eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سیره اخلاقی آیت الله بهجت(ره) 💫حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدتقی بهجت (رضوان الله تعالی علیه) از آن دست علما و مراجع بزرگی بودند که جامعه مسلمان پس از رحلت ایشان، یک فقیه و استاد اعظم در مسایل دینی و اخلاقی را از دست داد. 💡آیت الله بهجت در توصیه‌های خود همواره می‌فرمودند که نزاع با دیگران را باید نادیده گرفت و به خداوند واگذار کند. این مرجع عالیقدر در منزل نیز همین رویه را اجرا می‌کردند، اعتراضات را گوش می‌دادند اما جواب نمی‌دادند. 🌱به گفته فرزند آیت‌الله بهجت تفاهم کامل بین زن و مرد در خانواده برای غیر انبیاء و اولیا دست نیافتنی است، همواره مدارا را درمورد همسر خودشان نیز پیش می‌گرفتند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهداشت مو 🍃پیامبر اکرم صل الله علیه و آله می فرماید: «لا یُطَوِّلَنَّ أَحَدُکُم شارِبَهُ وَلا شَعرَ إِبطَیهِ وَلا عانَـتَهُ فَإِنَّ الشَّیطانَ یَتَّخِذُها مَخبَئا یَستَتِرُ بِها؛ 🌸 کسی از شما موهای سیبل و ... خود را بلند نکند؛ چرا که شیطان (میکرب) این نقاط را پناهگاه خود قرار داده و زیر موها پنهان می شود. » 📚وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۴۲۲، ح ۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بین قطبها ☘بوی عطرش اتاقم را پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب لباسی برداشتم. 🍃_پنج ثانیه وقت داری! 🌸مانتو را تنم کردم. شمرد: « یک، دو، سه. » لبخند روی لبم محو شد، سرعتم را بالا بردم. مانتو پوشیدم. ⚡️خودم را در آینه برانداز کردم و کرم را روی گوشه های لب و اطراف چشمم کشیدم تا چروکهایم محو شوند. تلفنم زنگ خورد. شماره ی مادرم رویش درخشید. ☘خواستم گوشی را جواب بدهم که ناگهان از دستم قاپید، گفت: «الان نه. فراموشش کن. شرط اینکه من الان بخواهمت همین است. » 🍃قلبم فشرده شد. دستهایم یخ کرد: «چرا؟ » 🍂_بین من و او تا ابد، دشمنی است. حتی اگر عذرخواهی کند. 🍁چادر و کیفم را پرت کردم. زانوهایم سست شد. نشستم و از عمق وجود بغض کردم. 🌸_خب انتخابت چیست؟ ☘_انتخابم؟ انتخاب برای جایی است که با میل خودت کاری کنی نه جایی که دستت را بین پوست گردو می فشرند و تو قطعا بخشی از وجودت قطعه خواهد شد. ⚡️یاد حرف مشاور افتادم: «الان وقت حل مشکل نیست. » همه چیز یکباره حل نمی‌شود بدبینی او و اشتباه مادرم را نمی‌شود یک شبه حل کرد. اگر دلم را به دل او بدهم و دختر مهربان مادرم بمانم شاید بتوانم این دشمنی تا ابد را به خیلی کمترش، برسانم. 🍃این حرفها در سرم پیچید. بلند شدم. در دلم نذر کردم اگر این ابد، فقط نهایتا یک ماه طول بکشد، ختم قرآنی هدیه به پیامبر کنم. لبخندی این بار تصنعی روی لب گذاشم. چادرم را سر کردم و برنده شد. او خندید؛ اما من دلم جایی بین دو قطب گیر کرده است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍با‌اثر 💫آدمهایی که زیاد خوانده اند، زیاد می‌آیند و می‌روند. گاهی بی سر وصدا هستند و گاهی بی اثر. گاهی در حد یک حلقه. هرقدر عرفانی‌تر، حلقه کوچکتر. ☀️اما تو از آن دست نبودی. مصداق بارز عالم باعمل بودی. این بود که در جمع جوان هرقدر هم ناآشنا به عرفان، سخن که می‌گفتی، آن سخنت گل می‌کرد و باز می‌شد و عطر خوش معنویت از منبر و کلامت، روی دل و جان مستمع می‌نشست. 🖤حالا که رفته‌ای، تمام نخواهی شد، خواهی بود. میان همه‌ی ساعات خوشی که همه‌مان از منبرخودمانی تو به خاطر داریم. تو عرفان خوانده بودی اما حلقه‌ وصلت چنان گشاده و خودمانی بود که برایت عار نبود، نشستن در برنامه تلوزیونی و حرف زدن برای برای مردم. 🌿حلقه‌ دوستدارانت نه فقط از اطرافیان و شاگردان خاص، که همه دوستداران علم و عالم و ادب وفضل بودند چرا که تو خود با بیان شیرین و خودمانی، همه را پای مکتب اسلام نشانده بودی و علاقمند کرده بودی. 🌱حالا تو هستی و مدرس امیرالمومنین! تو هستی و عرفانی که پایان ندارد، درسی که تا ابد خواهد بود و دلهای بی قراری که تو را تا ابد، یاد و دعا خواهند کرد. ✨✨یاایتها النفس المطمئنه، آرام و باشکوه، نزد ملیک مقتدر، آرام بگیر و برای شاگردانت دعا بنما. 🆔 @tanha_rahe_narafte
👿 وسوسه های درونی ♨️تو از همه بهتری! حتی از باجناق مسجدیت. فقط بلد است ریش بلند بگذارد و تسبیح بچرخاند. ♨️تو از همه بهتری! حتی از عموی میلیاردرت که فقط پُز ماشین و ویلای شمالش رو می‌دهد. ♨️تو از همه بهتری! حتی از پسرعموی دکترت فقط یه مشت کتاب توی مخش کرده است وگرنه هیچی حالیش نیست. ⚠️خطر وسوسه ها، بسیار بزرگ است. چون: در درون انسان است و نمی‌توان از آن جدا شد. مخفی است و به راحتی قابل تشخیص نیست. مداوم و در تمام لحظات به سراغ انسان می آید. هم ممکن است از جانب شیطان باشد و هم انسانها. ☘ فقط با کمک گرفتن از خدا و پناه بردن به او می توان از چنین خطر بزرگی در امان ماند. ✨قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلَهِ النَّاسِ مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاس.. بگو پناه مى برم به پروردگار مردم پادشاه مردم معبود مردم از شر وسوسه‏ گر نهانى آن كس كه در سينه‏ هاى مردم وسوسه مى ‏كند. چه از جن و [چه از] انس 📖سوره‌ناس 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوجوان انقلابی 🍃اوج انقلاب، علی ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد، انجام می داد. ☘هر چه می گفتم: « نکن مادر خطر دارد» می گفت: « یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار آن هم در راه خودش بدهم. » نیم وجبی حرف‌هایی می زد که به سن و سالش نمی‌آمد. 📚 یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 طناب جدل ✅ پدر ومادر عزیز، حواسمان باشد لجبازی مثل کشیدن دوسر یک طناب است. تا از طرفی کشیدن نباشد، لجبازی شکل نمی گیرد. 🔘 خیلی اوقات این خود ما هستیم که لجبازی را به کودکانمان می آموزیم. 🔘 بهتر آن است که از هرگونه درگیری لفظی و جدل، خود داری کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍غمی بزرگ ☘روی سکویِ جلویِ در خانه نشسته بود. با آن سن کوچکش غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کرد. غم تنهایی، غم‌ بی‌خواهری و غم‌ بی‌برادری. 🎇به دور دستها خیره شده بود. در خیال خودش سوار سفینه فضایی شد و به سیاره ناشناخته‌ای پا گذاشت. سیاره‌ای پُر از صدا و همهمه، پُر از شادی و نشاط و پُر از بچه. همه او را داداش صدا می‌زدند. 🍁غرق خیالات خوش بود که دستی روی شانه‌های کوچکش گذاشته شد. تکانش داد و صدایش کرد: «محسن‌جان پسرم خوبی؟ چرا اینجا نشستی؟ چرا هرچی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟ » 💦بی‌اختیار اشک از گوشه چشمان سیاه و خُمارش به روی دستان کوچکش ریخت. خودش را در آغوش مادر رها کرد. گریه بی‌صدایش به هِق‌هِق کشیده شد. مادر انگشتان ظریفش را لای موهای وزوزی پسرش فرو می‌برد. موهایِ او را همزمان نوازش و شانه می‌کرد. قربان صدقه‌اش رفت. وقتی آرام شد، از او خواست برایش حرف بزند، چرا ناراحت است؟ 🌸محسن سرش را پایین انداخت. با صدای نازک بچه‌گانه‌اش گفت: «مامان پس کی خدا به من آبجی می‌ده‌؟ کِی به من داداش می‌ده؟ دوستم مصطفی دو تا آبجی و دو تا داداش داره. همش با اونا بازی می‌کنه‌؛ ولی من همش تو خونه تنهام. » 🌺اینبار اشک از گوشه چشم سیاه و دُرُشتِ مادر به روی پِر روسری‌اش ریخت. سر محسن را به سینه چسباند. در دل با خدا نجوا می‌کرد: «خدا خودت به دِلِ محمد بنداز تا به فکر بچه‌دار شدن بیفته. دلشو بزرگ کن! » 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥عصای معجزه ❄️برخی محبوبیت را به قد، وزن، لباس و آرایش‌های عجیب و ... محدود کردند. نگاه آن‌ها به یکدیگر مثل نگریستن به کالا می‌باشد. ☀️اگر انسان خود را با سخن خالق بسنجد در مسیری که او را به هدف مقدس نزدیک می‌کند، محبوب می‌شود. 🌸«تقوا» یعنی خویشتن‌داری در اطاعت از دستورات الهی و دوری از گناهان؛ زیرا شرط نجات، قبولی اعمال و سبب برکات و رهایی از گرفتاری‌هاست. کلام قرآن در زندگی انسان‌ها عصای معجزه‌گری‌ست که دریای مشکلات را برای عبور تو می‌شکافد. ✨«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»؛ «همانا گرامى‌ترين شما نزد خدا، با تقواترين شماست.» ۱ 🔹« ... فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ ...»؛ «...امّا پرهيزكاران در دنيا داراى فضيلت‌هاى برترند، سخنان‌شان راست، پوشش آنان ميانه روى، راه رفتنشان با تواضع و فروتنى است ...» ۲ 📖۱.سوره حجرات، آیه ١٣ 📚۲.نهج البلاغه، خطبه ۱۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨سر زدن به پدر و مادر دوست 🍃نماز جمعه اهواز بودم. آمد و گفت: «غذای نذری کجا توزیع می کنند؟ » بردمش خانه خودمان ناهار. خیلی به دل پدرم نشسته بود. مرتب به منزل ما سر می‌زد. ☘شهید سیفی گاهی بدون اطلاع من مرخصی ساعتی می‌گرفت و به پدر و مادرم سر می‌زد. گاهی به شوخی به مسئول‌مان می‌گفتم: «به این شخص دیگه مرخصی ساعتی ندهید. با این کارهایش که مدام به پدر و مادرم سر می‌زند، جای مرا هم در خانه‌مان پر کرده است. » 📚کتاب بیا مشهد، ص ۱۰۳-۱۰۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠راحتی مرگ 🔘صدایش را در گلو انداخت و طلبکارانه با آن‌ها حرف زد. داد و بیداد کرد و سرشان داد زد. حالا که آن‌‌ها اُفتاده و ناتوان شده بودند بر سر آن‌ها منت می‌گذاشت که خرجی‌تان برعهده من است. 🔘یادش رفته بود در نوزادی قادر نبود قطره‌ای آب بنوشد. قادر نبود غذایی را بخورد. حتی برای کوچکترین حرکت نیاز به کمک آن‌ها داشت. سال‌ها پدر و مادر دستش را گرفتند. شکمش را سیر کردند تا به اینجا رسیده بود. غرور بی‌جایش کار دستش می‌دهد وقتی دستش از دنیا کوتاه است. 🔹امام صادق علیه السلام می فرماید: من أحبّ أن یخفّف اللّه عزّ و جّل عنه سکرات الموت فلیکن بوالدیه بارّا. کسی که دوست دارد موقع قبض روح جان او راحت گرفته شود، پس به پدر و مادر خود، نیکی کند. 📚الأمالی (للصدوق)،ج1،ص۳۸۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️عطربهارنارنج 🌺لب حوض نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می‌کرد. حسن و حسین دور حوض می‌چرخیدند و می‌خندیدند. زهرا و فاطمه زیر سایه درخت توت عروسک‌ها و وسایل آشپزخانه کوچکی که جزو اسباب بازی‌هایشان بود پهن می‌کردند. هر کدام گوشه‌ای از فرش خانه‌شان می‌شد. ☘️دوست داشتند مهمان داشته باشند. مادر قبول می‌کرد، مهمانشان شود. حالا اول بدبختی بود! زهرا دست راست و فاطمه دست چپ مادر را می‌کشید که اوّل باید مهمان من شوی! فکری به سرش رسید. در حالی‌که لبخند روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: «زهرا! فاطمه! اول یکی مهمونی بدهد همسایه‌شو دعوت کنه منم میام بعد هم آن یکی مهمانی دهد. اینجوری هر سه تا با هم هستیم. » هر دو می‌خندیدند و قبول می‌کردند. 🌸چه روزهای خوشی بود. همه با هم در کنار هم از زندگی لذت می‌بردند. در همین فکرها بود و تنهایی گوشه دلش جاخوش کرده بود که صدای زنگ در و همزمان تَق‌تَق آن شنیده شد. دستی به کمر گرفت. پاهایش را ماساژ داد. به سختی با همان پادرد به طرف در رفت. در را که باز کرد همزمان زهرا و فاطمه، حسن و حسین به همراه همسر و فرزندانشان پشت در بودند. کیک بزرگی روی دستان حسن بود. برق شیطنت در چشمان زهرا و فاطمه دیده می‌شد. 🌼صدای خواندن دسته جمعی: «تولد تولد تولدت مبارک ان‌شاءالله صد سال زنده باشی » در حیاط پیچید. صورت مادر سرخ شد. لب‌ها را به دندان گرفت و گفت: «زشته همسایه‌ها می‌شنون! » 🍃ریحانه نوه بزرگش برف شادی روی سرش ریخت. همه کف ‌زدند. حریفشان نشد. داخل خانه نرفتند و گفتند: «حیف نیست هوای بهاری و عطر بهارنارنج رو رها کنیم و بریم داخل چهاردیواری و خودمونو زندانی کنیم! » 🍁کیک را همان‌جا بریدند و خوردند. نگاهی به نوه‌های دختری خود سمانه، ریحانه ، محدثه و زینب کرد در دل از داشتن آن‌ها خدا را شکر کرد. پنج نوه پسریش رضا، قاسم، جواد، علی و محمد همراه پسرانش حسن و حسین گوشه حیاط شروع به بازی فوتبال کردند. زهرا و فاطمه هم مادر را دوره کردند و از او خواستند از خاطرات قدیمی برای آن‌ها و دختران بگوید. محبوبه خانم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش شد. در دل بابت داشتن فرزندان خوبی که او را فراموش نمی‌کنند از خدا قدردانی کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte