eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨عشق و ارادت به امام زمان (عج) 🍃عبد المهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود. ☘برش اول: 🌸در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی». ☘گفتم: «حاج آقا! از این پیشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. » 🍃گفت: «مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! » فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت. ☘برش دوم: 🌺یک بار ایشان گفت: «آقا مهدی! چه آرزویی داری؟ » گفت: «آرزو دارم امام زمان (عج) ظهور کند و در خدمت‌شان باشم. » بعد انگار بداند به زودی شهید می شود، گفت: «اگر من نبودم و آقا ظهور کرد، سلام مرا به او برسانید و بگوئید مهدی آرزوی ظهور و دیدار شما را داشت. بگوئید مهدی عاشق عدالت بود و از فساد و تباهی و کار ناصواب دلتنگ و آماده خدمت در رکاب شما بود. » راوی: برادر دانایی و احمدیه 📚 کوچه پروانه ها؛ خاطرات شهید عبد المهدی مغفوری. نوشته اصغر فکوری، صفحه ۷۷ - ۷۸ و ۱۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃 اینکه حالمون خوب نیست، خودبه‌خود جلوی خیلی از کارهای مثبت و برنامه‌ریزی‌هامون را می‌گیرد همه هم منتظر نشستیم یکی از بیرون بیاد حالمون رو خوب کنه، در حالی که اون آدم هیچ موقع نمیاد!! ☘ هر کسی مسئول خوب کردنِ حالِ خودش هست!! و این یعنی منتظر کسی نباید باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرعون درون 🥀اشک در چشمانش حلقه زد. مجید وارد مغازه شد، دستی بر روغن داخل قفسه کشید، آن را برداشت و براندازش کرد. دستش را در جیبش برد، تنها ده هزار تومان در جیبش بود؛ برگشت. در بین راه باز یادش به سخن مادرش افتاد که از او خواسته بود روغن بگیرد. 💫 به سمت مغازه دار آمد و از او خواست که به او نسیه بدهد؛ اما مغازه دار بهانه های مختلفی آورد و روغن را به او نداد. در آخر مجید خواست از او تخفیف بگیرد که ناگهان مغازه دار روغن را با پرخاش از مجید گرفت و با ترش‌رویی گفت: «همینی که هست می خواهید بخواهید، نمی خواهید نخواهید. خوش اومدید! » 🍂مجید با ناراحتی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مغازه بیرون رفت. ✨مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) فرمودند: «چیزی ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و نامناسبی که از آن‌ها به ما می‌رسد. » 📚الزام الناصب ج2، ص 467 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺آغوشی از طعم خوش شکار لحظه‌ها 🍁با اینکه سن و سالی از حشمت آقا گذشته و در اوایل شصت سالگی‌ست؛ ولی دلش برای آغوش پسرش پدرام تنگ شده است. 🔺وقتی پدرام دست دراز می‌کند تا با پدر دست بدهد، حشمت آقا آرزو دارد پسرش نزدیک‌تر بیاید تا بوی عطر تن او را مثل بچگی‌هایش حس کند. 🔺دوست دارد در آغوش او فرو رود تا خستگی چندین ساله را از وجودش دور کند. ❌ولی افسوس که پدرام با وجود دو پسر و یک دختر، می‌خواهد حس بزرگ شدن و متفاوت بودن با گذشته را تجربه کند. 💥نکته طلایی: برخلاف آنچه که عموم مردم تصور می کنند که حضرت یوسف به پدرش احترام نگذاشت و از مرکب خود پیاده نشد، آیه‌ی قرآن به صراحت از احترام حضرت یوسف به پدر سخن گفته و می‌فرماید که در بيرون شهر مراسم استقبال از يعقوب بود و يوسف در آنجا خيمه زد. حال خوش یهویی: از همین لحظه بیا با خود کلنجار برویم و تابوی منیت را بشکنیم. اولین دیدار خود را در آغوش گرم پدر رها کنیم. ✨فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَي يُوسُفَ آوَي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ؛ و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را ‏(در آغوش گرفت ‏و) نزديك خود جاى داد و گفت: همگى وارد مصر شويد، كه ان شاءاللّه در امنيت خواهيد بود. 📖سوره یوسف، آیه ٩٩. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خنده رویی 🍃عیسی همشه خنده رو بود و در اوج ناراحتی هم خنده از لبانش دور نمی شد. ☘برش اول: بعد از عملیات والفجر ۸، توی پادگان قشله دیدمش. گفتم: «راستی موسی برادرت شهید شد؟ » خندید و گفت: «انا لله و إنا الیه راجعون. » 🌺برش دوم: می گفت: «دوست ندارم موقع شهادت چهره ام غمگین باشد مبادا دیگران با دیدن من خوفی از شهادت در دلشان ایجاد شود. » 🌾می خوابید روی زمین با چشم های نیمه باز و لبخندی بر لب. می گفت: «دوست دارم این طوری شهید شوم.» ✨برش سوم: جنازه هایی که روی آب می ماندند در کوتاه ترین زمان سیاه می شدند. عیسی شب عملیات کربلای پنج داخل آب شهید شد. بعد از چند ساعت بدنش را از آب گرفتیم. طراوتش مانند کسی بود که تازه حمام کرده باشد. با همان لبخند روی لبش. راویان: ابراهیم شمسی و مهدی محسنی 📚 عیسای حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۹، ۴۲ و ۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خود را به من بشناسان ❌تورا نمیشناسم می‌خواهم تو را بشناسم از میان تمام خلقتت. می خواستم جستجوگر عطرتو باشم در میان آفرینش. حسینِ تو مرا به تو رهنمون شد با دعای غروبش. با عرفه 💯و من امید دارم به این تک تک دعاها. به تک تک بندهای دعای عرفه. به متی غبت های حسین، به شکرهای حسین.. به اللهم و ربی گفتنهای حسین.. ❤️مولای من! دست مرا بگیر و در این روز عرفه، آنچه حق توست، از شناختت بر من بنمایان. یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ژرف ‌اندیشی 🍃اشک‌هایم را با دست پاک کردم. مادر با دیدن چهره گریانم گفت: «تو که تحمل دوری بچه‌‌ات رو نداری، چرا اومدی؟» ☘صدای هق هق‌ام بلند شد. مادرم روبرویم ایستاد و با دلسوزی نگاهم کرد. نگاهش بیشتر قلبم را آتش زد. با لحنی آرام گفت: «شوهرت از سر کار میاد، هم خودت آروم باش و هم علی‌رو آروم نگه‌دار.» 🌸_مامان فقط ازش سوال کردم. ⚡️_زهره! سوال پیچش کردی؛ چرا گوشی‌ات خاموش بود؟ چرا زودتر نیومدی بریم خرید؟ 🍃_مامان طرف وحید رو می‌گیری. 🌸_شوهرت وقتی وارد خونه میشه بخوای پشت سر هم غرغر کنی، خب کلافه میشه. کمی صبر کن! یه نفسی بکشه، خودش کم کم میگه چی شده. ☘مادرم با صحبت‌هایش بهم فهماند که صبر یعنی هر کسی قادر باشد اضطراب، خشم و عصبانیت خودش را کنترل و مدیریت کند. ✨با خودم درگیر بودم؛ چرا از کوره در رفتم؟ چرا داد و فریاد و کلمات بی‌ربط؟ چرا از شنیدن حرف‌های تند وحید به خانه‌ی پدرم آمدم؟ که صدای زنگ خانه مرا به خود آورد از روی مبل برخاستم، وحید و علی وارد پذیرایی شدند. 🎋قلبم غرق شادی شد، پدر و پسر چهار ساله‌ام کنار هم آرامش دهنده بودند. برای اولین بار کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید، پسرکم به تن داشت با سبد گلی که به دستم داد. او در سلام، پیش دستی کرد با لبخند جواب دادم. 🌾وحید گفت: «اتفاق گذشته رو فراموش کنیم؛ عاشق شنیدن خنده‌هات تو گوشه گوشه خونه‌مونم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨عیدقربان 🌸همه لایق قربانی نیستند، همه به قربان افرادی خاص نمی‌روند. هرکسی لیاقت قربانی بودن ندارد. هرکسی به قدر وسع شخصیتش قربانی می‌شود. 🍃عید قربان یعنی؛ همه‌ی زندگی ما به فدای تو؛ به فدای بهترین کس؛ تنها کسی که لیاقت دارد عالم به قربانش برود. 🌺عید قربان یعنی؛ قول می‌دهم نفس اماره‌ام، نفس هیولای درونم‌‌؛ تمام وجودم را به قربان تو کنم. فقط مرا بپذیر 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دعای خالص 🍃علی طلبه بود و بی‌سیم چی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت موانع گیر افتاده بودیم. یک عراقی در پنج متری ما مستقر شده بود و به سمت ما با تیر بار گشوده بود. حدود ۱۰۰ تیر به سمت من انداخت به طوری که تمام سیم های سیم خاردار قطع شد. ☘خشاب اسلحه‌ام هم کنده شده بود و تیر اندازی نمی‌کرد. اشهد خودم را خواندم. در عجب بودم چطور از آن همه تیر یکی هم به ما نمی‌‌خورد. به سمت راست خودم نگاه کردم. 🌸 شیخ علی دست به آسمان برده بود و خاضعانه دعا می کرد. عراقی هم از ما بیشتر متعجب بود. در آخر یک نارنجک انداخت جلوی شیخ علی. نارنجک منفجر شد؛ اما علی هم چنان دست به دعا بود و هیچ زخمی هم برنداشت. عراقی به ناچار اسلحه‌اش را انداخت و جیغ زنان فرار می‌کرد و ۳۰ نفر دیگر هم همراهش فرار کردند. 🌾در عرض پنج دقیقه خط ۷۰۰ متری را تصرف کردیم. اینجا اسلحه نبود که کارایی داشت، اسلحه دعا کمک کارمان بود. راوی: حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۱۷۸-۱۷۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠لجبازی ✅ برخی کودکان مدام در هر موضوعی، لجبازی می کنند. می خواهند هر طور شده حرف خودشان را به کرسی بنشانند. 🔘اولین کار در این مواقع، این است که والدین آرامش خود را حفظ کنند و زود عصبانی نشوند. 🔘بلکه در کمال آرامش حواس کودک خود را پرت کنند. ✅ او را سرگرم چیز جالب دیگری کنند؛ چرا که اگر کودک ببیند والدین او عصبانی می شوند او لجباز تر می شود و کارش را بیشتر ادامه می دهد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پریشانی نهال 🍃آرام گام بر می‌داشت. آخرین امتحانش هم تمام شد. سر دو راهی ادامه تحصیل یا رفتن به کلاس شیرینی‌پزی مانده بود. ☘کلید را در قفل چرخاند. وارد آپارتمان شد. صدای ظرف شستن از آشپزخانه می‌آمد. با صدای بلند سلامی داد بعد یک ‌راست به اتاقش رفت. روی تخت نشست چشمهایش را بست. 🌾ذهن نهال درگیر بود. فکر و خیال این که پدر و مادرش به او اجازه می‌دهند برای آینده‌اش تصمیم بگیرد، دست از سرش بر نمی‌داشت. ⚡️رعنا ضربه‌ای به در زد؛ وارد اتاق شد که نهال با شنیدن صدای مادرچشمهایش را باز کرد. ✨_نهال! حالت خوبه؟ 💫_حوصله ندارم. ☘_برای این که بی هدف و سردرگم هستی. 🔹_مامان! امروز امتحانام تموم شد، حوصله درس خوندن ندارم. 💠_یه استراحتی به خودت بده، برنامه‌ریزی کن و تصمیم درست بگیر. 🍃رعنا با گفتن نهار حاضره از اتاق بیرون رفت. نور امید در قلب نهال درخشید. سریع از روی تخت بلند شد تا اتاق بهم ریخته‌اش را مرتب کند. ☘کنار مادر و برادرش سر سفره غذا نشست و پرسید: «پس بابا کجاست؟» 🍂_عموت یکم ناخوش احواله، رفته عیادتش. حامد شروع کرد: «خواهر بی‌حال خودم، چه عجب افتخار دادی اومدی کنارمون نشستی! نگفتی یه بشقاب می‌کشم تو اتاقم می‌خورم. » ✨_حامد! بسه، بذار خواهرت غذاشو بخوره. 🍃حامد دیگر حرفی نزد. آن‌ها غذایشان را در سکوت خوردند. نهال ظرف‌ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. او مشغول شستن ظرف‌ها بود که رعنا وارد شد: «کمک نمی‌خوای؟» ⚡️_نه مامان! شما زحمت پختن غذا رو کشیدی. 💫_امروز سیمین خانم این ‌جا بود. 🍃_چی‌کار داشت؟ ☘_ می‌خواست اجازه بگیره تا بیان خواستگاری. 💫نهال با دل نگرانی به صورت مادرش نگاه کرد. مادر روی موهای سیاهش دست کشید: « نگران چیزی نباش، این هم یکی از راه‌های روبرته که باید درست دربارش تصمیم بگیری؛ ما هم کمک و راهنماییت می‌کنیم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
⛴کشتی که باید سوار شد! ♨️طوفان‌های بلا و فتنه‌های سنگین از همه طرف ما را احاطه کرده‌اند. هرجا توانسته‌اند، حق را با باطل پوشانده‌اند. هرجا که کاری از دستشان برنمی‌آمد، حق را با باطل درهم‌آمیخته‌اند. ⭕️در این فضای غبارآلود، تنها ریسمان نجات‌بخش، توسل به دامان خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام است. 💥همانگونه که در آن هنگامه‌ی عظیم طوفان نوح، که درهای آسمان باز شده و آب فراوان می‌ریخت، و از زمین نیز چشمه‌ها می‌جوشید، فقط کسانی نجات یافتند که بر کشتی ولایت سوار شدند. زیرا تحت فرمان خدای بزرگ در حال حرکت بودند. 🔺 اینچنین است در طوفانهای آخرالزمان، امواج عظیم شبهات و حوادث، از زمین و آسمان می‌بارد، و تنها راه نجات، کشتی ولایت اهل بیت است. 💯چنانچه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَثَل اهل بيت من، مثل كشتى نوح است كه هر كس سوارش شد نجات يافت و هر كس كه از آن باز مانْد غرق گشت. 📚إرشاد القلوب، ج2 ، ص233. ✨وَفَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْمَاء عَلَي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ وَحَمَلْنَاهُ عَلَي ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا جَزَاء لِّمَن كَانَ كُفِرَ؛ و از زمين چشمه هايى جوشانديم، پس آب (زمين و آسمان) بر اساس امرى كه مقدّر شده بود، به هم پيوستند. و نوح را بر (كشتى اى كه) داراى تخته ها و ميخ ها بود، سوار كرديم. كشتى (حامل نوح و پيروانش) زير نظر ما به حركت در آمد. (اين امر) پاداش پيامبرى بود كه مورد تكذيب و كفر قرار گرفت. 📖سوره قمر، آیات١٢تا١۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte