eitaa logo
مسار
454 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
559 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دل‌تو تکوندی؟ 🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه. 💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن. 🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه! 🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم. 🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی نوروز رسید و تو همینی که همانی ! گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی! پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔 🆔 @masare_ir
✍ماهی قرمز 🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی. حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.» زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟» 💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو می‌خریم.» ✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.» 🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید. 🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.» اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.» آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…» 🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.» 💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد. 🆔 @masare_ir
✍چرخش بی معنی 🎶یه تیکه از موسیقی هست که میگه بی‌عشق جهان یعنی یه چرخش بی‌معنی؛ میخوام بگم آره واقعا همین طوریه ها!🤔 پس عاشق شید!💞 🍃زندگی به عشقه. عقل به آدما زندگی نمیده. عقل به آدم حساب و کتاب🧮 میده. چطوری بهتر درسا 📚رو بخونه. چطوری بخوره 🥙که آخرشم چطور پلاسیده بشه.... 🔥این عشقه که درون انسان رو مثل شعله روشن میکنه و زندگی می‌بخشه... این جمله رو شهید بهشتی خیلی خیلی قبل تر از موسیقی‌ها و دکلمه‌هایی که برای عشق نوشتن گفته: 💡عاشق کسی باش که محدودیتی برای دوست داشتنش نداری و تا ابد دوستت داره. 📻 برگرفته از سخنان شهید بهشتی 🆔 @masare_ir
✨ برپایی گود زورخانه در خط مقدم 🍃در مرحله دوم عملیات والفجر هشت، قرار بود در جاده ام القصر حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید. ☘علی آقا وقتی رسید، گفت: «بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟» کسی چیزی نگفت. تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد. 🌾ادامه داد: «اینجا گود زور خانه است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زورخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با کلاش میل گرفتیم و نوار شیر خدا هم مثل همیشه دم دست بود. روحیه ها شد توپ و آماده عملیات. راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید 📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱ 🆔 @masare_ir
✍دستم ننداز 😤بعضی وقتا هست که ناراحتم و اعصابم بهم ریخته. مثل اون روز که حسین ماشین‌ کنترلیش🚗 رو بهم نداد. ولی تو به جای اینکه بهم بگی که آروم🌱 باشم، یا بگی صبر کن خودم دو سه ماه دیگه برات میخرم🎁، یا حتی ازم بخواید با جمع کردن پولام💰 کمک‌تون کنم توی خریدنش، دستم انداختید و گفتید که یه مرد برای ماشین‌کنترلی ناراحت نمیشه😏! ولی بابا من بچه‌م😔. مرد نیستم ولی شخصیت دارم و ازت میخوام که توی حس‌هام باهام شریک بشی. چسب🩹 روی زخم باش. بتادین نه.🙃 🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت اول 🍃گرمای تابستان مغز استخوان را می سوزاند و آن را غیر قابل تحمل می کرد.
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد. ☘ زمانی که بعد از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب وارد آن منطقه شدند، فاطمه نه تنها از عقیده‌اش نسبت به انقلاب دست برنداشت و دچار سستی و شک نشد، حتی ناراحت شد که عده‌ای وارد شهرشان شدند و با سخنان باطل و رفتار نادرست بر ضد انقلاب چیزهایی می گویند. ⚡️ همسرش همچون فاطمه در راه دین بود. فاطمه و همسرش می‌دیدند که افراد ضد انقلاب هر روز به مردم خشونت می‌کردند. شب و نیمه شب به مردم حمله می‌کنند و آنان آزار و اذیت می‌دادند. 💫 همچنین ضد انقلاب در مجالس مختلفی حاضر می‌شدند و برضد دین و انقلاب با مردم صحبت می‌کردند و افکارشان را می‌شستند و بدبین می‌کردند؛ فاطمه و همسرش که از این اوضاع ناراحت شده بودند، هر روز از خدا می خواستند، فرجی شود تا اینکه فاطمه و همسرش با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند، بر علیه این افراد قیام کند و جلویشان بایستند. 🌾فاطمه اسدی و همسرش همکاریشان را با نیروهای سپاه و پیش‌مرگان مسلمان کُرد آغاز کردند. در این هنگام فعالیت‌های فاطمه اسدی و همسر ش آغاز شد و ضد انقلاب که از ماجرا مطلع شده بود ناگهان... ادامه دارد ... 🆔 @masare_ir
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه تحویل سال همگی با هم بعد از دعای تحویل سال، دعای فرج را زمزمه کنیم.🍃🌸🍃 🤲 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ 🤲 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار 🤲 ِیَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ 🤲 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ 🤲 ای تغییر دهنده دلها و دیده‏‌ها؛ ای مدبر شب و روز؛ ای گرداننده سال و حالت‌ها؛ بگردان حال ما را به نیکوترین حال 🌹اللّهُمَّ صَلّ عَلَی محَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجّل فَرَجَهُم ┄┅─✵🍃🌷🍃✵─┅┄ @masare_ir
✍لطفا بزرگ شید! 👧یه روزی اسم گذاشتن برای عروسکام و حرف‌زدن باهاشون به خیال اینکه با من حرف میزنن جای آبجی و داداش نداشتم، راحت بود.... 📆حالا که چند سال از بچگیم گذشته فکر می‌کنم ای کاش عروسک‌هامم مثل من بزرگ می‌شدن!😔 🆔 @masare_ir
✨قنوت های عارفانه شهید مجتبی اکبر زاده 🍃سال ۶۵ بود و در جاده اهواز اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی می‌دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف جماعت منتظر می نشست تا بچه ها جمع شوند. ☘موقع قنوت که می شد انگار یادش می رفت این همه جمعیت پشت سرش نشسته اند. سه بار با سوز و ناله می خواند: «اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک». در تاریکی هوا لرزش شانه هایش را می‌دیدم. با قنوت ملتمسانه اش یک گام به شهادت نزدیک تر می شد. بعد از نماز حاج آقا زیارت عاشورا می خواند و بغض ها یکی یک می ترکید. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۴ 🆔 @masare_ir
✍از ظرافت حرفت خوشم اومد 💁‍♀همیشه بهم میگی که بعد خاله‌بازی وسایلم رو جمع کنم و وسط اتاق نذارم پهن بمونن. بعضی وقتا یادم میره🙇‍♀ اما تو با خنده‌ای که توش خستگی و کلافگی از سربه‌هوا بودنم هست میگی: «زهرا جونم! باور کنم که میخوای مامان اذیت بشه با جمع کردن وسایلت؟»🥴 اینطوری میشه که یه‌چی تو دلم قلقلکم میده و میگه که زهرا دفعه بعدی با جمع کردن وسایلت بدون تذکر جبران کن!🤭 راستی دیروز که خونه مهسا اینا یادمون رفت اسباب‌بازیامون🧩 رو جمع کنیم، مامانش گفت که دیگه مهسا رو دوست نداره😯. یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش🤔. دلم هُری ریخت و شکست💔. اگه دوستم نداشته باشی چی‌کار کنم؟😔 🆔 @masare_ir
✍زمانی برای تو ⏰صدای تیک‌تاک ساعت خبر می‌داد لحظه تحویل سال، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. من به همراه امیرعلی، مامان و بابا به انتظار آمدن مهمان جدید به خانه‌مان بودیم. مهمانی از جنس شکوفه و باران! 🚿آواز امیر علی، داداش کوچکم در فضای حمام می‌پیچید و بعد از اکو شدن به گوش ما می‌رسید. وقتی هم از حمام آمد هنوز شیطنتش از سر و کولش می‌بارید: «مامان این آخرین حموم سال ۱۴۰۱ هم تموم شد، تا یک سال بعد حموم نمی‌رم.»😂 و باز از آخرین‌ها و آخرین‌هایی گفت که در این سال انجام داده می‌شوند. 🧕مادرم لب‌هایش کش آمد و گفت: «پسر قشنگم تلاشتو بکن که تو سال جدید هر روزش یه کار جدید و خوب بکنی تا امام زمان ازت راضی باشه حتی اگه اون کار کوچولو باشه.» امیرعلی که با حوله‌ی آبی‌رنگ موهای سیاهش را خشک می‌کرد، خود را روی مُبل رها کرد و گفت: «مامان چطوری کار بزرگ انجام بدیم که امام خوشحال بشه؟» 🧔‍♂بابا که از شنیدن صدای داداش و سؤالش ذوق کرده بود جواب داد: «پسر مهربونم اگه هر روز از سال جدید رو حتی شده یه کار کوچیک انجام بدی سال بعد ۳۶۵ تا کار خوب برای خودت جمع کردی که به دست امام زمان میرسه و خوشحالش میکنه.» مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت : «با اجازه بابایی نظرتون چیه امسال زهرا دعا بکنه؟!» بابا دستی به موهایش کشید. خندید و گفت : «چرا که نه! خیلی هم عالی حتما سال بعد هم امیرعلی میخونه و کم‌کم این دعا خوندن هم از دست من در میآد.»😄 📺ماهی‌قرمز توی تنگ بلوری می‌چرخد و می‌رقصد. آن را برمی‌دارم وسط سفره هفت سین می‌گذارم. کنار سفره روبه‌روی تلویزیون می‌نشینیم. لحظه‌ها از کنار لحظه‌ها مثل مسابقه دویی که نفر اول ندارد در حال عبورند. 🌤نفس عمیقی می‌کشم و دعا می‌کنم: «خدایا امام زمان ما رو برسون. امسال سال پر از برکت و اتفاق‌های خوب باشه، سالی که بیماری لاعلاج نمونه و همه مردم جهان در پناه امام زمان (عج) باشن قلبم تند و تندتر می‌زند. وقتش میرسد و لحظه کوچکی از سال قبل جایش را با لحظه جدید عوض می‌کند می‌گویم مولای ما بابای ما دعا کن برایمان!» صدای توپ می‌آید و عید می‌شود. خوشحالم آخرین و اولین حرف من در سال قبل و سال جدید به نام امام زمان زده می‌شود. 🆔 @masare_ir
✍جای هم بودن 💡بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن. آدم‌بزرگ بودن👩 بزرگترین آرزوی بچه‌ها و برگشتن به کودکی 👧هم آرزوی آدم‌بزرگ‌هاست. ⭕️فرق این دو آرزو در محال بودن و ممکن بودن آنهاست. ⏳اکثر آدم‌ها جایگاه‌ عمرشان را دوست ندارند، چون غافل‌اند از این‌که لحظات عمر به سرعت در حال رفتن‌اند و باید شکارشان کرد.🏹 🆔 @masare_ir