✨سه نکته درباره ی صحبت کردن با فرزندان
🌾والدین باید همیشه زمانی را برای صحبت کردن با فرزند خود بگذارند. این کار باعث تقویت ارتباطات آن ها با هم میشود. اما باید نکاتی را در این زمینه رعایت کنند:
✅۱: با زبان ساده و قابل فهم بسته به سن و سطح توانایی و فهم او صحبت کنند.
✅۲: درباره ی احساسات و علایق فرزند خود نیز با او صحبت کنند.
✅۳: شنونده های خوبی برای فرزندان خود باشند و به علاقه و نگرانی های آنان گوش دهند و آن ها را بپذیرند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نان شیرمال
🍂خش خش برگ ها زیر پایشان تنها صدای عصر پاییزی بود. پیرزن خمیده ای از کنارشان گذشت. زنبیل قرمز رنگی دستش بود. ته زنبیل بر روی زمین کشیده می شد. لرزش دست پیرزن و سایش زنبیل به زمین توجه حمید را جلب کرد. نزدیک پیرزن شد: « مادرجان بدین زنبیلو براتون بیارم.»
🌾 محمد دست حمید را کشید: « چی کار میکنی دیرمون میشه.» حمید چشم غره ای به او رفت. پیرزن به قامت بلند او چشم دوخت: «خدا خیرت بده.»
🌺حمید لبخند زد و زنبیل را از دستش گرفت و تا دم در خانه اش او را همراهی کرد. محمد سلانه سلانه با اخم های درهم دنبالشان رفت و زیر لب مدام غرغر کرد. پیرزن با دست های لرزان کلید را چرخاند و در را باز کرد. حمید زنبیل را جلوی پای پیرزن گذاشت: « خداحافظ.»
✨پیرزن دولا شد و از درون زنبیل دو نان شیرمال تازه بیرون آورد: «جوون صبر کن. بیا این نون ها را بگیر.» حمید تا خواست حرفی بزند، دوباره پیرزن گفت: «دستم رو رد نکن. خدا از بلا حفظت کنه.»
💠حمید نگاهی به چشمهای براق شده محمد انداخت و به پیرزن گفت: «یکی بسه.» دستش را پیش برد؛ ولی پیرزن هر دو نان را کف دستش گذاشت: «اون یکی مال رفیقته، بالاخره تا اینجا همراهت اومد.» محمد سرش را پایین انداخت.
🌾هر دو را افتادند و از خانه پیرزن دور شدند. محمد نان شیرمال از دست حمید قاپید: « باز به معرفته خانمه.» حمید خندید: «بهت لطف کرد من جایش بودم بهت نمیدادم.» و گاز بزرگی به نان شیرمال زد. محمد مشتی حواله حمید کرد: «هر دوتامون وقت استخر از دست دادیما.»
🍃حمید کمی جلوتر رفت تا از مشت احتمالی دیگر در امان باشد. ماشینی با سرعت از کنارش رد شد. حمید سایش لباسش را با بدنه ماشین حس کرد. هر دو سر جایشان میخکوب شدند. چند ثانیه گذشت تا حمید نفس حبس شده اش را رها کند. محمد، حمید را به سمت خود برگرداند و با صدای بلند و لرزان گفت: «خدا رحمت کرد وگرنه... » در ذهن حمید جمله پیرزن می چرخید: «خدا از بلا حفظت کنه.»
#داستان
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨لحظهها را قدر بدانیم
☘وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دَم است تا دانی(حافظ)
💠این کیمیای با ارزش هیچ جایگزینی ندارد نه قابل برگشت است و نه ایستایی دارد. اگر یک قطعه طلا گم کنی، افسوس میخوری، ناراحت، غمگین و نا آرام روزهایت را سپری میکنی، ولی لحظههای عمرت چه آسان میگذرند. غافل از اینکه متوجه رفتنشان باشی مگر زمان رویش و زایش مجدد دارد که اینقدر بیتفاوتی؟
🌷«إنَّ عُمرَکَ وقتُکَ الّذی أنتَ فیهِ؛
عمر تو،همین وقت و زمانی است که هماکنون در آن به سر میبری (آن را غنیمت بشمار)*
📚*شرح غرر،ج ۲،ص ۵۰۰
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨چگونه شهید شویم؟
🍃داشتم براي نماز ظهر وضو ميگرفتم، دستي به شانهام زد. حسن باقری بود. سلام و عليك كرديم.
🌺نگاهي به آسمان كرد و گفت: «علي! حيف است تا موقعي كهجنگ تمام نشده، شهيد نشويم. معلوم نيست بعد از جنگ وضع چگونه شود. بايد كاري بكنيم.»
🌷گفتم: «مثلاً چه كار كنيم؟» گفت: «دو تا كار؛ اول خلوص، دوم سعي و تلاش.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۹۳
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨نحوه آموزش راز داری
🍃برخی والدین از فاش کردن رازهای خانواده توسط فرزندان خود ناراحت هستند. باید دقت کرد برخورد با این مسئله بسیار حساس است. اول باید والدین خودشان، راز نگه دار حریم خانه باشند و سپس با فرزند خود صحبت کنند که برخی مسائل خصوصی است و باید از آن ها محافظت شود. تا فرزند حداقل مفهوم رازنگه داری را متوجه شود.
🌾هم چنین فرزندان را تشویق کنند و به آنان بگویند چون شما بزرگ شدهاید به شما مسئولیت میدهیم که رازهای خانوادگی را حفظ کنید. و مهمتر از همه که والدین به عنوان یک الگو نباید هیچ وقت راز فرزندانشان را برای بقیه بازگو کنند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ حس غرور
🍃حسن فرغون آجرها را پر کرد. هاشم داد زد: «دیگه ساعت کار تمامه، بیا بریم. حسن به فرغون خیره شد، با خودش گفت: «اینها را که باید فردا ببرم، بذار حالا ببرمشون.» از پلههای آجری شیبدار ساختمان نیمه کاره با فشار و زور فرغون را به سمت بالا برد.
🌾سومین پله دیگر زورش به فرغون نرسید. عرق ریزان فشار بیشتری به دستههای فرغون وارد کرد؛ اما دیگر تکان نمی خورد. نه راه پس داشت نه راه پیش، فریاد زد: «آهای، یکی بیاد کمک.» صدا از دیوار بلند شد ولی از کسی نه. دستهایش دیگر جان نداشت؛هر چه در توان داشت در دستانش جمع کرد و فرغون را به سمت بالا هل داد؛ فرغون تا نیمه راه رسیدن به پله بعدی بالا رفت؛ اما یکدفعه فرغون به عقب برگشت تا به خودش بجنبد، همراه آجرها و فرغون به سمت پایین پرت شد. تنها فریاد زد: «یا ابوالفضل!» فرغون میانه راه کج شد با آجرها به طبقه پایین سقوط کرد و خودش به دیوار مقابله پله خورد. صدای شکستن استخوان کمرش را شنید؛ از درد نالید و فریاد کشید. نگهبان ساختمان با صدای افتادن فرغون به داخل ساختمان رفت و نالههای حسن را شنید و به سمت پلهها دوید.
☘ حسن وقتی چشمهایش را باز کرد، سفیدی سقف اتاق بیمارستان را دید. انگشتان دستش فشرده شد و صدای لرزان مریم را شنید: «بالاخره چشمهاتو باز کردی، خدا رو شکر.» خواست از جایش بلند شود، اخمهایش درهم رفت و صدای آخش بلند شد. مریم دست روی سینهاش گذاشت و گفت: «چی کار میکنی مرد! کمرت پیچ وپلاکه، نباید تا دو ماه از جایت تکون بخوری.»
💠دردش را از یاد برد: «دو ماه از جایم تکون نخورم حتما کلی هم بعدش باید صبر کنم، از کجا بیاریم بخوریم.» مریم دستش را روی دستهای حسن گذاشت: «خدا بزرگه، خودم میرم سرکار... » حرفش را امیر که کمی دورتر از تخت پدر ایستاده و در حال تماشای پدر بود، قطع کرد: «من دیگه بزرگ شدم، خودم تا بابا خوب بشه میرم مکانیکی آقا رسول که تابستونها پیشش می رفتم.»
💫امیر کرکره مغازه را با گفتن بسم الله بالا کشید. لباس کار به تن کرد و درون چاله رفت. چند ساعت بعد صدای قدم هایی را شنید که به سمت انتهای مغازه میرفت. کمرش را صاف کرد، صدای فریاد استخوان هایش را شنید. ناله تا پشت لبانش دوید ولی زندانی اش کرد. صدای پدر را شنید: «امیر بابا! از چاله بیا بیرون.» حسن آرام روی صندلی کنار میز نشست. امیر دستان روغنیاش را اهرم کرد و از چاله تعمیرگاه بیرون آمد. حسن به چشمان عسلی پسرش خیره شد:« خدا خیرت بده پسر، این هفت، هشت ماه خیلی زحمت کشیدی، دیگه فقط به درسات برس.» امیر دستهای روغنیاش را به صورتش کشید و گفت: «کار رو میخوام ادامه بدم حتی بعد اینکه کامل کامل خوب شدید. درسم هم میخونم، شما نگران نباش.» حس غرور تمام وجودحسن را پر کرد.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨در عزای بهترین انسان
🍃السلام علیک ای سرور شهیدان
از زمین و زمان غم میبارد، دلها غصه دارند و چشمها اشکبار. دوباره ماه ماتم آمده،در سوگ یار بگریید و یادش و راهش را زنده نگه دارید.
☘ولی فقط اشک و اندوه کافی نیست، مفهوم اشکهایمان را بدانیم و غمهایمان را هدفمند سازیم.
🌾گریه بر فرزند زهرا خیلی هم خوب است به شرطی که هدف ایثار و فداکاریش را بدانیم و ادامه دهندهی مرام و معرفتش باشیم و همچون مردم کوفه تنهایش نگذاریم.
✨ماه محرم است و شد دجله، روان ز چشمِ ما
بهر حسینِ تشنه لب، شاه شهید کربلا
اهلی شیرازی
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨نهی از منکر به روش شهید عبدالله میثمی
🍃عبدالله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: «این بار به چه کسی بخشیدی اش؟«
🌾گفت: «جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش کردم.»
📚کتاب یادگاران، ج۵، خاطره ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میثمی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨چگونه با گلایه های همسرم از خانواده ام کنار بیایم؟
☘وقتی همسر شما از خانوادهتان گلایه می.کند، مهم است که با احترام به او گوش دهید. سپس به صورت منطقی برخورد کنید نه این که برخورد بر پایه ی احساسات باشد.
🌾به همسرتان بگویید که او را درک میکنید و چقدر این مسئله برای شما مهم است. سپس زمانی که هر دو آرام بودید دربارهی مسئله ی پیش آمده صحبت کنید و تا حد امکان سعی کنید آن را حل کنید و اگر سوءتفاهمی بوده آن را برطرف کنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تردمیل
☘سمیرا از روی تردمیل پایین آمد. یک هفته دیگر نوبت عمل داشت. می خواست بخشی از اندامش را با برش مثل ستارههای زیبایی کند.
⚡️اما چندوقت بود بعد ورزش، سرگیجه داشت. به آزمایشگاه رفت. دستش روی شقیقه هایش بود. با خودش فکر کردن بدن خوشقواره و قوی مرا فقط سرطان میتواند به چنین حال و روزی بیندازد. همه عمر از سرطان میترسید انگار حسی به او میگفت قرار است با سرطان بمیرد
بالاخره اپراتور اسمش را خواند. خانم کسمایی. با لرزش دست پشت شیشه پذیرش رفت.
💠اپراتور نگاهی به چهره زن انداخت و برگه را با بیاعتنایی به دستش داد. سمیرا برگه را باز کردـ نرم افزار گوشی را هم.
همه مثبت و منفیها را نگاه کرد همه چیز درست بود. کم و زیادهای بدنش، کاملا در رنج طبیعی بود. باورش نشدـ یک جای کار میلنگیدـ دوباره به برگه های توی دستش نگاه کرد. یک برگه جامانده بود. مثبت بود. حروف کنارش را تایپ کرد. او باردار بود. روی زمین نشست و بد و بیراه نثار همه کرد.
💫زنها که بیقراری اش را میدیدند، فکر کردند بیماری خاصی دارد. بعضی ها با دلسوزی نگاهش میکردند. زن بلندبالای سفید پوش از اتاق پزشک ازمایشگاه سراغش رفت. برگه آزمایش را از میان دستهای بهت زده او گرفت و خواند. به صفحه اخر که رسید تازه دلیل حال بد او را فهمید.
🍃گفت: «خانم جدا تبریک میگم. اگه بدونید همین یک ساعت پیش سه نفر اینجا فهمیدن سرطان دارن ـ یک نفر هم ام اس داشت. شما خدا رو شکر سالم سالمیدـ این بدن قوی حالا حالاها میتونه بچه بیاوره و به خودش افتخار کنه.»
🌾تصویر رنجور عمه زیر سرمهای مداوم شیمی درمانی پشت پلکهای سمیرا نقش بست. او پارسال براثر سرطان مرده بود و سمیرا لحظه به لحظه شاهد دردهایی بود که میکشید.
☘با حرفهای دکتر کم کم از روی زمین بلند شد خودش را تکاند. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. میشد الان خبر هزار بیماری را بشنود اما او سالم بود فقط مهمانی که خدا برایش خواسته بود، اعلام حضور کرده بود. رو سوی آسمان کرد و گفت: «حکمتت رو شکر. خیلی غرق خودم شده بودم. بعد با جراح زیبایی تماس گرفت و قرار عمل را لغو کرد.»
#خانواده
#داستانک
به قلم ترنم
🆔 @masare_ir
✨کاروان کربلا
🍃صدای زنگ قافله به گوش میرسد دل تو دل کسی نیست از هر گوشه و کناری ندای لبیک ای دوست بلند میشود، فرمان دوست بر هرچه غیر اوست برتری دارد و اجابت می شود.
🌾عدهای سر از پا نمیشناسند این دوست کیست که جانها همه پروانهوار، پیرامونش میچرخند و عاشقانه سر میبازند.
💠او فرزند زهراست برای تثبیت حق، قیام کرده و تا پای جان، راهش را ادامه میدهد.
خوشا به حال کسانی که در رکابش راه عشق و وصال به معشوق ازلی را طی میکنند و هرگز خسته دل و خسته جان نمیشوند. بیاییم با حق دوستی و پیروی از راه حقیقت،دِین خود را به یاران عاشورا ادا کنیم.
💫دل هر کس که حسینی ست ز خود بیخبر است
کشتهی عشق حسین از همه کس زندهتر است محمدجواد غفورزاده
🏴تسلیت بر دوستداران حضرت امام حسین«ع»🏴
#مناسبتی
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir