💞مشتاق دیدار
✋«السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ
وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ»؛ «سلام بر تو ای بزرگترین ماه خدا
و ای عید عاشقان حق.»*
⚡️آهسته، قدری آهستهتر
آمدنت چه با ذوق بود؛
اما رفتنت چه با شتاب است.
🌹هرگاه پای عشق
در میان باشد،
وداع دردناک است.
🌻به یاد تمام لحظات عاشقی
نجوا میکنیم، به امید دیدار، ماه مبارک رمضان.
📚*بحار الأنوار، ج ۹۵، ص ۱۷۲
#مناسبتی_وداع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍علاقه و عشق
🍃توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم. خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند. آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد. می خواست هر طور شده خودش را به همه و بیشتر به من اثبات کند.
☘از وقتی حرف ازدواج با من را با پدرم مطرح کرده بود، پدرم هر دفعه با یک بهانه ای سنگی جلوی پایش انداخته بود؛اما حبیب که من را عاشقانه دوست داشت تمام تلاشش را بهکار گرفته بود تا بتواند برای من حداقل امکانات زندگی راحت را فراهم کند.
🎋بعد از مطرح شدن آخرین خواسته پدرم که هر وقت توانستی خرج یک عروسی را بدهی آن وقت پا پیش بگذار؛ هشت ماه می گذشت که دیگر حبیب را ندیده بودم.
⚡️گاهی با خودم فکر می کردم از بس پدرم به او سخت گرفت او هم دیگر خسته شده است؛اما نگو او تمام این مدت شبانه روز کار می کرده تا بتواند به من برسد. پدر هم که دید حبیب چقدر روی خواسته اش برای ازدواج با من پافشاری می کند و خودش را به آب و آتش زده یک روز صدایم زد و گفت: «سمیه، اگر تنها یک نفر تو را خوشبخت کند فقط حبیب هست.
با کم و زیادش بساز، همیشه برایت مهم علاقه و عشقی باشد که بینتان جریان دارد. »
✨اکنون با آن که حبیب امتحانش را پس داده بود و پدرم دیگر به او سخت نمی گرفت؛ اما او با این جشن می خواست اثبات کند که مرد عمل هست و من بخاطر انتخابم به خود می بالیدم.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🦎مارمولک با خاصیت
🥀هرچه فکر میکرد دلیلی برای زندگی کردن پیدا نمی کرد.
حتی پشه و مار و مارمولک خاصیتشان بیشتر از او بود. آنها به نظم اکوسیستم کمک میکردند.
معمولی بودن خود را دائما بهروی خود میآورد.
🏢با ناامیدی همیشگی به مدرسه رفت. زنگ اول در کلاس عربی درس را همانجا خواند و شروع کرد به توضیح نکتههایی از آن برای همشاگردیهایش.
🎶زنگ بعد قرآن خواند؛ بدون غلط و کاملا روان. ساعت آخر کلاس، همکلاسیاش به او پیشنهاد داد که در گروه درسیشان با آنها باشد.
به نمازخانه برگشت تا کتاب جامانده خود را بردارد: «کسی کتاب من را ندیده؟؟ »
مسؤل گروه سرود صدایش را شنید و به او پیشنهاد داد؛ اگر میخواهد عضو گروه سرود مدرسه شود.
💪قدرتِ فهمِ خوب، صدایِ خوب، ____خوب، ____خوب، هدیههای خدا به او بود. کافی بود پلاستیک آک بودنشان را پاره کند و از آنها استفاده کند. چشمهایش را نیز باید میشست😅
✨أفَحَسبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا...
پس آیا گمان می کنید که ما شما را بیهوده آفریده ایم...
📖سورهمؤمنون آیه۱۱۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋لحظه زیبا
🌞صبحگاهان با طلوع خورشید
زیباترین لحظهی زندگی،
وقتی است که روزمان
با یادت آغاز شود.
✨«فَاذْكُرُوني أَذْكُرْكُم»ْ؛ «پس مرا یاد کنید، تا شما را یاد کنم.»*
🤲خدایا!
آوای دلنشین یادت را
بر قلبمان جاری و ساری کن.
🌹لحظههای زندگیتان پُر از عطر یاد الهی.
*سوره بقره، آیه ۱۵۲
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ترویج فرهنگ کتاب خوانی
🍃می خواستیم برای مادر خیرات کنیم.
🌸محمد گفت: «به جای شام و ناهار و این طور چیزها، با پولش کتاب بخریم برای بچه های روستا. » می گفت: «این جوری مادر هم راضی تره.»
📚 یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، خاطره شماره ۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_رهنمون
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔔 ورزش کنید
پدر و مادر عزیز🌹
👨👩👦👦شما الگوی فرزندانتان هستید. شما می توانید فرزندانتان را به انجام هر کاری تشویق کنید.
🏃♂چه کاری بهتر از ورزش؟ هم سلامت جسم شما و فرزندانتان را به همراه دارد، هم سلامت روان.
✨ورزش فقط برای سلامت بدن نیست. ورزش منظم به کاهش استرس، احساس اضطراب و علائم افسردگی کمک کرده و عزت نفس و خوشحالی را بالا میبرد.
🍃حتی مقدار کمی فعالیت جسمی هم میتواند تفاوت ایجاد کند. شما مجبور نیستید صخره نوردی تمرین کنید؛مگر اینکه باعث خوشحالی شما شود.
✅نباید خیلی به خودتان فشار بیاورید. اگر خودتان را درگیر یک برنامه سخت کنید، احتمالا دچار نا امیدی یا درد میشوید.
✳️ هر شب بعد از شام کمی در اطراف منزل پیادهروی کنید.
#عزت_نفس
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلعه کودک
🍃صدای ضربهی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.
☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.»
🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی و شیرین زبونه که نگو.
🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسهای روی گونهی حسن کاشت.
⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟
🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»
✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»
🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت میکنم، قشنگ کنارم میشینی، صحبتم نمیکنی خب؟ »
🍃_چشم مامانی.
☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.
🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.
🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.
🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»
☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشیام رفت.
🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.
🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»
🌸_چه بازی؟ منم هستم.
✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.
🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگیاش را که دیگر سرش نمیکرد را به تکیه گاه صندلیها بست. حولهای روی زمین وسط صندلیها که مثلاً قلعه بود پهن کرد.
🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد.
🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لبهای تو.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️به فنا
🧑🏫شخصی علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو میخواندند.
🛳روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: «آیا تو علم نحو خواندهای؟» او گفت: «نه.» عالم گفت: «نصف عمرت را تباه نمودهای!!! » ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت.
🌪کشتی همچنان در حرکت بود، تا اینکه بر اثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام، کشتیبان که شنا میدانست، به عالم نحوی گفت: «آیا شنا می دانی؟ » گفت: «نه.» ناخدا گفت: «همه عمرت به فناست چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمیدانی!»
✨«ولَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا»؛ «و در زمین، با تکبّر و سرمستی راه مرو که تو هرگز نمیتوانی زمین را بشکافی، و هرگز در بلندی قامت نمیتوانی به کوهها برسی.»
📖سوره اسراء، آيه ۳۷
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍇 جوانه امید
🌱در پس هر ناامیدی با تلاش، جوانه های امید رشد خواهند کرد و روزهای زیبا که میوه تلاشاند، خواهند آمد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🌼☘🌼☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدر دانی از زحمات همسر
🍃بعد از چند وقتی که نبود، حالا برگشته بود. آن هم با آستین خالی. ته دلم خالی شد. گفت نگران نباشید فقط ضرب دیده و گچش گرفتند. سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرش کرد و به بهانه خواب رفت اتاق که بخوابد.
🌸دنبالش که رفتم نقشه ای جلویش پهن بود. باید اطلاعات حاصل از شناسایی ها را در نقشه ثبت می کرد؛ آن هم با دست گچ گرفته. گفت در این موقعیت کسی جز تو برای این کار ندارم.
☘من هم به بهانه خواب شام نخورده آمدم توی اتاق و با راهنمایی هایی که می داد در تاریکی کامل؛ فقط با کور سویی که از نور لامپ حیاط به داخل می تابید، باید اطلاعات را روی نقشه ثبت می کردم که شامل محل استقرار یگان های نظامی مختلف در محورهای متعدد بود.
☘اولش خیلی سختم بود. پاک کن از دستم نمی افتاد؛ اما کم کم راه افتادم. این کار تا ساعت سه و نیم صبح طول کشید.
🌾تا کمی صاف می نشستم و انگشت هایم را باز و بسته می کردم، کاظم پشت دستم را می بوسید و حلالیت می طلبید از این که تا این وقت شب دارم جورش را می کشم.
🍃وقتی کار تمام شد همانجا خوابم برد. دو ساعت بعد برای نماز بیدار شدم؛ اما آن چنان گرم خواب بودم که رفتن کاظم را هم متوجه نشدم. بعد از یک هفته هم که برگشت، دوباره شروع کرد به تشکر کردن بابت یادداشت های آن شب.
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید کاظم نجفی رستگار
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صص۶۹-۶۷ و ۷۱
#سیره_شهدا
#شهید_کاظم_نجفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زبان بدن
🌸زبان بدن هر کس نشان میدهد که آن فرد چقدر به خودش اطمینان دارد. از چهرهی بعضی آدمها میشود فهمید که حتی خودشان هم خودشان را قبول ندارند! طوری خودتان را نشان بدهید که همه بدانند میتوانید هر موقعیتی را مدیریت کنید و بر اوضاع کاملا مسلط هستید.
☘ اگر عزت نفس را در ظاهرتان نشان بدهید و از زبان بدنتان به درستی استفاده کنید، نه تنها حس میکنید که از پس هر چیزی برمیآیید، بلکه دیدگاه دیگران هم نسبت به شما تغییر میکند و به تواناییهایتان اعتماد میکنند.
🌷وقتی ظاهرتان خوب باشد احساس بهتری نسبت به خودتان خواهید داشت. لباسها و لوازم مناسب انتخاب کنید، زندگی و کارتان را جوری نظم و ترتیب بدهید که در خور شخصیت شما باشد و احساس بهتری نسبت به خودتان پیدا کنید.
#عزت_نفس
#خانواده
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گذرگاه
🍃صدای نغمه خوش پرندگان از لابلای شاخه درختان به گوش میرسید. از ناراحتی و خشم گونههایش سرخ شده بود. زیر لب کلماتی را پشت سرهم نامفهوم گفت.
☘توجه خانمی که روی صندلی روبرویش نشسته بود به او جلب شد. لیلا نگاهش را از او گرفت.
🎋خانم میانسال از روی صندلی بلند شد و کنارش نشست. سر حرف را با او باز کرد: «خانم چرا ناراحتین؟»
🍂_من ۴۳ سالمه و مجردم، به خاطر مشکل جسمی نتونستم ازدواج کنم و با مادرم زندگی میکنم، خیلی زود عصبانی میشم، با مادرم تندی کردم.
⚡️_اسمم سکینه، معلم بازنشستهام.
🍃سکینه دستی به پیشانیاش کشید و آرام گفت: «هر کسی شرایطش با دیگری فرق داره، خوبه، سعی کنی به وظیفهات عمل کنی. »
☘_چه وظیفهای؟
✨_مهربونی! دیدی تو فیلمها، همیشه نقشهای سخت رو به کسی میدن که از بقیه بهتر میتونه انجام بده.
🍃لیلا سرش را بلند کرد و به سکینه گفت: «اگه از من خوب مراقبت میکردن، دچار نقض عضو نمیشدم و زندگی بهتری داشتم.»
🌾_آدما ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽاند؛ ﺑﺎ گرفتن ﻣﺪﺭﮎ، به دست آوردن شغل، پول، ازدواج و ... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ نمیشه. خوشبختی یعنی احساس رضایت از اون چیزی که داریم یا هر جوری که هستیم.
✨لیلا سرش پایین بود و به عصایش نگاه کرد با کمی مکث گفت: «محبت فرزند به مادرش که هیچ وقت از بین نمیره.»
☘_پس پاشو، برو خونه از مادرت عذر خواهی کن. خودت رو با گذشته، زندانی نکن، فقط ازش درس بگیر. این دنیا محل گذر و البته امتحان هستش.
🌸سکینه قبل از این که از لیلا خداحافظی کند به او گفت: «تو حسینیه مسجد کلاسهای خوبی برگزار میشه، به مسجد محله سر بزن و تو کلاسها شرکت کن.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte