eitaa logo
مسار
359 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
565 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شکل‌گیری شخصیت کودک 🌱سلامت روحی کودک و نوجوان ارتباط مستقیمی با خانواده دارد. رابطه‌ی خوب والدین با فرزند؛ باعث می‌شود از همان دوران کودکی شخصیت فردی و اجتماعی او شکل بگیرد. ⭕️ اغلب مشکلات دوران نوجوانی یا جوانی میان والدین و فرزند، به ارتباط آن‌ها در سال‌های اولیه کودکی برمی‌گردد. 💡پندانه: از همان سنین کودکی رابطه‌ای صمیمانه و عاطفی 💞با فرزندان بر قرار کنید تا آن‌ها در مسیر موفقیت قرار بگیرند. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید می‌شد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریده‌بریده شروع به حرف‌زدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...» و دیگر نتوانست ادامه‌دهد و بی‌اختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. های‌های گریه‌هایش اشک همه را درآورده‌بود. 💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لب‌های دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانه‌ی این‌که چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کرده‌بود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک می‌ریخت و شانه‌هایش می‌لرزید، به زحمت خم شد و با دست‌های درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت. 🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغل‌کرده، بوسیده و نوازشش کرده‌است و این‌گونه خود را شرمنده‌ی بچه‌هایش می‌دانست. آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط می‌توانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشک‌های او را پاک کند. 💦سپیده می‌دانست هیچ‌کس تحمل دیدن اشک‌های پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنه‌ی دردناک، در حالی که دماغش را بالا می‌کشید، بی‌فکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل می‌خوام ...» 🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشده‌بود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه‌ را فرو داده، دنباله‌ی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانه‌ای که به حرف‌های بزرگ عادت کرده‌بود گفت: «منم می‌خواام، مثل این‌که من ته تغاری‌تونم ها !» 😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لب‌های صدیقه نیفتاده‌بود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همه‌چی داره ختم بخیر میشه» سپس رو به قاسم کرده و سعی می‌کرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «بنده‌ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم راشدی نیا نوشته: «من بوسیدن دست پدر رو خیلی انجام می‌دم. البته زمانی که پدرم حالشون خوب بود، همیشه صورتشون رو می‌بوسیدم و خداحافظی می‌کردم. هر موقع که می‌خواستم، بیرون بروم پدرم یه جورایی آماده بود تا مرا ببوسد برا خداحافظی😉ولی الان چند ساله که مریضه، بعضی مواقع فراموش می‌کنه، اما برا من فرقی نداره باز هم همون کار رو انجام میدم حتی خیلی بیشتر از قبل مثلا بعد دادن غذاش صورتش یا پیشانیش رو می‌بوسم یا در حین دادن غذایش هم، چندین بار دستش رو می‌بوسم و از زمانی که خونه مامانم میرم و برمی‌گردم چندین بار میگم بابا و مامان خیلی دوستون دارم. به آبجیم می‌گم می‌دونی چی شده؟ می‌گه: «چی؟» می‌گم: «خیلی دوست دارم.😀» هر بار یه مدلی یا می‌گم: «می‌دونی چی افتاد؟ می‌گه نه. می‌گم مهرتون. می‌گن کجا؟! می‌گم تو دلم» و کلی خنده رو لب‌هاشون می‌شینه؛ پدرم مریضه و همیشه خونه‌ست این جوری حرف می‌زنم تا بخنده.😀 ان‌شاءالله خداوند منان تمام مریض‌ها رو شفا بده و همچنین پدرم. التماس دعا.» 🌺خدایا! یاریم کن تا به والدینم؛ همچون مادری دلسوز نیکی کنم. *کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷ 😍 🆔 @masare_ir
✍ضرر بی ضرر 🎡همیشه مدار زندگی بر یک روال نیست، گاهی هم پر از پیچ و خم میشه که در این جور مواقع بعضی از افراد به جای این که صبوری کنند یا راه حلی برای این مسئله پیدا کنند، دچار تنش💥 های جسمی و روحی ‌می‌شن. ⚡️ تنش‌هایی که علاوه بر خودشون، سوهان روح بقیه هم میشن. همین مسئله سبب می‌شه که به مشکلات قبلی این مسئله هم اضافه بشه. 💡پس برای جلوگیری از مسائل و مشکلات بعدی و در تنگنا قرار ندارن خودمون و بقیه، راه‌حل‌های موضوع رو لیست و بررسی کنیم. ❌ ضرر رساندن به خودمون و دیگران ممنوعه. ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: «لا ضَرَرَ وَلا ضِرارَ.؛ زیان‌رساندن به خود و به دیگران ممنوع است. » 📚کافی، ج ۵، ص ۲۹۲ 🆔 @masare_ir
✨بالاترین قویه‌ی محرکه 🍃بچه‌ها از اين‌ همه‌ جابه‌جايي‌ خسته‌ بودند. من‌ هم‌ از دست‌ بالايي‌ها خيلي‌ عصباني‌ بودم‌. به‌ حسن‌ گفتم‌: «ديگر از جای‌مان تکان نمی‌خوریم، هرچه مي‌شود، بشود. بالاتر از سياهي‌ كه‌ رنگي‌ نيست‌.» 🌾حسن‌ خيلي‌ شمرده‌ گفت‌: «بالاتر از سياهي‌، سرخي‌ خون‌ شهيد است كه‌ بر زمين‌ مي‌ريزد.» گفتم‌: «خسته‌ شديم‌، قوه‌ي‌ محركه‌ مي‌خوايم‌.» دوباره‌ گفت‌: «قوه‌ي‌ محركه‌ خون‌ شهيد است.» 📚کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۵ 🆔 @masare_ir
✍راز زوج‌های موفق 💡یکی از اصول مهم در زندگی مشترک، تداوم زندگی شیرین و عاشقانه‌ است. 🌱اغلب زوج‌های موفق خودشان را درگیر مسائل کوچک نمی‌کنند، زیرا می‌دانند تنها کسی که تا آخر عمر در کنارش و با او زندگی می‌کند، همسرش است. 🗣آن‌ها همیشه احساسات خود را به یکدیگر می‌گویند و در برخی از کشمکش‌های بین خود صبوری می‌کنند؛ زیرا آگاه‌ هستند که اختلاف سلیقه بین آن‌ها دلیلش این است که در دو خانواده متفاوت و با شرایطی متمایز بزرگ شده‌اند. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 💔کسی دلش نمی‌خواست در آن لحظه که تلفیقی از زیبایی و دل‌شکستگی بود، یادی از گذشته‌هایی بکند که بدون محبت پدرانه‌ی او سپری شده‌ بود. همان زمان که پدر، دوست‌ داشتن خانواده را فقط در کارکردن و پول درآوردن، خلاصه کرده‌ بود. همیشه می‌گفت: «دوییدن به دنبال نان بر همه‌ چیز ترجیح دارد.» 👀قاسم وقتی بالا و پایین رفتن چشم و ابروی صدیقه را دید، با تعجب پرسید: «چی شده خانم؟!» صدیقه انگشتش را بر لب‌ گذاشت و گفت: «قاسم آقا! مث این‌که یادت رفت خبر خوبتو به بچا بگی!» قاسم دستش را بالا برده و بر پیشانی‌اش زد: «آخ! راست میگیا ... از کلانتری زنگ زدن، پسره رو لب مرز گرفتن، مثل این‌که وقتم نکرده پولایی رو که از دخترای مردم گرفته، خرج کنه.» 😇سپیده با خوشحالی دست‌هایش را به هم کوبید؛ «آخ جوون! چه خبر خوبی!» سایه که دیگر از آغوش پدر جدا شده ‌بود با شنیدن این خبر اشک‌هایش را پاک‌ کرده، چشم‌هایش را به زمین دوخت و این بار روان‌تر از دفعه‌ی قبل شروع به حرف‌زدن کرد: «می‌خوام ببینمش.» 🤝صدیقه جلو آمد و دست‌های سایه را در دستش گرفت و با آرامشی آمیخته با محبت گفت: «قربونت برم دخترم برا چی می‌خوای این‌کارو بکنی؟! تازه حالت داره بهتر میشه ...» سایه که تا آن روز با غرور و غُدبازی‌های بی‌جا اجازه نداده‌ بود صدیقه به او نزدیک‌ شود و برایش مادری کند. لطافت مادرانه‌ای را در نفس‌های او احساس می‌کرد و با کلمات محبت‌آمیز او جان می‌گرفت؛ «مامان صدیقه! من باید ببینمش.» 💦با شنیدن کلمه‌ی «مامان» اشک در چشم‌های صدیقه حلقه‌زد. از سر ذوق بی‌اختیار سایه را بغل کرد و محکم فشار داد: «خدایا! امروز چه روز خوبیه! » قاسم در حالی که سعی می‌کرد شادی‌اش را پنهان‌کند دستی بر سر سایه کشید؛ «تا قبل از روز دادگاه نمیشه. مرتیکه‌ی خوش اشتها شاکی زیاد داره. البته اگه لازم نباشه اجازه نمی‌دم ببینیش.» 🏃‍♂یاد حرف‌های سرگردی افتاد که در کلانتری، قضیه‌ی فرار ماهرانه‌ی سامان را تعریف کرده‌بود. سامان با هم‌دستانش جلوی دبیرستان‌ها، دخترهای تنها و افسرده را شناسایی می‌کردند و با ریختن طرح دوستی، آن‌ها را تحریک می‌کردند با تهدید به خودکشی، از پدرهایشان پول بگیرند تا کارهای خروج از کشور را برایشان انجام دهند. البته این قسمتش فقط برای فریب آن‌ها بوده. با شکایت چند خانواده، پلیس ردشان را می‌زند و به سایه می‌رسند و فکر می‌کنند سایه هم‌دست آن‌هاست. ⛓آخرین روزی که سامان با سایه قرار داشته، زیرکانه دیرتر سرقرار می‌آید تا مطمئن شود کسی مواظب سایه نیست. یکی از هم‌دستانش را جلو می‌فرستد و پلیس که از نیامدن سامان مطمئن می‌شود، سایه و هم‌دست سامان را دستگیر می‌کند و سامان فرار می‌کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «نگاه محبت آميز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم مرضیه قلیان نوشته: «اولین باری که دست بابامو بوسیدم در سن ۱۸ سالگی و قرار بود برم دانشگاه. پدرم بعد از کلی خرید لوازم التحریر و لباس‌های شکیل، مرا برای ثبت نام به دانشگاه برد. من موقع خداحافظی برای تشکر دستانش را بوسیدم و حس کردم که پدرم مانند یک کوه پشت منه و من به او دلگرمم، حس بسیار قشنگی بود.❤️» 🌺 خدایا! مرا برای خدمت به پدر و مادر توفیق عنایت کن! و روزی که هر انسانی به خاطر آنچه مرتکب شده جزا داده می‌شود و در برنامه جزا به آنان ستم نمی‌شود، مرا در زمرۀ آنان که عاقّ پدران و مادران‌اند قرار مده.۲ ۱. بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۰ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍️فرشته‌های معصوم کی گفته سخت نیست؟!🤔 سخت است. مادری را می‌گویم. ولی شیرینی‌اش بر سختی‌اش می‌چربد. 😍بگذار از وقتی بگویم که یک موجود زنده در وجودت رشد می‌کند! 🤰به وقت بارداری! ویار و سنگینی و بی‌حالی سخت است؛ ولی حس شیرین😇 دونفره بودن، تا به وقت تنهایی به غیر از خدا، با او هم حرف بزنی، می‌چربد بر سختی‌اش. 🌱درونت تکان می‌خورد و شنا می‌کند تا شادی را به دلت بیندازد. با پاهای کوچکش👣 لگدپرانی می‌کند تا زنده بودنش را فریاد بزند. 🧕به وقت زایمان! درد و رنج زایمان سخت است؛ ولی حس شیرین به چهره معصومش نگاه کردن، به سختی‌اش می‌چربد.👶 دست‌های کوچک و لطیفش را گرفتن، 🌱صدای گریه‌ی به دنیا آمدنش،🤱 برای مژده سلامتی‌‌اش را شنیدن، بزرگ شدن، با مکیدن از شیره‌ی جانت را دیدن، همه را آسان می‌کند. 👦به وقت رشد کردن! پوشک عوض کردن و شب‌بیداری‌ها سخت است.🤦‍♀ ولی حس شیرین کارهایِ کودکانه‌ و خنده‌هایش،😇 پیش چشم‌هایت قد کشیدن، چادر را سر و ته روی سرش انداختن و ادای نماز خواندن‌هایش، و مامان مامان گفتن‌هایش، جانت درمی‌رود. 👀چشم‌ انتظاری به وقت آمدن از مدرسه 💼 و سلامش را شنیدن، به سختی‌اش می‌چربد. 🧕من مادری را با تمام سختی‌هایِ دلچسبش دوست دارم! خانه‌ای 🏡که پُر از فرشته‌های معصوم شود، بهشت است. چنین بهشتی را برای تمامی زنان سرزمینم، آرزو 💫می‌کنم. 🆔 @masare_ir
✨هم صحبتی شیرین با همسر 🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید. 🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح می‌نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی‌شدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم می‌آمد. خیابان که می‌رفتیم، می‌گفت: «نخند! بد است. من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت.» 💫خیلی اظهار محبت می‌کرد. از جبهه که آمده بود، می‌گفت: «نمی‌دانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازه‌ای که می‌گذرد، تحملش سخت می‌شود.» 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲ 🆔 @masare_ir
✍چند بار دل‌ امام زمان‌رو لرزوندی؟ ✨_حاج حسین یکتا: بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه. 🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه! اون وقتایی که گناهی ازم سرمی‌زد و مراعات دل امام زمان‌ رو نکردم. 🍃 ☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟ 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!» قاسم این‌بار به چهره‌ی وارفته‌ی سایه چشم دوخت. گویا سال‌ها او را ندیده‌‌ باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری می‌کرد و مهرش در وجود قاسم ریشه می‌دواند. ⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوباره‌ی قاسم، از صدیقه نامادری‌اش بدجنسی ساخته‌ بود که مدام سعی می‌کرد از چنگش فرار کند. در حالی‌که او همیشه سایه را دختر بی‌مادری می‌دید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمی‌گذاشت. 💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر می‌دید. دلش می‌خواست این لحظه هرگز تمام نشود. جلو رفت و با دست‌های لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید. قاسم دست بر شانه‌ی سایه گذاشت؛ «برای خونواده‌م جونم رو هم میدم ... تازه می‌خوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همه‌مون عوض بشه...» 👀تک‌تک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زده‌بودند. باور این‌همه تغییر پدر برایشان سخت‌ بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده‌ بود پدری‌اش را ثابت‌کند. مرتب‌ترین برنامه‌ی زندگی‌اش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی. 💫صدیقه و بچه‌ها که غافلگیر شده‌بودند، با هم پرسیدند: «جدی می‌گین؟!». قاسم شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب‌داد: «من کاملاً جدی‌ام، شما اگه نمیایین! با صدیقه می‌رم.» مریم زودتر از همه به طرف عروسک‌هایش دوید و با دو تا از آن‌ها برگشت: «بابا جون من که آماده‌م. بریم.» صدیقه که قربان صدقه‌‌ی مریم می‌رفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچه‌م نیستینا بجنبین دیگه.» 💼چمدان‌ها و لوازم سفر آماده‌ و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کرده‌بود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد. قاسم که با شوق خانواده‌‌اش احساس شرمندگی را تجربه می‌کرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همه‌مونو با هم طلبیده.» شادی و ذوق بچه‌ها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانواده‌اش اشک او را نبینند. 🆔 @masare_ir