eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
527 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
☘درس زندگی 🌸زاویه‌ی نگاهت را تغییر بده. 🗻از نگاه به کوه، درس صلابت و استواری؛ 🌊از نگاه به دریا، درس بخشش و سخاوت؛ 🌥از نگاه به آسمان، عشق ورزیدن را بیاموزیم. 🌞آسمان نیلگون، خورشید و ماه و ستاره و ابر و .‌‌.. همه را در آغوش دارد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تربیت با عمل گاهی اوقات، امام بدون آن که چیزی به ما بگویند، به بهانه‌ای به آشپزخانه می‌رفتند و برای ما چای می‌ریختند. البته ما از این رفتار امام احساس شرمندگی می‌کردیم، ولی امام با این کار، کمال مهمان نوازی را به ما نشان می‌دادند. 📚پا به پای آفتاب، ج۱، ص۳۳۰، به نقل از خانم عاطفه اشراقی، نوه امام. رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 جواهر ✅ مادرها، جواهرات الهی هستند. مهربان، دلسوز و تا همیشه عاشق. 🔘بی رحمی است اگر وقتی جبر زمانه باعث ضعف اعصاب یا دلسوزی بیش از حد و بداخلاقی در آنها شد، دل آنها را با حاضر جوابی و تندی بشکنیم. 🔘یادمان باشد مادر، جلوه‌ ‌ی مهربانی خداست. ✅ فرصت خدمت به او فرصتی تکرار نشدنی در زندگی است. امری که می‌تواند کلید عاقبت به خیری‌مان باشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️رضایت 🍃اولین روز اسفند هوا آفتابی بود. نسیم خنکی به صورتش خورد. به محوطه بازی بچه‌ها نزدیک شد. پسر نوجوانی تقریبا همسن خودش با خانمی صحبت می‌کرد. گاهی سرش را روی شانه او می‌گذاشت، دختر کوچکی صدا زد: «داداش بیا، تاب رو هل بده.» ☘️ یک ساعتی در پارک نشست و به حرف‌هایی که زده بود، فکر کرد:«مامان! همیشه از سپیده طرفداری می کنی ... » 🎋_پسرم! سپیده ۵ سال از تو کوچکتره، تو پسر بزرگ خونه‌ا‌ی، رو تو بیشتر حساب می‌کنم. 🌾سهراب به سمت فروشگاه لوازم تحریر رفت. یک جا مدادی صورتی با گل‌های سفید رنگ خرید. ⚡️کلید را در قفل چرخاند. سهراب وقتی وارد خانه شد، شنید که پدرش می‌گوید: «خب! غذا به اندازه سه روز آماده کن بذار تو یخچال. این همه مادر شاغل، به بچه‌ها فرصت همکاری با والدین رو بده.» 🍃سهراب دلش می‌خواست مادرش به مشهد برود و در سمینار شرکت کند. او از بد اخلاقی و رفتاری که با سپیده داشت ناراحت بود. کادو را روی میز گذاشت. به سمت مادرش رفت و بابت بد اخلاقی‌‌اش از مادر و پدرش عذرخواهی کرد: «مامان، اگه قول بدم حواسم به خواهرم باشه و هواشو داشته باشم، راضی میشی؟» 🌸پدر سهراب لبخند رضایتی زد: «سهراب! خوشحالم این‌قدر بزرگ شدی که توی این شرایط، کمک حال ما میشی، مطمئن باشم از عهده‌ش برمیای؟» ☘️_بابا، سعی می‌کنم. ✨سپیده دوید صورت سهراب را بوسید و گفت: «ما خواهر و برادر بزرگ شدیم، با هم شوخی می کنیم تا حوصله ‌مون سر نره. ☘️سهراب رو به سپیده گفت: « بفرما! این هم جا مدادی.» ✨خسرو به نازنین گفت:«دلیل رضایت، این نیست که هیچ مشکلی تو زندگی نیست بلکه نتیجه‌ی نگرش درست به زندگی‌ هست.» 🌸نازنین هر دو فرزندش را به آغوش کشید و گفت:«بچه‌ها میرم چمدونم رو ببندم، ممنونم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام نامی حضرت دوست از: بنده‌ات ولایی به: خالق خود رب العالمین خدای مهربانم می‌دانم که برخلاف ما بندگان ناسپاس، فراموشکار، هیچوقت ما را فراموش نمی‌کنید. شرمنده‌ام که فقط هر وقت تقاضایی دارم در خانه‌ی کرمت را می‌زنم. ولی این بار خواهشی دارم، خواهشم برای همه‌ی دنیاست. آرزویی که اگر برآورده شود دنیا گلستان می‌شود. دنیایی بدون گناه، ظلم، فقر، بیماری، خیانت و..... همه‌ی اینها فقط با آمدن یک نفر تحقق پیدا می‌کند. آمدن ولی خدا، یوسف زهرا. عزیز دل‌ها، حجت الله. اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌾🌸🌾🌸🌾 🆔 @parvanehaye_ashegh
🧐چطوری سلام کنم؟ 🤔موندم چرا بعضیا میگن: " با عرض سلام" ؟ خب چرا نمیگن: "با طول سلام"؟ 😊خودمونیم، چطوری طول و عرض سلام رو پیدا کردن؟! 🎓به نظرم فیثاغورس باید بیاد پیش اینا کلاس محاسبات بگذرونه. 🙃 البته سلام کوتاه و بلند داریم. قدش رو نمیگما. منظورم چیز دیگه اس. حدیث پایین رو بخون تا متوجه منظورم بشی😉 🔹امام صادق علیه السلام فرمود: اَذا سَلَّمَ اَحَدُکُمْ فَلْیَجْهَرْ بِسلامِهِ وَ لایَقُولُ: سَلَّمْتُ فَلَمْ یَرُدُّوا عَلَىَّ وَ لَعَلَّهُ یَکُونُ قَدْ سَلَّمَ وَ لَمْ یُسْمِعْهُمْ، فَاِذا رَدَّ اَحَدُکُمْ فَلْیَجْهَرْ بِرَدِّهِ وَ لایَقُولُ الْمُسْلِمُ: سَلَّمْتُ فَلَمْ یَرُدُّوا عَلَىَّ؛ هنگامى که یکى از شما سلام مى کند بلند سلام کند و نگوید سلام کردم و پاسخم را ندادند شاید سلام گفته ولى شنیده نشده است و وقتى که کسى پاسخ سلام را مى دهد بلند پاسخ دهد تا سلام کننده نگوید: سلام کردم ولى پاسخم را ندادند. 📚محجّة البیضاء، ج ۳، ص۳۸۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همان محبتِ روزهای اول ازدواج یک وقت هم من و ایشان به سفر کربلا رفته بودیم. وقتی به خانه برگشتم، دو سه تا از بچه‌ها خواب بودند. ایشان ناراحت شدند و با بچه‌ها دعوا کردند که چرا وقتی مادرتان از سفر کربلا برگشته، همه شما به استقبالش نیامدید؟ بسیار مهربان بودند. بعد از چندین سال زندگی، همان مهر و محبت روزهای اول ازدواج بین ما برقرار بود. روزهای پنج شنبه و جمعه وقتی ایشان به قم می‌رفتند، من لباس هایشان را می‌شستم و مرتب می کردم. اتاقشان را منظم می کردم و منتظر می ماندم تا برگردند. خلاصه هرچه از صفا و محبت و تقوای ایشان بگویم، کم گفته‌ام. ایشان از تمام مسائل خانه خبر داشتند و در بیشتر کارها به من و بچه‌ها کمک می‌کردند. ایشان بزرگ ترین حامی و هادی من و بچه ها بودند. بیشتر صبح ها چای درست می‌کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند یک لیوان آب به ایشان بدهم. از ظلم به زن‌ها بسیار ناراحت و منقلب می‌شدند. همیشه می‌گفتند: زن نباید استثمار شود. 📚سرگذشت‌های ویژه، به روایت جمعی از یاران، ج۲، ص۱۰۹، به روایت همسر شهید مرتضی مطهری. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اندیشه زیبا ✅ خوشبختی از نگاه هرکسی معنای متفاوتی دارد، امّا در زندگی مشترک فاطمه و علی علیهماالسلام زهراسلام الله علیها نقطه اتکاست، مرد خانه‌اش را در فضای سرشار از محبت؛ از غصه‌ها و غم‌های مادی زندگی خارج می‌کند. 🔘سرآغاز هر چیزی فکر کردن است و به احساس شکل می‌دهد. درک احساسات سبب رفتار پسندیده می‌شود. ✅ جایی که رضایت باشد آرامش هم هست. خوشبختی در رضایت از یکدیگر است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ بی‌نیازی 🍃چهره رنگ و رو رفته زن و فرزندانش، عرق شرمساری بر پیشانی‌اش نشاند. زانوهایش توان و رمقی برای برخاستن نداشت. با کمک‌گرفتن از دیوار از جایش برخاست. همان لحظه سقف دور سرش چرخید، به نظرش زلزله آمد: « پس چرا لامپِ آویزون به سقف تکان نمی‌خوره؟! » ☘به طرف آشپزخانه قدم برداشت، با دستانی لرزان در یخچال را باز کرد. دو عدد نان بیات، یک کاسه ماست‌خوری ماست که رویش خشکیده و یک عدد تخم‌مرغ، تنها دارایی رفیق ۲۰ ساله زندگی‌شان بود. 🎋ته دلش خالی شد. ناامیدی راه خودش را باز کرد تا ذره ذره وجودش را پر کند. نگاه خسته‌اش در آشپزخانه چرخی زد و بر روی صورت رؤیا، ورودی در ثابت ماند. ⚡️لب‌های سفیدشده رؤیا مثل همیشه کش آمد: « صادق تو در مورد صندوق کمک‌های بلاعوض مسجد، چیزی شنیدی؟ » 🍃_نه چطور مگه؟ ☘_موقع سبزی پاک‌کردن، زن‌های همسایه یه چیزایی با هم می‌گفتن که به گوشم خورد. 🍂طاقت ماندن در خانه را نداشت. بعد از ده سال کار در کارخانه، چهارماهی ‌بدون حقوق کار کردند. یک ماهی هم می‌شد کارخانه را تعطیل کردند. در این مدت تمام پس‌اندازش را خرج زندگی کرد. دیگر آه در بساط نداشت. ☘فکرهای زیادی مثل کلاف سردرگمی ذهنش را درگیر کرده بود. وقتی به خود آمد خودش را کنار حوضِ آبِ وسط حیاط مسجد دید. صدای آرامبخش مُؤذن از مناره‌های مسجد به گوشش رسید. ✨بعد از مدت‌ها شرکت در نماز جماعت، انرژی و امیدی باورنکردنی تک‌تک سلول‌های بدنش را پر کرد. نمازگزاران پراکنده شدند. خادم مسجد و امام‌جماعت تنها کسانی بودند که در مسجد باقی ماندند. 🌾صدای خادم به گوشش رسید که می‌گفت: «حاج آقا اگر کسی برای کمک‌های بلاعوض مسجد، درخواست نکرده یکی را سراغ دارم اوضاع خوبی نداره، فقط مال این محل نیست بفرستم خدمتتون؟!» 🍃با شنیدن حرف خادم دچار شک و تردید شد تقاضایش را مطرح کند یا نکند؟ به سجده رفت قطرات اشک از گوشه چشمانش بر روی فرش مسجد چکید. همزمان از خدا کمک خواست. 🔹بعد از سربرداشتن از سجده سبک‌بالی سراغش آمد که تا آن لحظه تجربه‌اش نکرده بود. با کوله باری از امید به طرف خانه رفت. زنگ خانه را زد و همزمان کلید را چرخاند. کفش‌های ناشناس مردانه‌ای نظرش را جلب کرد. سینه‌اش را صاف کرد و وارد خانه شد. 🌸عموی همسرش بعد از سال‌ها به مهمانی‌شان آمده بود: «صادق آقا پیش پای شما به رؤیا می‌گفتم، اومدم شهر شما کارخانه جدید راه‌اندازی کردم. کاش قبول کنی بیای اونجا مشغول بشی. توی شهر غریب نمی‌تونم به هرکس اعتماد کنم و مسئولیت رو بهش بسپارم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خالق مادر از: عطش به: مادر چشمه‌ی آرامش سلام مادرم ای مأوایِ من وقتی پدرت خسته از آزار مشرکان به تو پناه می‌آورد، مرهم زخم‌هایش و ام ابیها می‌شدی. با لبخند دلنشینی غم‌های همسرت را می‌زدودی و فرزندانت را با آغوش پرمهرت، سیراب از عشق و محبت می‌کردی و تا آخرین لحظه‌ی عمر کوتاهِ پر برکتت، از ما هم غافل نبودی. با دعاهای نیمه شب تو، شیعه شدیم و تا پای جان با واجب فراموش شده، برای سعادت ما مبارزه کردی تا آرامش نصیبمان شود. افسوس بی‌تفاوتی و منفعل بودن در برابر گناه، بیماری شایعِ آن زمان هم بود که در این راه تنها ماندی و ما از سعادت حضورِ امام در رأس حکومت اسلامی در همه‌ی دوران، محروم ماندیم. مادرم عزیزتر از جانم دعایِ خیرِ مادرانه‌ات پشتوانه‌ای برای ماست تا احیاگر امر به معروف و نهی از منکر باشیم. آن را از ما دریغ نکن که به آن سخت محتاجیم. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام‌الله‌علیها 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌨روز برفی 🌻پروردگارا در این صبح زیبای برفی و دلپذیر، آرامش را مانند دانه‌های برف، آرام و بی صدا به قلب‌های ما جاری کن. 🌱روزتان پر از آرامش 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور به فرزندانم احکام اسلامی را بیاموزم؟ ما اوایلی كه به تهران آمده بودیم، خانه ای در خیابان ری، كوچه دردار داشتیم و چون در داخل منزل حمام نبود، ایشان روز جمعه به من می‌گفتند: «خانم! من امروز غذا درست می‌كنم و شما این دختر خانم‌ها را به حمام ببرید و به ایشان غسل جمعه را یاد بدهید. این‌ها باید روش غسل و یا احكام مبتلا به‌شان را بدانند. در آینده ممكن است ما نباشیم و نتوانند سؤال كنند و دچار مشكل شوند.» 📚فصلنامه شورای فرهنگی و اجتماعی زنان، شماره ۱۰، به نقل از همسر شهید مطهری 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔶انتخاب اسباب بازی 🔺والدین عزیز ! 📝 در انتخاب اسباب بازی مناسب برای کودک فعالیت بدنی کودک را در نظر بگیرید. اسباب بازی‌ها باید توان جسمی بچه‌ها را به کار گیرند تا تخلیه انرژی صورت گیرد و سبب آرامش روحی و جسمی آنها شود. پس نباید اسباب بازی برای کودک انتخاب کنید که کودک را در حد یک تماشاچی نگه دارد زیرا بچه‌ها می‌خواهند با بازی برای زندگی آماده شوند. 📝 ضمناً در انتخاب اسباب بازی، به انتقال فرهنگ و تغییر الگوهای دینی توسط آن اسباب بازی توجه کنید؛ اسباب بازی‌هایی که پوشش‌های عریان و نیمه عریان و آرایش صورت و اندام خاصی دارند، انتخاب نکنید؛ زیرا این گونه اسباب بازی‌ها الگوهای مذهبی نادرستی برای آینده کودکانتان خواهند شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جشن تولد 🍃گلدان‌های صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آب‌پاش سفیدی آب داد. سرش را به ‌طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟» ☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی. 🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه. ⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنک‌ها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمع‌های عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس ‌بهم نشان ‌دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد. 🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهره‌اش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمان‌های دخترش پذیرایی کرد. 🍃وقتی مهمان‌ها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد. 🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند. 🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید. ☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ » ✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم. 🌸_تو با ارزش‌ترین هدیه‌ای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟ 🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان ‌شون میزنن، نیستن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله یگانه پاسدارحرمت خون شهدا از: معصومه به: خلبانان شهید کجایید ای شهیدان خدایی؟ سلام به روح مطهر و پاکتان عزیزان خدا سلام به روز پروازتان، معشوقان عشق خدا خبر رفتنتان را که شنیدم از صمیم قلب اشک ریختم، اما شهادت در راه خدا، رسم مردان مخلص و خدایی است. رسم کبوتران سبک بالی است که قلب بسیار رئوف و مهربان دارند. راضی می‌شوند با پر و بال سوخته و شکسته به سوی معبود پروازکنند. اما هم وطنان خود زخمی برندارند. شما یک عمر زخمی عشق خدایید. خوشا به حالتان پرندگان عاشق. بعد از خدا امیدمان به شماست. رهایمان نکنید در این سرداب سرد گناه به دعا و شفاعت شما سخت محتاجیم. مبارک باد بر شما جامه خونین شهادت، برازنده جسم و روح مطهر شماست. 🌹🥀🌹🥀🌹🥀 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘پیچ و خم زندگی 🌷در پیچ و خم جاده زندگی، خدا را فراموش نکنیم. 🌸در هوایِ صبحِ سردِ زمستان، یادمان باشد، خدا همین حوالی است و لبخند می‌زند. ❤️صبح‌مان را با لبخند خدا، آغاز کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوه امام، می‌خواهد امام را بزند یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت: می‌خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم، امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «بابا جان! اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی، به این خاطر است که این‌ها مال مردم است و من باید آن‌ها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم.» یعنی بدون این که حالت خاصی در چهره‌شان پیدا شود، خیلی راحت با بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. 📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۱۶۲، به نقل از خانم مرضیه حدادچی (دباغ) رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ اولین معلم گذشت و فداکاری بعضی از ما فرزندان مواقعی هست که سرگرم خوشی‌های خودمان هستیم و هرگز توجه نمی‌کنیم که پدران ما هوای ما را دارند و خودشان را به سختی می‌اندازند تا ما در آسایش باشیم. گهگاهی نگاهمان را به دست‌های پینه بسته پدرانمان بیندازیم و بوسه‌ای تقدیم کنیم و تشکر خودمان را ابراز کنیم. 🍃پدران اولین معلمان گذشت و فداکاری هستند تا دیر نشده است قدردان آنها باشیم. 🆔‌ @tanha_rahe_narafte
✍سنگ سرد 🌧مناظر بی‌نظیر زمستانی روستا زیبا بود. از میان جاده‌ی کوهستانی گذشتیم؛ در حالی که باران ریزی شروع به باریدن کرد. 🍃جاده‌ای باریک با درختانی که دیگر برگی روی شاخه‌هایشان نبود. کم کم باران تبدیل به برف و هوا سردتر‌ شد. لایه‌ای نازک از برف، زمین را سفید پوش کرد.خانه‌های روستایی دیده می‌شدند که از دودکش پشت بام‌ها دود بخاری‌هایشان به آسمان می‌رفت. ☘برخی از اهالی، دور خانه‌های خود حصار چوبی و برخی دیگر فنس کشیده بودند. به اطراف نگاه کردم، مردی علوفه برای دام‌هایش می‌برد. 🎋نزدیک ساختمان درمانگاه شدیم به علی گفتم: «تو پیاده شو، کی بیام دنبالت؟» ⚡️_نمی‌خواد بیایی تا خونه راهی نیست پیاده میام. از علی خداحافظی کردم و پشت فرمان ماشین نشستم و به سمت خانه‌ی پدر همسرم حرکت کردم. ✨پدر و مادر علی وقتی صدای ترمز ماشین را شنیدند به استقبال آمدند. عبدالله پدر همسرم سبدی که سبزی سرخ کرده و دیگر وسایلی که آماده کرده بودم را داخل خانه برد و من با کمک مادر همسرم آن‌ها را توی یخچال چیدیم. 🌸فاطمه یک سینی چای با توت خشک و خرما آورد، کنار هم چای خوردیم. نگاهی به ساعت انداختم.پدر و مادر علی تلویزیون تماشا می‌کردند. 🍃علی هنوز از درمانگاه نیامده بود .دلم هوای تاب بازی کرد. پالتوی قهوه‌ای رنگ را پوشیدم. وارد حیاط شدم. با ذوق روی تاب نشستم پاهایم را عقب بردم و با فشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. یک مرتبه صدای علی را شنیدم: «چی کار می کنی!؟» 🔹سرم را بلند کردم صورتش خسته به نظر می‌رسید ولی لبخندی زد. 🍃_به یاد بچگی‌ام، یه سری به تاب زدم. 🌾_مینا جان! ممنونم، هر ماه با من به روستا می‌آیی. 🌺_هر دو‌مون به پدر و مادرمون سر می‌زنیم؛ با این تفاوت که من سنگ سرد رو دست می‌کشم، خدا رو شکر، قلب تو از گرمای دست‌های پدرت شاد میشه و به آغوش پر مهر مادرت پناه می‌بری. تازه! آقای دکتر شما مریض‌ها رو هم ویزیت می‌کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام الله از معصومه به: آقاصاحب الزمان سلام سرسبزترین بهار عمرم‌ آقا سلام عزیزترین محب قلبم آقا بهار دیر یا زود می‌آید، اما بهاری که با رنگ و بوی شما تزیین نشده باشد خزانی بیش نیست. بهار اصلی قلب منتظران و مشتاقان کجایی مولا جان؟ بیا که دلم لک زده برای دیدن رویت، اما لکه‌های گناه و عصیان مانع دیدن سیمای نورانیت است. امشب قول می‌دهم بر سر سجاده دعا آنقدر استغفار کنم تا خداوند مهربان از گناهان من بگذرد. توفیق دیدن رویت شامل حالم شود. بیا بهار عمرم، بی تو غرق گناه و کبر و غرورم. 💫🌼💫🌼💫🌼 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺اهل بیتِ جهانیان 🌸اهل بیت را باید به جهانیان شناساند، باید کاری کرد و چه خوب است برای این امر، گروه تشکیل دادن و تشکیلاتی کار نمودن تا بتوان از این رهگذر تشکیلات جهانی اهل بیت علیهم‌السلام را بهتر به دیگران شناساند. 🌷خداوند یاور یاری کنندگان دینش خواهد بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توسل به امام زمان در جبهه‌ها در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده‌شان با هلی‌کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهایمان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک‌ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه‌های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره‌ای جز توسل نبود. به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه‌ها پیراهن‌هایشان را در آورده بودند و سینه می‌زدند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه می‌زدند. نمی‌دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همان‌جا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب‌نشینی کردند و رفتند. راوی حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳ (عج) 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 نگاهی نو ⁉️ برای امام زمان نه برای خودت تا به حال چکار کرده‌ای؟ ✅ بعضیها فکر می‌کنند امام زمان را برای خودش می‌خواهند اما در واقع او را برای حاجتهای خودشان می خواهند. ❓یعنی چه؟ 🔘 یعنی اگر یک روز بیاید و مطمئن باشد به همه‌ی حاجت‌های حال و آینده‌اش رسیده، دیگر نمی تواند امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را بخواهد چون هنوز دلش از عشق نسبت به ایشان خالی است. 💥چطور هست برگردیم و به انتظارمان معنای دوباره ببخشیم!!! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیابان برهوت 🍃لب‌هایش ترک می‌خورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را می‌بُرد. دست راست را سایه‌بان چشمان تارش می‌کند. بیابان برهوت و بی‌آب و علف پیش چشمانش می‌نشیند. ☘در اوج ناامیدی نوری از قلبش می‌تابد. لب‌هایِ سفید ‌شده‌اش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحب‌الزمان.» جان می‌بخشد. حسی قوی همان لحظه او را دربرمی‌گیرد و دلش را روشن می‌کند. 🎋صدای غُم‌غُم ماشینی به گوشش می‌رسد. چیزی نمی‌گذرد گرد و غُباری از پشت تپه‌ای از شن، به چشمش می‌رسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام در ماه رجب برود. 🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشی‌اش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بی‌خیال می‌شود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه می‌زند. 🌸لب‌هایش را به ذکر الحمدلله نورانی می‌کند. دست‌هایش را بالا می‌برد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش می‌کشاند. 🍃_آقا اینجا چه کار می‌کنی؟ ☘_گم شدم. 🎋_عجب شانسی اُوردی اولین‌دفعه هست این‌طرفا اومدم. 🌸_خدا تو رو رسوند. ☘_ یه حس غریب بهم می‌گفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا. 🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت می‌کند: «آبی به لب‌های تشنه‌ات برسون و بپر بالا. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما از: مهدیه به: یگانه هستی بخش خدایا از وجود سراسر عشقت و همه‌ی بندگانت، پیامبران صلوات الله علیهم اجمعین، ملائکه‌ات صلوات الله علیهم اجمعین و چهارده نور مقدست صلوات الله علیهم اجمعین که ما و جهان و هر چه در اوست به خاطر ایشان آفریدی، همه اولیاء و علما و صلحا، شهداء و صدیقین و اهل سماوات و زمینت و همه‌ی کسانی که ما را هدایت کرده‌اند و باعث آگاهی و رشد ما بوده‌اند تو را سپاس می‌گوییم و پیشانی به خاک درگهت می‌نهیم و تو را شکر می‌گوییم. الحمدلله کما هو اهله. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🆔 @parvanehaye_ashegh