#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💥عصای معجزه
❄️برخی محبوبیت را به قد، وزن، لباس و آرایشهای عجیب و ... محدود کردند. نگاه آنها به یکدیگر مثل نگریستن به کالا میباشد.
☀️اگر انسان خود را با سخن خالق بسنجد در مسیری که او را به هدف مقدس نزدیک میکند، محبوب میشود.
🌸«تقوا» یعنی خویشتنداری در اطاعت از دستورات الهی و دوری از گناهان؛ زیرا شرط نجات، قبولی اعمال و سبب برکات و رهایی از گرفتاریهاست.
کلام قرآن در زندگی انسانها
عصای معجزهگریست که دریای مشکلات را برای عبور تو میشکافد.
✨«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»؛ «همانا گرامىترين شما نزد خدا، با تقواترين شماست.» ۱
🔹« ... فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ ...»؛ «...امّا پرهيزكاران در دنيا داراى فضيلتهاى برترند، سخنانشان راست، پوشش آنان ميانه روى، راه رفتنشان با تواضع و فروتنى است ...» ۲
📖۱.سوره حجرات، آیه ١٣
📚۲.نهج البلاغه، خطبه ۱۹۳
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سر زدن به پدر و مادر دوست
🍃نماز جمعه اهواز بودم. آمد و گفت: «غذای نذری کجا توزیع می کنند؟ » بردمش خانه خودمان ناهار. خیلی به دل پدرم نشسته بود. مرتب به منزل ما سر میزد.
☘شهید سیفی گاهی بدون اطلاع من مرخصی ساعتی میگرفت و به پدر و مادرم سر میزد. گاهی به شوخی به مسئولمان میگفتم: «به این شخص دیگه مرخصی ساعتی ندهید. با این کارهایش که مدام به پدر و مادرم سر میزند، جای مرا هم در خانهمان پر کرده است. »
📚کتاب بیا مشهد، ص ۱۰۳-۱۰۵
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠راحتی مرگ
🔘صدایش را در گلو انداخت و طلبکارانه با آنها حرف زد.
داد و بیداد کرد و سرشان داد زد. حالا که آنها اُفتاده و ناتوان شده بودند بر سر آنها منت میگذاشت که خرجیتان برعهده من است.
🔘یادش رفته بود در نوزادی قادر نبود قطرهای آب بنوشد. قادر نبود غذایی را بخورد. حتی برای کوچکترین حرکت نیاز به کمک آنها داشت. سالها پدر و مادر دستش را گرفتند. شکمش را سیر کردند تا به اینجا رسیده بود. غرور بیجایش کار دستش میدهد وقتی دستش از دنیا کوتاه است.
🔹امام صادق علیه السلام می فرماید:
من أحبّ أن یخفّف اللّه عزّ و جّل عنه سکرات الموت فلیکن بوالدیه بارّا.
کسی که دوست دارد موقع قبض روح جان او راحت گرفته شود، پس به پدر و مادر خود، نیکی کند.
📚الأمالی (للصدوق)،ج1،ص۳۸۹
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️عطربهارنارنج
🌺لب حوض نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور میکرد. حسن و حسین دور حوض میچرخیدند و میخندیدند. زهرا و فاطمه زیر سایه درخت توت عروسکها و وسایل آشپزخانه کوچکی که جزو اسباب بازیهایشان بود پهن میکردند. هر کدام گوشهای از فرش خانهشان میشد.
☘️دوست داشتند مهمان داشته باشند. مادر قبول میکرد، مهمانشان شود. حالا اول بدبختی بود! زهرا دست راست و فاطمه دست چپ مادر را میکشید که اوّل باید مهمان من شوی!
فکری به سرش رسید. در حالیکه لبخند روی لبهایش نشسته بود، گفت: «زهرا! فاطمه! اول یکی مهمونی بدهد همسایهشو دعوت کنه منم میام بعد هم آن یکی مهمانی دهد. اینجوری هر سه تا با هم هستیم. » هر دو میخندیدند و قبول میکردند.
🌸چه روزهای خوشی بود. همه با هم در کنار هم از زندگی لذت میبردند. در همین فکرها بود و تنهایی گوشه دلش جاخوش کرده بود که صدای زنگ در و همزمان تَقتَق آن شنیده شد. دستی به کمر گرفت. پاهایش را ماساژ داد. به سختی با همان پادرد به طرف در رفت.
در را که باز کرد همزمان زهرا و فاطمه، حسن و حسین به همراه همسر و فرزندانشان پشت در بودند. کیک بزرگی روی دستان حسن بود. برق شیطنت در چشمان زهرا و فاطمه دیده میشد.
🌼صدای خواندن دسته جمعی: «تولد تولد تولدت مبارک انشاءالله صد سال زنده باشی »
در حیاط پیچید. صورت مادر سرخ شد. لبها را به دندان گرفت و گفت: «زشته همسایهها میشنون! »
🍃ریحانه نوه بزرگش برف شادی روی سرش ریخت. همه کف زدند. حریفشان نشد. داخل خانه نرفتند و گفتند: «حیف نیست هوای بهاری و عطر بهارنارنج رو رها کنیم و بریم داخل چهاردیواری و خودمونو زندانی کنیم! »
🍁کیک را همانجا بریدند و خوردند. نگاهی به نوههای دختری خود سمانه، ریحانه ، محدثه و زینب کرد در دل از داشتن آنها خدا را شکر کرد. پنج نوه پسریش رضا، قاسم، جواد، علی و محمد همراه پسرانش حسن و حسین گوشه حیاط شروع به بازی فوتبال کردند.
زهرا و فاطمه هم مادر را دوره کردند و از او خواستند از خاطرات قدیمی برای آنها و دختران بگوید.
محبوبه خانم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیاش شد. در دل بابت داشتن فرزندان خوبی که او را فراموش نمیکنند از خدا قدردانی کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⁉️زنانه ترین آیات قران
🔆خداوند در آیه ۳۲سوره احزاب، به پیامبرش دستور میدهد که به زنانش بگوید؛ اگر دنیا را میخواهید، آزادید و اگر آخرت را میخواهید پس باید به سختی همسری برای من پایمرد بمانید.
بعد حجت را تمام میکند و میفرماید:«ای زنان پیغمبر! شما مانند باقی زنان نیستید. اگر تقوا پیشه کنید.»
💯شأنیت موضوعی است که به روشنی از این آیه برداشت میشود.
🔺شاید بتوان این حرفها را خطاب به همه زنانی دانست که منسوب به پیامبر، علما و اسلام هستند.
پس خیلی مراقب باشیم حالا که مزین به نام مؤمنهایم، در شأن زنان مؤمنه رفتار کنیم، سخن بگوییم، لباس بپوشیم و برخورد کنیم.
✨يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍۢ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ ۚ إِنِ ٱتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِٱلْقَوْلِ فَيَطْمَعَ ٱلَّذِى فِى قَلْبِهِۦ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا.. ؛ اى همسران پيامبر! شما مثل يكى از زنان (عادّى) نيستيد. اگر تقوا پيشهايد پس به نرمى و كرشمه سخن نگوييد تا (مبادا) آن كه در دلش بيمارى است طمعى پيدا كند، و نيكو و شايسته سخن بگوييد.
📖سورهاحزاب، آیه۳۲.
💥کسی چه میداند شاید این آیه یکی از زنانه ترین آیات قرآن باشد.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ جهیزیه تو فروختی تا حالا؟
🌺بعد از ماه عسل مستقیم دزفول رفتیم. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانهای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پردههای رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرفهایی در گوشم میخواند: « مگر نمیشود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. »
☘با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
گفتم: «مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمیکند. »
این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم.
🍃عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفهام تهیه اینها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دلتان خواست آتشش بزنید. »
🌸از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسهای که میرفتم، پردهای هم همراه خودم میبردم و به کلاسها میزدم. فقط مبل و صندلیاش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج؛ صفحات ۲۷-۲۵-۲۴-۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 ثواب آشنا کردن مردم با امام زمان(عج)
🔵 امام حسن عسکری علیه السلام:
🌕 اگر می خواهی ثواب ۱۰۰ سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود.مردم را با امام زمانشان آشنا کن.
📚 بحارالانوار، ج ۲، ص ۸
#عکسنوشته_حسنا
#مهدوی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرآن ناطق
💎 شاهرخ هر روز قیمتها را چک میکرد. قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تنقلات و...
تمام ذهنش را با قیمتِ اجناس پُر کرده بود.
هوش و حواسش به بالا و پایین شدنشان بود!
ولی بعدها فهمید غافل از عددیست که به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافر عزیزی که نیامده است.
همان وقت این سؤال دغدغه ذهنش شد که:
⁉️چرا غفلت کرده است؟
خودش جواب خود را اینگونه میداد؛ چون باور نداشت باز شدن همه گرهها به دست اوست.
چون باور نداشت "مصیبت اعظم" همان مصیبتیست که قرنهاست انسانها با آن همنشینند.
همان دوری از دین خدا. دوری میلیاردها انسان از امام و سرپرستشان.
♨️مصیبت اعظم بی بهره بودن از وجود قرآن ناطق در کنار قرآن صامت است. محروم از متخصص معصوم، معصومی که حیات طیبهی انسانها به وجود اوست.
تمام اینها را روزی متوجه شد که آن صدا به گوشش رسید.
☀️شنیدن صدای خواندن دعای ندبه از بلندگوی مسجد، دلش را لرزاند. آن روز اتفاقی به سرش زده بود تا اول صبح قدم بزند. همان وقت گذرش به آنجا اُفتاد.
🕌وارد مسجد شد. جوانها و نوجوانان را که دید خجالت کشید. گوشه دنج و خلوت مسجد کنار ستون نشست. وقتی مداح به این فراز رسید:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
بر من سخت است همه را میبينم اما تو را نمیبينم.
💥در خودش مچاله شد. زار زد و تا آخر دعا ذکر لبانش همان فراز شده بود.
از آن روز به بعد شاهرخ پای ثابت دعای ندبه روزهای جمعه بود.
هر روز هفته با حضرت نجوا میکرد. در خلوت دائما تکرار میکرد:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
و اشک میریخت.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✨ شاگرد اول زندگی
💯صبر کردن به منزله سر ایمان است و آدمها با صبر کردن مثل درختان تنومند و بلند میشوند و کسانی که پای کلاس صبر نشستهاند، شاگرد اول زندگی میشوند.اما صبر گاهی تلخ است مثل ته خیار.
♨️دعوت به صبر از همان اول، در ادبیات قرآن بوده است.
شاید از همان روز که قرار بود آدم، صبر کند در برابر وسوسهی درخت ممنوعه.
🔺از همان وقتی که قابیل باید صبر میکرد بر سختی اطاعت در بخشیدن اموال در راه خدا.
🔺از همان وقتی که جناب لقمان حکیم فرزندش را نصیحت کرد: «پسرکم در آنچه به تو میرسد، صبور باش چرا که صبر، باعث پشتکار و عزم آهنین میشود. »
✨واصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ۖ إِنَّ ذَٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ؛ هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانهای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است.
📖سورهلقمان، آیه۱۷.
#تلنگر
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قناعت
🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم.
سفارش می کرد لباسها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار میدوختیم و باز پاره میآوردش. گاهی به شوخی میگفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمیخرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. »
🌸ژاکتی داشت که روی سینهاش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، ص ۱۰۷
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زخمهای خوبنشدنی
💔محبتهایش را دوست داشت؛ ولی از اینکه احترامش را نگه نمیداشت ناراحت میشد. شایان بعد از اینکه حرفهایش را میزد. دلش را میشکست. به سراغش میآمد قربان صدقهاش میرفت: «قربونت بشم آواجان شوخی کردم. »
♨️این دفعه جلوی جمع خانوادگی از آن چیزی که میترسید به سرش آمد. وقتی بیتوجه به شخصیت او برای خنداندن جمع، همسرش را با لقب تمسخرآمیزی صدا زد. همه خندیدند درحالیکه آوا از درون شکست. عرق خجالت بر پیشانی او نشست. بدنش یخ کرد.
💯محبت و احترام دوبال جدانشدنی هستند که وجود یکی بدون دیگری آسیبزاست.
✅بعضی زخمها و جراحتها چنان عمیقاند که سالیان طولانی هم بگذرد خوبشدنی نیستند.
زخم زبان و بیاحترامی در جمع، زخمکاری است که بر پیکر فرد مقابل وارد میشود. این زخم باقی خواهد ماند هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی و حرفهای صمیمانه بزنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اشتباه
☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. »
🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست.
🔹_باز چی شده؟
🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم.
⚡️_ولی یه چیزی شده.
🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد.
☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه میرفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را گرفت.
🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره میچکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب مینوشید و گاهی قدم میزد.
🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.
🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایهبان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. »
🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ »
🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. »
⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. »
🍃_ای بابا خانوم! چه خبره.
🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!
معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن. »
✨وحید مبهم تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ میگفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمیخوابید.
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte