eitaa logo
مسار
418 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
560 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
مسار
✍هندوانه سربسته #قسمت_دوم 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد
✍هندوانه‌ی سربسته 🚌سوار اتوبوس شد و نیم‌نگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته می‌شد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود. از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال. 🙇‍♂۸ساعت یک‌جا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد. 🌑تلافی تمام شب‌بیداری‌هایش را در همین ۸ساعت درآورد و یک‌سر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نه‌چندان عمیق رفت. 👤دستی روی شانه‌اش میزند: _داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟! چشمانش را به آرامی باز می‌کند. نور چراغ‌های ترمینال چشمش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمی‌دارد و از اتوبوس پیاده می‌شود. 📱گوشی‌اش را چک می‌کند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هم‌اتاقی‌هایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود! 🛏 ملحفه‌ای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هم‌اتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمی‌دانست حکایت از چه ماجراهایی می‌دهد... ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟ 💡تا حالا دقت ڪردی هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت می‌ده. باور نداری؟!😳 بیا امتحان کن 🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند» ✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود. 📖سوره‌ابراهیم، آیه۷. 🆔 @masare_ir
✨شهید غلام رضا صانعی پور و خبر از محل شهادت 🍃شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید. ☘به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود. راوی: حمید شفیعی 📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰ 🆔 @masare_ir
✍صد سال دیگه کجایی؟ 💡بعضی فکرا می‌تونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم. مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔 🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچ‌کدومامون نیستیم! اونوقت عصبانیت و کینه‌هارو بریزیم دور.🧹 🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم. 🆔 @masare_ir
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچک‌های بزرگ شنیدی؟🤔 ⭕️باورت می‌شه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟ پس حتما کلیپ رو ببین🎥 ________ 🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز 🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد. اهالی خانه با شور و تکاپو آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید. 🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید. 🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟» 💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟ ⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش. 🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! » ✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.» سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند. 💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود. 🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد. 🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد. 🆔 @masare_ir
✍همه‌ی خلق ☀️شبیه خورشید، می‌سوزی تا به اطرافیان نور ببخشی. خورشید که نباشد، جهانی نیست.🌏 تو هم نباشی، هیچ‌کس نیست.🥀 🆔 @masare_ir
✨فعالیت های سیاسی شهید سید محمد تقی رضوی 🍃چند ماهی بیشتر از دوره سربازی محمد تقی نگذشته بود که نفس نفس زنان وارد خانه شد. با دستور امام به ترک پادگان ها، او هم فرار کرده بود. از او خواستم تا مدتی در خانه بماند تا قیافه اش تغییر کند. سید محمد تقی زیر بار نرفت. 🌾لبخند زنان گفت: «مادر! من فرار نکرده‌ام که در خانه بنشینم. آمده‌ام که فعالیت کنم و اعلامیه‌های امام را پخش کنم. می‌خواهم به جای اینکه روبروی مردم باشم، در کنارشان قرار بگیرم.» ☘موقع رفتن هم گفت: «اگر کسی از سربازها آمد سراغ من، او را به داخل خانه راه دهید تا لباس‌هایش را عوض کند.» راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید 📚کتاب سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ناشر: انتشارات سلمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۲۰ 🆔 @masare_ir
✍لحن صداتون چطوره؟ لحن صحبت ما به طرف مقابل می‌فهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟! 💡در برخورد با همسرتون، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوه‌ی چینش کلمات بیشتر دقت کن! 🌱لحن شما، می‌تونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بین‌تون کمک کنه. 🆔 @masare_ir
✍جشن خدا و فرشته‌ها 🧕محبوبه گیره‌ی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر می‌زدـ محبوبه می‌دانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانه‌اش با حجاب انس بگیرد. ⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشته‌ها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول می‌دم برات جایزه🎁 بگیرم. 🤷‍♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو می‌بستید؟» صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود. گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراته‌ت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.» هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!» 🆔 @masare_ir
✍دنیای تو 🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافت‌ها و لطافت‌هاست. دنیایی معطر؛ همچون گلستان. 🛳و تو را ناخدای کشتی خانواده‌ات قرار داد تا با خدا شوند . 🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری 🍃غلام‌حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس‌های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می‌گرفتیم. غلام‌حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچه‌های کوچک تر را دور خودش جمع می‌کرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان می‌داد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی می‌خرید و به بچه ها جایزه می‌داد. 🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع می‌کرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان می‌کرد. 📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶ 🆔 @masare_ir