eitaa logo
مسار
424 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
560 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ خرید وقت برای کتاب‌ خواندن 🍃گوشه کتاب خانه مقر انرژی اتمی به نام اردستانی سند خورده بود. صبح‌گاه تمام نشده می‌دوید سمت کتاب خانه و تا ظهر سر و کله اش پیدا نمی‌شد. ☘️با هیکل لاغرش خیمه می‌زد روی کتاب. شر شر عرق می‌ریخت؛ اما کتاب می‌خواند. برگه‌های کوچکی هم داشت که از کتاب‌ها یادداشت برداری می‌کرد. روایات جدید را می‌نوشت. هر وقت هم که وقت خالی پیدا می‌کرد، خودش بود و مرور یاداشت‌هایش؛ مثل زمانی که بعد از صبح گاه، از لای شیارها بالای کوه می‌رفتیم. راوی: حاج حسین یکتا 📚مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه۲۱۸ 🆔 @masare_ir
✍️آراستگی 💞صمیمیت در خانواده دستوری نیست، دست خود فرد است. زن و شوهر می‌توانند محبّت را روز به روز در قلب یکدیگر جاودانه کنند. ❓چطوری؟ 💡توجه به خود مثلا پوشیدن بهترین لباس در خانه؛ چون در این عملکرد، توجه به همسر هم هست و با رفتار درست، فضای خانه صمیمانه و کم و کاستی‌ها با این نوع توجه جبران می‌شود. 🌿اگر زن و شوهر درخانه به ظاهر خود توجه کنند چشم و دل هر یک از دیدن هم به نشاط و لذت می‌رسد. دیگر از لحاظ‌های مختلف کمبودی حس نمی‌شود. بنابر این با توجه به خود، زن و مرد نسبت به هم وفادار بوده و به بیراهه کشیده نمی‌شوند. 💓ابراز محبّت زن و شوهر به همدیگر، در راستای تلاش و ابتکار است. محبّت در صورتی پایدار می‌ماند که طرفین حقوق و حدود یکدیگر را رعایت کنند؛ چون شریک زندگی هم هستند. 🆔 @masare_ir
✍️غفلت 🍃تمام این سال‌ها صورت خود و بچه‌هایش را با سیلی سرخ نگه‌داشته بود تا کمکی برای آبروی رضا باشد. اوایل زندگی کار درست و حسابی نداشت. از این شغل به آن شغل می‌پرید. هر کدام را به علتی کنار می‌گذاشت تا اینکه حسابدار شرکت تجهیزات پزشکی سینا شد. روز‌به‌روز اوضاع مالی‌اش بهتر و بهتر می‌شد. ☘️سال اولی که به این کار مشغول شده بود؛ ثانیه‌شماری می‌کرد ساعت دو بعدازظهر شود تا به خانه برگردد. دم در که می‌رسید صدای آقا گرگه را درمی‌آورد. سعید و سمانه و سارا هر کدام در نقش شنگول و منگول و حبه‌انگور فرو می‌رفتند. زهرا مادرشان هم شریک بچه‌ها می‌شد و می‌گفت: «مبادا در رو برای آقا گرگه باز کنید!منم منم مادرتون من اینجام!» 🌾رضا شادی و سرزنده بودن خود و بچه‌ها را مدیون زهرا می‌دانست. به هر شیوه‌ای بود از او قدردانی می‌کرد. سال دوم به بعد با عوض شدن منشی شرکت رضا هم عوض شد. بیشتر اوقات شیفت عصر هم می‌ماند. کم‌کم کار به جایی رسید دیر وقت شب به خانه می‌آمد. 🍂کار زهرا هر روز انتظار کشیدن برای برگشتن او به خانه شده بود. حالا هم زهرا پشت پنجره ایستاده و با یادآوری خاطرات گذشته در تاریکی حیاط غرق شده است. صدای هوهوی باد از لابه‌لای برگ‌های درخت سیب و نارنج به شیشه کوبیده می‌شود. دلشوره‌ به دل زهرا اُفتاد. ساعت از نیمه شب گذشته است و خبری از رضا نیست. 🎋فکرهای بد و جورواجور مثل کلاف به هم پیچیده‌ای در ذهنش چرخ می‌خورد. هر چه قلبش آن‌ها را با دست پس می‌زد؛ ذهنش دوباره با پا پیش می‌کشید. تاریکی شب هم بی‌تأثیر نبود. از کنار پنجره خود را کنار مبل می‌کشاند. برای چندمین بار شماره‌ی رضا را می‌گیرد. دوباره همان صدای آشنا، همان سوهان روح را می‌شنود: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.» ⚡️گوشی را روی مبلِ کناری پرت می‌کند. سرش را میان دو دستش می‌گیرد و واگویه می‌کند: «نباید به افکار منفی اجازه جولان دادن بدهم. مثل تمام این سال‌ها باید مثبت‌نگر باشم.» چرخیدن کلید داخل در، او را از افکار پریشان نجات می‌دهد. رضا به آهستگی در را باز می‌کند. پاورچین پاورچین به سمت اتاق می‌رود. چشمش به زهرا می‌افتد که دارد او را نگاه می‌کند. ✨با چشمانی دُرُشت ناباورانه او را از نظر می‌گذراند. با تُن صدای پایین که به پچ‌پچ شبیه است می‌گوید: «تو هنوز بیداری!» زهرا بدون هیچ حرفی نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد. رضا کنار مبل روی زمین می‌نشیند. سرش را پایین می‌اندازد با شرمندگی می‌گوید: «زهرا رئیسمون اخراجم کرد. سر هیچی!» 💫سر سینه زهرا می‌سوزد. قلبش تندتند خود را به سینه می‌کوباند. وقتی حال و روز رضا را به هم‌ریخته و آشفته می‌بیند؛ با تمام گله و شکایتش، سنگ صبور می‌شود؛ به سختی بغض خود را فرو می‌نشاند و می‌گوید: «فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده! خداروشکر سالمی این کار نشد کار دیگه!» 🍃رضا با آستین روی چشم‌هایش می‌کشد. بدون هیچ حرفی شروع می‌کند داستان چند سال اخیر را تعریف کردن: «همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه سروکله یه منشی از خدا بی‌خبر پیدا شد.»زهرا گوشهایش را تیز می‌کند تا بهتر بشنود. ☘️_شد سوگلی رئیس هر چه می‌گفت باید عمل می‌کردیم. خواسته‌های نابجای او را یک‌به‌یک انجام می‌دادم تا بهانه به دستش ندهم. زهرا آهی از ته دل می‌کشد. افکار پریشان نا‌به‌‌جای خود را به یاد می‌آورد. رضا ادامه می‌دهد: «ولی باور کن توی این سال‌ها نذاشتم یه لقمه حروم وارد زندگی‌مون بشه.» به چشمان زهرا برق شادی می‌آید. ✨_تا اینکه دیروز از من کاری خواست که بذار نگم و پیش خودم و خدام بمونه. زهرا باورت میشه تو همون بزنگاه گناه، یکی دستمو گرفت و به روشنایی کشوند؟! از گوشه‌ی چشمان درشت و سیاه زهرا، اشکی روی گونه‌هایش می‌غلطد. رضا سرش را روی زانوی زهرا می‌گذارد. نجواگونه می‌گوید: «زهرا تو یه فرشته‌ای. ببخش منو بابت همه‌ی غفلتام. بابت تمام این سال‌ها که غصه خوردی.» 🌾زهرا بغض رها شده در گلویش را پس می‌زند. دستی روی شانه‌ی رضا می‌گذارد و می‌گوید: «پاشو پاشو مرد گُنده. ببین ساعت چنده چیزی به سحر نمونده.» رضا نگاهی به چهره‌ی به نور نشسته سحرگاهی زهرا می‌اندازد. لب‌هایش به دو طرف کِش می‌آید. دست زهرا را می‌گیرد و گل بوسه‌ بر روی آن می‌کارد. 🆔 @masare_ir
✍️شکایت قرآن 🍃قرآن‌ برای خیلی از آدم‌ها استفاده‌های پیش پا افتاده‌‌ی دنیوی پیداکرده؛ مثل بدرقه‌ی مسافر، گذاشتن سرطاقچه‌ی منزل‌نو، گذاشتن داخل جهیزیه‌ی عروس، محافظت از منزل موقعی که صاحبش به مسافرت می‌رود و ...😔 ⚡️می‌گویند قرآن در روز قیامت از عده‌ای شکایت خواهدکرد به خاطر کوتاهی در حق آیات و عمل‌نکردن به آن‌ها. 🍁قرآن به‌قدری غریب و مظلوم هست که می‌گوید؛ "فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ" یعنی هر اندازه که برایت میسر هست (نه هرروز یک جزء و یا بیشتر) از آیات قرآن قرائت‌کن تا مسیر زندگی‌ات منور به نور قرآن گردد. 🌱کاش بتوانیم بخوانیم و عمل کنیم. 📖*سوره‌ی مزمل آیه‌ی۲۰ 🆔 @masare_ir
✨امروز چندشنبه است؟ 🍃روزی یکی از بچه ها از علی آقا پرسید: «امروز چند شنبه است؟» ایشان با تبسمی روز و تاریخ را گفتند. ☘️پرسیدم: «تبسمت برای چه بود؟» گفت: «اگر دعاهای روزهای هفته را می خواندیم احتیاجی نبود که ایام هفته را از کسی بپرسیم.» راوی: حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۷-۹۸ 🆔 @masare_ir
✍️ ياری دین 🌱علاقه‌ی به اهل‌بیت علیهم‌السلام و پایمردی در راه ایشان، سبب عاقبت بخیری فرد می‌شود. ✨علاقه و محبت به امام حسین علیه‌السلام موجب عزت و برعکس آن، یعنی دشمنی با حضرت، سبب خواری در دنيا و آخرت است. ⚡️یاران شجاع امام حسین علیه‌السلام در روز عاشورا با استقامت ورزیدن، علاقه‌ی خود را آشکار کردند و در راه حق و عدالت به مقام والای شهادت رسیدند. اصحاب با رشادت و محبت به اهل بیت علیهم‌السلام در دنیا و آخرت سربلند هستند. 🆔 @masare_ir
✍️شاعر عاشقانه‌ها 💞حافظ،حافظه‌ی ماست،شاعری تکرار ناپذیر که مدام از عشق می‌گوید و دعوت به عشق می‌‌کند تا همیشه زنده دل بمانی و دوامت را در دفتر عالم تثبیت کنی. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما 📖کسی که قرآن در سینه دارد در روایت‌های متعدد. عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانی در چهارده روایت ✨حافظ قرآن است و لسان‌الغیب. از عالم قرآن و عرفان و ملکوت، زیاد حرف می‌زند. در کُنج فقر و خلوت شب‌های تار، باکلام وحی، هم‌نشین می‌شود و غم روزگار را از خودش دور می‌سازد. تا بُوَد وردت دعا و درس قرآن،غم مخور 🎁 استعداد شگَرف ستودنی در نغز گویی‌ها، سابقه‌ای درخشان بر او رقم زده است. به اعتقاد خود حافظ، لطافت سخنش را از خدایش هدیه گرفته. حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ؟ قبول خاطر و لطف سخن،خدا داد است 🌱در ماه مهر، شاعر پر مهر را گرامی داشته‌اند. ماهی که سرشار از عاطفه‌هاست و شروع وزش نسیم محبت و عشق. 🆔 @masare_ir
✍️هیاهو 🍃زودتر از هر روز از خواب بیدار می‌شوم. لیست کارهایم را مرور می‌کنم. یک‌به‌یک همه را چشم‌ برهم‌ زدنی انجام می‌دهم. بعد از مدت‌ها قرار ملاقات با دوست قدیمی‌ام مریم گذاشتم. تپش قلب، هیجان و شوق دیدن او سرعت کارهایم را بالا برده است. ☘️بعد از ناهار مانتو و روسری طوسی رنگم را می‌پوشم. در‌حالی که چادرم را سر می‌کنم، پسرم علی را دیدم که موهای فرفری‌اش‌ را شانه می‌زند. با عجله بند کفش‌هایش را می‌بندد و سوار ماشین می‌شود. کنار پارک ملت توقف می‌کنم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که متوجه شدم چشم‌هایم می‌سوزد. 🍂اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده؟ ترس و نگرانی به جانم می‌اُفتد. گروهی از مردمی که جمع شده بودند با چهره‌هایی نگران و خشمگین شعار می‌دادند. 🍁پسر هشت‌ساله‌ام هاج و واج به جمعیت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «اینا کی‌ان؟ چکار می‌کن؟» هیاهوی جمعیت گوش‌هایم را همانند چشم‌هایم آزار می‌دهد. 🎋یکی از میان جمعیت شعار می‌دهد: «زن، زندگی،‌ آزادی.» بقیه هم تکرار می‌کنند. فضا غبارآلود و ترسناک شده است. دست پسرم را گرفتم و بر سرعت قدم‌هایم می‌افزایم. صدای مهیب تیراندازی مرا میخکوب می کند. پلیس همه را به آرامش فرا می‌خواند و جمعیت را پراکنده می‌کند. ☘️چندین تماس بی‌پاسخ از دوستم روی صفحه موبایلم نقش بسته است، دلم می‌سوزد بعد از این همه سال او را ندیدم. به سمت ماشین می‌روم. در طول مسیر تا به خانه پسرم مرا به رگبار سؤال بست. مضطرب و نگران بودم؛ ولی سر صبر و حوصله به تک‌تک سؤالاتش پاسخ دادم. 🆔 @masare_ir
✍️پنجره‌ای به سمت نور 💡ایمان انسان را از پرتگاه هلاکت و سقوط حفظ می نماید و به او توان و قدرتی می دهد که راه را از بیراه و نور را از ظلمات تشخیص دهد. 🔅فرد با ایمانی که دارد می تواند آینده روشنی را برای خود رقم بزند و ارزش‌های معنوی خود را دستاویز خیالات باطل و چیزهایی که سبب سقوطش می‌شود قرار نمی‌دهد؛ بلکه سعی می‌نماید واردات ذهنی🧠 قلبی❤️ و چشمی 👁خود را بررسی نماید که آیا این برنامه یا تصویر یا کلیپ ارزشی برای دین و دنیای او دارد یا نه؟ 🌱باید توجه کرد و بدون بصیرت دست به هر اقدامی نزد و ارزش‌های معنوی خود را حفظ کرد چون سبب حرکت انسان به سمت کمال و سعادت و نور خواهد بود و اگر همه ی عالم گمرا ه شدند او بر راه هدایت میماند. ✨«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ۖ لَا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ ۚ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛ای اهل ایمان، شما (ایمان) خود را محکم نگاه دارید، که اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدایت باشید زیانی از آنها به شما نرسد. بازگشت همه شما به سوی خداست و همه شما را به آنچه کردید آگاه می‌سازد.» 📖سوره مائده، آیه ۱۰۵ 🆔 @masare_ir
✨علاقه به حفظ قرآن 🍃از همان کودکی به فوتبال علاقه داشت. کم کم که فوتبالش بهتر شد، دعوتش کرده بودند برای تیم منتخب استان قم. ☘️مانده بود چه کند؟! چون مؤسسه حفظ قرآن هم می‌رفت و لاجرم باید قید یکی را می‌زد. با ما هم که مشورت کرد، گذاشتیم به عهده خودش. آخرش به خاطر حفظ قرآن از خیر فوتبال حرفه ای گذشت. راوی: پدر شهید 📚سند گمنامی؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، تهیه و تدوین: گروه تحقیقاتی احیا، صفحه ۱۹-۲۰ 🆔 @masare_ir
✍️بوسیدن کف پای پدر 🔆به آیت الله مرعشی عرض کردند: «مقامات خود را از کجا آورده‌اید؟» ☘️فرمود: «در ایام نوجوانی مادرم فرموده بود پدرم را بیدار کنم. ترسیدم موجب آزار پدر شوم، لبهایم را روی کف پای ایشان گذاشتم و آنها را بوسیدم.» 🌱پدر برخاست و گفت: « شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم بله.» فرمود: «خداوند تو را از خدمتگذاران مکتب اهل بیت قرار بدهد.» ایشان می‌فرمود: «هرچه دارم از دعای خیر پدرم است.» 💡 با رعایت احترام و احسان به والدین، هر نشدنی، شدنی می‌شود. 🆔 @masare_ir
✍️آشتی‌کنان 🍃با صدای جدال شاخه‌های خشک چنارها که باد پاییزی عریانشان کرده‌، بیدار می‌شوم. هنوز خواب‌آلوده‌ام که صدای مادرم از دنیای خواب بیرونم می‌آورد. خمیازه‌کشان به سمت در می‌روم، مادرم با هول و ولا وارد اتاق‌ می‌شود: «تو هنوز بیدارنشدی؟!! مثلاً امروز مهمون داریما، من رو دخترم کلی حساب باز کردما، بدو، بابات زنگ‌زد، یه سِری خرت و پرت گرفته باید با آژانس بری، از دم مغازه بیاریشون، قربون دخترم برم زودباش.» ☘️مادر تندتند ادامه می‌دهد که صدای دعوای بچه‌ها، حواسش را پرت می‌کند و مجبور می‌شود سراغ آن‌ها برود و همین‌طور برنامه‌هایش را توضیح می‌دهد. ✨خیلی ذوق‌ دارم، من به تبعیت از مادرم، عاشق میهمان و میهمان‌‌بازی‌ام. برای مادرم فرقی نمی‌کند میهمانش چه کسی باشد! خواهرخودش، خواهرشوهرش، جاری‌اش و... حرمت و محبت را باهم می‌آمیزد، چاشنی رفتار نیکش می‌کرد و تحویل میهمان می‌دهد و من چه لذتی می‌برم از این رفتار مادرم!! 🌾مدتی‌ست خانواده‌ی عمویم را ندیده‌ام. به خاطر سوءتفاهمی که در همه‌ی خانواده‌ها ممکن‌ است پیش‌بیاید مدت‌ها بین پدر و عمو شکرآب بود و با پادرمیانی و حرف‌ها و نیز تهدیدهای سازنده‌ی مادربزرگم همه چیز حل شده‌. حرمتی که مادربزرگم میان فامیل دارد، برایم خیلی مهم و باارزش است، گیرایی کلامش، همیشه آتش اختلاف را خاموش می‌کند. ✨اولین اتفاق خوبی که بعد از این مدت قرارست بیفتد، همین آشتی‌کنان امروز است. مادرم سر از پا نمی‌شناسد، تا من بیدار شوم کلی از کارها را انجام داده است. در حال باز کردن شیرآب، دست پیش را می‌گیرم: «مامان چرا زودتر بیدارم نکردی کمک‌کنم.» 🎋اما جواب دندان‌شکن مادر، حرفی باقی‌ نمی‌گذارد: «حالا خوبه که ذوق دیدن عموت رو داری، اگه غیر این بود چی می‌شد!! » با خنده‌ی مادر من نیز خنده‌ام می‌گیرد، لقمه‌ی کوچکی از سفره بر می‌دارم و در حال خوردن، سریع آماده‌ی رفتن می‌شوم. مادر توصیه‌های مادرانه‌اش را می‌کند و در آخر، محل جاساز پول آژانس را نشانم می‌دهد. 💫مثل سربازی زرنگ و وظیفه‌شناس، سریع کفش‌هایم را می‌پوشم و برای این‌که بیشتر خود را در دل مادر جاکنم، قربان صدقه‌ی مادر می‌روم: «خودتو خسته‌ نکن قربونت برم، زودی می‌رم و برمی‌گردم، هرکار دیگه‌ای هم داشتیا خودم برات انجام می‌دم.» 🍃مادر که مرا بیش‌تر از خودم می‌شناسد، با لبخندی شیرین تشری می‌زند: «این‌قد دلبری نکن بچه، عجله‌کن، اون وسایلو من لازم‌دارما.» چشمی می‌گویم و برای انجام سفارش‌هایش به راه میفتم. 🆔 @masare_ir