eitaa logo
مسار
362 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
564 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍درسی برای تمام عمر 🍃به نیمکت رنگ‌پریده‌ای که تنها نیمکت قسمت جنوبی پارک بود، چسبیده‌ بودم. مدام به‌ ساعت نگاه می‌کردم. دیرم شده‌بود. هرچه زنگ‌ می‌زدم، شراره یا جواب سربالا می‌داد و یا رد می‌کرد. از استرس دست‌هایم را به‌هم می‌مالیدم و مدام اطراف چادرم را می‌کشیدم. ⚡️ قسمتی از چادرم با عرق دستانم خیس‌ شده‌بود. از این‌که در پرت‌ترین قسمت پارک قرار گذاشته‌بود، عاصی‌بودم. چند جوان‌ با قیافه‌های ترسناک دور و برم پرسه‌ می‌زدند. بعضی‌، فقط به متلک بسنده می‌کردند، اما بعضی فراتر رفته، برایم شماره می‌نوشتند و کنارم می‌گذاشتند‌ و من از ترس آبرویم حتی نگاهشان نمی‌کردم. 🍃 از طرفی هم نمی‌خواستم شراره متوجه ضعفم شود. آخر سر پیام‌دادم: «بیا جزوه‌هاتو ببر دیگه، من باید برم، خونواده‌م نگران میشن.» جواب‌داد: «رسیدم، سوسول خانوم.» 🌾کمی بعد، در حالی‌که برایم دست تکان‌ می‌داد، از پشت بوته‌ای پیدایش شد و پشت سرش جوانی با لباس‌های فشن، در حالی‌که دزدانه رفتار می‌کرد، ایستاده‌بود، من قبلاً او را دیده‌بودم، اما فکر می‌کردم مزاحم باشد. با دیدن دوباره‌ی او کنار شراره، مغزم هنگ‌ کرده، زبانم بند آمده‌بود. ⚡️چشمانم سیاهی می‌رفت. اگر بلندمی‌شدم، قطعاً پس‌می‌افتادم. حالم به‌قدری بد بود که حتی شَبح پدرم را پشت سر شراره می‌دیدم که مچ دست آن‌جوان را محکم چسبیده، با چشمانی سرخ، ابروهایی درهم کشیده و قدم‌هایی تند، به طرفم می‌آمد. 🎋اما نه! شبح و توهم‌نبود. واقعیت وحشتناکی بود که مرا از چشم پدرم می‌انداخت و مُهر هرزگی بر پیشانی‌ام می‌زد. حال پرنده‌‌‌ای را داشتم که بال‌هایش بسته‌بود و قدرت فرار نداشت. شراره، از روز آشنایی، خیلی کمک‌حالم بود، چون می‌دانست بعد از مسیر خانه تا مدرسه، دانشگاه اولین جای غریبی بود که واردش شده‌ام. اما پدر و مادرم، با دیدن سر و وضع نامناسب شراره، با ارتباطم با او مخالف بودند و نهایتاً با اعتصاب‌های من راضی به رفت‌وآمدم با او شده‌بودند. شراره با آن دک و پوزش از پدرم می‌ترسید و هر وقت او را می‌دید، رنگش می‌پرید. 🍃آن‌لحظه هم مثل چوب، خشکش زده‌بود. من فریاد پدرم را می‌شنیدم که می‌گفت: «حساب همه‌تونو می‌رسم، قاچاقچیای ناکس...» بعد رو به من کرد: "«بچه‌جون! چقدر گفتم تو این دور و زمونه به هیشکی راحت اعتماد نکن. اون‌وقت تو، تو پارک با اینا قرار می‌ذاری؟! شدی واسطه‌ی تجارت مواد ...» 💫با شنیدن این‌حرف، از حال رفتم و دیگر چیزی نشنیدم. در بیمارستان که به هوش آمدم پدرم پشت به من، به تخت تکیه‌داده‌بود. به زحمت بلندشدم و با دست‌هایی لرزان و چشم‌هایی پر از اشک، از پشت بغلش کردم و شانه‌های ستبرش را بوسیدم. مادرم آب‌میوه به‌دست، واردشد و با دیدن بی‌اعتنایی پدرم، شروع‌ کرد به ماست‌مالی لج‌های من: «احمدآقا! سوسن چشم و گوش بسته‌ست، تقصیری نداره، اونا رو که نمی‌شناخت، فکر می‌کرد ...» 🍀پدرم حرفش را قطع‌کرد: «شاید دیگه این‌جوری بفهمه وقتی خونواده‌ش حرفی می‌زنن از سر دشمنی نیست ...» و به طرفم برگشت و با دست‌های زمختش اشکم را پاک‌کرد. دستانی که از بس کارگری کرده‌‌بود، مانند سمباده‌ای بر پای چشمم کشیده‌می‌شد. اما من آن‌لحظه شیرین‌ترین احساس عمرم را تجربه می‌کردم. 🆔 @masare_ir
✨کارساز 🍀حواست باشد یکی هست همیشه دوستت دارد، همواره به فکر سعادت و سلامت توست. سعادت هر دو جهان و سلامت روح و جسمت و تو هم سعی کن رضایت او را جلب کنی و خواسته‌هایش را بر دیده نهی و اطاعتش کنی. 🌺 اگر نباشد نیستی، هستی‌ات به هستی اوست و نیستی‌ات به امر او. چاره‌ساز و کارساز خدای بی‌همتاست بی‌جهت درهای دیگر را نکوب،کسی بی‌منت پاسخت را نخواهد داد مگر ایزد دادار. «أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا؛ که جز مرا [که خدای یگانه ام] وکیل و کار ساز نگیرید.» 🌷سوره‌ی اسرا، آیه‌ی ۲ 🆔 @masare_ir
🌷درد کشیدن جلوی چشمان مادر سخته 🍃سید مجتبی یادگار جبهه را همیشه با خودش داشت. از سر کار که بر می‌گشت، مسقیم می‌رفت داخل اتاقش. آن قدر از این پهلو به آن پهلو می‌شد تا دردش آرام بگیرد. 🌾گاهی درد پهلو امانش را می‌برید. می‌رفتم کنارش، می‌خواستم پهلویش را بمالم تا آرام شود. می‌گفت: «مادر! این در ارثیه مادرم زهراست. بگذار با همین درد به آرامش برسم.» راوی: مادر شهید 📚خط عاشقی ۲،گرد آوری: حسین کاجی،ص ۳۰ 🆔 @masare_ir
اعتماد 🍃یکی از موارد اساسی در زندگی توأم با آرامش اعتماد زوجین به یکدیگر است. اعتماد یعنی این که هر یک از زوجین نسبت به رفتار و گفتار یکدیگر اطمینان داشته باشند و نسبت به یکدیگر شک و تردید نداشته باشند. 💠برای همین هر یک از زوجین باید برای حفظ اعتماد در زندگی زناشویی تلاش کنند و سعی کنند از هر گونه دورویی، دروغ گویی که موجب سلب اعتماد شود پرهیز کنند. 🆔 @masare_ir
✍بی‌گُدار 🍃در بسته‌ی اتاق مینا، آه از نهادش بلند کرد. با صدای بلند گفت: «بیا بیرون با هم میوه بخوریم.» صدایی نشنید؛ دوباره حرفش را تکرار کرد. مینا با چشم‌های ماتم زده میان در ایستاد: «حال و حوصله هیچ‌کاری ندارم، کاری به کارم نداشته باشید.» ⚡️اکرم خودش را از تک و تا نینداخت: «حوصلت میاد سرجاش ، یِ ذره از اون اتاق بیایی بیرون.» شعله های خشم از چشم‌های مینا زبانه می‌کشید، ناخن‌هایش را در کف دستش فرو کرد،فریاد گونه گفت: « میشه دیگه برام تصمیم نگیری و مجبور به کاریم نکنی. وضعیت حالام همش تقصیر شماست.» به داخل اتاق برگشت و در را به هم کوبید. 🍀اکرم بغض کرد، چند ماه پیش جلو رویش مجسم شد. مهرداد پسر برادر شوهر عمه‌اش چند باری پا پیش گذاشت و چند نفر را واسطه کرد. اکرم از عمه‌اش درباره او پرسید و عمه هم از اوضاع خوب اقتصادی و تحصیلاتش گفت و اینکه ظاهر مناسب و جایگاه اجتماعی خوبی دارد. شنیدن این اوصاف اکرم را خوشحال کرد. 💫اکرم درباره مهرداد با آب و تاب برای شوهرش عباس تعریف کرد: «یِ خواستگار همی چی تموم برای مینا پیدا شده، بگم بیاند. نمی دونی عمه‌ام چیا می‌گفت دربارش همه چی داره، خونه، ماشین و... تازه تحصیل کرده هم هست و سری تو سرها داره.» عباس به چهره پر از انرژی اکرم نگاه کرد و گفت: « بذار تحقیق کنم بعد... » اکرم اخم و تخم کرد: « حتما باز با پسر داداشت می‌خوای مقایسه‌اش کنی. بابا جان پسر داداشت خوب ولی من اون رو و شبیه به اون رو برای دخترم نمی‌پسندم.» 🌾عباس موهای سپیدش را چنگ زد: «من چی کار اون دارم، باید برم تحقیق ببینم پسره چطور آدمیه... » اکرم میان حرفش پرید: « نیاز نیست بابا، خیلی خوبه.» با همین دست و فرمان دهان مینا را هم بست و بساط عقد را سریع راه انداخت ؛ اما دو ماه نگذشت که مینا و مهرداد به یک مهمانی دوستانه دعوت شدند. مینا با لباس‌زیبا و پوشیده وارد مهمانی شد؛ اما در آن مهمانی خبری از پوشیدگی نبود. 🍁 مینا با دیدن اوضاع و روابط آزاد زن و مرد در همان ابتدای مهمانی از مهرداد خواست تا آنجا را ترک کنند؛ ولی مهرداد با خنده گفت: «همه‌ی مهمونی‌هامون همین شکله و تو هم باید یاد بگیری مثل همین خانم‌ها با لباس باز بگردی.» مینا هاج و واج به مهرداد خیره شد، حرف‌هایی که شنیده بود را نمی‌توانست باور کند. هنوز از شوک حرف‌ها خارج نشده با پهن شدن بساط مشروبات و مواد، دنیا دور سرش چرخید. آن مجلس را با بغض و اشک ترک کرد. بعد آن افسرده گوشه خانه کِز کرد، نمی دانست چه کند نه راه پس داشت نه را پیش؛ بی گدار به آب زده بود و حالا گرفتار باتلاق شده‌ بود. 🆔 @masare_ir
یک_حبّه_نور ✨بی نیاز 🌾منّت خدای را که بی نیاز مطلق است و صاحب رحمت.خدایی که می‌دهد و زیاد هم می‌دهد تا بلکه سیرابت سازد و دست نیاز به کس و ناکس،جز درگاهش دراز نکنی. ✨نفس زیاده خواهت را کنترل کن و به سراغش برو، با خوشحالی پذیرایت می‌شود و نیازت را پاسخ می‌گوید. 🌺هم توانگر است و هم دست بخشش دارد. سخاوتند است و مزه‌ی موهبتش را تمام کائنات چشیده‌اند و رحمت بی‌کرانش را دیده‌اند. 🌷«وَرَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ» (انعام، ۱۳۳) «و پروردگار تو بى‌نياز و صاحبِ رحمت است.» 💫بیاییم با خدایمان آشتی کنیم و لذت بودنش را در کنارمان درک کنیم. 🆔 @masare_ir
🌷خواندن قرآن در حال بیهوشی 🌷علی انس با قرآنش به حدی که در حالت اغماء و موج گرفتگی هم قرآن می‌خواند. 🌼بعد از مجروحیت، حالش خوب نبود. مثل کسانی که صرع دارند، شروع می کرد به دست و پا زدن. اما در این حال شروع می کرد به خواندن قرآن. ✨در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان، بی هوش بود و با صدایی جان سوز قرآن می خواند و مردم و پرستارها بالای سرش جمع شده بودند و گریه می کردند. 📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۲۵ 🆔 @masare_ir
شناخت روحیات 🍃هریک از زن و مرد باید در حد توان در پی شناخت روحیات همسر خود باشد. برای نمونه مردان باید بدانند زنان دوست دارند شوهرشان به آنان ابراز محبت زبانی بکند یا زنان بدانند مردان دوست دارند گاهی تنها باشند. 🌾چنین روحیاتی اگر شناخته شود و مطابق با روحیه برخورد شود، مسلما اختلافات در زندگی کمتر خواهد شد. 🆔 @masare_ir
دارت 🍃نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت: «بردیم، بردیم.» ⚡️صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به مادر نگاه می‌کرد؛ یکدفعه از جایش پرید: «بردیم هورا، بردیم.» سعید صدایش را کلفت کرد: «نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود.» 🌾سحر چشم غره‌ای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید: «خودت گفتی.» دست مادرش را گرفت: «مامان ببین جر زنی می کنه.» مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را هم‌قدشان کرد. چشم‌های قهوه‌ای اخم‌آلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت: «داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم؛ برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟» 🍀چشم‌های سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاق‌هایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچه‌ها با صدای بلند گفت: «بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه .» 💫بچه‌ها مشغول جمع کردن اسباب‌بازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد: «بچه ها بابا اومد.» صدای دویدن بچه‌ها لبخند بر لبش آورد. پدر سلام او را میان هیاهوی بچه ها جواب داد. 🍃سعید دست راست پدر را گرفت: «بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم.» سحر دست چپ پدر را گرفت: «نخیر من و بابا .» 🎋پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. ۸ ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت: «چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین.» 🍃دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشم‌هایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاق‌هایشان رفتند. 🌾مادر سینی چایی را روی میز گذاشت، گفت: «خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه.» پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت: «گردنم گرفت.» مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت: «بچه‌ها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن.» 💫بعد چند دقیقه ماساژ گردن شوهرش به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد، سر به زیر و درهم بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به آشپزخانه ببرد. پدر گفت: «دارتو بیار.» سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خواب‌آلود پدر نگاه کرد: «چی؟» سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد: «بابا ما دو تا باهم.» 🆔 @masare_ir
آیینه‌ی تمام نما 🌾تا چشم کار می‌کند خدا هست و خدا هست و خدا هست. بی‌خیال پنهان کاری،بی‌خیال دیده نشدن همه جا هست و هیچ جا نیست از وجودش خالی. ✨عظمتش را ببین، وسعتش را تماشا کن و خود را در بست در اختیارش بدان. 🌺«وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ» (سوره‌ی بقره،آیه‌ی ۱۱۵) ❤️ لحظه‌ای از لحظات زندگی بی‌‌وجود او نیست. 🆔 @masare_ir
🌷دوستی با جوان‌های لات خوبه؟ 🍃علی سیفی زمانی که در شهر بود، با جوان‌های علاف و بیکار محله طرح رفاقت می‌ریخت. بعد آنها را به سمت مسجد و بسیج و کوه نوردی و فعالیت های فرهنگی می کشاند. 🌾با جوان های لات و لا ابالی برنامه قدم زنی در خیابان داشت. گاهی برخی از آنها را هم تنبیه می کرد. می گفت: «باید می زدم تا ادب شود. اینها تربیت نشده‌اند، ما باید راه را نشان شان دهیم و هدایت شان کنیم.» 🌺در تجریش در یک دبیرستان پسرانه مشغول تدریس بود. دانش آموزی بود که با وضعی غیر عادی و آرایش کرده به مدرسه می‌آمد و بقیه معلم.ها او را به کلاس راه نمی‌دادند. وی پس از مدتی با او طرح دوستی ریخت و رفته رفته متحولش کرد تا این که پایش را به جبهه باز کرد. در روزهای آخر زندگی می گفت: «آخر ما ماندیم و آن دانش آموز آرایش کرده به شهادت رسید. » 📚بیا مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،صفحات ۸۶-۸۷-۵۱-۵۲ 🆔 @masare_ir
مجرب 💡وقتی بچه سرشار از انرژی است طبیعتا به این سادگی‌ها نخواهد خوابید. چندتا راه حل مجرب برای دفع و طرد بی‌خوابی در کودکان🤓: 1⃣فرزند خود را صبح‌ها زود بیدار کنید و اصلا با ناله‌های جگرسوزش دل‌تان به رحم نیاید 2⃣خواب ظهر را حرام کنید یا آنکه فقط اجازه چرت ساعتی کوتاه را بدهید 3⃣در طول روز با کار بدنی و فکری بچه را از پا درآورید 4⃣از اوایل شب، گوشی و تکنولوژی را اکیدا تحریم کنید( تلویزیون، گوشی..) 5⃣به عنوان تیر خلاص، ساعت معینی را برای خواب تعیین کنید. 🌿در نظر داشته باشید در تمام مراحل باید قاطعیت‌تان را همراه و قرین انعطاف و مهربانی کنید 😌وگرنه این مراحل هیچکدام مفید فایده نخواهند بود و 🥷🏻 پس از مدتی فرزندان در کودتایی با فرجام، شما را از دیکتاتوری در حکومت، عزل می‌کنند. 🆔 @masare_ir