eitaa logo
مسار
339 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
531 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ کوثر 🛤وارد خیابان مرکزی شهر شد. پاساژها و مغازه‌ها با ویترین‌های رنگارنگ و چراغ‌های پرنور چشم‌ها را خیره کرده بود. 🍁مجتبی با دیدن سر و وضع پوشش خانم‌ها و آقایان دلش غصه‌دار شد. سرش را پایین می‌انداخت پاهای عریان معلوم بود. بالا می‌گرفت موهای بیرون گذاشته از روسری پیش چشمانش رژه می‌رفت. دوست نداشت کشور شیعه را اینجور ببیند. ☘صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوش رسید. مسیرش را به سمت مسجد کج کرد. با پای راست وارد مسجد شد. کنار شیر آب گوشه‌ی سمت چپ حیاط مسجد رفت. تجدید وضو کرد. نماز جماعت که تمام شد به سجده رفت. برای همه‌ی مردم دعا کرد. 🌸با حضرت مهدی علیه‌السلام نجوا ‌کرد: «آقاجان اگه تو بخواهی کار نشد نداره. دعا و نگاه تو گره‌ها رو وا می‌‌کنه. » اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. دلش برای تمام مردم حتی آن‌هایی که آسایش دیگران را قطع کرده بودند می‌سوخت. 🌼وارد مغازه شد. برای دخترش کوثر، عروسک خرید. فروشنده آن را کادو کرد. کوثر با آن سن کم؛ سرود سلام‌فرمانده را حفظ کرده بود. این روزها نه تنها هوای خانه آن‌ها؛ بلکه هوای کشور امام‌زمانی شده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آهوی رمیده دل 🍁نفس کم آوردم تنفس در هوای لطیف حرم نیاز دارم. دلم تنگ است، دلم نشستن روبروی گنبد طلا می‌خواهد. ☀️زیارت خونَم پایین است، فقط کمی رزق حضرتی برایم کافی‌ست. فقط کمی کمی قدم زدن به روی بال فرشتگان؛ خواندن اذن دخول از باب‌الجوادم، آرزوست. 🌺 چشمم نگاه امام رئوف می‌بیند. ندای قلبم این روزها فقط رضا(علیه‌السلام) رضاست. یاثامن‌الحجج نگاه به ضریح و اشک‌روان نصیبم کن. ☘️ در آغوش کشیدن پنجره فولادِ حرم، آرام جانم است. دستهایم بی‌قرارند، رسیدن به شبکه‌های نقره‌ای ضریح می‌خواهد. سینه‌ام تنگ است، رفتن به زیر گنبد امام رضا(علیه‌السلام) دوا باشد. 🌸آهوی رمیده‌ی دلم، ضمانت امام مهربانی‌ها می‌خواهد. خلاصه دلم تنگ است، کسی هست مرا یک سفر مشهدالرضا ببرد؟!! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زیارت امام رضا علیه السلام در جبهه 🍃آخرین باری که آمد مرخصی، قصد داشت برود زیارت امام رضا (ع). آماده رفتن شده بود که از پایگاه خبر دادند که زودتر باید برگردد منطقه. در همان عملیات هم شهید شد. خیلی دلم برایش سوخت که نتوانسته بود زیارت امام رضا (ع) برود. 🌸بعد از شهادت آمد به خوابم. خیلی سرحال و خوشحال بود. گفت: «مادر جان! ناراحت نباش. من به یک چشم بر هم زدن رفتم مشهد؛ زیارت امام رضا (ع). » راوی: مادر شهید 📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع). نویسنده: حسین کاجی، ص ۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🚫بازی برنده-بازنده ♨️هر چقدر هم ارتباط خوب عاطفی بین همسران وجود داشته باشد، در کنارش دعوا هم هست. ⭕️مهم نحوه برخورد با موضوع دعوا و تنش است. همیشه به ذهن خود بقبولانید: ❌در دعوای پیش آمده، بازی برنده-بازنده راه نیندازیم. حواسمان باشد بازنده‌ها معمولا کینه به دل می‌گیرند. 🔺همیشه برای برطرف شدن مشکل به دنبال فرد‌"مؤثر" باشیم نه"مقصر". اگر چنین رفتاری در پیش بگیریم، از اعتراف به اشتباه نمی‌ترسیم. 🔻از توهین و بی‌احترامی به یکدیگر پرهیز کنید؛ چراکه خیلی زود سوءتفاهم‌ها برطرف می‌شود و شما خجالت‌‌زده خواهید شد. 💯توجه داشته باشید بعد از برخورد صحیح با یک دعوا، یک مشکل از زندگی باید"حل" شود نه "اضافه" 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خادم‌الرضا 🌸گلدان‌های پُر از گل را می‌بایست از چهار گوشه بالای ضریح بردارند. یکی از خُدام بالای نردبان متحرک رفت. گلدان قدیمی را برداشت به همکارش داد. گلدانی با گل‌های تازه و باطراوت به جای آن گذاشت. دو گوشه سمت آقایان را تعویض کردند. نوبت قسمت خواهران رسید. 🍃گلدان قدیمی را با احتیاط بلند کرد. همین که می‌خواست به همکارش بسپارد از دستش رها شد. حاج احمد دست و پایش را گم کرد. رنگ صورتش پرید. دست‌های کشیده و استخوانی‌اش را روی سر گذاشت. با صدایی اندوهناک امام را صدا زد: « یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا ادرکنی. » 🌾دختری همان کُنج حرم، دقیقا زیر گلدان نشسته بود. گلدان روی سرش اُفتاد. صدای جیغ دختر به هوا رفت. خانم‌ها اطراف زهرا را گرفتند. دو نفر از خُدام خانم، دالانی از وسط جمعیت باز کردند. بالای سر زهرا که رسیدند. متوجه شدند سر او شکاف برداشته است. خون به روی پیشانی او می‌ریخت. زهرا بیهوش شد. 🎋دستپاچه شدند. چند خادم آقا یاالله‌گویان خود را به او رساندند. با سرعت او را به بیمارستان رساندند. 🍃حاج احمد آقا بدنش می‌لرزید. هرچه خُدام دیگر دلداری‌اش می‌دادند، فایده نداشت. دلشوره به جانش اُفتاده بود. دلش هزار راه می‌رفت. با خودش واگویه می‌کرد: «اگه به کما بره و دیگه بهوش نیاد چه خاکی به‌سرم بریزم. یا امام رضا به دادم برس. اگه بمیره بیچاره می‌شم. » ✨چند ساعت از ماجرا گذشت. حاج احمد آقا لب به آب و غذا نزد. جلوی ضریح ایستاد قطرات درشت اشک بر روی آرم"آستان قدس رضوی" "خادم‌الرضا" پیراهنش می‌ریخت. 🍃بعد از گذشت مدتی، خبر دادند پدر دختر آمده می‌خواهد تو را ببیند. بدنش داغ شد. دستش سرد و بی‌حس شد. پدر زهرا را دید که با عجله به طرف او می‌آید، فاتحه خود را خواند. سرش را پایین انداخت. بعد از عمری خدمت کردن، از امام رضا علیه‌السلام خجالت می‌کشید. چرا دقت نکرد و بر اثر بی‌احتیاطی، این بلا را به سر‌ زائر او را آورده است؟! 🍀صادق به حاج احمدآقا رسید. او را در آغوش کشید. صورت او را غرق بوسه کرد. حاج احمدآقا و بقیه تعجب کردند. صادق آقا خندید. ماجرای زهرا را برای او تعریف کرد: «دخترم زهرا نابینا بود. الان با ضربه‌ای که به سرش خورده، بینایی‌اش را به دست آورده است. » 🌸حاج احمدآقا باورش نمی‌شد او واسطه رُخ دادن این معجزه امام رضا علیه‌السلام شده باشد. در حالی‌که حضرت را صدا می‌زد این شعر را زمزمه می‌کرد: تمام زندگی را از تو دارم مقام بندگی را از تو دارم رضا جان خادم کوی تو هستم من این بالندگی را از تو دارم 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️از وزیدن تا امتحان غصه‌داری؟ ناامیدی؟ افسرده‌‌ای؟ اگر شیطان در فکر تو می‌اندازد که نیرویی بزرگتر از مشکلات در دنیا وجود ندارد. 💯روبروی ناامیدی بایست و بگو: «وزیدن تند باد برای امتحان ریشه‌هاست، نه رقصیدن شاخه های درختان.» ☀️خالق یکتا بخواهد تمام مشکلات و مسائل حل می‌شود و اگر نخواهد، گره‌هایی در کار می‌افتد؛ اما خداوند کریم چیزی را که برای بندگانش خوب باشد دریغ ندارد. 🔺بنابراین اگر او رقم نزد، دلیلی نهفته دارد، بهتر است به زمان ‌بندی‌ها و حکمت خدا اعتماد کرد و با امید مقابل موانع زندگی صبور بود. 🔺آرامش سهم کسانی است که قلبشان در تصرف خداست. ✨«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا»؛ «اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.» 📖سوره فتح، آیه۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شفا یا شفاعت؟ 🍃مادرم به شدت مریض شده بود. خیلی هم انسان با خدایی بود. برای تشییع جنازه اش پنج هزار نفر آمده بودند. خیلی برای شفایش دعا کردم. نه تنها من، خیلی‌ها دعا می کردند. هر چه از امام رضا (ع) خواستم حالش بدتر می شد. با خودم گفتم: «نکند مادرم گناه کبیره ای کرده که دعاها در حقش اثر نمی کند. » 🌸یک شب امام رضا (ع) را در صحن گوهر شاد دیدم که بالای تختی نشسته بود. با گلایه گفتم: «آقا! چرا مادرم را شفا ندادی؟ » فرمود: «بیا بالا. » رفتم کنارش. فرمود: «تو شفای مادرت را می خواستی یا شفاعتش را؟ » یک لحظه ماندم چه بگویم. تا آخر قضیه را گرفتم. 🍃گفتم: «نه شفاعتش را می خواهم.» اشاره کرد به مادرم که در صحن بین دو زن نشسته بود، فرمود: «برو مادرت را ببین. » دیدم مادرم بین دو خانم نشسته بود. یکی حضرت زهرا (س) بود و دیگری حضرت مریم. گفت: «این دو نفر مرا شفاعتم کردند. » 🌺بهم گفت: «به بچه ها بگویید برایم گریه نکنند. چیزی هم برایم نفرستند، من این قدر وضعم خوب است که نمی دانم آن خیرات را چه کارشان کنم. » دیگر راحت شدم. راحت راحت. راوی: مسعود اویسی به نقل از شهید عباس کردانی 📚عباس برادرم ؛ خاطرات و یادداشت های شهید مدافع حرم عباس کَردانی. نویسنده: حمید داود ابادی،صفحه ۱۶-۱۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 روشنی چشم ✅ ارتباط داشتن با اطرافیان مقوله جدایی‌ناپذیر زندگی دسته جمعی است. آرامش و آسایش در گرو همنشین خوب است. 🔘 از آنجا که بیشتر عمر انسان با همسر و فرزندانش سپری می‌شود. ما باید از خداوند همسر و فرزندانی طلب کنیم که بال پرواز برای ما و مایه روشنایی چشم باشند.(۱) نه اینکه بار بر ما و دشمنِ جان باشند.(۲) 🔘 امیرالمؤمنین علیه السلام در این خصوص می‌فرماید: «از خداوند فرزند خوش صورت و خوش قد و قامت درخواست نکردم، بلکه از خداوند فرزندانی درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، از او بترسند و هر گاه به آنها نگاه کردم در حالی که از خدا اطاعت می‌کنند مایه روشنایی چشم من باشند. »(۳) ✅ مؤمن باید از این دستگیره محکم که همان دعاست، غفلت نکند تا زندگی آرام و شادی داشته باشد. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹۱- رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ؛ فرقان/۷۴ 🔸۲- إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَّكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ؛ تغابن/۱۴ 🔹۳- عن أمیر المۆمنین علیه السلام قال ما سألت ربی أولادا نضر الوجه و لا سألته ولدا حسن القامه و لکن سألت ربی أولادا مطیعین لله وجلین منه حتی إذا نظرت إلیه و هو مطیع لله قرت عینی؛ بحار الانوار، ج۱۰۱، ص۹۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جادوی بازی 🍃صدای زنگ خانه بلند شد. گلاره اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. به سمت حیاط دوید، اعظم تا چشمش به گلاره افتاد: «دخترم! چرا گریه کردی؟ » ☘گلاره در حالی که بغض سنگینی گلویش را فشار می‌داد به آغوش مادربزرگ پناه برد. نسرین رو به اعظم گفت: «مامان لوسش نکن.» ⚡️_چی شده؟ 🎋_صد بار بهش گفتم من می‌خوابم، سرو صدا نکن. بی سر و صدا با خواهر کوچیکت بازی کن. همش با خواهر سه سالش تو جنگ و دعواست. 🌾_با هم صحبت می‌کنیم، برای بچه‌ها شیر کاکائو و بیسکویت گرفتم. 🍃نسرین سینی فنجان چای و لیوان‌های شیر کاکائو را روی میز گذاشت. اعظم بعد از این که بیسکویت و چایی خورد رو به گلاره گفت: «شیرکاکائوتو بخور تا با هم بازی کنیم. » 🍀چشمان نسرین گرد شد. گلاره با خوشحالی دست‌های خود را به هم کوبید. مادر بزرگ پرسید: «گلاره، درس و مشقت رو انجام دادی؟» 🌸_بله مادربزرگ. ✨مادربزرگ اسباب بازی‌ها رو یک به یک از سبدی بزرگ برداشت و به گلاره و ساناز داد. اعظم با لبخند به نوه‌هایش نگاه کرد. آن‌ها با خوشحالی سرگرم چیدن وسایل بازی بودند. 🍃گلاره به ساناز کمک کرد تا او هم سماور و استکان و نعلبکی‌های کوچک را در سینی بچیند. اعظم سرش را به سمت گلاره و ساناز چرخاند و گفت: «بچه‌ها میرم آشپزخونه، آروم بدون دعوا با هم خاله بازی کنید تا براتون خوراکی بیارم.» ✨گلاره و ساناز خنده‌کنان با هم گفتند: «چشم‌ مامان بزرگ.» اعظم به آشپزخانه رفت و سر حرف را با دخترش باز کرد: «عزیرم، اگه مرتب به بچه‌ها امر و نهی کنی، نتیجه عکس می‌گیری. » 🍃_مامان اصلا به حرفام گوش نمیدن. 🌾_اگه بعد از درس و مشقش وقت بذاری و باهاشون یه ساعتی بازی کنی، کم کم یاد می‌گیرن. با صبوری و بازی کردن با بچه‌هات، می‌تونی غیر مستقیم کنترل‌شون کنی. اونا بچه هستن، انتظار رفتار یه بزرگسال از گلاره نداشته باش، اون فقط هشت سالشه، این که توی بازی یادش بدی، باید حرف پدر و مادرشو گوش کنه یه هنر مادرانه‌ست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شب ولادت ‌طرف ﻋﺮﻭﺳﻴﺶ مختلطﻪ👀 ﺩﻱ جی ﻫﻢ ڪه نباشه اصلا نمیشہ😎 ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ. ڪلاس کاره💃🏻 ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺎ اما ﺑﺎﻳﺪتاريخ ﻋﺮﻭسی‌حتماًﻭﻻﺩﺕ‌‌یکے از ﺍﻣﺎﻣﺎن معصوم علیه السلام ﺑﺎﺷﻪ😐😝 خدایا این ایمانو از ملت ما نگیر😂 🌳🍄🌳🍄 💡 خدا هم با قلب و نیت ما کار داره و هم با ظاهر و رفتارمون اما فقط با ظاهر مذهبی داشتن، نمیشه ادعای دینداری کرد.😒 از فردا نه که برید بی‌اهمیت بشید به همون حداقل رعایت‌های مذهبی ها😱 اون صفرها رو بیست کن.😉 ✨قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا ۖ قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلَٰكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ ۖ وَإِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ؛ اعراب (بر تو منّت گذارده و) گفتند: ما (بی جنگ و نزاع) ایمان آوردیم، بگو: شما که ایمانتان (از زبان) به قلب وارد نشده به حقیقت هنوز ایمان نیاورده‌اید لیکن بگویید ما اسلام آوردیم (و از خوف جان به ناچار تسلیم شدیم)، و اگر خدا و رسول وی را اطاعت کنید او از (اجر) اعمال شما هیچ نخواهد کاست (و از گناه گذشته می‌گذرد) که خدا بسیار آمرزنده و مهربان است. 📖سوره‌حجرات، آیه۱۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مردم داری 🌸محمود برای زندانی‌ها خودش را به زحمت می‌اندخت و حاضر بود برایشان بمیرد. فقط به خاطر اینکه انسانند و به این روز افتاده‌اند. ☘برش اول: در زندان به سختی مریض شده بودم. مسئولین زندان اجازه اعزام به بیمارستان را نمی‌دادند. محمود وقتی مطلع شد، گفت: «اگر اجازه هم ندهند، در را می‌شکنم و می‌برمت بیمارستان. وقتی هم که مسئولین اجازه دادند و بیمارستان بستری شدم، روزی پنج بار می‌آمد ملاقاتم. 🍃برش دوم: یک روز با عجله آمد پیشم و گفت: «بلند شو! یکی از زندانی‌ها وصیت‌نامه نوشته و می‌خواهد خودکشی کند. » گفتم: «به تو چه ربطی داره؟ » گفت: «او قبل از اینکه جنایت کار باشد یک انسان است. من نمی‌توانم شاهد خودکشی یک انسان باشم. » ✨رفت پیشش و چند ساعت برایش حرف زد تا اینکه توانست از خودکشی منصرفش کند. از خودکشی که منصرف شد، وصیت نامه جدیدی نوشت. محمود اشک شوق می‌ریخت؛ به خاطر نجات یک انسان. 🌾برش سوم: قرار شده بود زندانی‌ها را از زندان بیرون ببرند. محمود همه را از یر یک سینی که قرآن و آینه و یک بشقاب آب نبات بود رد می‌کرد. همه دست در گردن محمود می‌انداختند و گریه می‌کردند. در یک سالن منتظر بودیم تا تکلیف شان مشخص شود که ناگهان برق سالن رفت. همه با خود گفتیم: «الانه که زندانی‌ها فرار کنند. » برق که آمد همه هفده نفرشان بودند. می گفتند: «محمود ما را نماز خوان کرده، اسلام واقعی را به ما معرفی کرده، کجا فرار کنیم. » راوی: ابراهیم اطمینان 📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صص: ۳۳/۳۸ و ۳۶-۳۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
☀️دو درب بهشت 🌸فاطمه دست مادر را گرفت با شوخی و خنده او را به حمام بُرد. مادر در دل از داشتن دختر فهمیده‌ای مثل او خداراشکر کرد که بدون درخواست به مادر کمک ‌می‌کند و او را فراموش نکرده است. ☘پدر دوست داشت پارک برود تا بعد از مدت‌ها دوستان قدیمی را ببیند، فاطمه تصمیم گرفت ساعات بیشتری پیش مادر بماند تا پدر با خیال راحت به کارهایش برسد. ‌ 🔆شاید فاطمه خود نداند با این رفتارش، دو درب از بهترین درها را بروی خود باز کرده است. 🔹 پیامبر خدا(صلی الله‌علیه‌و‌آله) در این باره فرموده است: «کسی که دستور الهی را در مورد پدر و مادر اطاعت کند، دو درب از بهشت برویش باز خواهد شد، اگر فرمان خدا را در مورد یکی از آنها انجام دهد یک درب گشوده می شود. » * ❤️پدر و مادر هر دو دارای عظمت و قابل احترام هستند. ناسپاسی نسبت به هر کدام به همان نسبت از رتبه و ارزش انسان در نزد خدا کاسته خواهد شد. 📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چشم‌به‌راه ☁️نگاهی به آسمان می‌کند. ابرهای سیاه به‌هم چسبیده‌اند. با خود می‌گوید: «باید برم خونه! الان بارون میاد و موش‌آب‌کشیده میشم. » عصای چوبی را از زیر نیمکت برمی‌دارد. عصازنان از کناره فواره پارک رَد می‌شود. گوشه و کنار پارک خانواده‌ها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. چند پیرمرد مثل خودش می‌بیند که با نوه‌های خود در حال بگو و بخند هستند. ❄️دلش به یاد سامیار، آوا، پارسا، یسنا و مهدیار می‌گیرد. کسی باورش نمی‌شود نوه‌های خود را چهار سال است که ندیده است. به خودش دلداری می‌دهد خیلی زود پسرش یوسف تخصصش را می‌گیرد و برمی‌گردد. 🍁صدایی از درونش می‌خندد و می‌گوید: «مثل سودابه و سیامک که برگشتند! » خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی صورتش می‌گذرد. آخرین بار که سودابه را بدرقه کرد همان وقتی بود که بورسیه دانشگاه پنسیلوانیا در فیلادلفیا آمریکا قبول شد. رفت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. سیامک هم از همان اول گفته بود که می‌رود برای ماندن، نه برگشتن. 💥بیچاره زنش سمیه خیلی وابسته بچه‌ها بود، به روی خودش نمی‌آورد؛ ولی حاج اسدالله بعد از سی سال زندگی از جیک‌و‌پیک زنش باخبر بود. بعد از رفتن سیامک دِق کرد و مُرد. نبود ببیند یوسف هم بار سفر بست و برای مدت نامعلومی رفت. ☘از بس توی فکر گذشته بود نفهمید کی به خانه رسید. کلید را از جیب کُت برداشت. قفل در را باز کرد. چشمش به سامیار و آوا اُفتاد. لب حوض آب نشسته بودند. هر کدام یکی از ماهی‌های بیچاره را با دست خود تعقیب می‌کردند. شوق و ذوق دیدن نوه‌ها، پرده‌ اشکی روی چشمان قهوه‌ای‌اش نشاند. 🌺پاهایش یاری نمی‌کرد. همان‌جا لب باغچه نشست. اشتباه نمی‌کرد عکس‌ بچه‌های یوسف را دیده بود. چند ماه پیش برایش فرستاد. به سختی بُغض خود را فرونشاند. صدایی از ته گلویش برخاست: «سامیار پسرم، دخترم آوا، خواب می‌بینم خودتونید؟! » سامیار و آوا با بُهت به پدربزرگ نگاه می‌کردند. 🌸یوسف درِ راهرو را باز کرد وارد حیاط شد: «آوا ، سامیار هوا گرمه بیایید... » نگاهش به پدر اُفتاد. شروع به دویدن کرد. خودش را به او رساند. دست پدر را بوسید. در آغوش او قرار گرفت. با صدایی گرفته گفت: «بابا بهت گفتم یه روز برمی‌گردم. » حاج اسدالله با دست‌های چروکیده شانه‌های یوسف را گرفت: «پسرم خودتی خداروشکر عمرم قَد داد دوباره ببینمت! » 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏗نردبانی برای رسیدن 💥بعضی امتحان‌ها را با دو چشم خود می‌بینیم. مثل همان امتحان‌های مدرسه که معلم از دانش‌آموزان می‌گیرد. ☀️اما بعضی از امتحان‌های الهی هستند که مخفی و پوشیده در جریان عادی زندگی هستند. 🔺گاهی مستأجر امتحانی برای صاحبخانه می‌شود تا با رحم کردن به او درجات معنوی خود را بالا ببرد. 🔺گاهی فرزند بیمار امتحانی‌ست برای پدر و مادر تا وسیله‌ای باشد برای رشد معنوی آن‌ها. 🔺گاهی همسر بداخلاق امتحانی می‌شود برای همسرش تا پلی باشد برای رسیدن به قُرب الهی. 🔺گاهی مشتری کم‌بضاعت و فقیر امتحانی می‌شود برای فروشنده تا با رعایت حال آن‌ها، پله‌های نردبان رسیدن به خدا را به سرعت بالا رود. 💯در زندگی خود با دقت نگاه کن ببین خدا برای تو چه چیز را پُلی قرار داده تا به او برسی! ✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ؛ پس هنگامى كه (مجدداً) بر يوسف وارد شدند، گفتند: اى عزيز قحطى، ما و خاندان ما را فراگرفته و (براى خريد گندم) بهاى اندكى با خود آورده ايم (اما شما كارى به پول اندك ما نداشته باش) سهم ما را به طور كامل وفا كن و بر ما بخشش نما، زيرا كه خداوند كريمان و بخشندگان را پاداش مى‌دهد. 📖سوره‌یوسف، آیه ٨٨. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مثل مردم 🍃رفته بودم بعلبک تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. ☘امام گفت: «برو ببین مصطفی کجاست؟ » چون هتل در اختیار امام بود، همه اتاق ها را گشتم؛ اما پیدایش نکردم. وقتی به امام گفتم که پیدایش نکردم، گفت: «مصطفی که روی تخت نمی خوابد. برای پیدا کردن او باید روی نیمکت ها و یا در بین افردی که روی زمین خوابیده اند، جستجو کنی. » 🌸راست می گفت. بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش هم انداخته بود روی صورتش. راوی: سید محمد غروی 📚 چمران مظلوم بود ؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ص۲۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥درجه صمیمیت ❓می‌خواهید درجه صمیمیت بین شما و همسرتان در اوج بماند؟ ❌ پس، از خانواده شوهر برای خودتان مشکل و مسئله نسازید. ⭕️ مادرشوهر و خواهرشوهرها از دو حال خارج نیستند: می‌توانند خوب باشند. می‌توانند بد باشند و شما را ناراحت کنند. حتی‌ ممکن است، گاهی وقت‌ها احساس شود قصد دخالت در زندگی‌تان را دارند. 💯 ولی همه اینها اهمیتی ندارد. آن‌ها را اولویت تأثیرگذار در زندگی‌تان تلقی نکنید. ❌به خاطر رفتار خانواده همسر، او را نیازارید. ❌او را مقابل خانواده‌اش قرار ندهید. حواسمان باشد عکس‌العمل در برابر رفتار آن‌ها نتیجه عکس خواهد داد. 🔻او سعی می‌کند در این درگیری، از شما فاصله بگیرد. 🔻احساس حقارت می‌کند، در مقابل آن‌ها می‌ایستد و دچار پشیمانی و افسردگی می‌شود. ♨️با این تفاسیر در کنار شما احساس شادی و آرامش نمی‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍همه کس 🍃استاد در را باز کرد. کمی طول کشید تا فضای کلاس آرام شد. استاد عادت داشت اول حضور و غیاب کند. او حتی برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می‌داد، ابتدا و انتهای کلاس تا دانشجویان تمام ساعت را سر کلاس حضور داشته باشند. ☘شهریار دانشجوی ممتاز بود. دانشجوهای پسر همه دوستش داشتند. از شیرین زبانی و شوخی‌هایش کلاس پر از صدای خنده می‌شد. ⚡️حامد متوجه شد هر وقت کیمیا کرامتی سر کلاس حاضر بود، حتی اگر بعضی از دانشجویان در کلاس غایب بودند شهریار می‌گفت: «استاد همه حاضرند.» اگر تنها غایب کلاس، کرامتی بود و بس، شهریار می‌گفت: «استاد امروز همه غائب‌اند، هیچ کس نیامده.» 🍃یک روز در پایان کلاس، حامد از خانم کرامتی خواست لحظه‌ای صبر کند تا پیغام شهریار را به او بگوید. ✨اواخر دوران تحصیل بالاخره آن دو با هم ازدواج کردند. شهریار به خدمت مقدس سربازی رفت. کیمیا در آموزشگاهی مشغول به تدریس شد. شهریار هم بعد از پایان دوره آموزشی‌اش، از ساعت ۵ تا ۸ شب در همان آموزشگاه تدریس می‌کرد. ☘آن دو کنار هم خوش بودند تا این که سربازی شهریار به پایان رسید. یک روز صبح صدای زنگ گوشی شهریار بلند شد: «سلام، جهت تکمیل پرونده و مصاحبه ساعت هشت صبح فردا به قسمت نیروی انسانی بانک مراجعه کنید. » 🌸کیمیا از شدت خوشحالی جیغی کشید. شهریار لبخند بر لب گفت: «عزیزم! زندگی یه رازه، پرسش و معما نیست. رازی برای عشق ورزیدن، برای داشتن زندگی مملو از محبت، ارزش شادی تو برام به اندازه‌ی تموم دنیاست.» 🍃پنج سال از ازدواج شهریار و کیمیا می‌گذشت و حامد صمیمی‌ترین دوست آن دو بود. صبح اول وقت گوشی حامد به صدا در آمد. وقتی پیام را باز کرد بی اختیار زیر لب گفت: «خدا صبرش بده.» 🍂حامد به خانه شهریار رسید. چشمش به آگهی ترحیم افتاد، بانوی شهریار ترک دیار کرده بود. 🍁حامد تا چشمش به چهره‌ی پر از غم شهریار افتاد او را تسلی داد و گفت: «برای درمان همسرت خیلی تلاش کردی از جراحی شدنش تا شیمی درمانی ... » 🍃_کیمیا هفته پیش یادداشتی برام گذاشته بود، شهریارم! یک مشت امید در جیب پیراهنت ریختم، به چوب لباسی آویزان کردم هر صبح با تابش نور خورشید کفش همت بپوش، پر شور زندگی کن؛ چون زندگی کوتاه است. ✨شهریار سرش را روی شانه حامد گذاشت با یاد خاطره‌ی حضور و غیاب استاد دانشگاه زیر لب آرام زمزمه کرد: «هیچ کس زنده نیست، همه مردند.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بدتر از بچه یه بار پلیس امنیت اخلاق، رفیقمو به خاطر تیپش گرفت. زنگ زدند مادرش بیاد. وقتی اومد اونم گرفتند.😂😂 🌳🍄🌳🍄 💡دیبی: برای عملی کردن احکام دین باید فقط خودمون رو درست کنیم! باید به بقیه فکر نکنیم! چون خدا هم تکروی رو توصیه کرده! ❗️❗️پ.ن:دیبی شخصیتی هست که برعکس حرف میزنه. ✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَيْهَا مَلَائِكَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ؛ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خود را با خانواده خویش از آتش دوزخ نگاه دارید چنان آتشی که مردم (دل‌سخت کافر) و سنگ (خارا) آتش‌افروز اوست و بر آن دوزخ فرشتگانی بسیار درشت‌خو و دل‌سخت مأمورند که هرگز نافرمانی خدا را (در اجرای قهر و غضب حق) نخواهند کرد و آنچه به آنها حکم شود انجام دهند. 📖سوره‌تحریم، آیه۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مردمی بودن 🍃حاجی دنیای نیروهایش بود. دعاهای کمیل و ندبه را از حفظ بود. آنقدر تکرار می کرد که همه فهمیده بودند حفظ است. 🌸فرمانده بود؛ ولی هیچ کس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت عقب تویوتا. هر کجا می خواست برود، اگر راننده نبود می دوید می نشست پشت تویوتا روی همان تکه ابر.کسی هم اصرار نمی کرد جلو بنشیند؛ چون می دانستند فایده ندارد. راوی: حاج حسین یکتا 📚 مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه ۱۱۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠کودکان می‌بینند ✅فرزندان را به علم آموزی تشویق کنید. 🔘اهل‌بیت علیهم السلام همواره تشویق به علم آموزی می‌کردند و چه قدر خوب است که از همان کودکی فرزندان مان را با کتاب آشنا کنیم. 🔘 مثلاً کتابهای کودکانه با شعرهای قشنگ و آموزنده. 🔘اگر ما اهل مطالعه باشیم یا کتاب خواندن را شروع کنیم، کودکمان از ما الگو می‌گیرد. 🔹امام رضا علیه السلام می‌فرمایند: « من کان فی طلب العلم کانت الجنة فی طلبه؛ کسی که در طلب علم می کوشد، بهشت نیز در طلب اوست. » 📚ميزان الحكمه ، جلد ۶، ص ۴۷۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مجتهده کوچولو 😕فاطمه غمگین وارد خانه شد. بی‌آنکه سلام کند، کیفش را روی مبل پرت ‌کرد و به سمت آشپزخانه دوید: «مامان! » 🍲یاسمن در حالی که مشغول سرخ کردن پیاز بود، کفگیر به دست رویش را برگرداند. صورت ناراحت فاطمه نگرانش کرد. کنارش رفت. صندلی راعقب کشید. با لبخند گفت: «چی شده! بازم که صدای مامان مامان گفتنت تا اون سر کوچه میرسه! سلام هم که طبق معمول...! » 🌱شوخی مادر از تب ناراحتی فاطمه کمی کاست: «مامان قراره برای مسابقات ورزشی، ثبت نام کنیم، ولی چون شطرنج حرامه، مجبور شدم تو رشته تنیس ثبت نام کنم. » 🌾_عجبا! چقدر نسل جدید باهوشن که تو سن کم فتوا میدن! 🍂_مامان! حوصله ندارم. جدی میگم. 🍃_این موضوعات تغییر میکنه قبلا شطرنج آلت‌قمار بود.‌‌‌ یعنی مردم برای برد و باختش، پول می‌دادند اما الان دیگه شطرنج جزو آلات قمار نیست و ورزش فکری محسوب میشه. فقط هر بازی قماری که برد و باخت و شرط بندی داشته باشه، حرامه مثل تخت نرد. 🌸گل از گل فاطمه شکفت: «پس من می‌تونم فردا تو رشته‌ی شطرنج ثبت‌نام کنم؟ » 🦋یاسمن با مهربانی و خنده دستی لای موهای خرمایی او کشید: «نه نمیتونی! » ⚡️_چرا پس؟؟ ✨_چون امروز پنجشنبه‌س و تو باید تا شنبه، شروع هفته صبر کنی! 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎قیافه‌شناس 💯برای انجام هرکاری باید وقت مناسب را در نظر گرفت تا نتیجه و ثمره خوبی به بار نشیند. 🔆مثلا خواندن نماز در اول وقت برکات و بهره فراوانی به دنبال دارد. حال همین نماز را در آخر وقت بخوانی از نورانیتش به همان نسبت کم می‌شود. 💠 تبلیغ و نصیحت هم همینطور است. باید سنجیده و به موقع عمل کرد. ❌ قیافه شناس باشید. به حالات افراد توجه کنید. اگر چهره درهم و ناراحتی دارد. چین به پیشانی نشانده است. این قیافه داد می‌زند ایهاالناس از چیزی رنج می‌برم کمکم کنید. اینجا وقت گره‌گشایی‌ست نه وقت سرزنش کردن. 🌸حضرت یوسف وقتی می‌بیند برادرانش از کرده خود پشیمانند. او را برادر خطاب می‌کنند. فرصت را مناسب می‌بیند. دلسوزانه و خیرخواهانه آن‌ها را نصیحت می‌کند. نعمت خدا را به آن‌ها گوشزد می‌کند. صبر و تقوی را دو بال پرواز به سوی پاداش الهی، معرفی می‌کند. ✨قَالُواْ أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَـذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ؛ گفتند: آيا تو خود (همان) يوسفى؟ گفت: (آرى) من يوسفم و اين برادر من است. به تحقيق خداوند بر ما منت گذاشت. زيرا كه هر كس تقوا و صبر پيشه كند پس همانا خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. 📖سوره یوسف، آیه ٩٠. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انس با کتابخوانی 🍃استاد هم انس خاصی با مطالعه داشتند و هم تبحر خاصی در آن دارا بودند. 🌸برش اول: در آن ایامی که شهید مطهری در مدرسه فیضیه قم ساکن بودند، شب عاشورایی به همراه دایی‌ام به حرم مطهر شرفیاب شدیم. وقتی ایشان را ملاقات کردیم، ما را به حجره‌اش دعوت کرد. شامی ساده هم بار گذاشته بودند؛ آبگوشت عدس. ☘چیزی که آن شب برایم جالب بود این بود که ایشان با اینکه دو مانع برای مطالعه داشتند؛ اما از آن صرف نظر نکردند؛ یکی حضور ما و هم حجره‌ای هایش که یکی برادرشان و دیگری آیت‌الله منتظری بودند و دیگری شب عاشورا. ایشان همان طوری که کتاب دستشان بود، صفحاتی مطالعه می کردند، سپس انگشت شان را لای صفحه می گذاشتند و با ما صحبت می کردند. 🌸برش دوم: ایشان آن قدر در مطالعه قوی بودند که در عرض چند ساعت یک کتاب دویست صفحه ای را مطالعه و فیش برداری می‌کردند. گاهی وقت‌ها که ظهرها منزل ما می‌آمدند، بعد از ناهار کتابی برای مطالعه می‌خواستند. یک بار کتابی که خودم نوشته بودم را به ایشان دادم تا هم مطالعه کنند و هم راهنمایی. ایشان در همان روز تمام کتاب را مطالعه کردند و نکاتی را هم برایم نوشتند. راوی: محمد محدثی و دیگران 📚پاره ای از خورشید؛ گفته ها و ناگفته از زندگی شهید مطهری. نویسنده: حمید رضا سید ناصری و امیر رضا ستوده، ص۳۸۷-۳۸۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍توهم بزرگ بودن ❌بعضی‌ها تا به پست و مقامی می‌رسند فراموش می‌کنند یک روزی بچه پدر و مادرشان بودند. قیافه حق به جانب‌ها را به خود می‌گیرند و می‌گویند: ‼️- من مدیرکل هستم زشته خم‌شم دست مادرمو ببوسم. ‼️- من وزیر مملکتم اگه دست پدرمو ببوسم کسر شأن واسم به‌حساب میاد. ‼️- من دکترام رو از فلان کالج در فلان کشور اروپایی گرفتم. حالا به تریج قباش برمی‌خوره پای مادر را ببوسد. 🔺هر چه ما نسبت به پدر و مادر سپاسگزارتر باشیم، به همان میزان نسبت به خدا سپاسگزاریم؛ زیرا: 🔸امام رضا(علیه‌السلام) فرمود: خداوند متعال فرمان داده سه چیز همراه سه چیز دیگر انجام گیرد یکی از آن سه چیز : 🔹به سپاسگزاری از خودش و پدر و مادر فرمان داده است، پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است. 📚بحار الانوار، جلد ۷۴، ص ۷۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلب بی‌صدا 🍃فریادی سکوت خانه را شکست. پشت سر هم گفت: «چند بار بگم، گوشی می‌خوام.» ☘پدر ساکت فقط به پسرش نگاه کرد. سیامک به نشانه اعتراض محکم در واحد را بهم کوبید و از خانه بیرون رفت. 🎋ملیحه بیمار و خواب بود، از سر و صدا بیدار شد. او با چهره‌ای رنگ پریده از اتاق بیرون آمد. نگاهی به صورت پدر و مادرش انداخت. اعظم با بغض لب‌هایش را روی هم فشار داد. ☘_مامان! چی شده!؟ ⚡️_سیامک، گوشی جدید میخواد. ☘-گوشی‌اش که مشکلی نداره. 🍂پدر با چهره‌ای غمگین به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از آبچکان برداشت و آب خورد. با صدای بلند گفت:«اعظم! شب دیرتر میام نگران نشو.» 🍃ملیحه یک ساعت بعد شماره برادر کوچکترش را گرفت؛ اما سیامک به تماس او جواب نداد. ⚡️مادر وقتی سفره شام را جمع کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. 🍁ملیحه با دلخوری به سیامک گفت: «چرا با این کارات خون به دل بابا و مامان می‌کنی؟ بابا از صبح تا شب تو خیابونا با ماشین می‌‌چرخه، شکم تو رو سیر کنه، اون وقت تو ...» ☘ملیحه از کارهای سیامک ناراحت بود؛ اما با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «چرا نمیری سربازی؟ اگه بری خدمت بعدش میری سرکاری، دستت تو جیب خودت میره، این قدر بابا رو اذیت نکن.» 🎋ملیحه چند بار زیر لب تکرار کرد: «داداشم! داری راه خطا میری.» 🍁 ملیحه صدایش بغض داشت، مکثی کرد از کیفش دفترچه یادداشت را برداشت و برای سیامک نوشت: «کوه به اجبار ایستاده؛ اما نشانه‌ی ایستادگی و استواری‌ست. سرنوشت آب، جاری بودن و گذر از مسیرهای پر پیچ و خم است. تقدیر برگ درختان، افتادن از شاخه‌هاست. اگر انسان در تلاطم زندگی صبوری کند، صبرش پاداش دارد. 🍃مواظب قلب پدر باش! دلش بشکنه متوجه نمی‌شی، چون مثل مادر نیست که از چشم‌های مهربانش باران ببارد تا به تو بفهمانه که دلش رو شکستی. ☘قلب بابا بی صدا می‌شکنه و تو هرگز نمی‌فهمی دلش رو شکستی؛ اما قامتش خم می‌شه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte