eitaa logo
مسار
342 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
682 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨همدلانه آقا جان!! رفیق جانانِ بانو باش، بعضی اوقات کمک کار در امور خانه باش. کمک کار خانه بودن به زن احساس عزت می‌دهد، احساس درونیِ با ارزش بودن به صورت غیر مستقیم در تمام امور بانو تأثیرگذار است. بانو که احساس ارزش داشته باشد تمام تلاش خود را می‌کند تانقش‌های، خانه داری،مادری و همسری خود را به نحو احسن انجام دهد. در همراهی زندگی برای خودتان هم شیرین‌تر خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اتاق رئیس ‌ 🍃نقشه اش را برای هزارمین بار در ذهنش مرور کرد:« باید برم پیش رئیس.» ☘لباس نارنجی رنگش را پوشید و وارد حیاط ‌شد. نگاهی به تَرَک دیوار و در رنگ رو رفته کرد. توی دلش غُر زد : « بی انصاف تمام پول پیشِ خونه رو برای کرایه برداشت. » 🔹سوار موتور قراضه اش شد. جاروی دسته بلند را تَرْک موتورش ‌گذاشت. موتور با صدای غژغژ روشن ‌شد و دودش به هوا رفت. 🍂یاد حرف های شب گذشته همسرش سمیه افتاد : «تو عُرضه نداری شکم زن و بچه ات رو سیر کنی. می رم خونه پدرم تا تکلیفم رو روشن کنی.» 🎋_عجب آدمیه! من کِی کم کاری کردم؟! ده ماهه سگ دو می‌زنم ولی دریغ از یک قرون ... . 🍁سمیه با اشک و ناله لباس های خودش و سمانه را برداشته بود و در را پشت سرش محکم به هم کوبید. ☘غلام تا دم دمای صبح خوابش نبرد و سرش از درد تیر ‌کشید. بدون توجه به سردردش، مستقیم به طرف ساختمان شهرداری رفت. 🍃در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود از جلوی نگهبانی رد شد: «کجا آقا؟! سرت رو انداختی پایین و میری؟! » 🔹اعتنایی نکرد با همان لباس رنگ و رو رفته و چروکیده و جارو به دست، محکم در را باز کرد و وارد اتاق معاون شهردار شد. 🔘معاون با غبغب آویزانش پشت میز لم داده بود. روی میز دیس بلوری پُر از کلوچه و سینی چایی خوش عطر که بخار از آن به هوا می‌رفت، به چشم می‌خورد. 🔸با دیدن این صحنه غلام بیشتر جوش آورد خواست حرفی بزند که با صدایِ زنگِ گوشی، دستش داخل جیبش رفت. 🍃گوشی ساده و درب و داغونش را بیرون آورد. روی دکمه اش زد و از اتاق خارج شد: « الو غلام خوبی ؟ من اومدم خونه. ببخش دیشب اونجور حرف زدم. » ☘لب های غلام از هم کشیده شد، برق شادی در چشمانش درخشید. قطره اشکی از گوشه چشم راستش روی آستینش ریخت:« سلام خوب کاری کردی! خودت خوبی؟ دیشب سمانه خوب خوابید؟» دستش دور جاروی آماده برای زدن، شل شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴کوچه‌های رنگ شده 🌥پرتو آفتاب بر کرانه آسمان شهر بی رمق تابید. پرندگان آواز همیشگی را سر ندادند. سکوتی غم بار شهر را در بر گرفته بود. ابرها درهم رفته و مانند کلافی پیچیده معلق مانده بودند. 🥀 همه آرام و بی صدا برای بانویی مهربان اشک می‌ریختند که رد خونش کوچه‌های شهر را رنگ زده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨لذت‌بخش‌ترین روز 🌸بوی خوش صبحگاهی لذت‌بخش است. هوای تازه‌ی دم صبح را به ریه‌هایت برسان. نفسی عمیق بکش و از روزت لذت ببر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چقدر با بچه‌هات بازی می‌کنی؟ امام در منزل، پیش از ظهر درس داشتند، که طلبه‌ها می‌آمدند. درس ساعت یازده و نیم تمام می‌شد. ایشان تا ده دقیقه به ۱۲ که می‌خواستند برای وضو و نماز بروند، برنامه‌شان این بود که با ما بازی کنند؛ ... یعنی اگر گرگم به هوا بازی می‌کردیم، سر ما را تو دامنشان می‌گرفتند و یکی می‌رفت قایم می‌شد. بالاخره هر بازی که می‌کردیم، آن ۲۰ دقیقه را با ما بازی می‌کردند. 📚 پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۷۷، به نقل از زهرا مصطفوی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 ورزش و نشاط ✅ فرزندانتان را به ورزش کردن تشویق کنید. 🔘آنها را همراه خود به کوه، پیاده روی و اسب سواری ببرید. 🔘فرزندان وقتی همراه شما هستند، انگیزه بیشتری برای ورزش پیدا می‌کنند و تشویق می‌شوند. شما را الگو خود می‌دانند، همه را می‌بینند و یاد می‌گیرند. 🔹حدیثی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در این موضوع‌ آمده است: « اِلهُوا والعَبوا ؛ فإنّي أكرَهُ أن يُرى في دِينِكُم غِلظَةٌ ؛ تفريح و بازى كنيد؛ زيرا من خوش ندارم كه در دين شما، سختى ديده شود.» 📚من لایحضره الفقیه ،ج ۳،ص ۴۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شلخته 🍃محمد مثل همیشه در را به هم کوبید و وارد اتاق شد. مادر مشغول نماز بود که با کوباندن در، به خود لرزید و الله اکبر را بلند گفت. ☘محمد کیفش را یک طرف انداخت و با جوراب‌هایی که بوی آن، هال را پر کرده بود، روی مبل نشست. 🎋مادر نمازش را تمام کرد و به سراغ محمد رفت: «خجالت نمی‌کشی شلخته؟ یکم از این خواهرت یاد بگیر. منظم و مرتب. نمی‌دونم چیشد که تو این شدی!» 🍂محمد گوشش از این حرفها پر بود. دستانش را روی گوشش گذاشت و بی اعتنا به غرزدنهای هرروزه‌ی مادر، ظرف تخمه را جلوی خود گذاشت تا موقع تماشای تلویزیون، سرش گرم باشد. 🍁مهین نزدیکتر رفت تا گوش محمد را بپیچاند که کاسه‌ی صبر محمد، لبریز شد:«مامان جان بسه دیگه. بابا من همینم شلخته بی ریخت. بی نظم، بی ادب. ولم کن فقط. با دخترت حال کن که مجسمه‌ی خوبیهاست. به من امیدی نیست. ان شالله همین روزا می‌میرم و از دستم راحت می‌شی تا مایه‌ی خفت و خواریت نباشم. » ☘اشک‌های محمد که تا دقیقه‌ای پیش مغرورانه، تبدیل به فریاد شده بود از گوشه‌ی چشمهایش فرو ریخت. 🌸مهین تنش لرزید؛ به جمله‌ی محمد فکر کرد و روزی که او نباشد، حتی تصورش هم حالش را بد می‌کرد، گفت: «خدا اون روز رو نیاره که نباشی مادر، می‌دونم... زیاده روی کردم؛ اما تو هم یِ کم تمیز باش. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدای مهربان از: شمیم گل نرگس۲۶ به: مادر شهیده مادر عزیزم برای صورت سیلی خورده‌ات بمیرم، برای بازوی شکسته‌ات، چادر سوخته‌ات، بدنی که بین در و دیوار خرد شد و برای محسن شش ماهه‌ات. ای مادر شهیدم بحق تمام بیماری‌ها و درد و رنج‌هایی که در راه اسلام تحمل نمودی از درگاه الهی برای همه ما دعا کن که سرشار از بصیرت فاطمی شویم و مولای زمانمان را بی‌کس و تنها رها نکنیم. مادر مهربانم در حق همه ما دعا کن، کسانی که عاشق شهادت هستند، مانند شما به این درجه رفیع برسند.آمین🤲 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
❤️دل‌ آرام 😫اگر در زندگی‌ات، همیشه شاکی باشی، همچون ماهی در تور صیاد اسیر خواهی شد‌‌. 🌊هرگاه دریای زندگی ناآرام شد، دل آرام را از خدایت طلب کن. 🌪در تلاطم‌ها از خدای سبحان مدد بخواه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨پول تو جیبی‌هاتون رو چکارش می‌کنید؟ پول تو جیبی که پدر [شهید بهشتی] به ما می‌داد، فقط بابت خرید خوردنی و ... نبود، بلکه به ما می‌گفت: «شما از همین پول، لوازم التحریر و دفتر مورد نیازتان را هم بخرید. اگر هم می‌خواهید برای کسی هدیه‌ای بخرید، مقداری از این پول را جمع کنید و هدیه بخرید.» با این روش، ما چگونگی خرج کردن پولمان و مدیریت اقتصادی را یاد می‌گرفتیم. اگر گاهی پولمان کفاف یک هدیه را نمی‌داد، به ما پولی قرض می‌داد تا فرهنگ قرض الحسنه هم در خانه رعایت شود. به تشویق پدر، صندوق قرض الحسنه‌ای در منزل تهیه کرده بودیم و پول هایمان را روی هم می گذاشتیم تا در موقع نیاز به هم قرض دهیم. کارمان خیلی حساب و کتاب داشت. دفترچه‌های کوچکی برای پرداخت اقساط تهیه کرده بودیم. 📚 ناگفته‌هایی از زندگی خانوادگی علما، ص۹۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ مادرها حق بزرگی به گردن ما دارند. 🔘سختی‌های طاقت‌فرسایی را متحمل شدند. نه ماه تمام حمل ما را به عهده داشتند. دو سال از شیره جانشان به ما داده‌اند. بیدار خوابی‌هایی که در کنار بستر ما کشیده‌اند. چقدر حرص و جوش به خاطر بیماری و مشکلات ما خورده‌اند. 🔘اگر می‌خواهیم بوی بهشت را استشمام کنیم. اگر از نعمت‌های بهشتی بخواهیم بهره‌مند شویم. باید بدانیم رسیدن به تمام این‌ها در گرو رضایت و خدمت به مادر است. خدمتی قطع نشدنی و مداوم. مگر بارها نشنیده‌ایم بهشت زیر پای مادران است. ✅ در همین مورد حدیثی از حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها نقل شده است: الْزَمْ رِجْلَها، فَإنَّ الْجَنَّةَ تَحْتَ اقْدامِها، و الْزَمْ رِجْلَها فَثَمَّ الْجَنَّةَ؛ همیشه در خدمت مادر و پاى‌بند او باش، چون بهشت زیر پاى مادران است و نتیجه آن نعمت‌هاى بهشتى خواهد بود. 📚كنزل العمّال، ج۱۶، ص۴۶۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جمعه ای متفاوت 🍃عصر پنج‌شنبه ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند. دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.» ☘ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آرزو کرد: « ای کاش! ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.» ✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. » 🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید. بلند شدند و به سمت خانه دویدند. 🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت. در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید. 🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. » آرام شد. 🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد. سریع سوار ماشین شدند. ✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به مقصد رسیدند. 🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte