eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فیض بیداری وقت سحرم دست علییست ای خدا شکر! که برروی سرم دست علیست عزتش مال خودش بود به من هم بخشید آبرویی که به آن مفتخرم دست علیست یاعلی گفت و عرق ریخت مرا نوکر کرد برکت نان حلال پدرم دست علیست خوب و بد نانخور اوییم بلا استثنا به کسی کار نداریم کرم دست علیست ذکر یا فاطمه در روز قیامت دارم.. چون صراطی که ازآن میگذرم دست علیست روی اعلامیه ام ناد علی بنویسید کار تلقین تن محتضرم دست علی ست کربلایم ز علی و نجف من ز حسین سفرم دست حسین و سفرم دست علی ست در نجف تولیت صحن و حرم دست حسین کربلا تولیت صحن و حرم دست علیست جلوی چشم ترش فاطمه را میکشتند.. بخدا علت چشمان ترم "دست علیست
مرا به شور کشید ست شهد انگورش مذاب کرده مرا انعکاسی از نورش حَلاوت عَسَل اَصل را نجف ‌‌‌‌دیدیم شراب می چکد از دست رنج زنبورش «شنیده ایم» کرامات عاشق لالش «ندیده ایم» به جز روشنایی از کورش اگر که ماه تَرَک خورد و شَمس بر می گشت به حکم دست یدالله بود و دستورش بپرس از دَرِ خانه، مراتب صبرش بپرس از دَرِ خیبر، مراتب زورش شنیدم از دو لب ذوالفقار، می فرمود: نوای هو هوی باد صباست ماهورش دوباره خالی ام از خویش و پُر شدم از عشق دوباره سرخوشم از شعر های مشهورش... «علی امام من ست و منم غلام علی» هزار جان گرامی فدای دستورش علی ست مظهر «لایدرکٌ و لا یُوصَفْ» نمی توان به دو تا جمله کرد محصورش علی ست شاخص تشخیصِ خالِص و مُخلص قسم به روز حساب و به نفخه ی صورش علی فراتر از اِدراک ما زمینی هاست خدا به دلبری از خلق کرده مأمورش تَبوک را علی از دور حَل و فصلش کرد و رومیان همه خواندند امپراطورش کسی که تشنه ی پندش ملائکه بودند به چاه کوفه چه گفت?! و چه بود منظورش?!! دلی که عاشق مولاست رو نخواهد کرد به جذبه های بهشت و کرشمه ی حورش به شأن آیه ی «کَهْفُ الرَّقیمْ»، پی بردم به محض دیدن عُشّاقِ جور واجورش به  دار باقی تمار  و  یاری  عمار نگاه کن، به هنر های و مستورش همیشه خنده ی جانانه گریه می طلبد به اشک خوانده مرا شعر های پُر شورش سلام کرده ام از وادی السلام به او به شوق وعده ی شیرین لحظه ی گورم...
به بستر رفت، بستر نه که اینجا سنگر است اصلا یکی از آن‌همه سنگر که رفته، بستر است اصلا در این بستر که خوابیدن نه بیداری‌ست سرتاسر در آن موج خطر سرتابه‌پا، سرتاسر است اصلا در این بستر که زیر انداز آن شاید کمین باشد و شاید نه که از هر سو نشان خنجر است اصلا چه مشتاقانه با جان آمده در راه جان دادن که عشقش دادن جان در ره پیغمبر است اصلا نه حالا آمده با نیت تقدیم جان خود که او از اول این قصه بر این باور است اصلا نه این‌که با خیال سایبان و کرسی و مسند که حیدر بین یاران بر مرامی دیگر است اصلا چه می‌گویم خدایا بین یاران مثل او هرگز نه تنها او ز یاران از همه عالم سر است اصلا در این بستر، شهادت، مرگِ در بستر نخواهد بود در این بستر که حتی مرگ از آن مُضطر است اصلا از این مرد است قاسم‌ها یکایک یاد می‌گیرند شهادت اتفاقی از عسل شیرین‌تر است اصلا خدایی بوده هر کاری که حیدر پای آن بوده و هر کاری خدایی بوده، کار حیدر است اصلا اگر کفر خدای او نمی‌شد من یقین دارم از آنچه دیدم از او می‌شدم حیدرپرست اصلا
دود از سر و دوش خانه بالا می‌رفت هستی نبی و جان مولا می‌رفت در آتش خانه در جای علی، حضرت زهرا می‌رفت
هرشب هزار رکعتِ فیضِ تو شاهد است پهلو تُهی نموده‌ای  از رخت خواب‌ها هرگز ندید دیده‌ی لیل و نهار‌ها چون لَیلَةُ‌المَبیتِ علی در حساب‌ها یک شب فقط نگاه تو مهمانِ خواب بود شامی که بود دور و برت التهاب‌ها در بستر برادر خود تا سحر بخواب ای خوابِ تو عبادتِ اُمُ‌الکتاب‌ها تو گرمِ خواب بودی و گردنکشانِ کفر نیزه به دست  گِردِ تو همچون سراب‌ها مکه شنید ناله‌ی واویلتایشان این حیدر است حضرت عالی جناب‌ها تنها امیر ، نقش تو را تیشه می‌زند وقتی که بُت تراش کند انتخاب‌ها ما را ببر نجف به دَمِ ما دوا بریز امشب بیا به کاسه‌ی ما کربلا بریز
جان را به يک اشاره مسخّر کند علي! دل را به يک نظاره منوّر کند علي! ايجاد گل ز شعله‌ی آذر کند علي! يک لحظه سير عالم اکبر کند علي! بر کائنات جود مکرّر کند علي! او را سزد به خلق اميري و رهبري او آورد عدالت و قسط و برابري تيغش رسد به چرخ گه رزم‌آوري با ذوالفقار حيدري و دست داوري يک لحظه فتح قلعه‌ی خيبر کند علي! افلاک را مهار کند با نظاره‌اي بي‌مهر او به چرخ نتابد ستاره‌اي نبود به دهر منقبتش را شماره‌اي ابليس را به بند کشد با اشاره‌اي يک لحظه گر اشاره به قنبر کند علي! پيغمبري نبوده بدون ارادتش کعبه هنوز فخر کند بر ولادتش مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش پروردگار فخر کند بر عبادتش چون بندگي به خالق داور کند علي! او ناخداست کشتي ليل و نهار را فرمان دهد هماره خزان و بهار را تقسيم کرده روز ازل خلد و نار را نبوَد عجب که خلق خداوندگار را با يک نگاه خويش ابوذر کند علي! گردون به پيش تيغ علي افکند سپر از حمله‌اش قضا و قدر مي‌کند حذر شمشير فتح داور و شير پيامبر روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر شب در خرابه با فقرا سرکند علي! هنگام بذل دست بوَد دست داورش گر کوهي از طلا بود و کوهي از زرش اول نهد طلا به کف سائل درش نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش اين گوي خاک را به جهان زر کند علي! هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير خورشيد را توان کشد از آسمان به زير از بس که بود ديو هوا در کفش اسير حتي شکم ز نان جوين هم نکرد سير با آنکه سنگ را در و گوهر کند علي! در آسمان لواي امامت بپا کند در خاک، با خدا دل شب التجا کند در جنگ، حفظ جان رسول خدا کند در رزم تيغ خويش به دشمن عطا کند در مهد، پاره پيکر اژدر کند علي! «««طاقي که تا قيام قيامت نيافت جفت جان را هماره در ره اسلام ترک گفت از جبرئيل نغمه‌ی «الا علي» شنفت در ليلة المبيت به جاي رسول خفت تا جان خود فداي پيمبر کند علي»»» شاهي که هست و بود به دستش مسخر است با يک فقير زندگي او برابر است از بس که در خلافت خود عدل‌گستر است سهم عقيل را که بر او خود برادر است با سهم يک فقير برابر کند علي! روزي که از خطاي همه پرده مي‌درند روزي که خلق تشنه به صحراي محشرند دل‌ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند آنان که مست جام تولّاي حيدرند سيرابشان ز چشمه‌ی کوثر کند علي! دارد ز قلب خاک حکومت بر آسمان بر دستش اختيار مکان داده لامکان گردد به گردش نگهش محور زمان دست خداست با سر انگشت مي‌توان افلاک را هماره مسخّر کند علي! دين يافت از ولادت شير خدا کمال بي‌مهر حيدر است مسلمان شدن محال عالم به او و او به خدا دارد اتکال در عين بندگي به خداوند ذوالجلال اعجاز، همچو خالق داور کند علي! آدم سرشته شد گلش از خاک پاي او کس را چه زهره تا که بگويد ثناي او مداح او کسي است که باشد خداي او اکسير معرفت طلب از کيمياي او شايد مس وجود تو را زر کند علي! دنيا نديده مثل علي راست قامتي در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي هر لحظه ريزد از سر دستش کرامتي جود از نياز خلق، فزون‌تر کند علي! دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت بايد از آن جمال نشان خدا گرفت حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت روزي که تيرگي همه جا را فراگرفت ما را شراب نور به ساغر کند علي! روز جزا که هست همان روز سرنوشت هرکس به حشر مي‌دروَد هر چه را که کشت بخشنده مي‌شوند همه کرده‌هاي زشت رويد ز شعله‌هاي جهنم گل بهشت گر يک نگه ز دور به محشر کند علي! مهر قبول توبه آدم به نام اوست موسي به طور همسخن و همکلام اوست از قله‌هاي وهم فراتر مقام اوست امر قضا به حکم خدا در نظام اوست تا در نظام خود چه مقدّر کند علي! مدح علي است کار خداوند ذوالجلال اينجا تمام عالم خلقت کرند و لال بي‌لطف او به کس نبوَد قدرت مقال «ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل هر دم تو را عنايت ديگر کند علي!
دوش از پیر عقل پرسیدم کای تو دانا به رازهای نهفت که سزد جانشین پیغمبر همین بگو، فاش در جوابم گفت که به جایش نشیند از پس مرگ آن که در زندگی به جایش خفت
مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی و "محمد" خود او بود و نفهمید کسی در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره "علی" بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبرِ خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد! آیه ی ترس برای چه کسی نازل شد! بگذارید بگویم خطر عشق مکن جگر شیر نداری سفر عشق مکن عنکبوت آیه‌ای از معجزه بر سر در دوخت تاری از رشته‌ی ایمان تو محکم‌تر دوخت! از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟ از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باور تقویم مسلمان می شد شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر تا خود صبح خطر دور و برش می‌ رقصید تیغ عریان شده بالای سرش می ‌رقصید مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمد خود او بود و نفهمید کسی در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیه ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن جگر شیر نداری سفر عشق مکن عنکبوت آیه ‌ای از معجزه بر در دوخت تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر!؟ از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟ باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته ‌ام و خواجه سخن می‌گوید من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّه رَؤُفٌ بِالْعِبادِ. (بقره/٢٠٧) قصيده اى علوى درباره ليلة المبيت (شب اول ربيع الاول) تا در اوصاف امیرالمؤمنین آید به کار نه قلم را اقتدار و نه زبان را اختیار مظهر حق شیر حق مرآت حق میزان حق کشور حق را مدیر و لشكر حق را مدار گو که بنویسند جّن و انس وصفش را مدام نیست ممکن وصف مولا را یکی از صد هزار قصّهء جانبازی آن جان شیرین رسول جان شیرین می دهد بر تن برادر گوش دار کافران دادند با هم دست از هر طایفه بهر قتل خواجۀ لولاک در یک شام تار گفت پیغمبر به شیر حق امیرالمؤمنین کای نبی را جان شیرین ای ولیّ کردگار کافران بر قتل من با یکدگر بستند عهد باید امشب جای من در بسترم گیری قرار گفت حیدر: ای دو صد جان علی قربان تو این تو، این جان علی، این تیغ خصم نابکار جان پاک تو سلامت جان من بادا فدات گو ببارد تیغ و تیرم از یمین و از یسار خفت آن شب مرتضی در بستر ختم رسل گشت پیغمبر دل شب در بیابان رهسپار ناگهان بوبکر آمد بر سر راه نبی در درون آن شب تاریک، دور از انتظار چشم پیغمبر چو بر وی در سر راه اوفتاد برد همره تا نگردد راز پنهان آشکار نفس خود را جای خود در بستر خود جای داد خصم خود را ناگزیر آورد سوی کوهسار آنکه جای مصطفی خوابید، باشد جانشین وآنکه یار غار او شد، به که بنشیند به غار با نبی در غار بودن کی کرامت می شود جان به راه یار دادن عزّت است و افتخار این تعصّب نیست انصاف است لختی گوش کن فرق بسیار است بین یار غار و یار یار او به "لا تحزن" ز فعل خویشتن گردید منع این به "مرضات اللّه"ش گوید ثنا پروردگار او ز بیم جان فراری بود از میدان جنگ این به دور مصطفی گردید روز کارزار او "اقیلونی" سرود این بر "سلونی" لب گشود او سراپا عجز بود این پای تا سر اقتدار او ز خیبر شد فراری این در از خیبر گرفت فرق دارد فرق، مرد جنگ با مرد فرار هر نفس در بستر ختم رسل بهر علی بود بیش از طاعت کونین اجرش در شمار ذات حق آن شب به جبراییل و میکاییل گفت کی کند جان از شما در راه یکدیگر نثار؟ هر دو ماندند از جواب و سر به زیر انداختند هر دو ساکت هر دو گردیدند از حقّ شرمسار پس خطاب آمد که بگشایید چشمی بر زمین بذل جان شیر حق بینید در این شام تار خفته بهر بذل جان در بستر ختم رسل گشته محو این همه ایثار چشم روزگار ای وجودت شمع جمع آفرینش یا علی وی خزان زندگی را نام دلجویت بهار با سر انگشت تو مهر و مه کند در چرخ سیر بر تماشای تو می گردند این لیل و نهار گو برد حقّ تو را صد تن به جای آن سه تن آنچه زآن تو است، آن تو است ای جان را قرار چه شوی مسند نشین و چه شوی خانه نشین تو امامیّ و امامت از تو دارد اعتبار بانگ جبریل از اُحد آید به گوش جان که گفت لافتی الاّ علی لا سیف الاّ ذوالفقار لب نمی بندد ز اوصاف تو «میثم» یا علی گر فتد در زیر تیغ و گر رود بر اوج دار
رسید وحی تا که از بلا تو را خبر کند خبر کند که یک نفر به جای تو خطر کند چقدر تیغ آخته به خانۀ تو تاخته کدام مرد حاضر است سینه را سپر کند؟ چه صولتی! عجب یلی‌ست! مرد مردها علی‌ست به جان او مباد چشم تیغ‌ها نظر کند بگو چگونه رد شدی؟ کسی ندیده برگ گل چنین سلامت از میان خارها گذر کند به گرد پای لیلة المبیت هم نمی‌رسد هر آن‌که مدعی‌ست هر چقدر هم هنر کند
ازسوی خدا تو مورد تأییدی درظلمت شب مثل قمر تابیدی دادند ملائکه سلامت امشب تا جای پیمبر خدا خوابیدی