکسته فرق سر تا طاق ابرو ندارد قوتی دیگر به زانو یل خیبر زمین خورده به محراب که ارکان فلک گردیده بی تاب نبود این اولین باری که مولا به صورت بر زمین خورده به دنیا مدینه دیده وقت رفتن یار زمین خورده به صورت شاه کرار
امشب دلم از هرشبی آماده ترشد سوی خدا آمادۀ پرواز باشد من از دل محراب خود معراج دارم بال عروجم با شهادت باز باشد عمری پی احقاق حق کوشیده ام من تاکی زجهل مردمان آتش بگیرم ای تیغ زهرآلوده امشب راحتم کن من دیگر از این زندگانی سیرسیرم یک همنفس پیدا نکردم بین مردم درد خودم را تا سحر با چاه گفتم وقت نیایش با خدا از حال رفتم راز دل خود را به اشک وآه گفتم چیزی بجز خاکستر ی باقی نمانده ازاین دلی کز شعله های درد وغم سوخت خاری به چشم واستخوانی درگلو شد میخ دری که همسرمن رابه در دوخت رخسارۀ زهرای من از ضرب سیلی گه  چون فلک نیلی گهی مهتاب گون شد پهلوی اورا مثل دست او شکستند چشمان من پیمانۀ لبریز خون شد گرچه طبیب عالمی هستم درعالم سرباز کرده زخم من از بی طبیبی یارم زدستم رفت ومن با حسرت وغم کوبیده ام سررا به دیوار غریبی ازبس گره از کار مردم باز کردم دست علی چون سجده گاهش پینه دارد فرقم جراحت یافت اما کس ندانست این زخم را عمری علی درسینه دارد این زخم را گویی که جایی دیده بودم آری از آن درنیمه شب خوناب میرخت وقتی که آهم شعله برهفت آسمان زد اسما به روی زخمهایش آب میرخت شق القمر کردند اینجا ای دریغا باید بگویم رازهای باورم را دستی که زد شمشیر بر فرقم شکافد درکربلا فرق علی اکبرم را ازقول من برگو «وفایی»گرچه نیکوست نقش غم من برهمه دلها بیفتد زیر بغلهای مرا دیگر نگیرید ترسم زحالم دخترم از پا بیفتد
سی سال به شانه بار غم برد علی سی سال فقط خون جگر خورد علی در کوفه نه! در کوچه علی را کشتند سی سال فقط مُرد، فقط مُرد علی ... یک عمر دلش ز غصه‌ی یاس شکست تا آن که سرش به بغض خنّاس شکست تیغی که به فرق مرتضی گشت عمود در علقمه فرق سر عباس شکست ... پر بود ز غم حال و هوایش یک عمر محرم میشد چاه برایش یک عمر بشکافته سر شد ز نمک نشناسی مردی که نمک بود غذایش یک عمر
شهر کوفه چقدر دلگیر است در هوایت نفس کشیدن آه پیرمرد غریب و مظلومت بست بار سفر ولی ناگاه پینهٔ کفشهای آرامش دلخوشی یتیمها بودند گشته دل تنگ درد و دلهایش دل آرام و بی صدای چاه منبر کوفه گشته گریان و دل محراب مسجدش خون است ظرف شیری که استفاده نشد مانده در دستهای رخت سیاه سجده گاه پدر دگر خالی ست رنگ عمامه اش ولی خونی چشم زینب دو چشمه اشک شد و باز محزون شده نگاه ماه ذوالفقاری که روی دیوار است کمرش خم شده است از غصه قنبر از بغض با خودش دارد نغمهٔ لا اله الا الله