eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
44 دنبال‌کننده
79 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار یکی خیلی خسته شده همه ی خاطره هاشو از پنجره آویزون کرده و رفته... شایدم میخواسته بگه دنیا همینه ، خوب نگاه کن.... پ.ن: کوچه پس کوچه های نجف https://eitaa.com/mamanemamooli
امِ احمد، زنی حدودا شصت و چندساله بود. زیرچشم هایش چروک افتاده بود. اما از اینکه شنید نرجس ، نوه اش، شبیه اوست ، خنده در چشم هایش موج زد. کلمه های عربی و فارسی را ردیف می کردیم که باهم تعامل کنیم تا رسیدیم به سید ابراهیم رییسی اینکه جمله اش چه بود را اول متوجه نشدم با ایما و اشاره مجدد تکرارش کرد ، اینبار همنشینی حزین و ابراهیم رییسی بردمان به روزهای اول خرداد و حزنی که اشک شد و آه ، با کلماتِ عربی ای که بلد بودم گفتم :« کرونا راه اربعین را بسته بود و خداوند بواسطه ی ابراهیم رییسی این نعمت را دوباره بر ما برگرداند.» همدلی کردنش از لحن اندوهگین کلماتی که نفهمیدم و چشمانی که زیرشان چروک افتاده بود ، آمد نشست گوشه ی قلبم. جمله ای گفت که مسعودش برایم مفهوم بود ، دوباره که گفت رسیدیم به پزشکیان، پرسید چطور رییس جمهوری است؟ گفتم:«ما برایش دعا میکنیم که به ایران خدمت کند و برای بیشتر شدن وفاق و اخوت ایران و عراق قدم بردارد...» خندید. آهی که داشتم انعکاسی شد در ذهنم که انتخاب های به ظاهر ساده ی ما ، چقدر و کجای جهان و تمدن شیعه اثر گذارند؟! میزبان مهربانی بود ، ام احمد، سخاوت مهمان همیشگی قلبش بود... https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد تکیده بود و لاغر اندام. صورتش سبزه و موهایش به سپیدی میزد. مشغول باز کردن بسته ی صبحانه اش بود. یک طوری که انگار بخواهد بلند بلند مرور خاطرات بکند، می‌گفت:« یه زمانی تو جبهه ها می‌گفتیم کربلا ،کربلا داریم می آییم، اومدیم! چهل سال گذشت!» گفت و صبحانه اش را خورد. گفت و به این فکر کردم شاید اگر این حرف ها را از او نمیشنیدم هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که رنگ جبهه به خودش دیده باشد. گفت و خودم را دیدم جایی در صحن قدس، روبروی گنبد خضراء، شاید تکیده و موی سپید، شاید قبراق و بلند قامت اما حوالی چهل سالگی، دختری جوان با تعجب جملاتی را که میگویم گوش می‌دهد: « یه روزی تو مشایه ، هرلحظه با خودمون می‌گفتیم راه قدس از کربلا میگذرد و الان مستقیم از کربلا آمده ام قدس!قبله ی اول مسلمانان!» کاش به آن مرد تکیده یِ لاغراندمی که موهایش به سپیدی می زد ، میگفتم، هربار که از مرز ایران برای زیارت ارباب میگذرم،تک تک آن چهره های معصومِ نورانی را که میگفتند :«کربلا، کربلا،داریم می آییم!» به یاد می آورم و به پاس قدردانی از رشادت هایشان، خدمت ارباب میرسم و این شیرین ترین تکراری ست که نه چهل سال که حتی اگر هزار سال از آن بگذرد ، انجامش می دهم. https://eitaa.com/mamanemamooli
نازش را کشیدم. دعوایش کردم. نادیده اش گرفتم. نشد . گفتم تاندوم کفِ پای عزیزم، این مسیر شوخی ندارد، بیا باهم راه بیاییم. بیا برای امام ، این درد سخت را که پیچیده در طرف چپِ کفِ پای چپم را بگذاریم و برویم، اصلا اصلِ درد برای حسین باید باشد. اما نشد. خانم پرستار گفت همینکه از مرز ردشدی و تا اینجا آمدی خودش خیلی است، باید برگردی برای دخترهایت مادری کنی. حدود عمود۷۰۰ که مسکن ها چاره نکردند، التماسِ این عضوِ ندیده ام را کردم ، گفتم تا همین دیروز اصلا نمی‌دانستم که هستی ، بیست و نه سال به پایم آمدی ،چندصباحی هم رویش! کوتاه نیامد. یادم آمد اصلا طریق کربلا ، بنای نازکشیدن از ندیده ها و فراموش شده ها را دارد. نازش را کشیدم. https://eitaa.com/mamanemamooli
درد که امانم را برید ،بالاخره گوشه ای از حرم جایی برای نشستن پیدا کردم، چشم گرداندم دیدم بالای سرم بود. سایه ی سرم حسین. https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد با تمام خانواده اش خوابیده است. جایی وسط بین الحرمین. بین آن همه هیاهو و صدای بی وقفه ی مرکز مفقودین. همه شان راحت و آرامند ، نیم ساعتی هست نگاهشان میکنم. می داند ،در پناه حسین است. زن، تک و تنها، بچه های قدو نیم قدش را برداشته و مسیر مشایه را شروع کرده... خیالش راحت است ، در پناه حسین اند. راننده ، میراند و می رود، طوری که الان میخورد به ماشین دیگر اما میرود. با اطمینان میراند ،مسافرش زائرحسین است و میداند در پناه حسین است. جاده ها را بسته اند، از راه فرعی می رویم، قدم قدم ماشین نظامی ایستاده ، آثار داعش جایی دور جایی نزدیک نمایان است. راننده از تکفیری ها و سلفی ها می گوید. دلم آمد بلرزد که ندایی درونم گفت در پناه حسینی... عالم همه در پناه حسین است. https://eitaa.com/mamanemamooli
اونجا که ورد زبونت میشه: اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتِی... https://eitaa.com/mamanemamooli
آفتاب موازی گنبد حضرت عباس قرار گرفته بود. جوانی سبزه رو ، وسطِ وسطِ بین الحرمین تمام حنجره اش را خرج حسین می کرد. گاهی می‌چرخید روبه گنبد امام حسین و روضه ای میخواند ، گاهی روبه گنبد حضرت عباس شرح دلدادگی میکرد. روضه به آخر رسیده بود. که نوبت به رقیه رسید ، وقتی همه ی خواسته اش امام حسین بود ، و وقتی جان داد، حضرت زینب همان جا در خرابه ها نشستن زمین و با دست گودالی کندند و رقیه را دفن کردند چون اگر این کار را نمی کردند ، رقیه را می‌بردند قبرستان کفار ... روضه خوان شرح دلم را ندانست که با این روضه از بین الحرمین وداع کردم و حسرتی ماند در دلم که کاش حضرت زینب شفیع ام می شدند و دلم را همان جاها یک گوشه ی بین الحرمین دفن میکردند تا به قبرستان دنیا بازنگردد... https://eitaa.com/mamanemamooli
و تمام. پیرینت پایان نامه ومدارک راتحویل داده ونشسته ام که مدرک موقت ام رابدهند. تمام چندسالی که درگیرپایان نامه بوده ام مثل فیلم سینمایی ازجلوی چشم هام میگذره. روزهایی که دردِازدست دادن جانک ندیده ام همراه شده بودبافشارهای آموزش برای تحویل طرح تفصیلی وتغییر موضوع دورانی که کرونامثل بختک افتاده بودروی هرمکانی که بویی ازآدم داشت نوری که تابیدوشد دردونه ی زندگی ام لحظات کش داروتاریکِ افسردگی پس از زایمان و تمام ساعات هایی که با کمال گرایی ام در مادری کردن، نوشتن و خانه داری مبارزه کردم که فقط بنویسم. من تو همه ی این لحظات فقط تلاش کردم قدم بردارم هرچندمورچه ای. خسته شدم،بارها و بارها از دیگرانی که دورهم نبودند،حرف شنیدم که مادریت روبکن چه خبردرس وپایان نامه؟هنوزداری پایان نامه می‌نویسی ؟و... اماهربارمادری بیست و چند ساله رو می‌دیدم که دست دخترک دوساله اش روگرفته و باترس ازرانندگیش مبارزه می‌کنه و داره اندازه ی همه ی اون روزهاش تلاش می‌کنه،پس بلندشدم برای اینکه مدیون دخترکوچولوی دوساله ای که حالا خانمی شده ومادری بیست وچندساله که روزهایی تمام خودش رو گذاشته نباشم وادامه دادم هرچندسخت. نوشتم که بگم،تمام این سال ها واتفاقات به من یاددادکه تلاش هاوکارهای مادری رو،شاید هم بالاتر، هیچ آدمی رونادیده نگیرم. شاید اون کلام ورفتار من حکم یه سنگ ریزه ی خیلی کوچولو رو داشته باشه اما جلوی قدم های مورچه ایی که داره تلاش میکنه برداره مثل یه کوه میمونه. نوشتم که بگم بیایید،کلاممون روببریم به سمتی که نوروامید باشه برای آدم های اطراف مون،بخصوص همه ی مامان هایی که دارن تلاش میکنن. همین. @mamanemamooli
مادری اونجاش سخت میشه که هزارتا دلیل داری برای مهد رفتنش ، خودش تو مهد بین بچه ها نشسته و اصلا نگاهت نمیکنه، اما دلت نمیاد بزاری بری... یه بوس گذاشتم کف دستش ، گفتم دلت اگر تنگ شد اینجا رو نگاه کن و بدون خیلی زود میام دنبالت... اما امان از دلِ خودم بمونه یادگاری از روز اول مهد https://eitaa.com/mamanemamooli
پریشب در تاریکی اتاق وقتی این کتاب را برای بچه ها می‌خواندم ، در این صفحه با خودم فکر کردم که چرا منِ مادرِ ایرانی باید از میان تمام نمادها و شهرها اسم برج ایفل را بخوانم و این اسم برای شان آشنا باشد به جای هزاران اسمی که اولویت من است؟ این فکر با من بود تا امروزی که از امتحان برگشتم خانه و دردونه کتاب آورد که بخوام برایش ، من هم که بهانه را جور دیدم برای کنار هم بودن با تمام خستگی خواندم! اینجا که رسیدم گفتم:«حتی به بچه های هم سن من در غزه و لبنان؟» یک دفعه آقای پدر و نازدونه هرکدوم از یه گوشه با چشم های گردشده و خنده گفتن:«غزه و لبنان!» و پرسیدن چی شد؟ واقعا نوشته غزه و لبنان؟! خنده ام گرفته بود ، باور نمی‌کردم عملیاتی کردن یک فکر، کل خانواده ام را درگیر کند! حالا که یک گوشه ای نشسته ام و می‌نویسم ، دردونه کنارم با خانه سازی ها مشغول است ،نازدونه از پنجشنبه ی تعطیل بدون مشقش لذت میبرد و آقای پدر بیرون رفته اند. و من به این فکر میکنم که سهم ما ، مامان های معمولی در متوجه کردن خانواده های مان شاید همین قدر کوچک اما بزرگ باشد ، به اندازه ی عوض کردن دوتا کلمه ی یک کتاب،همین! پ.ن:این کتاب رو قبلاً همین جا تحت عنوان معرفی کردم و جا داره اضافه کنم که تفاوت های فرهنگی و ترجمه باعث میشه که مامان موقع خوندن کتاب یه کم خلاقیت به خرج بده تا مفاهیم درست انتقال داده بشه☺️ https://eitaa.com/mamanemamooli