eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا گنج با گنجینه ام سوخت میان شعله ها آیینه ام سوخت چنان مسمار در قلبم فرو ریخت که محسن گفت مادر سینه ام سوخت
جان را به يک اشاره مسخّر کند علي! دل را به يک نظاره منوّر کند علي! ايجاد گل ز شعله‌ی آذر کند علي! يک لحظه سير عالم اکبر کند علي! بر کائنات جود مکرّر کند علي! او را سزد به خلق اميري و رهبري او آورد عدالت و قسط و برابري تيغش رسد به چرخ گه رزم‌آوري با ذوالفقار حيدري و دست داوري يک لحظه فتح قلعه‌ی خيبر کند علي! افلاک را مهار کند با نظاره‌اي بي‌مهر او به چرخ نتابد ستاره‌اي نبود به دهر منقبتش را شماره‌اي ابليس را به بند کشد با اشاره‌اي يک لحظه گر اشاره به قنبر کند علي! پيغمبري نبوده بدون ارادتش کعبه هنوز فخر کند بر ولادتش مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش پروردگار فخر کند بر عبادتش چون بندگي به خالق داور کند علي! او ناخداست کشتي ليل و نهار را فرمان دهد هماره خزان و بهار را تقسيم کرده روز ازل خلد و نار را نبوَد عجب که خلق خداوندگار را با يک نگاه خويش ابوذر کند علي! گردون به پيش تيغ علي افکند سپر از حمله‌اش قضا و قدر مي‌کند حذر شمشير فتح داور و شير پيامبر روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر شب در خرابه با فقرا سرکند علي! هنگام بذل دست بوَد دست داورش گر کوهي از طلا بود و کوهي از زرش اول نهد طلا به کف سائل درش نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش اين گوي خاک را به جهان زر کند علي! هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير خورشيد را توان کشد از آسمان به زير از بس که بود ديو هوا در کفش اسير حتي شکم ز نان جوين هم نکرد سير با آنکه سنگ را در و گوهر کند علي! در آسمان لواي امامت بپا کند در خاک، با خدا دل شب التجا کند در جنگ، حفظ جان رسول خدا کند در رزم تيغ خويش به دشمن عطا کند در مهد، پاره پيکر اژدر کند علي! «««طاقي که تا قيام قيامت نيافت جفت جان را هماره در ره اسلام ترک گفت از جبرئيل نغمه‌ی «الا علي» شنفت در ليلة المبيت به جاي رسول خفت تا جان خود فداي پيمبر کند علي»»» شاهي که هست و بود به دستش مسخر است با يک فقير زندگي او برابر است از بس که در خلافت خود عدل‌گستر است سهم عقيل را که بر او خود برادر است با سهم يک فقير برابر کند علي! روزي که از خطاي همه پرده مي‌درند روزي که خلق تشنه به صحراي محشرند دل‌ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند آنان که مست جام تولّاي حيدرند سيرابشان ز چشمه‌ی کوثر کند علي! دارد ز قلب خاک حکومت بر آسمان بر دستش اختيار مکان داده لامکان گردد به گردش نگهش محور زمان دست خداست با سر انگشت مي‌توان افلاک را هماره مسخّر کند علي! دين يافت از ولادت شير خدا کمال بي‌مهر حيدر است مسلمان شدن محال عالم به او و او به خدا دارد اتکال در عين بندگي به خداوند ذوالجلال اعجاز، همچو خالق داور کند علي! آدم سرشته شد گلش از خاک پاي او کس را چه زهره تا که بگويد ثناي او مداح او کسي است که باشد خداي او اکسير معرفت طلب از کيمياي او شايد مس وجود تو را زر کند علي! دنيا نديده مثل علي راست قامتي در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي هر لحظه ريزد از سر دستش کرامتي جود از نياز خلق، فزون‌تر کند علي! دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت بايد از آن جمال نشان خدا گرفت حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت روزي که تيرگي همه جا را فراگرفت ما را شراب نور به ساغر کند علي! روز جزا که هست همان روز سرنوشت هرکس به حشر مي‌دروَد هر چه را که کشت بخشنده مي‌شوند همه کرده‌هاي زشت رويد ز شعله‌هاي جهنم گل بهشت گر يک نگه ز دور به محشر کند علي! مهر قبول توبه آدم به نام اوست موسي به طور همسخن و همکلام اوست از قله‌هاي وهم فراتر مقام اوست امر قضا به حکم خدا در نظام اوست تا در نظام خود چه مقدّر کند علي! مدح علي است کار خداوند ذوالجلال اينجا تمام عالم خلقت کرند و لال بي‌لطف او به کس نبوَد قدرت مقال «ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل هر دم تو را عنايت ديگر کند علي!
 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّه رَؤُفٌ بِالْعِبادِ. (بقره/٢٠٧) قصيده اى علوى درباره ليلة المبيت (شب اول ربيع الاول) تا در اوصاف امیرالمؤمنین آید به کار نه قلم را اقتدار و نه زبان را اختیار مظهر حق شیر حق مرآت حق میزان حق کشور حق را مدیر و لشكر حق را مدار گو که بنویسند جّن و انس وصفش را مدام نیست ممکن وصف مولا را یکی از صد هزار قصّهء جانبازی آن جان شیرین رسول جان شیرین می دهد بر تن برادر گوش دار کافران دادند با هم دست از هر طایفه بهر قتل خواجۀ لولاک در یک شام تار گفت پیغمبر به شیر حق امیرالمؤمنین کای نبی را جان شیرین ای ولیّ کردگار کافران بر قتل من با یکدگر بستند عهد باید امشب جای من در بسترم گیری قرار گفت حیدر: ای دو صد جان علی قربان تو این تو، این جان علی، این تیغ خصم نابکار جان پاک تو سلامت جان من بادا فدات گو ببارد تیغ و تیرم از یمین و از یسار خفت آن شب مرتضی در بستر ختم رسل گشت پیغمبر دل شب در بیابان رهسپار ناگهان بوبکر آمد بر سر راه نبی در درون آن شب تاریک، دور از انتظار چشم پیغمبر چو بر وی در سر راه اوفتاد برد همره تا نگردد راز پنهان آشکار نفس خود را جای خود در بستر خود جای داد خصم خود را ناگزیر آورد سوی کوهسار آنکه جای مصطفی خوابید، باشد جانشین وآنکه یار غار او شد، به که بنشیند به غار با نبی در غار بودن کی کرامت می شود جان به راه یار دادن عزّت است و افتخار این تعصّب نیست انصاف است لختی گوش کن فرق بسیار است بین یار غار و یار یار او به "لا تحزن" ز فعل خویشتن گردید منع این به "مرضات اللّه"ش گوید ثنا پروردگار او ز بیم جان فراری بود از میدان جنگ این به دور مصطفی گردید روز کارزار او "اقیلونی" سرود این بر "سلونی" لب گشود او سراپا عجز بود این پای تا سر اقتدار او ز خیبر شد فراری این در از خیبر گرفت فرق دارد فرق، مرد جنگ با مرد فرار هر نفس در بستر ختم رسل بهر علی بود بیش از طاعت کونین اجرش در شمار ذات حق آن شب به جبراییل و میکاییل گفت کی کند جان از شما در راه یکدیگر نثار؟ هر دو ماندند از جواب و سر به زیر انداختند هر دو ساکت هر دو گردیدند از حقّ شرمسار پس خطاب آمد که بگشایید چشمی بر زمین بذل جان شیر حق بینید در این شام تار خفته بهر بذل جان در بستر ختم رسل گشته محو این همه ایثار چشم روزگار ای وجودت شمع جمع آفرینش یا علی وی خزان زندگی را نام دلجویت بهار با سر انگشت تو مهر و مه کند در چرخ سیر بر تماشای تو می گردند این لیل و نهار گو برد حقّ تو را صد تن به جای آن سه تن آنچه زآن تو است، آن تو است ای جان را قرار چه شوی مسند نشین و چه شوی خانه نشین تو امامیّ و امامت از تو دارد اعتبار بانگ جبریل از اُحد آید به گوش جان که گفت لافتی الاّ علی لا سیف الاّ ذوالفقار لب نمی بندد ز اوصاف تو «میثم» یا علی گر فتد در زیر تیغ و گر رود بر اوج دار
ای دسته گل وحی به گلزار مدینه قرآن حسین ابن علی بر روی سینه بر عمۀ سادات همانند و قرینه دریای کمالی و وقاری و سکینه هم فرش‌نشین استی و هم عرش مقامی همه عمه و هم خواهر و هم دختِ امامی * سر تا قدم آیینۀ پا تا سرِ زهرا زهرا به تو بالد که تویی کوثرِ زهرا هم کوثر زهرایی و هم دختر زهرا با زینب کبرا شده هم سنگر زهرا گردون شرف را ز ازل قائمه‌ای تو در شرم و حیا فاطمۀ فاطمه‌ای تو * هنگام دعا مرغ سحر با تو سخن گفت هفتاد و دو تابنده قمر با تو سخن گفت خورشید به بالای شجر با تو سخن گفت از حنجر ببریده پدر با تو سخن گفت ای نهضت سالار شهیدان به تو مدیون تـو دختر قرآنی و قرآن بـه تو مدیون * نه نام سکینه، که وجود تو سکینه است سر تا قدمت راضیه، مرضیه، امینه است مهر تو به طوفان بلا نوح و سفینه است جز زینب و کلثوم چه کس بر تو قرینه است؟ تو قلب حسین‌استی و تو روح ربابی در هُـرم عطش مـادر آیینه و آبی * پیغمبر و زهرای مطهر به تو نازد هنگام سخنرانی، حیدر به تو نازد عباس و حسین و علی‌اکبر به تو نازد بر شانۀ بابا علی اصغر به تو نازد در کوفه گشودی لب خود را به تکلم دیدم پـدرت زد بـه سرِ نیزه تبسم * دیدی پدرت سر به کف دست نهاده چون شعله کشیده سر و چون کوه، ستاده بـر رفتن میدان ز حرم کرده اراده تنها تـو ورا کردی، از اسب پیاده پای فرسش را بـه کف دست گرفتی انگار که یک لحظه از او هست گرفتی * ای فاطمۀ فاطمه، ‌ای کوثر بابا همسنگر عمه به کنار سر بابا الحق که تویی پاره‌ای از پیکر بابا وز حنجر ببریده پیام آور بابا تنها نه همین در دل آرام حسینی تـا روز جزا حامل پیغام حسینی * تو یک گل نیلوفری از گلشن زهرا دامان تو عکس گلی از دامن زهرا زیبد به تن پاک تو، پیراهن زهرا حتی بدنت گشت شبیه تن زهرا آغاز شد از دامن گودال، خروجت تا گوشۀ ویرانه چهل بار عروجت * ای جای لبت مانده بر آن حنجر پاره اشک تو به هفتاد و دو خورشید، ستاره عباس به تبخال لبت کرده نظاره حتی سر نی از تو خجل گشت دوباره روئید گل از شرم تو بر صورت عباس تو دست گرفتی به رخ از خجلت عباس * هر خانه که دارای رباب است و سکینه آن خانه بوَد خانه‌ای از شهر مدینه ای مانده تو را داغ روی داغ به سینه ای خون خدا را به ره شام، رهینه وصف تو جـز از عترت اطهار نیاید از «میثم» بی دست و زبان، کار نیاید
تو کیستی؟ چراغ بهشت مدینه ای آیینه دار حُسن حسینی، سکینه ای باید به رتبه زینب ثانی بخوانمت چون عمه ات به صبر نداری قرینه ای در آسمان صبر فروزنده کوکبی بین تمامی اُسرا رکن زینبی دشمن ذلیل عزّو وقار سکینه است فریاد کربلای حسینی به سینه است در مکتب مجاهدت و صبر و ابتلا ایثار و استقامت و ایمان گزینه است هر چند درد و رنج اسارت کشیده ای تو خصم را به بند حقارت کشیده ای روی تو آفتاب تماشای باب بود آئینة تمام نمای رباب بود در منطق تو معجزة نطق مرتضی پیغام تو حیا و عفاف و حجاب بود از سنگ و تازیانه که در شکوه نیستی در قتلگه ز بردن چادر گریستی در مجلس یزید که قلبت کباب بود دیدی میان طشت طلا آفتاب بود نامحرمت به دور و غمت بی حساب بود بر چهره آستین و دو دستت حجاب بود فریاد و آه و اشک و غم از گریة تو سوخت حتی دل یزید هم از گریة تو سوخت گاهی صدای گریه اصغر شنیده ای گه ناله در شهادت اکبر کشیده ای گاهی به روی خار مغیلان دویده ای گه حنجر بریده به گودال دیده ای در هر بلیّه حمد الاهیت بر لب است الحق تو را مقاومت و صبر زینب است ای یادگار فاطمه ای دختر حسین همگام زینبینی و هم سنگر حسین در راه شام راهنمایت سر پدر منزل به منزلی تو پیام­آور حسین هر خانه ای که هست رباب و سکینه اش باشد صفای روضة شهر مدینه اش تو مصحف حسین و بهشت است دامنت بر صفحة جمال فروزنده احسنَت پامال حرمتت شده از جور دشمنان با تازیانه آیه نوشتند بر تنت تو راز ناشنیده ز بابا شنیده ای تو قاصد پیام گلوی بریده ای ای پاکی و عفاف و حیا شرمسار تو دشمن حقیر منزلت و اقتدار تو پیوسته باد باغ شهادت بهار تو تا روز حشر گریة "میثم" نثار تو قلب حسین و چشم و چراغ مدینه ای سرتا قدم جلال و وقار و سکینه ای
ای چشم حسین بر جمالت وی مظهـر فاطمـه، جلالت تعظیم کمـال بــر کمـالت تحسین رسول بر خصالت بر قلب پدر سکینه‌ای تو در بیـت ولا امینـه‌ای تو  تـو سـوره نـور اهل‌بیتی تو شادی و شور اهل‌بیتی در سینه سـرور اهل‌بیتی تو نخلـه طور اهل‌بیتی تو دختر مــاه و آفتابی آیینــه زینـب و ربابی  گل بر تو، گلاب بر تو نازد عطشانـی آب بـر تـو نازد آیـات حجـاب بر تو نازد تنهـا نـه رباب بر تو نازد حقـا کـه تو فخر عالمینی ممدوحـه زینب و حسینی   ای چشم حسین را نظاره! بـر فاطمـه، زینب دوباره فریـاد گلـوی پـاره پاره وصف تو فراتر از شماره تا حشر، سکینه ولایت آرامـش سینـه ولایت  تو وجه خدای را گواهی در قـلب پدر، شرار آهی بیـن اسـرا چـراغ راهی پیغــام ‌رسان قتلگاهــی پیغامت از آن رگ بریده تا حشـر قیامت آفریده  در فُلک ولا، سکینـه‌ای تو راضیــه‌ای و امینــه‌ای تو یک کرب و بلا مدینه‌ای تو چون فاطمه بی‌قرینـه‌ای تو تـو آیه حُسن ابتلایـی قرآنِ شهیـدِ کربلایی  در مقتل خون چو پا نهادی لب بــر گلـوی پدر نهادی روی تـن پاکـش اوفتـادی این گونه بــه مـا پیام دادی ما عترت عصمت و حجابیم در مـلک عفــاف آفتابیم بــا آن همــه داغ بـی‌نهایت مــی‌بود بـه محضـر ولایت از بــردن چــادرت شکایت ای شعلـه مشعــل هــدایت توحید و کتاب زنده از توست آیات حجـاب زنده از توست  در بحر عفاف، گوهری تو بر فُلک کمـال، لنگری تو هنگام خطابـه، حیدری تو زیرا به حسین، دختری تو تو سینهْ ‌سپـر به هر بلایی تو یـاسِ کبـودِ کربلایـی  ای در نفست صدای زینب در هر سخنت ندای زینب هم‌سنگر و پا به پای زینب مـرآت خـدا نمــای زینب «میثـم» به ثنای تو چه خواند هــر چنـد ز لب گهر فشاند
به بهار گفتم ثمرت مبارک به بهشت گفتم شجرت مبارک به سپهر گفتم قمرت مبارک به وصال گفتم سحرت مبارک به وجود گفتم گهرت مبارک به شکیب گفتم ظفرت مبارک به کلیم گفتم شب احمد آمد به مسیح گفتم که محمّد آمد چه خوش است امشب شب عیش و نوشم چو ملک ز گردون گذرد سروشم چو شراب کوثر ز درون بجوشم به وصال ساقی ز شعف بکوشم من و های وهوی و دولب خموشم که هماره جانم دهد و ستاند ز نبـی بگویـد، ز علی بخواند ز خدا بوَد پر همه‌جای مکه شده غرق، عالم به فضای مکه زده پر وجودم به هوای مکه به زمین مکه، به سمای مکه به مقام کعبه، به صفای مکه به رسول اکرم، به خدای مکه به شکوه کعبـه، به جلال احمد که خداست پیدا به جمال احمد شب شام روشن ز فروغ رویش رهِ «ایمن» ایمن، به پناه کویش یم بی‌نهایت نمی از سبویش  قد خضر سروی به کنار جویش دل خلق بسته به کمند مویش به بهار خلقش، به بهشت خویش به کـدام دم، دم زنـم از ثنایش به کدام سر، سر فکنم به پایش نفسش روایت، سخنش درایت هدفش نبوت، کنفش ولایت جلوات رویش، همه را هدایت اثرات دستش، همه‌جا عنایت منم و عطایش، دو خجسته آیت نه در آن حدود و نه بر این نهایت به خدا به قرآن، به رسول و آلش که بـس اسـت فردا نگه بلالش به خداست عبد و به دلش خدایی به ثناس بسته دهن سنایی همه خسروان را به درش گدایی همه دلبران در قدمش فدایی قد و قامتش را همه کبرایی دمد از وجودم دم نارسایی نـه توان ثنایش به زبان بیارم نه توان قلم را به زمین گذارم به تمام قرآن، به رسول داور به جلال زهرا، به مقام حیدر به صفا، به مروه، به منابه مشعر به دو دخت زهرا به شبیر و شبر به مقام سلمان، به قیام بوذر به کمال میثم، به خلوص قنبر که خدا ندارد بشری چو احمد که بشر ندارد پدری چو احمد هله‌ ای دو عالم همه دم به کامت ز فلک گذشته اثر کلامت تو بگو که گویم سخن مقامت تو بخوان که عالم شنود پیامت ز بشر درودت ز خدا سلامت همه جا قیامت شده با قیامت چه شود بخوانی به نوای دیگر چه شود برآیـی ز حرای دیگر تو پیمبر استی به همه زمان‌ها تو خدایگانی به خدایگان‌ها کمی از زمینت همه آسمان‌ها به کفت زمامِ همه‌کهکشان‌ها قدمت فرازِ قلل جهان‌ها کلمات نورت، همه نقش جان‌ها تو زعیم بودی، همه انبیا را تو پیمبر استی همه اولیا را تو رسول بودی که نبود عالم تو امام بودی و نبود آدم به همه مؤخر ز همه مقدم تو نبی اعظم تو رسول‌اکرم تو دلیل بودی به کلیم در یم تو مسیح بودی به مسیح در دم تو خـدا جلالـی، تـو خـداپرستی توهمیشه بودی، تو هماره هستی تو رسول حق تا صف محشر استی تو پیمبران را همه رهبر استی تو مطهر استی، تو مطهر استی تو فروتن استی، تو فراتر استی تو امام حیدر، تو پیمبر استی  تو ز انبیا هم، همگی سر استی نگهـی بـه «میثم» که ره تو پوید همه از تو خواند، همه از تو گوید
امشب به ملايک خبری تازه رسيده لبخند نجات از نفس صبح دميده شيطان عوض جامه دل خويش دريده اوصاف خدا از دهن بت كه شنيده يك صبحدم و اين همه اعياد كه ديده اعياد خدا گشته از اين صبح پديدار ای بحر تجلا! گهرت باد مبارك ای طور نبوت! شجرت باد مبارک ای مكه! نسيم سحرت باد مبارک ای آمنه! قرص قمرت باد مبارک ميلاد گرامی پسرت باد مبارک دامان تو تا حشر بود مطلع الانوار ای گمشدگان! گمشدگان! راهبر آمد در عرصه ی بيدادگری، دادگر آمد تكبير بگوييد كه هجران به سر آمد تهليل برآريد كه پيغامبر آمد پيغامبر از بهر نجات بشر آمد آمد به جهان قافله را قافله سالار توحيد بود لاله ی بستان محمد جبرييل بود مرغ گلستان محمد تهليل بگوييد به فرمان محمد خلقت همه گشتند ثناخوان محمد ذكر همگان آيه ی ما كان محمد از قول خدای احد قادر دادار اين نور جمال ازل، اين خالق نور است اين هم سخن موسی، در وادی طور است اين روی صحف، صورت زيبای زبور است اين روح عدالت به محيط زر و زور است اين منجی آن دخترک زنده به گور است اين است كه گل سبز كند از شرر نار اين است كه او بود و همه خلق نبودند اين است كه با نام خوشش نامه گشودند اين است كه خيل ملكش سجده نمودند وصفش همه گفتند و شنيدند و سرودند گفتند و شنيدند و سرودند و ستودند با اين همه كردند به عجز سخن، اقرار اين است كه توحيد از او نام گرفته اين است كه خورشيد از او وام گرفته اين است كه از روح بشر، دام گرفته اين است كه دل از دمش آرام گرفته اين است كه از دست خدا جام گرفته سر تا قدم از علم الهی شده سرشار ای جان همه عالم و آدم به فدايت ای هستی هستی كمی از لطف و عطايت گلبوسه ی فردوس، به خاک كف پايت روييده مسيح از نفس روح فزايت كار ملک و ذكر خداوند، ثنايت اين ذكر الهی است كه دائم شده تكرار ای چرخ كهن خاک ره طفل صغيرت روشنگر بزم ازلی روی منيرت تا حشر، بزرگان جهانند حقيرت حتی به جنان اهل بهشتند فقيرت پيغامبران يكسره بودند بشيرت پيوسته نمودند به آقاييی ات اقرار اوصاف تو چون وصف خدا فوق حساب است قرآن تو را سلطه بر اين چار كتاب است حب تو ثواب است، ثواب است، ثواب است بغض تو عقاب است، عقاب است، عقاب است تو آب حياتی و جهان بی تو سراب است تو مهری و روز همه بی‌توست شب تار ما امت وحی و تو پيام آور مایی تا هست خدايی خدا، رهبر مايی تو جان همه عالمی و در بر مايی تو سايه ی لطف ازلی بر سر مايی تا شام ابد مشعل روشنگر مايي بی‌نور تو، توحيد محال است، نه دشوار بی دست تو حق بر روی كس در نگشايد بی دوستی ات حمد خداوند نشايد بی حسن تو يوسف ز كسی دل نربايد بی نام تو زنگ غمی از دل نزدايد مدح تو نه از «ميثم»، از خلق نيايد گيرم ز عقيق همه ريزد در شهوار
امشب شب مبارک احیای انبیاست زیرا شبِ ولادت آقای انبیاست در یک وجود، جلوه کند عالم وجود؛ در یک جمال، صورت زیبای انبیاست عید بزرگ جان جهان و جهانِ جان، عید خدا و سیّد و مولای انبیاست دوران غربت بشریت سرآمده یعنی شب ولادت پیغمبر آمده امشب خدا به اهل زمین، آسمان دهد ملک وجود را شرف جاودان دهد امشب خدا جمال دل‌آرای خویش را، با روی دلربای محمّد نشان دهد با پرتو جمال منیر رسول خویش، تا صبح حشر، نور به چشم جهان دهد جان در طبق نهید که میلاد احمد است اعلان کنید بر همه: عیدِ محمّد است امشب خدات رشکِ قمر داد آمنه! با حُسن خویش بر تو پسر داد آمنه! نُه ماه انتظار کشیدی به شوق او تا نخل آرزوی تو بر داد آمنه فرزند تو گرامی و نامش محمّد است این مژده را خدات خبر داد آمنه اینک تو را ولادت احمد مبارک است بر احمد تو نام محمّد مبارک است ای آمنه، محمّدِ تو، مظهر خداست رخسار کبریاییِ او منظرِ خداست همچون کتاب وحی بگیرش به روی دست، سر تا قدم ببوس که پیغمبر خداست تا روز حشر بر همه پیغمبری کند، گفتار وحی او، سخن آخرِ خداست آیینه تمام‌نمای خداست این پس آمده است و پیش‌تر از انبیاست این ای آمنه، محمدت از انبیا، سـر است این بر همه پیامبران هم پیمبر است قرآن او، که وحی الهی ست، شاهد است این از پیمبران اولوالعظم، برتر است قدر و کمال و شأن و جلال و مقام او حتی در انبیای سلف، فوق باور است این طفل نه، که قافله‌سالارِ انبیاست آگاه باش هر نفسش، وحی کبریاست ای کعبه! پیش پای محمد قیام کن دورش طواف آور و کسب مقام کن غار حرا به شوق وی آغوش برگشا مانند کوه‌ها به محمّد سلام کن ای شهر مکه عید محمّد مبارکت! از سیّد پیامبران احترام کن دوران کفر و ظلم و ضلالت، سر آمده نامش بلند باد که پیغمبر آمده میلاد احمد عید خداوندِ سرمد است عالم ز مقدمش همه خلدِ مُخلد است از ربِّ کعبه در حرم کعبه حکم شد بت‌ها ادب کنید که میلاد احمد است دوران بردگی و اسارت تمام شد ای دختران زنده به گور، این محمّد است بت‌ها ندا دهند به آوازه جلی صلّ علی محمّد و صل علی علی این یاور تمامِ ضعیفان عـالم است این منجی همیشـه اولاد آدم است این رهنمای گمشدگان تـا قیام حشر؛ این شمعِ جمع خلق، رسول مکرم است این روی انبیای الهی به جسم پاک این پای تا به سر همه روح مجسم است این طفل نه که صاحب تنزیل بوده است شاگرد او معلم جبرییل بوده است وقتی خدا به خلقت کونین داشت دست ساقی انبیاست ز پیمانه الست این با خدای عزوجل بود هم‌سخن روزی که صبحی و شب و روزی نبوده است پیش از رسل رسول خدا بود و بود و بود بعد از رسل رسول خدا هست و هست و هست آدم هنوز آب و گلش بود در عدم او بود او پیامبر خالقِ قِدَم تو تا قیام حشر چراغ هدایتی با هر کلام صاحب اعجاز و آیتی تو تا ابد پیامبران را پیمبری بر فرد فرد صاحب حکم و ولایتی در بین انبیا و امم این شعار ماست ما امت توایم محمد عنایتی "میثم" مدیحه‌خوان تو بوده است و آل تو هر چند نیست در خور قدر و جلال تو
ای روح صداقت از دم تو  ای گوهر علم از یم تو  زیبنده ی تو است نام صادق  الحق که تویی امام صادق  بر هر سخنت ارادت علم  در هر نفست ولادت علم  میلاد تو ای ولی سرمد  شد روز ولادت محمد  در هفدهم ربیع الاول  شد نور تو بر زمین محول  از صبح ازل امام علمی  تا شام ابد تمام علمی  دانش زدم تو راست قامت  استاد علوم تا قیامت  قرآن به دم تو خو گرفته  ایمان ز تو آبرو گرفته  با نطق تو زنده تا قیامت  توحید و نبوت و امامت  ای در دهنت زبان قرآن  قرآن همه جان تو جان قرآن  روید چو به بوستان شقایق  از لعل لبت در حقایق  وصف تو هماره بر لب ماست  راه و روش تو مکتب ماست  با تو همه جا مدینه ی ماست  این گفت تو نقش سینه ی ماست  هرکه شمرد سبک صلاتش  فردا نبود ره نجاتش  دور است ز خط طاعت ما  بر او نرسد شفاعت ما  تو مخزن علم کبریایی  تو وارث ختم الا نبیایی  حق را نفس تو نوشخند است  قرآن به دمت نیازمند است  قرآن که در کلام سفته  با نطق تو حرف خویش گفته  هر آیه که جبرئیل آرد  بی نطق شما زبان ندارد  او راه و شما چراغ راهید  ناگفته و گفته را گواهید  تو بر تن پاک علم جانی  استاد مفضل و ابانی  دانشگه نور حق پیامت  صدها چو زراره و هشامت  دارند جهانیان بصیرت  از مؤمن طاق و بو بصیرت  ای زندگیم هدایت تو  دین و دل من ولایت تو  مهر تو همه عقیده ی من  مشی تو مرام و ایده ی من  روزی که گل مرا سرشتند  بر لوح دلم خطی نوشتند  این خط نوشته را بخوانید  من جعفریم همه بدانید  دلباخته ای ز اهل بیتم  خاک ره عبدی و کمیتم  فریاد دوازده امامم  نور است به هر دلی کلامم  باشد که به خاک پای میثم  میثم بشود فدای میثم
تو نازنین دو عالم فرشته یا بشری ستاره‌ای به زمین، آفتاب یا قمری به خوبی همه خوبان روزگار قسم که هر چه خوب کنم وصف تو، تو خوب تری رواق دیده و محراب ابرویت گویند که هم تو کعبۀ دل هم تو قبلۀ نظری نماز نافله ی شب به رؤیت تو خوش است که عاشقان خدا را ستارۀ سحری به هر چمن که گذر می کنم تو سر و چمن به هر طرف که نظر افکنم تو جلوه گری چگونه وصف تو را با زبان شعر کنم که از تغّزل و از قطعه و قصیده سری تو را مقایسه با دلبران روا نبود که دلبران جهان دیگرند و تو دگری به لاله زار نبوّت که باغ سبز خداست تو اوّلین شجر استیّ و آخرین ثمری تو پیشتر ز رسولان رسول حق بودی تو تا خداست خدا همچنان پیامبری منم که با تو و پیوسته از تو بی خبرم تویی که از دل «میثم» هماره با خبری
ای عرش زمین بوست ای چرخ زمین گیرت ای دست قضا دائم در پنجهء تقدیرت هم پای رسل بسته در حلقهء زنجیرت هم قلب ملک روشن در مکتب تنویرت پاکان دو عالم پاک از آیهء تطهیرت حسن ازلی پیدا بر خلق ز تصویرت در روی تو می بینم مهر رخ سرمد را در وصف تو می خوانم "ماکان محمد" (ص) را خورشید اگر وام از رخسار تو نستاند تا حشر ز بی نوری بر کام افق ماند جبرئیل امین خود را محتاج تو می داند بر خیل ملک دائم اوصاف تو را خواند حق عالم خلقت را برگرد تو گرداند حیدر در مدح از لب بر پای تو افشاند با آن که بود مولا مخلوق دو عالم را فرمود که من عبدم پیغمبر اکرم را ای روح قدس را بال از طایر اقبالت آیات کتاب الله در حسن و خط و خالت این هفت فلک خشتی از پایه اجلالت خادم شده جبریلت سائل شده میکالت حوران جهان یک یک مرغان سبک بالت شیطان طمع رحمت دارد ز تو و آلت احسان ز کفت بارد، رحمت ز دمت خیزد روح از نفست جوشد فیض از سخنت ریزد طوفان شده رام نوح از یمن ولای تو بشکافته دریا را موسی به عصای تو بر چرخ چهارم شد عیسی به هوای تو از چاه برون آمد یوسف به دعای تو داوود زبورش را خوانده به نوای تو یونس به دل ماهی مشغول ثنای تو قرآن به تو می بالد داور به تو می نازد زهرا به تو دل داده حیدر به تو می نازد ای گرگ ز صحراها آورده سلامت را ای شیر ژیان برده بر دوش غلامت را دشمنت همه جا دیده احسان مدامت را جبریل ثنا گوید مرغ لب بامت را قرآن به جبین بسته زیبائی نامت را لبخند زنان کوثر بوسد لب جامت را تو آینهء حقی تو صاحب آئینی مدثر و مزمل طاهائی و یاسینی ای فهم رسل کوتاه از اوج جلال تو ای خیل رسل را دست بر دامن آل تو ای چار کتاب الله اوصاف کمال تو سیل همه رحمت ها جاری ز جبال تو با وحی کند پرواز معراج خیال تو ره بسته شود بر صبح بی صوت بلال تو فرماندهء افلاکی ماه کره خاکی چون ذات خدا پاکی ممدوح به لولاکی بر سینهء اسلامت صد درد نهانی بین پیوسته به تن زخمش از کفر جهانی بین آن باغ که پروردی باز آی و خزانی بین هم درد نهان بنگر هم ظلم عیانی بین فریاد درون بر چرخ از عالی و دانی بین گرگان جهان خواری در سلک شبانی بین جنگند ز هر جانب تازند به هر عنوان یک سلسله با عترت یک طایفه با قرآن تا چند ستمکاری از دشمن دون آید؟ ظلم و ستم و بیداد از خصم زبون آید؟ وز دیدهء این امت صد چشمه خون آید از سینهء اهل درد فریاد درون آید آن زمزمهء شیرین بر گوش کنون آید ای کاش دگر مهدی (عج) از پرده برون آید پیوسته چو مظلومان «میثم» به دعا کوشد تا رخت فرج را حق بر قامت او پوشد