#بسم_الله
#یک_حبه_نور
☀️سلامِ خدا
💎روزهای سختی را میگذراند. اما هرگز گلایهای نمیکند. دلش به خدا و لذت معنوی مراقبت از مادر قُرص است و به دعای خیر مادر بعد از هر بار خدمت فرزندی.
💡مخصوصاً وقتی میبیند که خدا همیشه حواسش به او هست و هر وقت کم میآورد سلام خدا آرامش میکند که مخصوص صابران است.
✨"سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ ؛ سلام و تحیت بر شما باد که صبر پیشه کردید ..."
📖سورهرعد، آیهی۲۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨صراحت مؤدبانه
🍃شهید بهشتی در مورد نظم و وعدههایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار شهید صدر مباحثه داشتیم.
☘️روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای مطهری جلوی در با شما کار دارد. آقای بهشتی گفت: «برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت.»
🌾 ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول دادهام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد.
🌺من به ایشان گفتم: «من معذرت میخواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمیتوانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند.»
🍃بعد فرمودند: «ناراحتیشان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود.»
راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژهای
📚 عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، صفحه ۴۲ و ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️میخواهی محبوب باشی؟
#قسمتچهارم
شما میتوانید یک مخفیکاری شیرین، در خانه راه بیندازید. 😁
💌دور از چشم همسرتان، کارها و محبتهای مخفیانه و به موقع برایش انجام دهید. به عنوان مثال: در روز تولد او یک نامهی عاشقانه و تشکرانه برایش بنویسید.
🌱محبت مخفیانه که بیریا انجام میشود، ولو کوچک به نظر بیاید؛ ولی آثار زیادی به همراه دارد.
💞یکی از آثار آن این است که محبت شما در قلب همسرتان جای میگیرید و محبوب او میشوید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️عطر قرمه سبزی
🍃آفتاب تا وسطهای اتاق رسیده بود که محدثه بالاخره از خواب بیدار شد. خانه ساکت بود؛ اما صدای آواز پرندهها، کوچه را پرکرده بود.
☘️محدثه، همانطور درازکش، ساعت روی دیوار اتاق را نگاه کرد. عقربهها ساعت یازده را نشان میداد، دوباره چشمهایش را بست؛ اما انگار یک دفعه روحش داخل بدن پرتاب شده باشد، بلند شد و نشست. پتو را کناری زد و خود را به میز رساند. موهایش را شانه زد. بعد در آشپزخانه، از یخچال تکهای نان برداشت و خورد.
🌾دیشب مهمان داشت و او بعد از کار زیاد، خوابش برد و تازه ساعت یازده، بیدار شده بود. جارو برقی را وسط حال گذاشت که
تلفن همراهش زنگ خورد. سراغ تلفن رفت: «الو؟»
⚡️_سلام.چطوری عزیزم؟ شناختی؟ دایی اصغر هستم. صبح رسیدم. مهمون نمیخواید؟
🍃دایی، در مهران، جای دیگری نداشت.
آخرین بار که همدیگر را دیده بودند، دایی با کنایه، بچهدار نشدنش را به رخش کشیده بود؛ اما او فقط سکوت کرده بود. موقع خداحافظی دایی، بغض را توی چهرهاش دیده بود.
☘️میدانست دل نازک محدثه، شکسته و کمی از او دلخور است. این بود که میخواست قبل زیارت، از خواهرزادهاش، حلالیت بطلبد. محدثه هل شده بود. به من من افتاد تا اینکه بالاخره زبانش در دهان چرخید: « بله. دایی جون. خوش میآیید. منتظرتون هستیم. کی میرسید؟»
✨دایی با خوشحالی گفت: «احتمالا حوالی سه.» محدثه از اینکه وقت بیشتری دارد، خوشحال شد. دلش هم برای دایی تنگ شده بود. فقط آرزو میکرد تا وقتی برسد، توانسته باشد خانه و ناهار را آماده کرده باشد.
🍃جارو را رها کرد به آشپزخانه رفت و از فریزر، گوشت را برداشت و توی قابلمه گذاشت. سراغ کیسهی برنج رفت. از کابینت زهوار در رفته، کیسه را بیرون کشید و دستی میان برنجها گرداند. ذرات ریز استوانهای مشکی و توسی، نظرش را به خودش جلب کرد؛ بازهم دست گرداند. یکی از آنها را بین انگشتانش فشار داد؛ پودر توی دستش پخش شد. ناخودآگاه دستش را سمت بینی ببرد اما بوی خاصی نمیداد.
🌾یادش آمد چندروز پیش یک موش سفید کوچک، از زیر پایش در آشپزخانه رد شده بود و بعدتر چسب موش هم افاقه نکرد. دو دستش را روی سرش کوباند: «ای خدا بدبخت شدم. برنج دیگهای هم ندارم. محسن هم که تلفن جواب نمیده.»
🍃 ناخوداگاه سرعت حرکتهایش چند برابر شده بود و قلبش تند و تند می تپید. مجبور شد همهی برنجها را توی سینی بریزد و دانه دانه، فضلههای موش را در بیاورد. میدانست که اگر خشک باشند، با خارج کردنشان و شستن برنج، مشکل حل میشود؛ اما باید خیلی دقیق، دانه به دانه، میگشت و همه را جدا میکرد. وقتی که خیالش از آخرین دانه، هم راحت شد، ساعت یک بود.
💫برنجها را بالاخره با وسواس زیاد آبکشی کرد و خدا خدا میکرد. چیزی از چشمش، جا نمانده باشد.بوی قرمه سبزی که خانه را پر کرد، خیالش کمی راحت شد؛ به این فکر میکرد که از محسن بخواهد چند تلهی موش بخرد و خانه را سمپاشی کند تا گرفتار برنج با فضلهی موش نشوند.
🎋عقربهها که روی عدد سه نشست، دایی زنگ در را به صدا درآورد. محدثه سمت در رفت. چادرش را سر کرد و خودش را در آینه وراندار کرد. همیشه که نمیتوانست قسر در برود. اول و آخر، هم دایی و هم بقیه باید قضیهی بچهدار نشدن او و احمد را قبول میکردند. عشق بین آن دو چیزی نبود که حتی عشق به فرزند، بتواند مانع آن شود.
🍃در را که باز کرد، دایی یک دسته گل بزرگ را جلوی رویش گرفت.روی کارت نوشته بود؛ برای عرض عذرخواهی.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️تباه
✨ولَا تُبْطِلُوا أَعْمَالَكُمْ ...*
📌کارای قشنگتو با منتگذاشتن، ضایع نکن!
📍کارای حالخوبکُنِترو با کوچککردن، تباه مکن!
💔کارای خوبتو به باد نده
با شکستنِ یک دل، حتیٰ!!
🔸*اعمال خود را ضایع و باطل نگردانید.
📖سورهمحمد، آیه۳۳.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨عشق به نماز
🌺 عماد از همان بچگی انس با مسجد داشت. با پدرش به شب نشینی ها طولانی به مسجد میرفت. همین باعث شد که عاشق حوزه شود؛اما جنگهای داخلی لبنان منصرفش کرد.
🍃وقتی هم عضو سازمان فتح بود؛ کمتر جوانی در آنجا پیدا میشد که مؤمن معتقد و نماز خوان باشد؛ حتی برخیها عضو حزب کمونیست شده بودند.
🌾در همین اوضاع، عماد یکی از معدود جوانان سازمان فتح بود که نه تنها نمازش را میخواند که مسجدی هم بود و کم و بیش در جلسات سخنرانی که در شیاح بیروت برگزار میشد، شرکت میکرد.
📚 ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی،خاطره شماره ۶ و ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_عمادمغنیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️خوابی با آرامش
🔅کودکان اغلب برای جدا خوابیدن از والدین، مقاومت میکنند و بهانه میگیرند.
و اما راهحل:
🔸پدر و مادر باید به کودک خود کمک کنند تا او راحت بخوابد؛ یعنی بدانند که ترس از تاریکی، سکوت و تنهایی سبب میشود تا در زمان خواب، کودک نگران باشد.
بنابراین در اتاق کودک، چراغ خواب کوچکی را روشن بگذاریم.
🔸هر شب با آرامش بعد از خواندن صفحهای از کتاب قصه، کنارش بمانیم تا خوابش ببرد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍عشق مادر
🍃صدای بازی بچههای همسایه تمام کوچه را پر کرده بود. کوچهی نسبتاً عریض و طویل و در عین حال درب و داغونی داشتیم که مادرم همیشهی خدا نگران بود که بچهها موقع عبور از کنار چالهها در یکی از آنها بیفتند و طوریشان بشود.
☘آنروز پسرها دزدکی و به دور از چشم مادر، قرار فوتبال آن هم در لابلای همین چالهها گذاشته بودند. مادر که برای شام مهمان داشت، از صبح این طرف و آن طرف میدوید و کارهایش را تو در توی هم انجام میداد. روی درسخواندن من هم که حساسیت زیادی داشت، میگفت که حتما باید دکتر بشوم.
🎋 از بد روزگار فردای آنروز امتحان داشتم برای همین به من اجازهی تکان خوردن نمیداد. پسرها هم که فقط اهل آتش سوزاندن بودند. سر و صدایشان تمرکزم را بدجور بهم میریخت برای همین موقعی که یواشکی و توپ به بغل از جلوی چشمانم رد شده و به کوچهی کذایی رفتند، مادر را مطلع نکردم تا از شر سر و صدای سرسامآورشان خلاص شوم و درسم را بخوانم.
🌾مادر که دیگر متوجه عدم حضور پسرها شدهبود، فریادکرد: «وروجکها کجا رفتین؟! خدا بخیر کنه حتماً باز دارین خرابکاری میکنین...» همینطور داشت ادامه میداد که نتوانستم ساکت بمانم و جریان خروج یواشکیشان البته به غیر از قسمت پنهانکاری خودم را برایش گفتم.
💫مادر با عصبانیت چادرش را برداشت و در حالی که به سرعت و با دلهره از پلهها پایین میرفت همینطور به خط و نشان کشیدنهایش ادامه میداد. به پلهی آخر نرسیدهبود که صدای وحشتناکی از کوچه، کلماتش را در کامش خشکاند و دیگر نتوانست ادامه دهد و یک لحظه ایستاد و دوباره به حرف آمد: «خانه خراب شدم.»
⚡️یکی از همسایهها که اکثراً حامل خبرهای بدِ محله بود، مدام یا زنگ در را میزد و یا با مشت به در میکوبید و همزمان اسم مادرم را صدامیزد؛ «عذرا خانوم، کجایی خواهر؟! بچه داره از درد میمیره...» من که استرس وحشتناکی گرفتهبودم خواستم خود را به در برسانم، اما مادر زودتر از من رسیده و در را بازکرد و قبل از اینکه چیزی بپرسد، زن همسایه شروعکرد به شرح ماوقع.
🍂آن لحظه بود که فهمیدم نگرانیهای مادرم اصلاً بیراه نبوده، امید، برادر کوچکترم موقع بازی، در بزرگترین چالهی وسط کوچه افتاده و پایش به طرز فجیعی شکسته بود. مادر تا بالای سرش برسد در چند جمله از امید و روزگار و شهرداری و حتی از بچههای همسایه که با هم دست به یکی کرده و این فاجعه را بار آورده بودند، شکایت میکرد و بر سر و رویش میکوبید. با خود فکر میکردم مادر حتماً امید را تنبیه سختی میکند که حتی فلک هم به خود ندیده باشد.
☘اما در کمال ناباوری دیدم او را با گریه بغلکرد، بوسید و به آرامی دستی بر پای شکستهاش کشید و چون خوشبختانه شکستهبندی را از پدربزرگ به ارث برده بود با احتیاط لازم در کنار همان چالهی پردرسر مقدمات کار را انجام داد و بعد به کمک همسایهها امید را به خانه آوردند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍مختار
🗺خداوند انسان را آزاد آفرید تا با اختیار و انتخاب خود، مسیرش را انتخاب نماید.
🌱 در این مسیر برای او کتاب و پیامبر را فرستاد تا بتواند آگاهانهتر تصمیم بگیرد و اشتباهی از او رخ ندهد.
🍂 اما اینکه برخی ایمان نمیآورند و کفر را انتخاب مینمایند؛ هیچ ضرری به خدا نمیزنند بلکه ضرر آن، متوجه خودشان خواهد شد، البته خداوند اگر بخواهد میتواند آیات قهر خود را برای نافرمانان بفرستد تا به اجبار ایمان بیاورند اما ایمان اختیاری، به از ایمان اجباری است.
✨«إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ لَهَا خَاضِعِينَ؛ ما اگر بخواهیم از آسمان آیات قهری نازل گردانیم که همه به جبر گردن زیر بار (ایمان به) آن فرود آرند.»
📖آیه۴، سورهی شعراء
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨برخورد با انحرافات
🍃مدتی بود که عضو یکی از هیئتهای عزاداری شده بودیم. با بچههای آنجا هم رفیق بودیم؛ اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمه شب عزاداری میکردند که نماز صبحمان هم از دست میرفت. مداح هیأت هم با ولی فقیه مشکل داشت.
🌾روزی یکی از دوستان درباره قالب هیئت تذکراتی به ما داد و گفت که اشتباه عمل میکنید. برای ما انتقال آن مطالب به مسئولین هیئت سخت بود؛ اما برای احمد نه. شروع کرد به تذکر اشتباهات. وقتی دید گوش به حرف نیستند، دور همه شان را خط کشید و با آنها قطع ارتباط کرد.
راوی: برادر و دوست شهید
📚کتاب سند گمنامی،صفحه ۳۳-۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_مکیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه با والدین صحبت کنیم؟
💡یکی از رفتارهای پسندیده، مهربانی با پدر و مادر است.
هرگاه فرزند در خانواده با ملایمت صحبت کند، رابطهاش با والدین صمیمی میشود.
🔘رفتارهای عاطفی بسیاری هست که فرزند میتواند از خود نشان دهد؛ مثلا هنگامی که خواستهای دارد، با لبخند و ملاطفت از والدینش بخواهد نه با لحن طلبکارانه.
✅هرگز نباید از یاد برد عطوفت با والدین؛ نشانهی قدردانی از آنهاست.
✨امام كاظم عليهالسلام: «الرِّفقُ نِصفُ العَيشِ.»؛ «ملايمت و مهربانى نيمى از زندگى است.»
📚ميزان الحكمة، ج ۴، ص ۴۹۴
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️نامهای برای تشکر
🍃وقتی روز تلخ و سختش را به اتمام رساند طبق عادت هرشب رختخوابش را کنار مادر پهن کرد، مادر بعد از یک روز پردرد، به لطف داروهای آرامبخش توانسته بود، بخوابد.
☘️چراغ اتاق را خاموش کرد که نور مادر را اذیت نکند. چراغ مطالعهی کوچکی را که نور کمی داشت، روشن کرد و در کورسوی آن شروع کرد به نوشتن نامهای برای خدا: «چقدر تلخ است سختی کشیدن عزیزت را جلوی چشمت ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد.
خدایا! میدانی که مادرم یک عمر با دردهای وجودش ساخته و صدایش هم درنیامده، اما دیگر، دردها خودشان شروع به فریاد کردهاند و مادر نمیتواند از کسی پنهانشان کند.
دیدی که امروز، هم آتش نذر و نیازم شعلهور بود، هم رقابت بین قطرات اشکم. خدایا به اندازهی بزرگی و مهربانیات شاکر و سپاسگذارم که صدایم را شنیدی. اشکهایم را دیدی و مادرم را دوباره برگرداندی و اکنون حال خوبش، علت خوب بودن من هست.»
🌾خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. رو به مادر کرد و در رختخوابش دراز کشید: «میخوام تا صبح نخوابم و همینطور نگات کنم، امروز یه لحظه فکر کردم که از دستت دادم. حتی یه لحظه فکرکردن به نبودنت، به اندازهی سالها، از عمرم کم میکنه ...»
🍃مادر، سرفهای آرام و ریز کرد. اما قبل از اینکه حرکتی بکند دخترش با لیوانی آب بالای سرش نشسته بود. انگار میخواست دختری باشد از جنس مادرها که محبتشان بیعلت و بیدریغ به سمت فرزندشان جاریست.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir