eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️حسرت 🔥آن روز، روزِ حسرت‌هاست. 🍁آن‌جا، جایِ دست‌گزیدن‌هاست. 💦آن‌وقت، وقتِ بی‌فایده بودن پشیمانی‌هاست. ✨•[أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ ياحَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ...* 💫کاش بیشتر دوستت داشتم... بیشتر... خیلی بیشتر...] 🔸*مبادا کسی روز قیامت بگوید: افسوس بر من از کوتاهیها... 📖سوره‌زمر، آیه۵۶. 🆔 @masare_ir
✨تکلیف مداری 🍃سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی‌ها یقه‌اش را باز می‌گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می‌کرد. ☘️شب‌ها من که می‌خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می‌گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به کمیته‌های دیگر هم سرکشی می‌کرد و گزارش جامعی ارائه می‌کرد. 🌾یک بار گفتم: «آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور.» گفت: «به جدم قسم! تا زمانی که صدام هست و تکلیف جبهه مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می‌روم و فروشندگی می‌کنم.» آخر هم به خاطر روحیه‌اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه فدائیان اسلام را راه اندازی کرد. راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی 📚 آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، صفحه ۸ و ۱۲ 🆔 @masare_ir
✍️جلوه ولایت 💡یکی از آثار تربیتی فرهنگ انتظار این است که ولایت را حفظ می کند. 🌗 ولایت انسان را از تاریکی‌ها به سوی نور هدایت می‌کند. «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور ...»؛ «خداوند سرپرست کسانی است که ایمان آورده‌اند، آن‌ها را از ظلمت‌ها خارج ساخته به سوی نور می‌برد ...»* 🌿ولایت یعنی اطاعت از معصوم علیه‌السلام، امام زمان ارواحنافداه از دیده‌ها غایب است؛ اما انتظار ظهور حضرت، جلوگاه ولایت است. 📚 *سوره بقره، آیه ۲۵۷ 🆔 @masare_ir
✍️یاایهاالعزیز! ☘️روزهای جمعه ما برادر و خواهرها دست بچه‌هایمان را می‌گرفتیم و به مادر سرمی‌زدیم. آن روز هم مثل هرجمعه نشسته‌بودیم دور هم گُل می‌گفتیم و گُل می‌شنیدیم که سمانه فیلش یاد هندوستان کرد و به مادر گفت: «راستی مامان می‌شه خاطرات بچگی‌هامون رو بگین؟» 🌸مادر هم انگار بدش نمی‌آمد یادی از گذشته‌ها بکند. خاطرات تک‌تک ما را و حتی شیطنت‌هایمان را پیش بچه‌ها می‌گفت. نوبت به من رسید. مادر از همان نگاه‌های خاص و مهربان به من کرد و گفت: «روز تولد سعید جمعه بود، دم‌دمای اذون صبح. اولین کلمه‌ای هم که به زبون اورد و من حسودیم شد، بابا بود. خدابیامرزه پدرتونو.» 🍁مادر به خاطره‌گویی ادامه داد؛ ولی من دلتنگ آن روزها شدم و حواسم رفت به یادگاری‌های دوران بچگی‌هایم که الان داخل زیرزمین خاک می‌خوردند. 💎بعد از ناهار یواشکی دور از چشم دیگران به زیرزمین رفتم. درِ جعبه‌ای که یادگار آن روزها بود، باز کردم. داخل آن خرت و پرت‌های زیادی که آن روزها به عنوان گنج پنهان می‌کردم، قرار داشت. 📝یک پوشه‌‌ای هم پُر از نامه بود. پرت شدم به آن دوران که آرزوهایم را روی برگه می‌نوشتم و داخل پاکت می‌گذاشتم و چسب می‌زدم. بعد هر کدام از آرزوهایم برآورده می‌شد، در آن را باز می‌کردم و از خدا تشکر می‌کردم. میان همه نامه‌ها یکی بود که باز نشده بود. تعجب کردم و زود بازش کردم. 💌نوشته بودم: امروز معلممون راجع به امام‌ زمانمون گفته که اگه بیاد دیگه هیچ بچه‌ای ناراحت و مریض نمی‌شه... خدا جون امروز آرزو می‌کنم که آقا بیاد...! 💦اشک از چشمانم سرازیر شد. به روزها و سال‌هایی فکر می‌کردم که مثل باد می‌گذشتند. خبری از آزادی پدرمان از زندان غیبت نمی‌شد. تقصیر ما بچه‌های ناخلف است که کاری نمی‌کنیم. 💡با خود زمزمه کردم: ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن آهی در این بساط به غیر از امید نیست یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن از یـاد بـرده‌ایم شمـا را پـدر! ولی این کودک فراری خود را قبول کن 🆔 @masare_ir
☀️سلامِ خدا 💎روزهای سختی را می‌گذراند‌. اما هرگز گلایه‌ای نمی‌کند. دلش به خدا و لذت معنوی مراقبت از مادر قُرص است و به دعای خیر مادر بعد از هر بار خدمت فرزندی. 💡مخصوصاً وقتی می‌بیند که خدا همیشه حواسش به او هست و هر وقت کم می‌آورد سلام خدا آرامش می‌کند که مخصوص صابران است. ✨"سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ ؛ سلام و تحیت بر شما باد که صبر پیشه کردید ..." 📖سوره‌رعد، آیه‌ی۲۴. 🆔 @masare_ir
✨صراحت مؤدبانه 🍃شهید بهشتی در مورد نظم و وعده‌هایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار شهید صدر مباحثه داشتیم. ☘️روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای مطهری جلوی در با شما کار دارد. آقای بهشتی گفت: «برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت.» 🌾 ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول داده‌ام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد. 🌺من به ایشان گفتم: «من معذرت می‌خواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمی‌توانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند.» 🍃بعد فرمودند: «ناراحتی‌شان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود.» راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژه‌ای 📚 عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، صفحه ۴۲ و ۴۳ 🆔 @masare_ir
✍️می‌خواهی محبوب باشی؟ شما می‌توانید یک مخفی‌کاری شیرین، در خانه راه بیندازید. 😁 💌دور از چشم همسرتان، کارها و محبت‌های مخفیانه و به موقع برایش انجام دهید. به عنوان مثال: در روز تولد او یک نامه‌ی عاشقانه و تشکرانه برایش بنویسید. 🌱محبت مخفیانه که بی‌ریا انجام می‌شود، ولو کوچک به نظر بیاید؛ ولی آثار زیادی به همراه دارد. 💞یکی از آثار آن این است که محبت شما در قلب همسرتان جای می‌گیرید و محبوب او می‌شوید. 🆔 @masare_ir
✍️عطر قرمه سبزی 🍃آفتاب تا وسط‌های اتاق رسیده بود که محدثه بالاخره از خواب بیدار شد. خانه ساکت بود؛ اما صدای آواز پرنده‌ها، کوچه را پرکرده بود‌. ☘️محدثه، همان‌طور درازکش، ساعت روی دیوار اتاق را نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت یازده را نشان می‌داد‌، دوباره چشمهایش را بست؛ اما انگار یک دفعه روحش داخل بدن پرتاب شده باشد، بلند شد و نشست‌. پتو را کناری زد و خود را به میز رساند. موهایش را شانه زد. بعد در آشپزخانه، از یخچال تکه‌ای نان برداشت و خورد. 🌾دیشب مهمان داشت و او بعد از کار زیاد، خوابش برد و تازه ساعت یازده، بیدار شده بود. جارو برقی را وسط حال گذاشت که تلفن همراهش زنگ خورد. سراغ تلفن رفت: «الو؟» ⚡️_سلام.چطوری عزیزم؟ شناختی؟ دایی اصغر هستم. صبح رسیدم. مهمون نمی‌خواید؟ 🍃دایی، در مهران، جای دیگری نداشت. آخرین‌ بار که همدیگر را دیده بودند، دایی با کنایه، بچه‌دار نشدنش را به رخش کشیده بود؛ اما او فقط سکوت کرده بود. موقع خداحافظی دایی، بغض را توی چهره‌اش دیده بود. ☘️می‌دانست دل نازک محدثه، شکسته و کمی از او دلخور است. این بود که می‌خواست قبل زیارت، از خواهرزاده‌اش، حلالیت بطلبد. محدثه هل شده بود. به من من افتاد تا اینکه بالاخره زبانش در دهان چرخید: « بله. دایی جون. خوش می‌آیید. منتظرتون هستیم. کی می‌رسید؟» ✨دایی با خوشحالی گفت: «احتمالا حوالی سه.» محدثه از اینکه وقت بیشتری دارد، خوشحال شد. دلش هم برای دایی تنگ شده بود. فقط آرزو می‌کرد تا وقتی برسد، توانسته باشد خانه و ناهار را آماده کرده باشد. 🍃جارو را رها کرد به آشپزخانه رفت و از فریزر، گوشت را برداشت و توی قابلمه گذاشت. سراغ کیسه‌ی برنج رفت. از کابینت زهوار در رفته، کیسه را بیرون کشید و دستی میان برنج‌ها گرداند. ذرات ریز استوانه‌ای مشکی و توسی، نظرش را به خودش جلب کرد؛ بازهم دست گرداند. یکی از آنها را بین انگشتانش فشار داد؛ پودر توی دستش پخش شد. ناخودآگاه دستش را سمت بینی ببرد اما بوی خاصی نمی‌داد. 🌾یادش آمد چندروز پیش یک موش سفید کوچک، از زیر پایش در آشپزخانه رد شده بود و بعدتر چسب موش هم افاقه نکرد. دو دستش را روی سرش کوباند: «ای خدا بدبخت شدم. برنج دیگه‌ای هم ندارم. محسن هم که تلفن جواب نمیده.» 🍃 ناخوداگاه سرعت حرکت‌هایش چند برابر شده بود و قلبش تند و تند می تپید. مجبور شد همه‌ی برنج‌ها را توی سینی بریزد و دانه دانه، فضله‌های موش را در بیاورد. می‌دانست که اگر خشک باشند، با خارج کردنشان و شستن برنج، مشکل حل می‌شود؛ اما باید خیلی دقیق، دانه به دانه، می‌گشت و همه را جدا می‌کرد. وقتی که خیالش از آخرین دانه، هم راحت شد، ساعت یک بود. 💫برنج‌ها را بالاخره با وسواس زیاد آبکشی کرد و خدا خدا می‌کرد. چیزی از چشمش، جا نمانده باشد.بوی قرمه سبزی که خانه را پر کرد، خیالش کمی راحت شد‌؛ به این فکر می‌کرد که از محسن بخواهد چند تله‌ی موش بخرد و خانه را سمپاشی کند تا گرفتار برنج با فضله‌ی موش نشوند. 🎋عقربه‌ها که روی عدد سه نشست، دایی زنگ در را به صدا درآورد. محدثه سمت در رفت. چادرش را سر کرد و خودش را در آینه وراندار کرد. همیشه که نمی‌توانست قسر در برود. اول و آخر، هم دایی و هم بقیه باید قضیه‌ی بچه‌دار نشدن او و احمد را قبول می‌کردند‌. عشق بین آن دو چیزی نبود که حتی عشق به فرزند، بتواند مانع آن شود. 🍃در را که باز کرد، دایی یک دسته گل بزرگ را جلوی رویش گرفت.روی کارت نوشته بود؛ برای عرض عذرخواهی. 🆔 @masare_ir
✍️تباه ✨ولَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ ...* 📌کارای قشنگتو با منت‌گذاشتن، ضایع نکن! 📍کارای حال‌خوب‌کُنِ‌ت‌رو با کوچک‌کردن، تباه مکن! 💔کارای خوبتو به باد نده با شکستنِ یک دل، حتیٰ!! 🔸*اعمال خود را ضایع و باطل نگردانید. 📖سوره‌محمد، آیه‌۳۳. 🆔 @masare_ir
✨عشق به نماز 🌺 عماد از همان بچگی انس با مسجد داشت. با پدرش به شب نشینی ها طولانی به مسجد می‌رفت. همین باعث شد که عاشق حوزه شود؛اما جنگ‌های داخلی لبنان منصرفش کرد. 🍃وقتی هم عضو سازمان فتح بود؛ کمتر جوانی در آنجا پیدا می‌شد که مؤمن معتقد و نماز خوان باشد؛ حتی برخی‌ها عضو حزب کمونیست شده بودند. 🌾در همین اوضاع، عماد یکی از معدود جوانان سازمان‌ فتح بود که نه تنها نمازش را می‌خواند که مسجدی هم بود و کم و بیش در جلسات سخنرانی که در شیاح بیروت برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد. 📚 ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی،خاطره شماره ۶ و ۱۰ 🆔 @masare_ir
✍️خوابی با آرامش 🔅کودکان اغلب برای جدا خوابیدن از والدین، مقاومت می‌کنند و بهانه می‌گیرند. و اما راه‌حل: 🔸پدر و مادر باید به کودک خود کمک کنند تا او راحت بخوابد؛ یعنی بدانند که ترس از تاریکی، سکوت و تنهایی سبب می‌شود تا در زمان خواب، کودک نگران باشد. بنابراین در اتاق کودک، چراغ خواب کوچکی را روشن بگذاریم. 🔸هر شب با آرامش بعد از خواندن صفحه‌ای از کتاب قصه، کنارش بمانیم تا خوابش ببرد. 🆔 @masare_ir
✍عشق مادر 🍃صدای بازی بچه‌های همسایه تمام کوچه را پر کرده‌ بود. کوچه‌ی نسبتاً عریض و طویل و در عین حال درب و داغونی داشتیم که مادرم همیشه‌ی خدا نگران بود که بچه‌ها موقع عبور از کنار چاله‌ها در یکی از آن‌ها بیفتند و طوری‌شان بشود. ☘آن‌روز پسرها دزدکی و به دور از چشم مادر، قرار فوتبال آن هم در لابلای همین چاله‌ها گذاشته بودند. مادر که برای شام مهمان داشت، از صبح این طرف و آن طرف می‌دوید و کارهایش را تو در توی هم انجام می‌داد. روی درس‌خواندن من هم که حساسیت زیادی داشت، می‌گفت که حتما باید دکتر بشوم. 🎋 از بد روزگار فردای آن‌روز امتحان داشتم برای همین به من اجازه‌ی تکان خوردن نمی‌داد. پسرها هم که فقط اهل آتش سوزاندن بودند. سر و صدایشان تمرکزم را بدجور بهم می‌ریخت برای همین موقعی که یواشکی و توپ به بغل از جلوی چشمانم رد شده و به کوچه‌ی کذایی رفتند، مادر را مطلع نکردم تا از شر سر و صدای سرسام‌آورشان خلاص شوم و درسم را بخوانم. 🌾مادر که دیگر متوجه عدم حضور پسرها شده‌بود، فریادکرد: «وروجک‌ها کجا رفتین؟! خدا بخیر کنه حتماً باز دارین خراب‌کاری می‌کنین...» همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که نتوانستم ساکت بمانم و جریان خروج یواشکی‌شان البته به غیر از قسمت پنهان‌کاری خودم را برایش گفتم. 💫مادر با عصبانیت چادرش را برداشت و در حالی که به سرعت و با دلهره از پله‌ها پایین می‌رفت همین‌طور به خط و نشان کشیدن‌هایش ادامه می‌داد. به پله‌ی آخر نرسیده‌بود که صدای وحشت‌ناکی از کوچه، کلماتش را در کامش خشکاند و دیگر نتوانست ادامه دهد و یک لحظه ایستاد و دوباره به حرف آمد: «خانه خراب شدم.» ⚡️یکی از همسایه‌ها که اکثراً حامل خبرهای بدِ محله بود، مدام یا زنگ در را می‌زد و یا با مشت به در می‌کوبید و همزمان اسم مادرم را صدامی‌زد؛ «عذرا خانوم، کجایی خواهر؟! بچه داره از درد می‌میره...» من که استرس وحشتناکی گرفته‌بودم خواستم خود را به در برسانم، اما مادر زودتر از من رسیده و در را بازکرد و قبل از اینکه چیزی بپرسد، زن همسایه شروع‌کرد به شرح ماوقع. 🍂آن لحظه بود که فهمیدم نگرانی‌های مادرم اصلاً بی‌راه نبوده، امید، برادر کوچکترم موقع بازی، در بزرگترین چاله‌ی وسط کوچه افتاده و پایش به طرز فجیعی شکسته‌ بود. مادر تا بالای سرش برسد در چند جمله از امید و روزگار و شهرداری و حتی از بچه‌های همسایه که با هم دست به یکی کرده و این فاجعه را بار آورده‌ بودند، شکایت می‌کرد و بر سر و رویش می‌کوبید. با خود فکر می‌کردم مادر حتماً امید را تنبیه سختی می‌کند که حتی فلک هم به خود ندیده‌ باشد. ☘اما در کمال ناباوری دیدم او را با گریه بغل‌کرد، بوسید و به آرامی دستی بر پای شکسته‌اش کشید و چون خوشبختانه شکسته‌بندی را از پدربزرگ به ارث برده‌ بود با احتیاط لازم در کنار همان چاله‌ی پردرسر مقدمات کار را انجام داد و بعد به کمک همسایه‌ها امید را به خانه آوردند. 🆔 @masare_ir