eitaa logo
مسار
358 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
565 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍واقعیت حجاب 🧕کسانی را می‌شناسم که حجاب دارند و بسیار خوشحال هستند؛ چرا که برای آنها یک افتخار است که خودشان را از نگاه دیگران پوشیده نگه می‌دارند. 🌱اگر ایمان شما ضعیف باشد، این نکته را متوجه نخواهید شد و برایتان مهم نخواهد بود. 🔥فقط می‌خواهید که با دیگران اختلاط داشته باشید و می‌خواهید آن‌طوری زندگی کنید که آن‌ها می‌گویند. 🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی سیفی با مجلس غیبت 🍃اگر در مجلسی غیبت می‌شد، شهید سیفی اول تذکر می‌داد و در صورت اعتنایی، خودش بدون اینکه بی‌احترامی به کسی کند، از جلسه خارج می‌شد. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۸۷ 🆔 @masare_ir
✍پول داشتن خوبه اما...! 💰پول با همه‌ی به‌دردبخور بودنش نمی‌تونه نقش قهرمان زندگی آدم‌ها رو بازی کنه. 💥گاهی وقت‌ها به خاطر رقابت و مسابقه‌ای که با پول توی زندگی آدمها راه می‌افته همه چیز زندگی به هم می‌خوره. بعد این بهم ریختگی، اون وقت دیگه نه جلب توجه آدما و بزرگ شدن در نظر اونا برات مهم میشه، نه چشم هم چشمی و رقابت با خانوم همسایه و نه هیچ چیز دیگه. 🙇‍♀🙇‍♂ چون دیگه حاضری برای داشتن اون چیزایی که قبلاً داشتی و با ندانم کاری خودت از دستشون دادی، هر چی داری بدی. 💡 البته وقتی دیر بشه دیگه نمیشه کاریش کرد. اون‌وقته که میگی التماس اندکی گذشته‌ی بی‌پول و کم‌پولم. 🙏🏻 🆔 @masare_ir
✍️قهرمان من 🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجره‌ای با قاب آهنی ایستاده‌بود که شیشه‌های ترک‌خورده‌ و پرده‌ی ضخیم و رنگ و رو رفته‌اش گویای وضع مالی پایین خانواده بود. ⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر می‌کرد که دختر یک پدر زحمت‌کش و معتقد را فقط کینه و لج‌بازی‌های احمقانه‌اش می‌تواند این‌گونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس‌ کند که در آن با دو خواهرش هم‌اتاقی می‌شد. گوشه‌ای از آن اتاق را هم ردیف رختخواب‌‌های خانواده اشغال‌کرده و جای یک نفر را می‌گرفت. 😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری‌ از اتاق بیرون بیاید. سپیده با عمیق‌شدن در چشم‌های سایه دلش‌ گرفت. پدر همیشه می‌گفت: «این بچه، تندی و زیاده‌خواهی‌ را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش می‌دونه.» 💥برای این‌که حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده‌ بودم.» سایه با شنیدن این جمله‌ انگار خاطره‌ی دردآوری یادش افتاده‌ باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه‌اش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکه‌ی نامرد هم همیشه اینو می‌گفت. دیگه باورم شده‌بود که به خاطر خودم دوستم داره ...» 😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لب‌هایش را به نشانه‌ی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه می‌کرد گفت: «ای بابا! این‌که نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته‌ بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.» کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشه‌ی لبش ادامه داد: «خودتم که می‌خواستی نامردی بکنی ...» 👀بعد چشمهایش را درشت‌ کرد و دست بر چانه‌ی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجه‌های مامان من می‌خواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! » سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچ‌کس تو این خونه منو نمی‌خواد، حتی بابا ... » وسط حرف‌هایش، چهره‌ی خجالت‌زده‌ی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش صف بسته‌ بود و او مدام با پشت دست آن‌ها را پاک می‌کرد. 🍁در حالی‌که با یادآوری آن لحظه‌ی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته‌ بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده‌ بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم می‌تونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده‌ بود ...» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: «هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده می‌شود. از حضرت سؤال کردند: «حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟» فرمود: «آری خداوند بزرگتر و پاک‌تر است.»۱ 🍃🌺🍃🍃 ☘آقای امیر خلیلی نوشته: «واقعیتش چند سالی هست که این نوع پویش‌ها راه افتاده است. ما قبلا اصلا تو این راه نبودیم؛ شاید هم از خجالتمون بوده که دست پدر و مادرهامون رو نمی‌بوسیدیم. خدارو شکر بعضی فرهنگ‌ها باب شد و باعث شد که توفیق بشه و من اولین بار، بر دستان پدرم بوسه زدم... خیلی حس نابی بود و تا حالا لذت این حس رو نچشیده بودم؛ ولی هیچ وقت اون حس و خاطره‌ی شیرین از یادم نمیره❤️» 🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان(والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲ ۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳ ۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴ 😍 🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم مثل جوجه رنگی‌ای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒 😶میتونی یکم به خواسته‌هام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟ ✅این بار با احترام خواسته‌هامو از گیت رد کن! 🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش 🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت. ☘می گفت: «اگر می‌توانید، بدون بی‌هوشی عملم کنید. ولی اجازه نمی‌دهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) می‌گویم، شما عمل را شروع کنید.» 📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵ 🆔 @masare_ir
✍محبت را قطع نکنید ⚡️اگر کودکتان برخلاف قوانینی که قبلا به او یادآوری کردید کاری انجام داد، از گفتن " کارت خیلی زشت بود دیگه دوست ندارم" خودداری کنید. 🚫 💡به کودک یاد دهید که از رفتار او ناراحت هستید اما محبت خود را به او هرگز❌ قطع نکنید 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من ⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدی‌اش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمی‌دونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...» و خاطره‌ای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامه‌داد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موش‌خورده‌ش پوستمو می‌کنه.» 😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدت‌ها داشت می‌خندید و این برای سپیده زیباترین صحنه‌ی روزهای اخیر بود. با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفته‌بود. از قیافه‌ی گرفته‌اش می‌شد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرنده‌ای که با احساس خطر، از لانه‌اش بپرد، از صورت و لب‌های سایه پرید. 🚪چهره‌ی تکیده‌ی پدر، او را شوکه کرده‌بود. پدر در این مدت خیلی پیر شده‌بود. چشم‌هایش گود افتاده، چروک‌های دور چشمش بیشتر و خط خنده‌اش عمیق‌تر شده‌بود. بی‌اختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوخته‌بود. یکی از دستانش را مشت کرده‌ و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه داده‌بود. با عصبانیت، از پشت سبیل‌های ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خنده‌تون نمیاد ...» ☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشم‌هایش را از گل‌های قالی نمی‌گرفت و انگشت‌های پاهایش را روی هم سوار و پیاده می‌کرد. سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمی‌آورد رو به پدر کرد و دست‌هایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بی‌خیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوق‌مرگ‌ میشم ... تو چی سایه؟!» فکر پول‌های بی‌زبانی که سایه با تهدید و تُخس‌بازی از پدر می‌گرفت و به گفته‌ی خودش برای روز مبادا پس‌انداز می‌کرد، اجازه نمی‌داد مستقیم به چشم‌های پدر نگاه‌کند. 💦با سقلمه‌ی سپیده از جا پرید و قطره‌ای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمی‌ذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.» وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش می‌کند با لب‌های نازکش ادای بوسه درآورد و بدون این‌که پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد. 📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستاده‌بود و تند تند ذکر می‌گفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 💠«...و بالوالدین احسانا...»؛ «و به پدر و مادر نیکی کنید...»* 🍃🌺🍃🍃 ☘خانم میراحمدیان نوشته: «چالش شما خیال مرا به پرواز درآورد به سال‌هایی که هجده ساله بودم، برای ادامه تحصیل به شهری دور از وطن کوچ کردم. یادش بخیر دوران درس و خوابگاه و دوستی‌های شیرین. یکی از اساتید ما عادت داشت، قبل از شروع درس یک نکته‌ی اخلاقی بگوید. یک روز در مورد مقام پدر و احترام به او حرف ‌زد. آخرین حرفی که گفت، در ذهنم ماند و بعد از سال‌ها پژواک آن هنوز هم به گوشم می‌رسد. استاد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه پدراتون زنده‌ن، در اولین فرصت دستشونو ببوسید. توی دلم گفتم: «آخه چه‌جوری؟! خجالت می‌کشم. اونوقت می‌گن داره خودشو لوس می‌کنه!» با خودم قرار گذاشتم برای یکبار هم شده ببوسم، تا این طلسم شکسته شود. بعد شش‌ماه دوری از خانواده، راهی وطن شدم. وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، سوار تاکسی شدم. زنگ خانه را که زدم، مادر آن را باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. قربان صدقه‌های او همه‌ی اعضای خانه را به سمت در کشاند. چشمم به پدر افتاد. لبخند به لب، ما را نگاه می‌کرد. ساک و کوله‌ام را روی زمین رها کردم و خودم را به او رساندم. کمی در آغوش او به صدای قلب مهربانش گوش دادم. بعد خودم را عقب کشیده، دست زبر و چروکیده‌ی او را با دستهایم گرفته و سرم را خم کردم، لب‌هایم را روی آن گذاشته و بر آن گلِ بوسه کاشتم. شادی در تمام رگ‌هایم جاری شد. چشمان پدر برق می‌زد. دو طرف سرم را با دو دست گرفت. بوسه‌ بر پیشانی‌ام زد. خواهرها و برادرهایم هاج‌واج نگاهم می‌کردند. بماند بعد از آن تیکه‌پراکنی‌ها شروع شد.‌ از آن به بعد بارها دست پدر را بوسیدم؛ ولی هیچکدام به شیرینی و قشنگی آن روز نشد. برای سلامتی پدران دلسوز و روح پدران آسمانی صلواتی تقدیم می‌کنیم.» 🌺ای نام زیبایت همیشه اعتبارم خدمت به تو در همه حال ای پدرجان! هست افتخارم *سوره اسراء، آیه ۲۳ 😍 🆔 @masare_ir
✍آرایشی ناپسند 🔥کار زشت و جنایت شرم آور بت‌پرستان؛ این گونه بود که عمل خرافی را کاری پسندیده تصور می‌کردند و کشتن بچه‌های خود را یک نوع افتخار و یا عبادت می‌دانستند. ☄بينش خرافى باعث می‌شود انسانی فرزندش را پاى افکار پوچ خود قربانى كند و حتی عمل مجرمانه‌اش را توجيه نماید تا وجدانش آرام گیرد. ✨خداوند متعال در سوره انعام آیه ۱۳۷ می‌فرماید: «وَكَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ ۖ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ.»؛ «و اين گونه براى بسيارى از مشركان، بتانشان كشتن فرزندانشان را آراستند، تا هلاكشان كنند و دينشان را بر آنان مشتبه سازند؛ و اگر خدا مى‌خواست چنين نمى‌كردند. پس ايشان را با آنچه به دروغ مى‌سازند رها كن.» ☀️پندانه: توجیه گناه و آراستن زشتی‌ها از عوامل سقوط انسان است؛ همچون سقط جنین. 🆔 @masare_ir
✨دغدغه‌های شهید مصطفی احمدی روشن 🍃 اردوی جنوب رفته بودیم. همه بچه ها داخل سوله خواب بودند ولی مصطفی داشت سؤال پیچم می‌کرد. 🌾از اول اردو بند کرده بود که الان وظیفه ما چیست؟ چطور می‌شود فضای جنگ را در زندگی الان‌مان بیاوریم و مثل همان موقع زندگی کنیم؟ اصلاً آن موقع شما چه کار می‌کردید؟ بچه‌های شما چه کار می‌کردند که شهید می شدند؟ ☘من خوابم گرفته بود ولی مصطفی ول کن نبود. خیلی دغدغه داشت. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۰ 🆔 @masare_ir