eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.7هزار دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده ای که فقیر و ناچاری... نیمه شب در زدی گرفتاری... پرخطا و بد و گنهکاری... غم نخور، چون حسین را داری به غم سینه ات دوا برسان باز خود را به کربلا برسان ای که بر معصیت زدی دامن همه دورند از تو الاّ من گرچه کردی غریبگی با من می خرم روسیاهی ات را من با لباس سیاه نوکریَت شده ام با حسین، مشتریَت صبر کردم محرمش برسد باز دستت به پرچمش برسد از حسینیه ها دمش برسد توبه کن، اسم اعظمش برسد گرچه جرم تو بیش از آنهمه است خرجِ عفوت دعای فاطمه است پی هر چیز میروی آنی بطلب، چشم های گریانی خوش بحالت که با شهیدانی همدانی شو و سلیمانی با حسین عهد بستی عاشورا بنشین پای روضهء زهرا پسر تشنه اش دعا میکرد خنجر شمر، خون به پا میکرد بین گودال، سرصدا میکرد دهنش را به نیزه وا میکرد مگر آن بی حیا امان می داد زنده زنده حسین جان می داد از غم نیزه اش مسیحا سوخت با سرش در تنور، زهرا سوخت آن تن مُثله زیر گرما سوخت جگرش روی ریگ صحرا سوخت بدنی پاره پاره تر ز حصیر دفن شد آخرش میان مسیر .
. روزگار ما گداها پشت در، سر می شود با نشستن پشت این در، خستگی در می شود هر کسی دردش فراوان ...گریه اش هم بیشتر! حال ما بدتر که شد هربار، بهتر می شود سختی ات را می خرم، بر آب و آتش می زنم سنگ را وقتی تراشیدند گوهر می شود سائل آلوده را رسوا مکن، گردن بگیر بنده ی ناجور، با تو جور دیگر می شود من کلاه خویش را برداشتم، نه این و آن! جرم حق الناس من صدها برابر می شود گرچه باید چوب میخوردم، بغل کردی مرا درس، را شاگردِ بد، با مِهرت از بَر می شود دست هرکس که به کویت هم نیامد را بگیر تو هم او را از خودت طردش کنی، شر می شود من هنوز از باده ی مهمانی ات سر می کشم غوره است اشکم ولی انگور حیدر می شود خاک نعلین علی را روی چشمم می کِشم دست به خاکی اگر که می زنم زر می شود یا جوابم را بده، یا کربلایم را بده دردهایی که نگفتم چند دفتر می شود در میان قتلگاه خود اذیت شد حسین چون جدا از پیکرش سر، پیش مادر می شود تشنه بود و آب، بالای سرش اسراف شد پیش چشم فاطمه سیراب، لشکر می شود پیش چشم خواهرش هرچند، خنجر خورده است بین قلبش غصه ی ناموس، خنجر می شود .
. وقتی که ارباب از عطش می رفت از حال از دور زینب دید، شمر آمد به گودال چشم پلیدش را درشت و ریز میکرد ای کاش قاتل خنجرش را تیز میکرد با پنجه های شمر، موی سر به هم ریخت اعصاب او را کُندی خنجر به هم ریخت با تیزی چکمه به اطراف تنش زد بالای ده ضربه فقط بر گردنش زد ای کاش روی سینه اش با پا نمی رفت با زانویش بر گردن آقا نمی رفت هی مشت بر روی گُلی پژمرده میخورد هی ضربه بر آن حلقِ نیزه خورده میخورد بدجور دنیا را به کامش زهر کردند نامردها ارباب ما را نحر کردند ای کاش تنهاییِ آقا راهِ حل داشت بر پیکرش سی و سه نیزه لااقل داشت... میزد سنان با هر بد و بیراه و اخمش... روی هزار و نهصد و پنجاه، زخمش او را به آه غربتش وابسته کردند آقای ما را بین مقتل خسته کردند با آن سر و ریشی که خون کرده خضابش هی مسخره کردند و هی دادند عذابش لب های خشکش، عطر باران دعا داشت آنجا فقط دلواپسی خیمه را داشت خیلی جسارت، شمر بر ارباب مان کرد با چکمه پشتش را به سمت آسمان کرد سنگینی اش را باز، روی پیکر انداخت سر را برید و روبروی خواهر انداخت با نیزه و خورجین دوباره سر به هم ریخت او را صدای نالهء مادر به هم ریخت .
. در نمازم خم ابروت گرفتارم کرد صورت خاکی تو بود که بیمارم کرد موج گیسوی ترا شانه کشیدم با دست اسم زهرا وسط آمد که دلم زود شکست برکت زندگیم سفرهء خیرات تو بود پای زهرا وسط طور مناجات تو بود سالک سِیر مِن الله اِلی الله شدی یعنی از سرّ درونی خود آگاه شدی من که یک عمر ز چشم تو محبت دیدم صحبت رفتنت آمد به خدا رنجیدم اوج پرواز گرفتی بنشین حوصله کن از قضا و قدر خواهرت امشب گله کن من که عمریست شدم در همه جا مشتریت حق بده که بشود قاتلم انگشتریت ترس دارم که ضریحم دوسه تا بخش شود عطر سیب بدن تو همه جا پخش شود ای که از درد دل مضطر من باخبری قصد داری بروی، خواهر خود را نبری مانده ام با دل وامانده، بگو من چه کنم؟ موقع بوسه زدن زیر گلو من چه کنم؟ چه شده می روی و دور حرم می گردی کاشکی مثل همیشه بغلم می کردی لااقل حرف بزن، خون نخورم، دق نکنم التماس همهء مغرب و مشرق نکنم می زنم رو به همه تا نروی تا نروم وسط محرم و نامحرم این ها نروم جگرم سوخته و بی کس و کارم به خدا طاقت خندهء اشرار ندارم به خدا گریه کردی چقدر؟ داغ غمت کُشت، مرا کمکم کن نزند شمر و سنان، مُشت، مرا گله ام را برسان بعد مدینه به نجف می شوم بعد تو با حرمله و زجر طرف تو نرو تا نروم بین دو سه قلدر مست تو نرو تا نشود معجر من دست به دست گرچه قصد سر تو سایهء محمل شدن است ترس من از سر نیزه متمایل شدن است .
. باران اشک و حضرت خورشید، در عطش دریای خون و روضه ی جانسوزتر، عطش فریاد تشنه کامی و امیدِ نا امید شطّ وعمود وفرقِ دوتای قمر ،عطش شش ماهه ،آب،حرمله،خون گریه کن غزل تیر رها سه شعبه ،پدر یا پسر !؟،عطش خورشید سرنگون وحرامی ، خدا کند برخیزد از زمین شه خونین جگر، عطش با نیزه، سنگ ،تیروکمان هرچه می رسید همواره میزدند به بغض از پدر ،عطش اصلا چرا زمین وزمان واژگون نشد خنجر، قفا،قساوت جنس بشر، عطش بر روی نیزه رفت سرش، روبروی ظلم سر خم نکرد حضرت خورشیدِ در عطش .
. فرزنـد ابوتـراب تا علقمـه تاخت در وسوسـه ی آب ادب کرد نباخت هر چیز که سیراب شد از شط فرات تقدیـر از او گـرفت و در راه انداخت .
خون تو که پاشید جهان زیر و زبر شد خورشید خراشید رخ و خون به جگر شد سرنیزه ز داغ سر تو ناله بر آورد خاک از غم زخم تن تو خاک به سر شد یاقوت کبود لب تو پر ز ترک بود با نیزه که واشد دهنت پر ز گهر شد هر زخم که بنشست به اندام شریفت در مقتل خون، دوخته با زخم دگر شد بر پیکر تو زخم زیاد است ولیکن زخم جگر پاره ات از داغ پسر شد
مشکِ اشکِ من همیشه کار زمزم می‌کند هر نمش دارد گناهان مرا کم می‌کند بی‌گمان محکم در آغوش خودت می‌گیری‌اش ریسمانِ پرچمت را هر که محکم می‌کند کتری‌ات یک جور پیرِ روضه‌خوانِ هیئت است اشک را در استکان چشم ما دم می‌کند نذری ارباب‌ها از دخل رعیت می‌رسد این چه غوغایی‌ست که ماهِ محرم می‌کند! سائل پشت درت بار خودش را بسته است با همین فقری که دارد کار حاتم می‌کند از رسولِ تُرک‌ها، حُر ساختن کار شماست آدمت‌بودن مرا یک روز آدم می‌کند دست عبّاس تو می‌افتد حساب محشرش آن‌ میان‌داری که صف‌ها را منظم می‌کند خم نخواهد شد سرش در پیشگاه این و آن هر که سر را با تباکی‌کردنش خم می‌کند هرکه دارد اشک می‌ریزد برای داغ تو در حقیقت گریه بر داغ حسن هم می‌کند هر زمانی از تهِ دل گفته‌ام: جانم حسین مطمئناً حضرتِ زهرا نگاهم می‌کند گوشه‌گیرم..، گوشه‌ی شش‌گوشه‌ی من را بده نوکرت کُنجِ حرم خود را مجسم می‌کند این گدا دلشوره دارد جا بماند اربعین داغِ دوری از حرم پشتِ مرا خم می‌کند ** ای که جمع و جور کردی زندگی‌ام را حسین! پیکرت را نیزه و شمشیر درهم می‌کند جسم تو مثل سرابی روی خاک افتاده است نعل مرکب‌ها تنت‌ را سخت مبهم می‌کند و
روضه خوانِ ناب و خیلِ سینه‌زن حاضر کنید یک حسینیه برایِ حالِ من حاضر کنید زینتِ دوشِ نبی افتاده بینِ قتلگاه نیزه را بد می‌زنند و لطمه‌زن حاضر کنید پاره کردند عاقبت آن یادگارِ کهنه را تا بسوزد عالمی، داغِ کهن حاضر کنید با نوک شمشیرِ زهرآلوده کَندند از تنش پیرهن رفته به غارت! پیرهن حاضر کنید پشتِ هم، از جای جای پیکرش خون می‌چکد مرهمی فوراً برای زخمِ تن حاضر کنید مرهمِ زخمِ تنش اشکِ مدام است و سریع- گریه‌کُن‌هایی برایِ این بدن حاضر کنید تا بر این جسم ِ به خون آغشته برگردد نفس از مدینه! مُشتی از خاکِ وطن حاضر کنید زودتر تابوتِ اربابِ مرا کنجِ بقیع نیمه شب، آهسته، با ذکرِ حسن حاضر کنید جسم عریانِ حسینش را نبیند غرقِ خون مادرش دارد می آید! یک کفن حاضر کنید!
گذاشت پا به‌دهانِ رکاب، باگریه حرم به بدرقه‌اش ریخت آب باگریه برای غربت ارباب در دل تاریخ نوشته‌اند هزاران کتاب باگریه میان روضه‌ی گودال، مادر ارباب به صورتش زده بااضطراب، باگریه هزار و نهصد و پنجاه و چند مصراع است؟ که زخم‌های تنش شد جواب باگریه کنار علقمه شد سرخ صورتش از شرم به یاد ماه حرم آفتاب باگریه به یاد دست علی، دور دست اهل حرم چقدر خورده گره هر طناب باگریه چنان به پای سر او گریستند همه که شد به کوفه‌وشام انقلاب باگریه نشست بر دل هر باغبان غمش، دیدم گرفت از گل چشمش گلاب باگریه چه‌ حکمتی‌ست دراین اشک روضه‌های‌ حسین که شد تمام گناهان ثواب، باگریه خداکند وسط روضه‌ها، برای فرج دعایمان بشود مستجاب باگریه...
تعزیه‌خوانِ خاندانش بود سنت خانه را بپا می‌داشت شعرها را چه خوب از بر بود همه را او به گریه وا می‌داشت صبر می‌کرد در تمامی سال تا دوباره محرمی برسد که بپوشد ردای سرخش را رجزش تا به عالمی برسد بازی‌اش گرچه خوب بود اما بود در بین اهلِ ده مردود حق بده اهل روستایش را نقشِ او نقش شمرِ تعزیه بود اهل ده، اهلِ خانواده‌اش حتی همه با نقش شمر بد بودند بعد یک ماه هم پس از بازی سردی و طعنه را بلد بودند سرد شد کاسبی‌اش اما داشت عشق گرمی به  تعزیه خوانی بعد بازیش بینِ خلوتِ خود چشم او بود عجیب بارانی تا که روزی بزرگِ مسجدشان آمد و گفت: دل رها داری همه را می‌بریم با هیأت میل رفتن به کربلا داری؟ نفسش بند آمد و زبان هم بند خبرِ او به گریه‌اش وا داشت وقت بازیِ آخرش، با خود نیت رفتن حرم را داشت چقدَر زود حاجتش را داد آنکه عمری خلاف او می‌خواند دید خود را به دورِ شش گوشه تعزیه در طواف او می‌خواند ولی انگار کربلا که رسید پای رفتن نداشت سوی حرم فقط آنجا زیارتی می‌خواند از همان دور روبروی حرم شب سوم شد و دوباره نرفت بازهم سلام کرد و گریست دست برسینه داشت غرق ادب باز احترام کرد و گریست با خودش گفت: شمر تعزیه‌خوان بیش از این کاش عادتم ندهند کاش می‌شد که زودتر بروم بیش از این‌ها خجالتم ندهند رفت از بازی خودش غمگین بازی روزگار را می‌دید بازهم بعد این زیارتِ دور رفت و در رختخوابِ خود خوابید ناگهان دید آسمان نور است نورِ آنکه به زیر دِین‌اش هست دید در پیشِ حضرت عباس و جلوتر از او حسین‌اش هست سر به زیر ایستاد و با همه شرم روی خود را به آستین پوشاند دید دارد ردای سرخش را چهره را شمرِ شرمگین پوشاند نقش او بازی مخالف بود داشت اشعارِ تند و دلشکنی ناگهان حضرتش صدایش کرد سر به بالا بگیر...، شمرِ منی سر به بالا بگیر از اول سفرت سخت چشم انتظار تو بودم لحظه‌ای که سلام می‌دادی این سه شب در کنار تو بودم مادرم راضی است از حالت و به تو داده کربلا نقشت دور میدانِ گریه کنان چقدر گریه کرده با نقشت گفت آقا خجالتم ندهید تا نفس هست با تو می‌مانم گفت حالا برام بازی کن باز ای شمر‍ِ تعزیه خوانم گفت تنها نمی‌شود، فرمود: من و عباس با دلت هستیم تو شروع کن من و ابالفضلم در دو نقش مقابلت هستیم اشقیا خوان مجلس اول ابتدا از علیِ‌اصغر گفت قدمی زد به دور خود آنگاه نعره زد حرمله ... مکرر گفت روی زانو نشین و چله بکش حتم دارم که بی هوا بکُشی خوب دقت نما به حلق پسر ضربه‌ای زن که هر دو را بکُشی با سه شعبه چنان به کودک زن خاک این دشت را تکان بدهد وقت لالایی‌اش شده بزنش مادرش بین خیمه جان بدهد دست بابا همینکه بالا رفت بزنش تیر را که کاری است حرف مادر نزد ولی می‌دید اشک‌های حسین جاری است رفت سر وقتِ صحنه‌ی اکبر گفت داغی به قلب بابایش می‌گذارم چنان که نشناسد چه کسی کرده ارباً اربایش چه جوانی عجب غیوری هست لشگرم را ببین بهم زده است این جوان را اگر که بگذارید بخدا مرگ ما رقم زده است دید چشم حسین باران بود دست را گذاشت بر جگرش یاد غم‌های اکبرش اُفتاد دست دیگر گذاشت بر کمرش زره و خود و زین و تیغت را زیر پای سپاه می‌بینم چقدر چهره‌ات عوض شده‌است نکند اشتباه می‌بینم بعد شد مجلسِ علمدار و شمر اینگونه خواند با چامه ای عموزاده! ای امیرِ حسین! خیز آورده‌ام امان‌نامه خیمه‌گاه حسین خواهد سوخت پیشِ ما ای امیر لشگر باش ما همه در رکاب تو باشیم بی خیال چنین برادر باش تا چنین گفت چهره‌ی عباس سرخ شد روی خاک زد علمش جان عباس صد هزاران بار بفدای سه‌ساله و حرمش آبروی مرا محک نزنید سرِ من خاک این قبیله شده جان ام‌البنین که عباسش نذر پابوسیِ عقیله شده شمر گفتش که بی‌هوا بزنم دست‌ها را به تیغِ عریانم گفت دستِ عمو فدای حرم مَشک را می‌برم به دندانم دست‌های سوار اُفتاده چشم او را زدند، دف بزنید با شتابش چه می‌کنید اما کوفیان مَشک را هدف بزنید تیر را کشید از چشمش تیر را  با توانِ زانویش خوود اُفتاد و با عمودی سخت یک‌نفر زد میان اَبرویش بعد از آن نوبت حسینش بود شمر گفتش مگر سر آوردی همه را کشته‌ایم و نوبت توست عرق شمر را در آوردی تشنه لب هستی و جوانمُرده پیش تو آب بر زمین ریزم لب تو خشکِ خشک اما خون از رخ و گونه و جبین ریزم فاصله کم شده کمانداران تیرها را دقیق‌تر بزنید نیزداران دوباره حلقه شوید نیزه‌ها را عمیق‌تر بزنید مجلس گریه بود و ناله و آه هِق هقِ شمر، بی امان شده بود شعرِ خود را نه، شعر مرثیه خواند تعزیه‌خوانی که روضه‌خوان شده بود هرچه او بیشتر نفس می‌زد بیشتر می‌زدند زینب را تیغشان مانده بود در گودال با سپر می‌زدند زینب را... تا که نام عقیله را آورد شاه دستش گذاشت روی سرش وای از زینب آه از زینب ناله می‌زد حسین از جگرش
دیگر از خواهرم مخوان ای وای چه کشیده است از اسارت شام من و عباس و مادرم عمری‌است گریه کردیم از جسارت شام ** قرن‌ها می‌شود امامِ زمان گریه است از مصیبت زینب خون به‌جای سرشک می‌ریزد صبح و شب از اسارت زینب