#بسم_الله
#یک_حبه_نور
⁉️زنانه ترین آیات قران
🔆خداوند در آیه ۳۲سوره احزاب، به پیامبرش دستور میدهد که به زنانش بگوید؛ اگر دنیا را میخواهید، آزادید و اگر آخرت را میخواهید پس باید به سختی همسری برای من پایمرد بمانید.
بعد حجت را تمام میکند و میفرماید:«ای زنان پیغمبر! شما مانند باقی زنان نیستید. اگر تقوا پیشه کنید.»
💯شأنیت موضوعی است که به روشنی از این آیه برداشت میشود.
🔺شاید بتوان این حرفها را خطاب به همه زنانی دانست که منسوب به پیامبر، علما و اسلام هستند.
پس خیلی مراقب باشیم حالا که مزین به نام مؤمنهایم، در شأن زنان مؤمنه رفتار کنیم، سخن بگوییم، لباس بپوشیم و برخورد کنیم.
✨يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍۢ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ ۚ إِنِ ٱتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِٱلْقَوْلِ فَيَطْمَعَ ٱلَّذِى فِى قَلْبِهِۦ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا.. ؛ اى همسران پيامبر! شما مثل يكى از زنان (عادّى) نيستيد. اگر تقوا پيشهايد پس به نرمى و كرشمه سخن نگوييد تا (مبادا) آن كه در دلش بيمارى است طمعى پيدا كند، و نيكو و شايسته سخن بگوييد.
📖سورهاحزاب، آیه۳۲.
💥کسی چه میداند شاید این آیه یکی از زنانه ترین آیات قرآن باشد.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ جهیزیه تو فروختی تا حالا؟
🌺بعد از ماه عسل مستقیم دزفول رفتیم. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانهای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پردههای رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرفهایی در گوشم میخواند: « مگر نمیشود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد. »
☘با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
گفتم: «مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمیکند. »
این طرف و آن طرف که میرفتیم، وسایلمان را کادو میبردیم.
🍃عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: «من وظیفهام تهیه اینها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دلتان خواست آتشش بزنید. »
🌸از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسهای که میرفتم، پردهای هم همراه خودم میبردم و به کلاسها میزدم. فقط مبل و صندلیاش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج؛ صفحات ۲۷-۲۵-۲۴-۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 ثواب آشنا کردن مردم با امام زمان(عج)
🔵 امام حسن عسکری علیه السلام:
🌕 اگر می خواهی ثواب ۱۰۰ سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود.مردم را با امام زمانشان آشنا کن.
📚 بحارالانوار، ج ۲، ص ۸
#عکسنوشته_حسنا
#مهدوی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرآن ناطق
💎 شاهرخ هر روز قیمتها را چک میکرد. قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و تنقلات و...
تمام ذهنش را با قیمتِ اجناس پُر کرده بود.
هوش و حواسش به بالا و پایین شدنشان بود!
ولی بعدها فهمید غافل از عددیست که به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافر عزیزی که نیامده است.
همان وقت این سؤال دغدغه ذهنش شد که:
⁉️چرا غفلت کرده است؟
خودش جواب خود را اینگونه میداد؛ چون باور نداشت باز شدن همه گرهها به دست اوست.
چون باور نداشت "مصیبت اعظم" همان مصیبتیست که قرنهاست انسانها با آن همنشینند.
همان دوری از دین خدا. دوری میلیاردها انسان از امام و سرپرستشان.
♨️مصیبت اعظم بی بهره بودن از وجود قرآن ناطق در کنار قرآن صامت است. محروم از متخصص معصوم، معصومی که حیات طیبهی انسانها به وجود اوست.
تمام اینها را روزی متوجه شد که آن صدا به گوشش رسید.
☀️شنیدن صدای خواندن دعای ندبه از بلندگوی مسجد، دلش را لرزاند. آن روز اتفاقی به سرش زده بود تا اول صبح قدم بزند. همان وقت گذرش به آنجا اُفتاد.
🕌وارد مسجد شد. جوانها و نوجوانان را که دید خجالت کشید. گوشه دنج و خلوت مسجد کنار ستون نشست. وقتی مداح به این فراز رسید:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
بر من سخت است همه را میبينم اما تو را نمیبينم.
💥در خودش مچاله شد. زار زد و تا آخر دعا ذکر لبانش همان فراز شده بود.
از آن روز به بعد شاهرخ پای ثابت دعای ندبه روزهای جمعه بود.
هر روز هفته با حضرت نجوا میکرد. در خلوت دائما تکرار میکرد:
عزيزٌ عَلَيَّ اَنْ اَرَي الْخَلْقَ وَلا تُري،
و اشک میریخت.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✨ شاگرد اول زندگی
💯صبر کردن به منزله سر ایمان است و آدمها با صبر کردن مثل درختان تنومند و بلند میشوند و کسانی که پای کلاس صبر نشستهاند، شاگرد اول زندگی میشوند.اما صبر گاهی تلخ است مثل ته خیار.
♨️دعوت به صبر از همان اول، در ادبیات قرآن بوده است.
شاید از همان روز که قرار بود آدم، صبر کند در برابر وسوسهی درخت ممنوعه.
🔺از همان وقتی که قابیل باید صبر میکرد بر سختی اطاعت در بخشیدن اموال در راه خدا.
🔺از همان وقتی که جناب لقمان حکیم فرزندش را نصیحت کرد: «پسرکم در آنچه به تو میرسد، صبور باش چرا که صبر، باعث پشتکار و عزم آهنین میشود. »
✨واصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ۖ إِنَّ ذَٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ؛ هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانهای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است.
📖سورهلقمان، آیه۱۷.
#تلنگر
#ازقرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قناعت
🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم.
سفارش می کرد لباسها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار میدوختیم و باز پاره میآوردش. گاهی به شوخی میگفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمیخرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. »
🌸ژاکتی داشت که روی سینهاش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، ص ۱۰۷
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زخمهای خوبنشدنی
💔محبتهایش را دوست داشت؛ ولی از اینکه احترامش را نگه نمیداشت ناراحت میشد. شایان بعد از اینکه حرفهایش را میزد. دلش را میشکست. به سراغش میآمد قربان صدقهاش میرفت: «قربونت بشم آواجان شوخی کردم. »
♨️این دفعه جلوی جمع خانوادگی از آن چیزی که میترسید به سرش آمد. وقتی بیتوجه به شخصیت او برای خنداندن جمع، همسرش را با لقب تمسخرآمیزی صدا زد. همه خندیدند درحالیکه آوا از درون شکست. عرق خجالت بر پیشانی او نشست. بدنش یخ کرد.
💯محبت و احترام دوبال جدانشدنی هستند که وجود یکی بدون دیگری آسیبزاست.
✅بعضی زخمها و جراحتها چنان عمیقاند که سالیان طولانی هم بگذرد خوبشدنی نیستند.
زخم زبان و بیاحترامی در جمع، زخمکاری است که بر پیکر فرد مقابل وارد میشود. این زخم باقی خواهد ماند هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی و حرفهای صمیمانه بزنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اشتباه
☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. »
🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست.
🔹_باز چی شده؟
🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم.
⚡️_ولی یه چیزی شده.
🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد.
☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه میرفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را گرفت.
🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره میچکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب مینوشید و گاهی قدم میزد.
🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود.
🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایهبان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. »
🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ »
🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. »
⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. »
🍃_ای بابا خانوم! چه خبره.
🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی!
معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن. »
✨وحید مبهم تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ میگفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمیخوابید.
#داستانک
#ارتباط_با_همسر
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🔺رمز مدیریت
⁉️بعضی میپرسند چه طور ممکن است؟ چه طور آدم میتواند با کلی مشغله به یک عالمه کار برسد و وقتش را تلف نکند؟
♻️رمزش را در این یک آیه قرآن دیدم؛ هرچه نباشد قران کتاب زندگی است:
فرمود: «فاذا فرغت فانصب؛ به محض اینکه فارغ شدی از کاری به کار دیگر مشغول شو.»
💢شاید دلیل گم کردن راه،
دلیل موفق نشدن و بی برکت شدن وقت ما،
عمل نکردن به همین آیه باشد.
✅کاش حواسمان باشد؛
لحظه به لحظه عمرمان، پیش چشممان دود میشود و هرگز باز نخواهد گشت.
✨فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ؛ پس هنگاميكه از كار مهمّي فارغ ميشوي به مهمّ ديگري پرداز
📖سورهانشراح، آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ملاکهای انتخاب رشته
🍃عباس کنکور که شرکت کرد هم پزشکی قبول شده بود و هم خلبانی. توی فامیل صدا کرده بود.
☘آمد پیش پدرم برای مشورت. همه می گفتند: «برو پزشکی. » اما خودش پزشکی را دوست نداشت. علاوه بر اینکه باید دور خیلی از مسائل را خط میکشید، باید هزینه تحصیل در شهری دیگر را روی دست پدر و مادرش میگذاشت. آخرش هم رفت خلبانی.
📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۱۸
#سیره_شهدا
#شهید_بابایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرزند سالاری نداریم
🍃درخانواده فرزندسالاری نداریم. کودک نباید برای زندگی تصمیم بگیرد باید مشارکت داده شوند، از آنها نظر پرسیده شود، ولی نظر آنها نباید محور قرار گیرد.
🌸🍂🍃🌸
#نکته_تربیتی
#ارتباط_بافرزندان
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔@tanha_rahe_narafte
✍آینه شکسته
🌸همهی فکر و خیالش شده بود خواهری مثل خودش با موهای طلایی صورتی گرد و چشمهایی درخشان. هربار به مادرش می گفت: «چرا من خواهر ندارم؟ »
🍃مادرش میگفت: «تنها که باشی، بیشتر بهت خوش میگذره بزرگ که بشی بابت این از من تشکر خواهی کرد.»
☘اما هیچ چیز محیا را آرام و جایخالی خواهر را برایش پر نمیکرد. اتاقش پر بود از عروسکهای رنگی موطلایی کوتاه و بلند که هیچ کدام جان و نشاطی که محیا میخواست را نداشتند و بیشتر انگار پنجه بر قلبش می کشیدند و تنهایی او را فریاد میکردند.
⚡️آن روز وقتی فاطمه مشغول آشپزی بود و سیب زمینیها را قطعه قطعه میکرد، محیا را دید که رو به روی آینه قدی بزرگ در اتاق پذیرایی ایستاده و همینطور که مشغول بازی با خرسش است، خودش را به آینه چسبانده و در بازی میگوید: «بیا خواهر، حتما امشب بیا خونمون تا برات قرمه سبزی درست کنم.»
✨لبخندی روی لبش نشست و به آشپزخانه برگشت که ناگهان صدای بلندی شکستن چیزی او را از آشپزخانه به اتاق کشاند.
🍁در یک لحظه محیا با اسباب بازیاش، به آینه هجوم برده و خواسته بود، خواهرش را در آغوش بگیرد که ناگهان آینه شکسته بود و سر و صورت محیا خونی بود.
🌾فاطمه همینطور که جیغ میزد، در دلش به خودش فحش نثار میکرد و دنبال گوشی میگشت تا با اورژانس تماس بگیرد.
#داستانک
#ارتباط_بافرزند
#به_قلم_ترنم
🆔@tanha_rahe_narafte