✍توجه به فرزند
💡احترام و توجه به شخصیت فرزندان در خانواده بسیار اهمیت دارد؛ چرا که نوع رفتارهای والدین، سبب بهتر شدن برخوردها و روابط میگردد.
🔆هر کدام از اعضای خانواده دارای حقی میباشند که باید رعایت شود.
مثلاً در زمانی که فرزند در حال صحبت با والدینش است، سرشان را از داخل گوشی📱 یا تلویزیون برگردانند و به سخن فرزندانشان توجه کنند و خواسته او را برطرف کنند، چون عدم توجه🔻 به آنان سبب می شود که فرزند نسبت به والدین حس خوبی نداشته باشند و بدبین شوند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
🌳خانما تا حالا کشت و کار گل و گیاه داشتید؟
اینا سیبزمینیهای کشت خودمه(حسنا خانوم) که بزرگ شدن. یکیش رو هم برداشت کردم و دادم به آشناهامون.😍
از دختر کشاورز نباید کمتر از این توقع داشت.😌
یه باغچه بهش بدی ازش نهایت استفاده رو میبره. اینم یه جور کمک به اقتصاد خانواده میشه. بچههام همراه مامانشون خاک بازی میکنن و روح و روان همه شاد میشه.😉
از کثیفی بعدشم نمیترسیم، چون خدا برامون آب و مایع و حمام رو قرار داده تا پاک و تمیز به محیط خانواده برگردیم.😇
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیر دل پاوه قسمت دوم 🧔♂پدر همیشه به ما سفارش میکرد که : «راه خدا را بروید، با خدا باشید و به
✍شیردل پاوه
قسمت سوم
🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چون فوزیه درسهایش خیلی خوب بود.
😇پدر که علاقهی زیادی به فوزیه داشت و دلش میخواست تحصیلاتش را ادامه داده و به بهترین جایگاه علمی برسد،🎓 ته دلش راضی به کارکردن او در بیمارستان نبود.
برای همین از او خواست که فعلاً حیف است درسش را ادامه بدهد.
⚡️فوزیه در جواب پدرش گفت:
«درسم را هم ادامه میدهم، الآن میخواهم بهیاری 👩⚕شوم تا بهتر به مردم خدمت کنم.»
🌱فوزیه در حالی که شانزده سال بیشتر نداشت، در همان سازمانی که امتحان استخدام میگرفتند، «شیر خورشید» امتحان داد. معدل فوزیه خوب بود و آن زمان معدل روی استخدام نیرو تأثیر زیادی داشت.
📕او علوم و ریاضیاش خیلی خوب بود. پدرم هر زمان که میخواست حساب کتابی 🧮انجام دهد، از فوزیه کمک میخواست.
💡فوزیه قبول شد. بعد از امتحان،
دورههایی را در بیمارستان🏨 دویست تخت خوابی که در حال حاضر بیمارستان طالقانی نام دارد، گذراند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✍مهمترین نیاز روزانه!
📝خدایا بر لوح وجودم مینویسم،
کسی که تو را ندارد فقیرترین است؛ حتی اگر ثروتی بیپایان داشتهباشد.
خیری که تو بر ما نازل میکنی عین صلاح و نیاز ماست، حتی اگر از آن راضی نباشیم.🌿
🤲پروردگارا! به آنچه از خیر بر ما نازل می کنی، محتاجیم. خیرت را از نیازمندانت دریغ نکن.
✨«رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ »
📖آیهی 24 سورهی قصص
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
🤓 اولین گیاهی که تو باغچه میکارید چیه؟
آفرین👏
وقتی یه باغچه بیفته زیر دست یه خانوم، اولین چیزی که توش میکاره بوته گله🌸
بوته گل ما هر روز گل داد و با بوی خوش حیاط خونه رو معطر کرد و کل خانواده ازش لذت بردیم تا رسید به آخرین گلش🥺
یادم رفت از زمان پر گلیاش براتون عکس بگیرم. وقتی یادم افتاد که آخرین گل به بوتهاش نشست.😕
منم از همون آخری عکس گرفتم تا شمام ببینید و از زیباییاش لذت ببرید.😍
کاش میشد بوی خوشش رو هم باهاتون به اشتراک بذارم.🥰
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ زمان ظلم ستیزی
🍃در مأموریت منطقه سمیرم و پادنا، مرتب بین مردم میرفت و به درد دلشان گوش میکرد و به مسئولین منتقل میکرد.
شبی پیرزنی بیوه آمد که سگ همسایه جوجههایم را دریده و وقتی اعتراض کردم، پسرانش مرا کتک زدهاند و ترس جانم را دارم.
🌾 همان شب با توجه به خطر کمین ضد انقلاب، حرکت میکند و خسارت زن را از آنان می گیرد و تأمینش می کند.
می گفت: «کار شب و روز ندارد. مهم این است که برای حفظ کیان اسلام و انقلاب تلاش کرد و همین مسائل به ظاهر ناچیز اهمیت فراوانی دارند.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۰-۷۹
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍والدین عاملی برای دینگریزی
👨✈️شده تا حالا توی خیابون بچهت برای خریدن شکلات بهونه بیاره و از قضا از کنار آقا پلیسه رد بشید و به بچه بگید اگه به کارت ادامه بدی آقا پلیسه تو رو میبره؟👀
یا توی خونه به بازیگوشیش ادامه بده و بگید اگه بازم ادامه بدی میبرم دکتر آمپولت بزنه؟💉
اینجا باعث میشه که اون بچه از دکتر و پلیس، بترسه و جایگاه خوبی توی ذهنش نداشته باشن.😰
حالا فرض کنید از دست بچهتون کلافه میشید و میگید اگه تمومش نکنی خدا تو رو میبره جهنم!🙄
اینجا خدا میشه کسی که دنبال بهونهس تا آدما جیز بشن.😁
توی ذهن بچه این تصور باقی میمونه و موعظههای بیشتری نیاز هست تا این تصویر بعدا از ذهن بچه پاک بشه.🧨
💡با دیدن هر طرز فکر اشتباه بچه، به طرز تربیت خودتون رجوع کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍️سجیلهای قرن
🚁صدای بالهای دو هلیکوپتر بهم میخورد و خبر سقوط هلیکوپترهای سالم مانده را فریاد میزد.
تعدادی از هلیکوپترها هم از قبل در شعلههای آتش🔥 میسوختند.
عدهای سرباز با جیغ و فریاد به این سو و آن سوی بیابان میدویدند و آتش لباسهایشان شعلهورتر میشد.
🚌 مسافرین اتوبوس، همان زائران امام رضا☀️علیهالسلام که به گروگان گرفته شده بودند؛ هاج واج به ماجرا نگاه 👀میکردند و انگشت به دهان مانده بودند.
🧕فاطمهبانو به زنان زائری که دقایقی پیش، کنار هم از سرنوشت نامعلومشان میگفتند، خیره شد و تکرار میکرد: «جلالخالق جلالخالق، قربون قدرت خدا برم!»
👵بیبیسکینه از اتوبوس بیرون میرود، چشمانش را ریز میکند و به روبرو خیره میشود: «عه ببین تموم هوا پر از شنه! باد💨 از کجا پیداش شد؟!»
👮مأمورین نگهبان، زائران به گروگان گرفته را رها کرده و برای نجات جان خود به این طرف و آن طرف میدویدند.🏃♂️
خلبان از ترس و وحشت هلیکوپتر را از زمین بلند کرد در حالی که سربازی به آن آویزان بود.
🗣صدای جیغ و داد سربازان سکوت بیابان را شکسته و تاریکی شب🌌بر وحشت آنان میافزود.
🕊مأموران خدا اینبار به جای ابابیل و سنگریزههای پرتاپ شده از منقارشان، خود شنها شده بودند.
شنهایی که هر کدام بر دیگری برای اجرای فرمان خالقِ خود، پیشی میگرفتند تا مدال افتخار🎖مأمورین خدا را در تاریخ به اسم خود ثبت کنند.
👮♀️سربازان، فرماندهان و کماندوهای ابرقدرت جهان، آمریکای قُلدر با اتکا به قدرت پوشالی خود، در صدد ساقط کردن حکومت تازه تشکیل شده و نوپای ایران 🇮🇷بودند.
شنهای ریز بیابان طبس، قدرت خدا را به نمایش گذاشتند.
اُبهت خودساختهی قدرت نظامی آمریکا🇺🇸 شکسته شد.
🌃مردم ایران آن شب آرامترین شب عمر خود را پشتسر گذاشتند.
طلوع آفتاب آن روز دیدنی بود.
پیر جماران💫بعد از شنیدن آن خبر لبخند به لب جملهی تاریخی خود را به گوش جهانیان رساند: «شنها مأمور خدا ✨بودند.»
با شنیدن این سخن شنهای طبس در آغوش یکدیگر به رقص و پایکوپی مشغول شدند.
#داستانک
#طبس
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍یک پیشنهاد همهچی تموم
❌به جای اینکه دربه در به دنبال گوشی برای شنیدن دردهات بگردی و بعد از پیداکردن هم مدام دلت بلرزه که حرفهات رو جایی جار نزنه📣که آبروت به خطر بیفته،
⚡️سکوتت رو تو خلوتت بشکن، درست وقتی که فقط خودتی و خدای خودت.
اینطوری هم عزتت حفظ شده، هم از همصحبتی با خدا لذت بردی، و هم آروم شدی. 🌿
به حرف قرآن عمل کن:
✨«إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ ؛ من نالهی آشكار و حزن پنهان خود را فقط به خدا شكايت مىبرم»
📖آیهی ۸۶ سورهی یوسف
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨رعایت نظم در سیره شهید بهشتی
🍃شهید بهشتی در حجره کاغذی به دیوار زده بود و برنامه روزانه خود را روی آن کاغذ نوشته بود؛ ساعت ورود به حجره، وقت صرف صبحانه، ساعت مطالعه، ساعت مباحثه، ساعت گپ زدن با دوستان تا ظهر را معین و ثبت کرده بود.
🌾ربع ساعت را برای گپ زدن و صحبت با دوستان که نزد ایشان میآمدند معین کرده بود. وقتی این ساعت تمام میشد به آنها میگفت: «آقایان وقتم تمام شد و حالا باید برای کار دیگری بروم. اگر شما میخواهید در حجره بمانید این کلید خدمت شما باشد. بنشینید و بعد که خواستید بروید در حجره را قفل کنید و تشریف ببرید.»
راوی: حجت الاسلام مهدی اژه ای، برادر داماد
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۱
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍با اشتیاق بشنوید
👨👩👧👦والدین نقش مهمی در رغبت فرزندان و گرایششان به دین دارند؛ به گونهای که اگر محیط خانه محیطی باشد که در آن صدای قران و نماز شنیده شود، انگیزه برای دین داری مضاعف می شود؛ بر خلافِ زمانی که در آن صدای دعوا و یا موسیقیهای مختلف شنیده شود.⚡️
💡همچنین هنگامی که فرزندان از یک مسئله دینی با شوق تعریف می کنند، خود را مشتاق😍 شنیدن نشان دهید؛ چرا که عدم اشتیاق و استقبال والدین حس اهمیت مسئله و رغبت به دین رادر فرزندان از بین می برد.❌
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍زندگی من
قسمت اول
🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان میدهد، به اتفاقهای چند ساعت پیش فکر میکند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئلهشان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکنندهای را گذراندهاند...
👀 در ذهنش نگاهی به خانه میاندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرفشویی و قبضهای پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد میزند. خانهشان مریض شده بود و باید درمان میشد.
👩🦰مامان در را باز میکند و نگاهش میکند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
نگاهش حرف میزند به جای زبان، چشمانش میگویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده با خودش با مامان بابایش.
👨🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمیگردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، میپرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرفها🍽 را میشست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)
📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍خود کرده
💢وقتی بچه رو برای ساکت کردن بهش گوشی📱 میدی نمیشه بعدا انتظار داشت از گوشی به راحتی دل بکنه و بیاد سرسفره!🥘
چون اولین کسی که عادتش داد خودت بودی.😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از شجاعت شهید جلال افشار
🍃اختناق عجیبی بود. آقا مصطفی خمینی، تازه شهید شده و مجلسی ترحیمی برایش تشکیل شده بود. هیچ کس جرأت نمیکرد نامی از امام خمینی (ره) و سید مصطفی ببرد.
🌾 جلال سکوت را شکست و خطاب به حاضران فریاد برآورد: «وای بر شما! چرا ساکتید؟ چرا نمیگوئید چه کسی را و چرا شهید کردهاند؟ چرا فریاد نمیزنید؟ وا اسلاماه! وای بر ما که پرچم دین حق را به دستان ناتوان مان سپردهاند.»
☘صدای تکبیرش مجلس را پر کرد و در حاضران روح شهامت دمید. یکی از بزرگان حوزه بر منبر رفت و از جنایات رژیم و شهادت سید مصطفی گفت و حکومت را زیر سؤال برد.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۴۴-۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🧐تا حالا خیرت به کیا رسیده؟
وقتی خونه حیاطدار داشته باشی و یه باغچه کوچولو گوشه حیاط باشه، خیرت به حشراتم میرسه. مثلا ایشون جناب زنبور عسل هستن که اومدن از شکوفههای عناب ما گرده و شهد بگیرن و همزمان ایشونم خیرشون به ما میرسه و به گردهافشانی کمک میکنن و عنابای ما بهتر به ثمر میشینه.😋
از الان دارم به لحظه چیدنشون فکر میکنم. وقتی رنگشون قرمز شده و بین رنگ سبز درخت بهت چشمک میزنن.😉
امیدوارم در مقابل اینهمه نعمتی که خدا بهمون داده شاکر باشیم و هر چی میخوریم انرژی بشه برای اطاعت و عبادت خدا.🤲
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ازت میخوام که حرفم رو گوش ندی
🧐بچهی خوب چطوریه؟ بگید بشین بشینه، بگید پاشو پاشه، بگید کفشاش رو لنگه به لنگه بپوشه، نه نیاره، بگید بره تو چاه بره تو چاه؟!
⭕️شما به عنوان پدر و مادر شاید هیچوقت مستقیما به بچهتون نگید بره توی چاه اما ممکنه نتیجه راهحل پیشنهادیتون همین باشه.
یا حتی کسی غیر از شما پیشنهادی بده که قبول کردنش آسیب داره.
❌بچهها نباید به حرف بزرگترا، چون بزرگترن گوش بدن. بهشون یاد بدید حرف منطقی رو قبول کنن و غیر اون رو با قاطعیت رد کنن. از حقشون دفاع کنن. مبارزه کنن و تسلیم نشن. 🤌
💡لازمه که به بچههاتون یاد بدید حرف گوش کن نباشن!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دزد معصومیت
🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای بیرونرفتن آماده میشود. روسریاش را مرتب سنجاق میزند و باز میکند. صاف کردن کنارههای روسری به نظرش سخت میآید. اما جلوی سوگل به روی خود نمیآورد.
👀چشمهای کنجکاو سوگل را در آینه دنبال میکند که چگونه به حرکات او زُل زده. گاه به طرف او برمیگردد و با لبخند نظرش را میپرسد: «عزیزم روسریم مرتبه. خوشگلشده؟!»
👧🏻سوگل با شیطنت کودکانهاش میپرسد: «خالهجون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»
_آخه خدا دوستنداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.
⚡️سوگل ابروهایش را بالا میبرد و با تعجب میپرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون میذاره؟»
🧕🏻زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل میرود و دستان کوچکش را میگیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب میدهد و رها میکند و اجازهی تمامشدن جملهی زینب را نمیدهد: «نخیرم خالهجون! بابام میگه اینجوری خوشگلتر میشم.»
⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین میپرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز میکنند: «تازهشم من بزرگ هم که شدم میخوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره میشود.
👩🏻سارا که حرفهای سوگل را شنیده سرخ و سفید میشود و سعی میکند حرفهای دخترش را توجیهکند: « چرا اینجوری نگام میکنی؟! بچهس، حالا یه چیزی گفت، جدی نگیر.»
🙁زینب رو به سارا کرده، با چهرهی وارفته، آهی میکشد: «سارا جان! خوب میدونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش میفهمه، پس کمکاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامهمیدهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچههاشون شدن.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍عشق اگر ندارد
✨امروز بیش از روزهاے دیگر در فکر صاحبالزمان بودم.
امروز عشق از تمام دریچههاے وجودم سرازیر شده بود.
میدانید..
فکر میکنم عشق💞
اگر انسان بود میشد صاحبالزمان
اگر کلام بود میشد سخنان صاحبالزمان
اگر شکل بود میشد روے ماه صاحبالزمان🌙
اگر رایحه بود میشد عطر صاحبالزمان 🌷
اگر...
اما عشق، اگر ندارد
عشق یعنی صاحبالزمان
خود خود صاحبالزمان☀️
#تلنگر
#امام_زمان
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨دلسوزی برای بیت المال
🌼شهید سیفی قبل از آخرین اعزامش آمد برای خداحافظی با دوستان رزمنده آمده بود. پوتین های او نو بود و پوتین های من کهنه.
🌻گفت: «این پوتین های کهنه برای کیست؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «بیا با هم عوض کنیم.»
گفتم: «برای چه؟»
🌷گفت: «من عازم عملیاتم و شاید شهید یا اسیر شوم، دوست دارم با پوتین کهنه شهید شوم و پوتین های نو را یک نفر دیگر استفاده کند تا بیت المال کمتر متضرر شود.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۳٫
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍صدای موسیقی بیشتر تو فضای خونهتونه یا صوت قرآن؟
خیلیا دوست دارن فرزند شایسته داشته باشن، فرزندی که مایه آبروی پدر و مادر باشه!😎
این درحالیه که ورودیهای بچهها رو رها کردن و خروجی اون رو سالم میخوان!🙄
🥁مثلا وارد خونه میشن یه آهنگ خفن میذارن. داخل ماشین میشن، قبل حرکت یه آهنگ نامناسب میذارن.🎺
💡یادمون نره، گندم از گندم بروید جو ز جو!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نقش بازی کردن
💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود.
آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم میزد.
درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند.
خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش میوزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند.
طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود.
👨🏻🦱با لکنتزبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.»
مادر انگشت به دهان، چهرهی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر میخواے برات خواستگارے برم برو يک هفتہ اداے نمازخونا رو در بيار!»😉
🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه میکرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!»
وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف اول جماعت ادای نمازخوانها را درآورد.
بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت.
🧔🏻♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر میگفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.»
فرشتهخانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط میتونم آدرس مسجد رو بدم!»
😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من میشناسم عجب رکوع و سجودی میره!»
بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.»
😍قند در دل فرشتهخانم آب شد.
با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!»
سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.»
🧕🏻روی لبهای مادر خنده نشست:
«پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!»
سعید مثل برقگرفتهها⚡️سرجا خشکش زد.
دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانههایش شروع به تکان خوردن کرد.
🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانههایش را گرفت: «چرا گریه میکنی عزیزم؟!»
سعید با صدای بغضآلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍توجه به نحوه دعا
💡انسان در دعا کردن باید توجه به نوع دعا کند. اینکه چه درخواستی از خدا دارد، درخواستش از خدا باید بر عافیت طلبی و شکر باشد.
❌چون برخی دعاها انگار طلب ناخوشی و بلا است.
همان طور که امام سجاد(ع) در حدیثی گهربار چنین می فرمایند:
✨« لَمّا ضَرَبَ عَلى كَتِفِ رَجُلٍ يَطوفُ بِالكَعبَةِ و يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أسألُكَ الصَّبرَ ـ: سَألتَ البَلاءَ ! قُلِ : اللّهُمَّ إنّي أسألُكَ العافِيَةَ ، و الشُّكرَ عَلَى العافِيَةِ ؛ ـ آنگاه كه مردى را در حال طواف ديد كه مى گويد: بار خدايا! به من صبر عطا فرما! و دستى به شانه او زد و فرمود: بلا مى طلبى؟ بگو: بار خدايا! به من عافيت و شكر بر عافيت عطا فرما.»
📚الدعوات : ۱۱۴/۲۶۱ .
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تسلط شهید بهشتی به چند زبان خارجی
🌷برش اول:
شهید بهشتی دبیرستان که بود سال اول و دوم زبان خارجهشان، انگلیسی بود و بلدش شده بود. وقتی هم که برای تحصیل هم زمان حوزه و دانشگاه برگشت اصفهان، زبان انگلیسی را پیش یکی از اقوام یاد گرفت. وقتی برای ادامه تحصیل رفت قم، زبان انگلیسی را مثل عربی بلد بود.
شده بود سه زبانه.
🌷برش دوم:
آخرین جلسه مجلس خبرگان قانون اساسی بود. تمام سفرای خارجی مقیم تهران هم به جلسه دعوت شده بودند. آنها چند ساعت در بالای مجلس شاهد و ناظر بخشهای جنجالی خبرگان بودند که برای آنها خسته کننده بود.
🌾پس از جلسه به شهید بهشتی گفتم خوب است به نحوی از اینها که چند ساعت بحث ها را گوش کرده اند تشکر شود.
ایشان پذیرفتند و فرمودند: من خود شخصاً به میان آنها خواهم آمد و از تک تک آنها تشکر خواهم کرد.
🍃ایشان بالا آمدند و در ورودی در ایستاده و با زبان آلمانی، عربی، فرانسوی و انگلیسی از آنها تشکر کردند. آنها از تسلط چنین شخصیتی به چند زبان زنده دنیا در تعجب بودند.
راوی حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی به نقل از آقای شکوهیان مسئول تشریفات وزارت امور خارجه
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۰
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۵۰ و ۵۱.
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بهتر نیست نگاهت رو عوض کنی؟!
🌿تعریف کردن از کسی، بسته به نوع نگاه ما به او داره!
اگه برای دیدن شخصی، روی نقاط موردپسند خودمون زوم کنیم، اونو زیبا میبینیم؛ در حالی که ممکنه نزدیکان همون فرد از ایشون ناراضی باشن!😒
💡این نگاهِ زیبا، به خاطر این هست که تو نقاط منفی زندگی اون رو ندیدی!
این نوع نگاه رو در مورد همسرتون تمرین کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍پیشنهاد آن روز
👩آناهیتا دختری ریز نقش و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سیکیلو وزن دارد.
ثریا خانم نمیگذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»
⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبیاش را از زیر آن بیرون گذاشت.
همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.
بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.
💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچوقت مانع کارهایش نمیشد؛ ولی نگرانی مادرانهاش، او را رها نمیکرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد.
😉چشمک شیطانی و نگاه خیرهاش 👀که بیپرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.
وقتی تعقیب سایهبهسایه و تیکهپراکنیاش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را میشنید.
🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.
مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توتهایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بیملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.
🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی میسوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»
آناهیتا چین به پیشانی و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»
🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش میکردند. بغض کرد و پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر میکنی تیپ بزن بیا خیابونگردی کیف میده، الان کدوم گوریییی!»
🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی میدویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!
چند تایی دستبند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.
🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لبهای او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار میکنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»
💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»
با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:
«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم میرم.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir