✍خود کرده
💢وقتی بچه رو برای ساکت کردن بهش گوشی📱 میدی نمیشه بعدا انتظار داشت از گوشی به راحتی دل بکنه و بیاد سرسفره!🥘
چون اولین کسی که عادتش داد خودت بودی.😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جلوه ای از شجاعت شهید جلال افشار
🍃اختناق عجیبی بود. آقا مصطفی خمینی، تازه شهید شده و مجلسی ترحیمی برایش تشکیل شده بود. هیچ کس جرأت نمیکرد نامی از امام خمینی (ره) و سید مصطفی ببرد.
🌾 جلال سکوت را شکست و خطاب به حاضران فریاد برآورد: «وای بر شما! چرا ساکتید؟ چرا نمیگوئید چه کسی را و چرا شهید کردهاند؟ چرا فریاد نمیزنید؟ وا اسلاماه! وای بر ما که پرچم دین حق را به دستان ناتوان مان سپردهاند.»
☘صدای تکبیرش مجلس را پر کرد و در حاضران روح شهامت دمید. یکی از بزرگان حوزه بر منبر رفت و از جنایات رژیم و شهادت سید مصطفی گفت و حکومت را زیر سؤال برد.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۴۴-۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🧐تا حالا خیرت به کیا رسیده؟
وقتی خونه حیاطدار داشته باشی و یه باغچه کوچولو گوشه حیاط باشه، خیرت به حشراتم میرسه. مثلا ایشون جناب زنبور عسل هستن که اومدن از شکوفههای عناب ما گرده و شهد بگیرن و همزمان ایشونم خیرشون به ما میرسه و به گردهافشانی کمک میکنن و عنابای ما بهتر به ثمر میشینه.😋
از الان دارم به لحظه چیدنشون فکر میکنم. وقتی رنگشون قرمز شده و بین رنگ سبز درخت بهت چشمک میزنن.😉
امیدوارم در مقابل اینهمه نعمتی که خدا بهمون داده شاکر باشیم و هر چی میخوریم انرژی بشه برای اطاعت و عبادت خدا.🤲
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ازت میخوام که حرفم رو گوش ندی
🧐بچهی خوب چطوریه؟ بگید بشین بشینه، بگید پاشو پاشه، بگید کفشاش رو لنگه به لنگه بپوشه، نه نیاره، بگید بره تو چاه بره تو چاه؟!
⭕️شما به عنوان پدر و مادر شاید هیچوقت مستقیما به بچهتون نگید بره توی چاه اما ممکنه نتیجه راهحل پیشنهادیتون همین باشه.
یا حتی کسی غیر از شما پیشنهادی بده که قبول کردنش آسیب داره.
❌بچهها نباید به حرف بزرگترا، چون بزرگترن گوش بدن. بهشون یاد بدید حرف منطقی رو قبول کنن و غیر اون رو با قاطعیت رد کنن. از حقشون دفاع کنن. مبارزه کنن و تسلیم نشن. 🤌
💡لازمه که به بچههاتون یاد بدید حرف گوش کن نباشن!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دزد معصومیت
🪞جلوی آینه قدی ایستاده و برای بیرونرفتن آماده میشود. روسریاش را مرتب سنجاق میزند و باز میکند. صاف کردن کنارههای روسری به نظرش سخت میآید. اما جلوی سوگل به روی خود نمیآورد.
👀چشمهای کنجکاو سوگل را در آینه دنبال میکند که چگونه به حرکات او زُل زده. گاه به طرف او برمیگردد و با لبخند نظرش را میپرسد: «عزیزم روسریم مرتبه. خوشگلشده؟!»
👧🏻سوگل با شیطنت کودکانهاش میپرسد: «خالهجون آخه مگه مجبوری که روسریت رو اینقد جلو بذاری؟! مگه چی میشه موهات دیده بشن؟»
_آخه خدا دوستنداره آدم بزرگا موهاشون بیرون باشه.
⚡️سوگل ابروهایش را بالا میبرد و با تعجب میپرسد: «پس چرا مامانم موهای منو بیرون میذاره؟»
🧕🏻زینب آینه را رها کرده، به طرف سوگل میرود و دستان کوچکش را میگیرد: «عزیزم تو هنوز کوچولویی، ولی وقتی به سن تکلیف رسیدی ...»
سوگل موهایش را لای انگشتانش گرفته، تاب میدهد و رها میکند و اجازهی تمامشدن جملهی زینب را نمیدهد: «نخیرم خالهجون! بابام میگه اینجوری خوشگلتر میشم.»
⚡️سپس مانند فنرِ رها شده، در حال خندیدن بالا پایین میپرد و بندهای کناری شلوارکش همراه او پرواز میکنند: «تازهشم من بزرگ هم که شدم میخوام موهامو بیرون بذارم و لباس کوچولو بپوشم.»
چشمان زینب، پر از افسوس و اندوه، به سارا خیره میشود.
👩🏻سارا که حرفهای سوگل را شنیده سرخ و سفید میشود و سعی میکند حرفهای دخترش را توجیهکند: « چرا اینجوری نگام میکنی؟! بچهس، حالا یه چیزی گفت، جدی نگیر.»
🙁زینب رو به سارا کرده، با چهرهی وارفته، آهی میکشد: «سارا جان! خوب میدونی که سوگل خیلی بیشتر از سنش میفهمه، پس کمکاری خودت رو پای بچه بودن اون نذار.»
و در حال خداحافظی ادامهمیدهد:
«خدا به خیر کنه، پدر و مادرهای امروز دزد معصومیت بچههاشون شدن.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍عشق اگر ندارد
✨امروز بیش از روزهاے دیگر در فکر صاحبالزمان بودم.
امروز عشق از تمام دریچههاے وجودم سرازیر شده بود.
میدانید..
فکر میکنم عشق💞
اگر انسان بود میشد صاحبالزمان
اگر کلام بود میشد سخنان صاحبالزمان
اگر شکل بود میشد روے ماه صاحبالزمان🌙
اگر رایحه بود میشد عطر صاحبالزمان 🌷
اگر...
اما عشق، اگر ندارد
عشق یعنی صاحبالزمان
خود خود صاحبالزمان☀️
#تلنگر
#امام_زمان
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨دلسوزی برای بیت المال
🌼شهید سیفی قبل از آخرین اعزامش آمد برای خداحافظی با دوستان رزمنده آمده بود. پوتین های او نو بود و پوتین های من کهنه.
🌻گفت: «این پوتین های کهنه برای کیست؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «بیا با هم عوض کنیم.»
گفتم: «برای چه؟»
🌷گفت: «من عازم عملیاتم و شاید شهید یا اسیر شوم، دوست دارم با پوتین کهنه شهید شوم و پوتین های نو را یک نفر دیگر استفاده کند تا بیت المال کمتر متضرر شود.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۳٫
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍صدای موسیقی بیشتر تو فضای خونهتونه یا صوت قرآن؟
خیلیا دوست دارن فرزند شایسته داشته باشن، فرزندی که مایه آبروی پدر و مادر باشه!😎
این درحالیه که ورودیهای بچهها رو رها کردن و خروجی اون رو سالم میخوان!🙄
🥁مثلا وارد خونه میشن یه آهنگ خفن میذارن. داخل ماشین میشن، قبل حرکت یه آهنگ نامناسب میذارن.🎺
💡یادمون نره، گندم از گندم بروید جو ز جو!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نقش بازی کردن
💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود.
آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم میزد.
درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند.
خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش میوزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند.
طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود.
👨🏻🦱با لکنتزبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.»
مادر انگشت به دهان، چهرهی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر میخواے برات خواستگارے برم برو يک هفتہ اداے نمازخونا رو در بيار!»😉
🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه میکرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!»
وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف اول جماعت ادای نمازخوانها را درآورد.
بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت.
🧔🏻♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر میگفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.»
فرشتهخانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط میتونم آدرس مسجد رو بدم!»
😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من میشناسم عجب رکوع و سجودی میره!»
بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.»
😍قند در دل فرشتهخانم آب شد.
با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!»
سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.»
🧕🏻روی لبهای مادر خنده نشست:
«پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!»
سعید مثل برقگرفتهها⚡️سرجا خشکش زد.
دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانههایش شروع به تکان خوردن کرد.
🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانههایش را گرفت: «چرا گریه میکنی عزیزم؟!»
سعید با صدای بغضآلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍توجه به نحوه دعا
💡انسان در دعا کردن باید توجه به نوع دعا کند. اینکه چه درخواستی از خدا دارد، درخواستش از خدا باید بر عافیت طلبی و شکر باشد.
❌چون برخی دعاها انگار طلب ناخوشی و بلا است.
همان طور که امام سجاد(ع) در حدیثی گهربار چنین می فرمایند:
✨« لَمّا ضَرَبَ عَلى كَتِفِ رَجُلٍ يَطوفُ بِالكَعبَةِ و يَقولُ : اللّهُمَّ إنّي أسألُكَ الصَّبرَ ـ: سَألتَ البَلاءَ ! قُلِ : اللّهُمَّ إنّي أسألُكَ العافِيَةَ ، و الشُّكرَ عَلَى العافِيَةِ ؛ ـ آنگاه كه مردى را در حال طواف ديد كه مى گويد: بار خدايا! به من صبر عطا فرما! و دستى به شانه او زد و فرمود: بلا مى طلبى؟ بگو: بار خدايا! به من عافيت و شكر بر عافيت عطا فرما.»
📚الدعوات : ۱۱۴/۲۶۱ .
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تسلط شهید بهشتی به چند زبان خارجی
🌷برش اول:
شهید بهشتی دبیرستان که بود سال اول و دوم زبان خارجهشان، انگلیسی بود و بلدش شده بود. وقتی هم که برای تحصیل هم زمان حوزه و دانشگاه برگشت اصفهان، زبان انگلیسی را پیش یکی از اقوام یاد گرفت. وقتی برای ادامه تحصیل رفت قم، زبان انگلیسی را مثل عربی بلد بود.
شده بود سه زبانه.
🌷برش دوم:
آخرین جلسه مجلس خبرگان قانون اساسی بود. تمام سفرای خارجی مقیم تهران هم به جلسه دعوت شده بودند. آنها چند ساعت در بالای مجلس شاهد و ناظر بخشهای جنجالی خبرگان بودند که برای آنها خسته کننده بود.
🌾پس از جلسه به شهید بهشتی گفتم خوب است به نحوی از اینها که چند ساعت بحث ها را گوش کرده اند تشکر شود.
ایشان پذیرفتند و فرمودند: من خود شخصاً به میان آنها خواهم آمد و از تک تک آنها تشکر خواهم کرد.
🍃ایشان بالا آمدند و در ورودی در ایستاده و با زبان آلمانی، عربی، فرانسوی و انگلیسی از آنها تشکر کردند. آنها از تسلط چنین شخصیتی به چند زبان زنده دنیا در تعجب بودند.
راوی حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی به نقل از آقای شکوهیان مسئول تشریفات وزارت امور خارجه
📚کتاب سید محمد بهشتی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید دکتر بهشتی، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: اول- پائیز ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۰
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۵۰ و ۵۱.
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بهتر نیست نگاهت رو عوض کنی؟!
🌿تعریف کردن از کسی، بسته به نوع نگاه ما به او داره!
اگه برای دیدن شخصی، روی نقاط موردپسند خودمون زوم کنیم، اونو زیبا میبینیم؛ در حالی که ممکنه نزدیکان همون فرد از ایشون ناراضی باشن!😒
💡این نگاهِ زیبا، به خاطر این هست که تو نقاط منفی زندگی اون رو ندیدی!
این نوع نگاه رو در مورد همسرتون تمرین کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍پیشنهاد آن روز
👩آناهیتا دختری ریز نقش و سیزده ساله، اندامی استخوانی و فقط سیکیلو وزن دارد.
ثریا خانم نمیگذارد دست به سیاه و سفید بزند: «الهی بمیرم مادر، یکم بخور جون بگیری!»
⚡️دیروز آناهیتا یک لباس کوتاه و شلواربیرونی👖گران قیمت خرید. امروز یک شال سفید روی سرش انداخت و موهای دم اسبیاش را از زیر آن بیرون گذاشت.
همان لباس کوتاه 👚و جلوبازش را روی تاپ پوشید.
بدون اجازه و خداحافظی از مادر، با دوستش مهرسانا قرار خیابان گردی گذاشت.
💥با صدای بسته شدن در، دل مادر هم فروریخت. هیچوقت مانع کارهایش نمیشد؛ ولی نگرانی مادرانهاش، او را رها نمیکرد. آناهیتا با وارد شدن به کوچه، نگاهش به نگاه سامان پسر همسایه روبرویشان گره خورد.
😉چشمک شیطانی و نگاه خیرهاش 👀که بیپرده و آشکارا روی او زوم شده بود، ترس به جانش انداخت.
وقتی تعقیب سایهبهسایه و تیکهپراکنیاش را دید، گرومپ گرومپ صدای قلبش 💓را میشنید.
🏞نزدیک پارک بزرگ شهر و محل قرار با دوستش رسید.
مهرسانا هنوز نیامده بود. روی نیمکت چوبی کنار فواره وسط حوض نشست. به توتهایی که زیر درخت ریخته بود نگاهی انداخت. هوس توت چیدن به سرش زد. بوی تند سیگار 🚬و ادکلن و صدای سامان که بیملاحظه کنارش روی نیمکت نشست او را پراند و جیغش به هوا رفت.
🧔سامان رنگ صورتش پرید؛ ولی زود بر خودش مسلط شد: «اوهوی چه خبرته مگه جن دیدی؟ مارو باش دلمون برای کی میسوزه، اومدم از تنهایی درت بیارم!»
آناهیتا چین به پیشانی و گره به ابروهایش🤨 نشست: «برو گمشو! پسریه پرووو.»
🌳در پارک قدم به قدم پسرهایی بودند که چیزهای حال بهم زن بارش میکردند. بغض کرد و پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت. در دلش واگویه کرد: «خاک تو سرت مهرسانا! منو شیر میکنی تیپ بزن بیا خیابونگردی کیف میده، الان کدوم گوریییی!»
🚔صدای آژیر ماشین پلیس توی گوشش پیچید سرش را بالا گرفت. پسرهای اطرافش هر کدام به طرفی میدویدند. به ایست گفتن پلیس هم توجهی نداشتند!
چند تایی دستبند به دست، گیر پلیس افتادن، سامان هم جزوشان بود.
🧕خانم پلیس خودش را به او رساند. تنش لرزید. نگاهش به لبخند روی لبهای او که افتاد، خیالش راحت شد: «عزیزم اینجا چکار میکنی؟ بهتره بری خونه، جای مناسبی برای تو نیست!»
💡آناهیتا از لحن مهربان او دلش آرام شد. خانم پلیس چادرش را تکانی داد و ادامه داد: «تازگیا اینجا پاتوق اراذل و اوباش و خلافکارا شده! بهتره زودتر بری.»
با شنیدن حرف او، فهمید خطر بزرگی از بیخ گوشش رد شده، نفس راحتی کشید:
«چشم خانوم منتظر دوستم بودم، دیر کرده، دارم میرم.»
#داستانک
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍چیزی که پیامد ناخوشایند دارد
💡انسان از بعضی چیزها نباید استفاده کند؛ هر چند که از آن استفاده، جان سالم به در ببرد.
💊گاه فردی به خاطر بیماری خاصی که دارد، دارویی تهیه میکند و بعد هم هنگام عیادت یا دورهمی فرد بیمار میگوید که مثلاً این دارو برای فلان بیماری است.
❌فردی در آن جمع با فکر به اینکه به این بیماری مبتلا نشود از آن دارو استفاده میکند. بعداز این کار هرچند شخص زنده بماند اما کار خطایی انجام داده است چرا که پیامد نامناسبی برای او خواهد داشت.
✨امام صادق علیه السلام :
«ثلاثةٌ تُعقِبُ مَكروهاً ... و شُربُ الدواءِ مِن غيرِ علّةٍ و إن سَلِمَ مِنهُ؛ سه چيز است كه پيامد ناخوشايند دارد ... و [از آن جمله است :] خوردن دارو بدون بيمارى هر چند شخص از آن دارو سالم بماند.»
📚بحار الأنوار : ج۷۸ ص۲۳۴ ح۵۳
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_رحیمی
🆔 @masare_ir
✨او بود و قنوت و خدا
🍃در عملیات والفجر ۴ سید دچار موج گرفتگی شدید شده بود و چشمانش کم سو. با زور و اجبار به رفسنجان آوردیمش.
نیمه شب بود که دیدم بیدار شده و بیرون میخواهد برود. بردمش دستشوئی و آوردمش؛ بعد خوابید. دوباره که بیدار شدم دیدم در اتاق نیست.
🌾وقتی دنبالش گشتم، دیدم با پای برهنه در سرمای زمستان درون حیات به نماز شب ایستاده. رفتم بیرون که بیاورمش داخل. قنوت گرفته با حالتی عجیب گریه می کرد و “الهی العفو“ش دلم را لرزاند. برگشتم داخل اتاق. از پشت پنجره نظاره اش می کردم. او بود و قنوت و خدا.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۸۵-۸۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🥮 شمام طبق سلیقه خانواده غذا میپزید؟
👧🏻دختر من عاشق ته چینه. منم براش پختم. خودشم تو تزئینش و چیدن سفره کمکم کرد. فقط یه کوچولو حواسم پرت شد و یه کوچولو دیر برش داشتم.😅
👈اینم لینک آموزش ته چینی که من پختم. فقط من دلمه و زرشک نریختم.☺️
🍚 شمام امتحان کنید، شاید بچههاتون دوست داشتن و رفت تو لیست غذاییتون.😉
#خانواده
#روزمرگی_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جیغ یهویی
🤔هیچ میدونستی گریه و جیغ یهویی بچهی یکی دو ساله؛ بدون علت، برای دلتنگیه.
اگه گشنه نیست🫔
تشنه نیست🚰
جاش تر نیست🧻
دوست داره پناه ببره به یه آغوش امن.🫂
زود بغلش کن! نوازش کن!
تا آروم و دلبستهتر بشه.🌿
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍هیچوقت از لانه دور نشو
😲سایه بزرگی را بالای سرش حس کرد؛ سرش را بالا برد. چشمانش از تعجب خیره شد و دهانش باز ماند. از ترس لرزید و نمیدانست این دیگر چه موجودیست؛ باید فرار را ترجیح دهد، یا بایستد و متوجه ماهیت آن موجود شود؟
😩از ته قلبش جیغ بلندی کشید همه ایل و تبارش بیرون ریختند. مادرش را صدا زد همچون باران بهار اشک میریخت.
🙂مادرش دستی بر سرش کشید با پشت دستش اشکهای زیر چشمش را پاک کرد و گفت:
«آروم باش چیزی نیست آروم باش. به من بگو چی شده؟»
🥺هنگامی که گریهاش قطع شد هق هقکنان گفت:
«من داشتم برای خودم میگشتم و خوش میگذروندم؛ یهو یک سایهی سیاه روی زمین دیدم وقتی سرم رو بالا بردم، یه موجود، شیشه به دست ایستاده بود و میخواست منو داخلش بندازه.
اون چی بود مامان؟»
😌مادرش گفت:
«نگران نباش! تو هنوز خیلی از موجودات رو نمیشناسی و باید یاد بگیری. همهجا لونهی ما نیست، همه دوست ما نیستن، هیچوقت نباید از این دور و اطراف دور تر بشی.»
😱«خودت بهتر میدونی که نباید همدیگه رو ترک کنیم. اون اسمش آدم🙎🏻♂بود. بعضیاشون وقتی دور و اطرافمون رو آب بگیره، یه راه خشکی برامون باز میکنن. اما بعضیاشون هم بخاطر کوچیک بودن، فکر میکنن ما درد رو حس نمیکنیم و چون حشرهایم، خونواده نداریم.»
😐«برای احتیاط صد در صدی به اونا اعتماد نکن و هیچوقت از لانه دور نشو. باشه؟»
مورچهی کوچک 🐜گفت :
«بله مامان!»
مادرش او را بوسید، دستش را گرفت و هر دو به لانه رفتند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
47.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 آزادی با کشف حجاب به دست میاد؟
⭕️ حواسمون هست تو کدوم پازل داریم بازی میکنیم؟
♨️ حتماً حتماً کلیپ رو تا آخر ببینید.
#امام_زمان
#حجاب
#غیرت
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍شاکر نعمت
افسوس گذشته را میخوردم.😔
جرقهای در ذهنم درخشید که دیروز میتوانست پایان زندگیات باشد.🤔
پس امروز که زندهای🌿 لطفی از جانب
خالق یکتاست.خدایا! شکرت...🤲
✨پیامبر صلیالله عليه و آله:
«آدم شكرگزار چهار علامت دارد:
🔅 در وقت نعمت شاكر است
🔅هنگام بلا صابر است
🔅 به قسمت خدا قانع است
🔅تنها خدا را ستايش می کند.»*
📚*تحفالعقول، ص ۲۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت حضرت زهرا (س) در زندگی شهید احمد کاظمی
🌷شهید احمد کاظمی در عملیات بیت المقدس ترکش به سرش خورده بود. با التماس بردیمش اورژانس.
اصرار داشت سر پایی مداوایش کنند. پزشک که زخم عمیقش را دید بستریش کرد. بر اثر خون ریزی زیاد از هوش رفت؛اما یکباره به هوش آمد و گفت: «بلند شو برویم.» اصرار کردم و دلیل این تصمیم را پرسیدم.
🌾گفت: «می گویم به شرط اینکه تا زندهام به کسی نگویی. در اتاق عمل خوابیده بودم که حضرت زهرا سلام الله علیها از در وارد شدند. دستی به سرم کشیدند و گفتند بلند شو! بلند شو! چیزی نیست. بلند شو برو به کارهایت برس.»
راوی: آقای خانزاده
📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_کاظمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍میخواین بچههاتون مسئولیت پذیر بشن؟
اگه فرزندتون درخواست خرید جنس گرونی😰داره، بهش پیشنهاد بدین، مقداری از پول رو خودش تهیه کنه!
🌱اونوقت شما هم کمکش کنید، کارهایی را رو بهش بسپرین تا در قبالش پول هدیه بدین.
💡اگه فرزندتون در این بین کار اشتباهی هم کرد، نه بیخیال از کنارش رَد بشید و نه اون رو بترسونی!
قبول اشتباه هم به رشد مسئولیتپذیری در کودک کمک میکنه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
مسار
✍شیردل پاوه قسمت سوم 🧔♂پدر همیشه فوزیه را تشویق میکرد. برایش کادو 🎁 هر چه دوست داشت میخرید؛ چو
✍شیردل پاوه
قسمت چهارم
🧕🏻فوزیه سختیهای بسیاری کشید. از یک طرف امکاناتی برای تمریناتش نبود که بخواهد امتحان بدهد؛ چون نیاز به تخت و ملحفه و ... داشت و از طرف دیگر هم رژیم حاکم شاه در پی جنگ🧨 و آشوب بود.
👊فوزیه در مسیرش سرسخت بود و هیچ کدام از اینها مانعش نشد. در یکی از همان روزها که قرار بود فوزیه فردایش امتحان بدهد، نیاز به تخت و ملحفه و مشمع داشت، فوزیه ناراحت😔 و با اخمهای درهم وارد حیاط شد به سمت اتاقش میرفت مادرش متوجه ناراحتیاش شد، بعد فوزیه گفت:
«من باید تخت بیمار را آماده کنم یک لایه مشمع بیندازم یک لایه ملحفه و..»
😭شروع به گریه کرد و نمیدانست برای امتحان فردایش چه کار کند و بدون تمرین چطوری امتحان دهد.🧕🏼دختر همسایه از ماجرا باخبر شد و سراغ او رفت، گفت:
«ما یک تخت داریم بیا و تمرین کن.»
😇فوزیه خوشحال برای تمرین رفت. غروب برگشت خیلی خوشحال بود، شادی در چهرهاش موج می زد؛ اخم هایش باز شده بود و میگفت: «یاد گرفتم تخت بیمار را چطور آماده کنم.»
🌅فردایش آماده شد، به سر پرستاری رفت، امتحانش🙇🏻♀را داد و نمره خوبی گرفت.
دورههای تزریقات💉و پانسمان🩹 و همه اینها را سپری کرد و بعد از اتمام همه این دورهها یک روز به خانه آمد و با خوشحالی به مادر و پدر گفت...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
✨مبارزه با روحانیون درباری در سیره شهید جلال افشار
🌷برش یک:
قبل از انقلاب:
🌾جلال معتقد بود تمام روحانیونِ وابسته به حکومت شاه، باید خلع لباس شوند. میگفت: «اینها حرمت لباس پیامبر (ص) را از بین می بر»ند.
با چند نفر از دوستانشان به شناسایی این افراد میپرداختند. یکی از این افراد شخصی بود معروف به رئیس الواعظین که او را در کوچه ای خلوت، تنها گیر آورده و خلع لباسش کردند.
🌷برش دو:
بعد از انقلاب:
🌾بعد از انقلاب، برای مبارزه با اشرار به منطقه سمیرم و پادنای اصفهان اعزام شدند. در آنجا مشاهده کرد که عدهای روحانی نما، مردم را منحرف میکنند. کمر همت به افشای چهره واقعی آنها بست. سپس لباس روحانیتش را پوشید و برای تبلیغ ارزشهای انقلاب در بین عشایر حضور یافت.
🍃مردم که می دیدند، او پای در دلشان می نشیند، و راهنمائیشان میکند، پروانه وار، دور شمع وجودش را میگرفتند و از منحرفین فاصله گرفتند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،صفحات ۳۴-۳۳ و ۵۳-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خالق دانش
🌱به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
📓تقویم آفرینش را که ورق بزنی و زیبائیهایش را مرور کنی سوالی در ذهنت نقش میبندد و آن اینکه نقاش این همه جلوهگریها کیست؟
🌿به یقین آفریدگار را یاد میکنی و قلم نقاشی رنگارنگش را تحسین مینمایی؛ به عبارت پرطنین"ن و القلم و مایسطُرون" ایمان میآوری.
🖋آری این قلم،قسم یاد کردن دارد و لایق تقدیس است. سوگند به قلمی که نوشت و نادانی را نابود کرد و بذر نیکیهای روزگار را در دفتر گیتی رویاند تا بر بشر ثابت شود هیچ رویشی بی باغبان نیست.
🪴باغبان طبیعت،باغبان تمام رستنیها!قلمت چقدر زیباست و چه پرتوان.
اولین آموزگار خلقت در فکر آفریدههای خویش بود و به یاد سختیهای جهالت،آفرید کسی را که ریشهی هر چه ناآگاهی را بسوزاند و لباس پر جاذبهی علم را بر تن عریان جهل بپوشاند.
✨دوازدهم اردبیهشت سالروز جاودانی قلم استاد مطهری گرامی باد.
#مناسبتی
#روز_معلم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir