✍دنیای تو
🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافتها و لطافتهاست.
دنیایی معطر؛ همچون گلستان.
🛳و تو را ناخدای کشتی خانوادهات قرار داد تا با خدا شوند .
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری
🍃غلامحسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاسهای مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد میگرفتیم. غلامحسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود. بچههای کوچک تر را دور خودش جمع میکرد و آیاتی که یاد گرفته بود را یادشان میداد. از پول تو جیبی های خودش هم مداد رنگی میخرید و به بچه ها جایزه میداد.
🌾مهمانی هم که می رفتیم، نوجوانان هم سن و سال خودش را دور خودش جمع میکرد و برای شان حدیث یا تفسیری از قرآن بیان میکرد.
📚کتاب ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان نشر: سوره مهر نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه۲۵ و ۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مثل یک لال!
🗣توقع میرود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقتها یکی از دو طرف یا هر دو، کمحرف و شاید خجالتی😶🌫 باشند.
💡یکی از تکنیکها و روشهایی که میتواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است.
ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید.
به طور مثال وقتی همسرتان لباسهایتان را اتو میکند و یا غذا🥘 میپزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است.
یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه میشود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم.
🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل میگیرید و ناامید نمیشوید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او
✍شهیده فاطمه اسدی
قسمت سوم
⛓همسرش را دستگیر کردند و به زندان خودشان در روستای «نرگسله» انتقال داد. فاطمه بعد از دستگیری همسرش از اینکه نانآور خانهاش و پشت و پنهاش را دستگیر کرده بودند و تنها بود، اما هیچ نارحت نبود بلکه خیلی مقاومتر و محکمتر شده بود.
☘هر موقعیتی که فراهم بود، با خانمهای همسایه، در مغازه یا مجلسهایی که وارد میشد، توضیح میداد که این افراد چهقدر بد هستند و چهره واقعیشان را آشکار میکرد.
🧕فاطمه خسته و دلسرد نشد و با اینکه مسیرش تا روستای نرگسله سخت بود، اما هر روز میرفت و همسرش را از نزدیک میدید و در جریان اتفاقاتی که میافتاد قرار میداد.
⚡️با اینکه سختیها بسیار داشت، ناراحت بود؛ ولی به آنها نگفت که همسرش را آزاد کنند عقیدهاش این بود که «اینها حقیرتر از آن هستند که من التماسشان کنم».
💞فاطمه هنگامی که به ملاقات همسرش میرفت؛ از سختی زندگیاش نمینالید که مبادا روحش دچار خستگی شود، اما همیشه یه توصیه به او می کرد که..
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍دنیا دوستی و خطاها
💡دوست داشتن هم باید به اندازه باشد. نمک بیشاز حد شور میکند و کم، بدون مزه. علاوه بر این تنها مشتری دستپخت ما، خودمان نخواهیم بود.
🧂دنیا دوست داشتنیست و شوری در این دوست داشتن، علاوه بر ضرر زدن به ما، به دیگران و کسانی که راضی به اذیت😖آنها نیستیم میشود ❌پس در انتخاب دوستداشتنیها دقت کنیم
✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلِّ خَطيئَةٍ
دنيادوستى، ريشه هر خطايى است.
📚تحف العقول، ص 508
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهیدی که می خواست با خدا آشتی کند
🍃گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم سنگر خودمان.
🌾شب بچهها داخل سنگر به مناجات و عزاداری پرداختند. حسن خاصی پیدا کرده بود. بعد از مراسم با حمید رجب نسب بیرون رفتند و تا ساعت.ها مشغول صحبت بودند. بعد از نماز صبح مشغول استراحت بودیم. حوالی ساعت هشت، صدای انفجاری ما را بیدار کرد.
☘خمپاره به آبهای میان ما و دشمن خورده بود. تازه وارد سنگر ما، در حال شنا شهید شده بود. حمید می گفت: «آن شب از این که جوانیاش را در راه باطل سپری کرده بود، خیلی شرمنده بود. میگفت: «می خواهم با خدا آشتی کنم.»
💫خدا می داند! شاید در حال غسل توبه بوده است. خدا میخواست او داخل آب شهید شود تا لباسی همراهش نباشد که آبرویش برود. همان لباسی که بعدها در گوشه سنگر پیدا کردیم و در جیبش عکس نامناسبی قرار داشت.
📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۳۳ و ۱۳۴
#سیره_شهدا
#شهید_گمنام
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍با صبر و ملایمت مسائل حل میشود
💡توجه به حالات و روحیات افراد در خانواده اهمیت دارد و در نوع جوابی که از طرف مقابل می گیرد، اثر گذار است. 🌱
برای نمونه گاه فرزند در اثر بیماری🤧 یا مسئلهای در آن لحظه تمایل به خوردن غذا یا صحبت با کسی ندارد.😶
🔹 در این هنگام با توجه به این نکته بدانید که پافشاری و عصبیت بر خوردن غذا یا صحبت کردن با او، فرزند را لجباز میکند
🔹ثانیا، با رفتار عجولانه، فرزندتان قادر به غلبه بر آن مسئله یا بیماریاش نخواهد بود و این لجبازی و نگرانی برای او و شما مشکلات و ناراحتیهای دیگری ایجاد میکند.
😇 بنابراین در این جور مواقع با حفظ آرامش و خونسردی و ملایمت، صبر کنید و به طرف مقابل اجازه بدهید که آن مسئله را حل کند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جلسهی اضطراری
🗣 من بیشتر میگویم و او بیشتر میشنود و کمتر میگوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ میگویم:« من زیاد تلاش میکنم. آرمانگرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.»
🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفتهام. این یعنی مذاکرات خوب پیش میرود. این یعنی خیلی چیزها روی برگهها باقی مانده که نگفته و نپرسیدهام.
اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم میگیرد؟ درخواست جلسهی اضطراری میدهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت میشود.
📅 روز موعود فرا میرسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است.
جلوی آینه میایستم، به موهای سیاهم شانهای میزنم. هرچه مادر میگوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری میری جلسه خواستگاری! »
ولی مرغ من انگار یه پا دارد!
لبهایم کش میآید و اشاره میکنم به پیراهن سبز و ساده پاسداریام: «مگه این چِشه؟ »
مادر به عادت همیشگیاش زیر لب ذکر « لاالهالاالله » با چاشنی « از دست تو! » میفرستد.
🚔نزدیک خانهشان که میرسیم دلشوره به جانم مینشیند.
حالت غریبیست!
داخل کوچهشان غُلغُلهای از جمعیت است.
چراغِ قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور میبینم که در حال چشمک زدن است.
جمعیت را میشکافم و خود را به محل حادثه میرسانم.
روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند.
🕊مردم از دخترخانمی میگویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده.
باقی حرفهایشان را نمیشنوم یا نمیخواهم که بشنوم.
وقتی که اشاره به آن خانه میکنند و میگویند: « خونهشون همینه »
سرم گیج میرود، کنار دیوار روی زمین مینشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم میاندیشم و به حال او غبطه میخورم.
#داستاک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍قهرمان زندگی
💢توی زمانی که هرکسی سعی میکنه به نوبهی خودش خواه یا ناخواه کاری کنه که تو فرزند عزیزت رو بکشی ...🥀
توی زمانی که همه هجمههای رسانهای، روی نداشتن و سقط فرشتته...🍂
توی زمانی که دو دلی که حالا بود و نبودش فرقش چیه؟🤔
به این فکر کن که تنها قهرمان زندگیش تویی... 💡
پس قهرمانش بمون و ازش با وجودت محافظت کن.🌱✊
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨هدیه الهی
🍃مادرم چهار دختر و سه پسر داشت. اما برای علیاصغر ناخواسته باردار شد. برای همین مادرم دارویی برای سقط جنین گرفت. شب دارو را درست میکند. همان شب خواب میبیند که بیرون از خانه هم همه و شلوغ است. در خانه را می زنند و او در رو باز می کند، يک مرد که بچهاي را در آغوش داشت به مادرم می گوید: «این بچه رو قبول میکنی؟»
💫 مادرم جواب می دهد: «من خودم بچه زیاد دارم نمیتوانم قبول کنم.» مرد هم می گوید: «حتی اگه علی اصغر امام حسین عليه السلام باشد؟»
🍀مادرم از خواب بیدار می شود، سریع سراغ دارو میرود و میبیند که یک نفر ظرف دراو را شسته و کنار گذاشته است. برای تعبیر خواب و مشورت پیش بزرگان آن زمان، آقای مصباحی و دستغیب رفت. گفته بودند: «شما صاحب پسر دیگری میشوی که بین شانههایش نشانه دارد، این بچه را نگه دار.»
🌾زمان گذشت بچه بدنیا امد. پسر بود. مادرم اسمش را علیاصغر گذاشت که بین شانه هایش جای یک دست بود.
💫شهید علی اصغر اتحادی در روز شهادت آقا امام سجاد علیه السلام در سال 1361 در عملیات محرم به شهادت رسیده اند.
#سیره_شهدا
#شهید_اتحادی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قیام کنید
بارها و بارها گفته شده که صمیمیت به معنای ترک ادب نیست.👀
🗣مثلا شما که با همسرتون راحت هستید نمیتونید توی جمع هرطور که دلتون خواست صداش کنید. یا خوبه که اگه همسرتون واردیه جمع شد، به احترامش بلند شید .✨
💡خب بالاخره همسری که با احترام شما عزتنفس پیدا کنه و مقبولیت، هم متقابلا این احترام رو بهتون برمیگردونه🌱، هم اینکه قابل اِتکاتر میشه.
از ما گفتن از شما هم انشاءالله شنیدن و عمل کردن.😁
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دورهمی
🎈عید امسال با عید دیگری از راه رسیده و خانواده ما مثل تمام خانوادههای دیگر خود را آماده ماه رمضان کردهاند
حتی از عضو کوچک خانوادهمان که روزه کله گنجشکی میگیرد تا بزرگترین عضومان.
🏡امسال همگی در خانه مادربزرگی هستیم که دیگر صدای قُلقُل سماورش را هنگام سحری نمیشنویم
از دختر و پسردایی کوچکم تا پسرخالههایی که هربار میخواهند سحری بیدارشان کنیم تا روزه بگیرند.
همه کنار هم مثل قدیمها جا میاندازیم و تا سحر بیدار میمانیم.
خانه مامان بزرگ مثل همیشه شلوغ و پلوغ و پرسروصدا شده.
📺مامانم صدای تلویزیون را زیاد میکند و می گوید: «ساکت شید داره دعا میخونه »
بقیه پسرها کشتی میگیرند و گوش نمیدهند و سروصدا راه انداختند من و زن داییام توی اتاق بالای پذیرایی خوابیدهایم و خالهام میگوید: «اگه ساکت نشید همسایه بالایی (علی آقا اینا) میاد سراغمون گناه دارن خوابیدن... عه! »
🧔پسردایی بزرگم دراز کشیده بچهها را مجبور کرده که با پا روی کمرش بروند شاید که بستنی🍦 یا یخمکی گیرشان بیاید یا بروند سرکوچه جیگرکی بزنند.
داییم که ته پذیرایی خوابیده مثل همیشه سرش را بسته و برای اینکه از زیر ظرف شستن سحری در برود، میگوید سردرد دارد و کسی بیدارش نکند بماند که سحریها را بیدار میشود.
🧑🦱🧑🦰حسین پسر خاله کوچکم و محسن پسردایی کوچکم در حال کشتی گرفتن هستن.
همان طور که گفتم دیوارهای خانه مامان بزرگم از حجم سرو صدا و شلوغ پلوغی در حال فروریختن هست حتی از فاجعه ۱۱ سپتامبر هم بدتر شده اگر زنده بمانم از شبهایِ دیگر اینجا برایتان می گویم😁
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir