eitaa logo
مسار
328 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
623 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بوسه‌ی‌ رحمت ✅گاهی بی‌بهانه بر پای پدر و مادر خود بوسه بزنیم. 🔘یادمان باشد بزرگان راز موفقیت‌های خود را در احترام به پدر و مادر دانسته‌اند. 🔘مثل آیت الله بهجت که می‌فرمود: اگر می‌خواهید غرق رحمت الهی باشید، بر پای مادر خود بوسه بزنید. ✅از این فرصت‌ها استفاده کنیم. گاهی خیلی زود دیر می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دوست داری ابوذر باشی؟ 🌹افطاری محمود بیشتر اوقات نان خرما بود. اگر کنار سفره خرما و شله زرد بود، فقط نان و خرما می‌خورد و اعتراض می‌کرد که چرا چند نوع غذا درست کردید؟ 🌸یک بار گفتم: داداش! تو با این کارهایت می‌خواهی حضرت علی علیه‌السلام شوی؟! او که خودش فرموده نمی‌توانید مانند من زندگی کنید. 🌼گفت: مثل ایشان زندگی کردن کار سختی است؛ اما ایشان هرگز آن را نفی نکرده‌اند. اگر مثل حضرتش نشوم، می‌توانم حداقل ابوذر باشم. راوی: خواهر شهید 📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحه ۱۶ و ۱۷ خاطره شماره ۹ و ۱۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شماره تلفن 🌸مامان بابا دیر کرده بودند. چند ساعتی میشد مریم ومیلاد تنها در خانه مانده بودند. و تلاش می‌کردند که به توصیه‌ی مادر برای دست نزدن به وسایل، عمل کنند؛ اما صدای قاروقور شکم جفتشان، تمام حرف‌ها را از یادشان برد. 🌸مریم فقط می‌دانست مامان به خانه‌ی مادر بزرگ رفته و شماره‌‌ی آنها ۳۰۵۶۸ است؛ اما قدش به تلفن نمی‌رسید. به میلاد گفت:«یالا اینجا روی دستهایت خم شو تا بتونم شماره بگیرم.» 🌸میلاد غر زد و آخر بعد از اینکه سه بار سنگ کاغذ قیچی کردند وهر سه بار میلاد باخت، بالاخره راضی شد که چهارپایه مریم شود. ☘مریم پا روی کمر میلاد گذاشت و خودش را به گوشی رساند. شماره را از حفظ دوباره خواند تا بتواند شماره بگیرد.با زور و زحمت شماره‌ها را می‌دید و انگشت در آنها فرو می‌کرد. هربار صدای قژقژ شماره درفضا می پیچید، باشوق بهم نگاه می کردند‌‌. بعد چند بوق، غریبه‌ای جواب داد:«بله» 🌺_سلام مامان بزرگ میشه بگید مامانم بیاد خونه. ما گشنمونه. 🌸صدای غریبه گفت:«عزیزم اشتباه گرفتی، مامانت نیست؛خونتون کجاست؟» ☘مریم ترسید وقطع کرد بعد به جای اینکه دوباره شماره بگیرد، دست میلاد را گرفت و باهم به حیاط رفتند. دور درخت توت چرخیدند و شعر خواندند: «السون و ولسون به حق شاه خراسون، مامان بابامون زود برسون.» 🌺صدای زنگ در، میلاد و مریم را به سمت در کشاند. مریم از سوراخ کلید در به بیرون نگاه کرد. چیزی ندید، با صدای آرامی گفت: «کیه» مادر جواب داد: « منم دخترم.» مریم با خنده در را باز کرد و خودش را در آغوش مادر انداخت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ از: افراگل به: قطب عالم امکان 🌺سلام و صلوات بر تو ای جانشین مولای غدیر آقاجان ای کاش غیبت برایمان غفلت نیاورد!🥀 🌼سیدی ظهورتان آن قدر ناگهانی به وقوع می‌پیوندد که هر صبح و عصر باید منتظر ظهورتان باشیم؛ چنانکه امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: در آن هنگام(زمان غیبت امام عصر عجل الله تعالی فرجه) بایستی بندگان خدا هر صبح و عصر انتظار وقوع فرج را داشته باشند... 📚کتاب زبور نور، ص۱۶۸ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
https://pay.eitaa.com/v/?link=U9JjS الهی کیف پولتان همیشه پر پول باد💰 هدیه مشارکت در مسابقه کانال🎁 روز مباهله پیشاپیش مبارک💐
👆سؤال ادمین کانال از خانم حسین پور(یکی از نفرات برتر مسابقه) و جواب ایشان 🤔چطور به همه سؤالا جواب درست دادید؟ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲خدایا مدد از تو 🌟به صبح سلام کن. ✨از خدا مدد بگیر. 🌸نگاه بدوز به همت بلندت، 🌸به سلامت جسم و جانت، 🌸و به اندیشه‌ خلافت الهی، 🌺آن وقت مردانه، دست روی زانویت بگذار و یا علی بگو. بلند شو و به سمت اهدافت خیز بردار. 🌷یا علی 🆔 @tanha_rahe_narafte
سلام وقت شما هم به خیر و خوشی و سلامتی مبارکتون باشه اشکال نداره شاید این هدیه واسطه‌ای بشه تا همراهمون باشید و تو مسابقات بعدی شرکت بفرمایید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آبروی تو آبروی من ✅برخی از زوجین متأسفانه برای اینکه خود را بهتر از همسرشان جلوه دهند در جمع، کاستی‌های همسر خود را بازگو می‌کنند. 🔘باید دانست چنین کاری کاملا اشتباه هست، و باعث سرخوردگی همسر می‌شود و در نتیجه کانون خانواده را سرد می‌کند. 🔘حتی شاید تا مدت‌ها چنین رفتاری در ذهن همسر باقی بماند و مانع برخورد گرم او شود. ✅خوب است زن و شوهر در هر شرایطی آبروی هم را حفظ کنند و درباره کاستی‌هایشان در خلوت به گفتگو و حل مشکل بپردازند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه میشه کسی از خوردن کبــاب بگذره؟ 🌺یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی‌ها. در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می‌خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود. 🌺با خودم گفتم لابد به جز من، حسین مهمان‌های دیگری هم دارد که این همه خرج کرده است. گفتم: این همه کباب خریده‌ای برای چه؟ زیاد می‌آید. 🌷گفت: نترس زیاد نمی‌آید. سوار ماشین شدیم. خودش نشست پشت فرمان. تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محله‌های فقیرنشین اهواز راند. محله حصیرآباد. در خانه‌ای نگه داشت. یکی دو تا از کباب‌ها را لای نان پیچید. در خانه را زد. پسر بچه‌ای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است. 🌱در آن روز، حسین شاید چهار پنج خانه دیگر هم سر زد و به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد. حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان. رفتیم خانه حسین. حسین کباب‌ها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد. هرچه اصرار کردم نخورد. 🌼می‌گفت به مزاج من می‌‌سازد. مزاج معنوی‌اش را می‌گفت. 📚سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۷۹-۷۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نان سنگک 🌺اشعه های طلایی خورشید، روی موهای فاطمه تایید.فاطمه گرمازده ، ناراحت وعصبانی از خواب بیدار شد. همسرش در کنارش نبود و وقتی بلندشد دید او دوباره پای رایانه نشسته است.از خستگی چشمهایش را مالید و نمازش را خواند. 🌸مرتضی شب نتوانسته بود، بخوابد به همین خاطر دوباره پای لبتاب رفته بود. خواب شب هم خط قرمزشان بود که مرتضی بی توجه، دوباره آن‌ را رد کرده بود. 🌼فاطمه بی توجه به مرتضی، صبحانه را آماده کرد و سر سفره نشست. مرتضی فهمید ناخواسته باعث آزار فاطمه شده؛ اما فاطمه قصد نداشت این بار راحت او را ببخشد. 🍃مرتضی دور فاطمه می چرخید وهربار با عبارتی، سعی میکرد دل او را به دست بیاورد:«به من لبخند بزن» «فاطمه جانم،خوابم نمی‌برد.» «عزیزِدلم صبح‌ را قشنگ‌کرده» 🌺اما فاطمه هربار بی اعتنایی می‌کرد. بالاخره سکوت را شکست:«تو می‌دونی خواب شب، خط قرمزمون بود؛ ازتو توقع ندارم هربار ردش‌کنی و بعد هم با کمی شوخی وخنده، روی همه چیز پا کنی.» 🌸_بله ببخشید ولی تو با حرف زدن تا دیر وقت، باعث شدی من سرساعت نتونم بخوابم و بد خواب شم، حالا هم قول می‌دم تکرار نشه؛ البته حضرت عالی اگر بذارید.»بعد هم بوسه‌ کوتاهی روی صورت فاطمه زد. 🌼_تا تو نخندی، صبحونه نمی‌خورم. 🍃 نان سنگک را برداشت ویک لقمه نان و کره، برای فاطمه گرفت و در دهانش گذاشت و با همان شوخ طبعی همیشگی به فاطمه اشاره کرد تا او هم برای مرتضی لقمه بگیرد. 🌺دیگر اثری از اخم در چهره فاطمه نماند و لبخند روی لبهایش نشست. همیشه مهربانی ، خوشحالش می‌کرد.اندکی بعد آفتاب روی چهره های خندان آن دو می تابید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
از:حسنا🌹 به: خدای مهربان🌸 ✨سلام خدای خوبم 🌺به تو پناه می برم از شر نفس اماره ام 🌷از اینکه آن قدر مشغول آرایش ظاهر و صورت شوم که از آراستن سیرت خود غافل شوم. 🌻 از اینکه آن قدر به سیر کردن شکم مشغول شوم که از حلال یا حرام بودن آن غافل شوم. 🌿دوست دارم مثل شهید سید حسین علم الهدی باشم که دربند شکم و مادیات نبود. ☘کباب می خرید اما آن را بین فقرا تقسیم می کرد و خودش به آن لب نمی‌زد و نان و پنیر و سبزی می خورد. 🌻او می گفت:این چیزها به مزاج ما نمی سازد.خوش به سعادتت شهید عزیز که به همین سادگی و راحتی از دنیا می گذشتی. 🌟خدایا به ما هم کمک کن تا دربند و گرفتار دنیا نشویم. 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼 ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh