✨چه میخواهی؟
🌺کودک چند بار روی پایش بلند شد و افتاد؛ اما منصرف نشد و دوباره بلند شد و افتاد. اینقدر ادامه داد تا روی پایش ایستاد؛ چون میخواست که بایستد. بچهها میخواهند که به خواسته شان برسند و هیچ چیز آنها را منصرف نمیکند حتی تنبیه و تهدید، یا حتی باج دادن.
🌾 پس اگر بچهای برادر یا خواهر خودش را می زند، حتما چیزی میخواهد؛ کتک زدن او یا تهدیدش مانع او نخواهد شد؛ چون دوباره برادر یا خواهرش را خواهد زد، حتی مخفیانه. راهکار چیست؟ اولین کاری که باید والدین انجام دهند این است که از او بپرسند از کتک زدن یا هرکار دیگری، میخواهد به چه چیزی برسد؟ بعد از پاسخ او، باید با همفکری راهی درست برای رسیدن به آن خواسته بیابند، سپس به بچه آن راه را آموزش دهند تا بدون آزار رساندن به خود و دیگران و یا زیر پاگذاشتن قوانین او به خواستهاش برسد. بدینگونه تعارض بین والدین و فرزندان کاهش مییابد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨لطف
🍃لباس سیاهش را پوشید، بچه ها را صدا زد: «سجاد، زینب!! آماده شدید؟» زینب هفت ساله چادر عربی به سر با لبخند جلوی پدر ایستاد و سجاد با پیراهن مشکی کنار زینب ایستاد. زینب گفت: «بابا خوشکل شدم؟» محمد دلش ضعف رفت، قدمی به سمت زینب برداشت که سجاد تازه زبان باز کرده هم جمله زینب را تکرار کرد.
🌾 محمد با لبخندی به پهنای صورت اول زینب را در آغوش کشید و بوسید، بعد ان سجاد را از زمین بلند کرد و گفت: «قربون بچههای خوشگلم برم، هرجفتتون خوشگل شدید.»
💠زهرا از اتاق خارج شد، با دیدن صحنه روبرویش زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله گفت. محمد با بچهها از خانه خارج شد. صدای مداح از امامزاده به گوش میرسید. آفتاب ظهر تابستان زمین را همچون کوره داغ کرده بود. زینب دست کوچکش را سایه صورت کرد. آفتاب پوست سفیدش را میسوزاند؛ طاقت نیاورد، گفت: « بابا سوختم برایم کلاه بخر.»
💫صدای مداح در گوششان پیچید: « بچهها در خیام تشنه بودند.» زهرا و محمد به همدیگر نگاه کردند. اشک در چشمهایشان جمع شد. محمد با بغض گفت: «جان بابا، الان برایت میخرم.» بچهها را به زهرا سپرد و با سرعت از خیابان رد شد. کلاهها را برانداز کرد و قیمت گرفت. به زینب ایستاده در آن طرف خیابان نگاه کرد و به مغازه دار گفت: « الان خودش رو میارم تا یکیش رو انتخاب کنه.»
☘وارد خیابان شد، نگاهش به بچهها بود که یکدفعه صدای موتورسواری به گوشش رسید: «بپا.» حرف موتور سوار تمام نشده، چرخ موتور به پایش برخورد کرد و او را پرتاب کرد. انگار در خلأ وارد شده بود، هیچ چیزی احساس نمیکرد.
🍃جیغ زینب و فریاد یا حسین، یا حسین همسرش، انگار تمام حس و هوش را به او برگرداند. گوشه خیابان، نزدیک جدول افتاده بود. گیج بر روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد. چشمهای خیس زینب، سجاد و زهرا در کنار چندین چشم دیگر باعث شد به خاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده است. از زمین بلند شد، صدای آخش به هوا رفت. زهرا با هول زیر بغلش را گرفت و با بغض گفت: «چرا بلند میشی، ممکنه چیزیت شده باشه.» موتور سوار دستش را گرفت: «بشین مرد.»
🌾پاچه شلوارش را بالا زد، پوست پایش رفته بود. موتورسوار گفت: «بریم دکتر؟» محمد بلند شد، ایستاد، دو قدم برداشت، پایش تیر کشید؛ به چهره تکیده و چشمهای نگران موتورسوار نگاه کرد. بدون معطلی گفت: «خوبم. شما برو.» موتورسوار نفس راحتی کشید، اما نگاهی به پای محمد انداخت: « مطمئنی؟» محمد سمت زینب رفت و اشکهایش را پاک کرد: «آره برو.» زهرا نزدیک محمد شد و آرام گفت: « محمد، خوب نیستی، نذار بره.» محمد، سجاد گریان را بغل کرد: « نگران نباش.» موتور سوار رفت و مردم هم متفرق شدند.
☘محمد لنگان لنگان چند قدم راه رفت. زهرا به شلوار خاکی و پای لنگان محمد خیره ماند: «محمد خدا خیلی بهت رحم کرد ولی چرا گذاشتی بره؟ میدونی چند متر پرت شدی؟ الان هم داری میلنگی.» محمد برگشت و دست روی شانه زهرا گذاشت: «بنده خدا معلوم بود، گرفتاره. منم چیزیم نیست پام ضرب خورده که قبل از رفتن امامزاده میرم بهداری نزدیک اونجا، بیا بریم خانم. خدا و امام حسین روز عاشورایی بهم لطف کردند که چیزیم نشد، من هم بنده خدا را گذاشتم بره.»
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨مانند رودخانه زندگی کن
💠رودخانه در پستی و بلندی های مسیر گرفتار نمیشود بلکه میگذرد و میرود.. تو نیز در پستی ها و بلندی ها همچنان در حرکت باش و نایست!
🌾 رودخانه کثیفی را به خود راه نمیدهد، راکت نیست؛ تو نیز آلودگی ها و زشتی ها را در خود جای نده و سبک حرکت کن!
🍃رودخانه مدام در تکاپو است پر از پاکی و طراوت هست؛ تو نیز اصل خودت را حفظ کن و چون روز اول که پا در این هستی گذاشتی پاک و با طراوت بمان!
✨رودخانه هرجا که میرود زندگی میبخشد مایه تولد و سرسبزی میشود؛ تو نیز آنگونه باش که هرجا قدم گذاشتی هنگام رفتنت از خودت ردی سرسبز از خوبی ها به جای بگذاری!
رودخانه وار زندگی کن!..☘🌱🌸🌹
#تلنگر
به قلم ساز باران
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨اهمیت خمس
☘با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: «اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد.» هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم.
🍃بيرون كه رفتيم گفت: «سعي كن چاي را بالا بياوري.» دست آخر خمس آن را حساب كرد و داد. بعدها جوري برخورد كرد كه آنها خمس مالشان را مي دادند.
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي صفحه ۴۹
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨حسرت
🍃سلام علی قلب صبور.
و سلام برچشمهای پاک و گریان تو
و سلام برصحیفهات که در غربت جدت، جهادگر تبیین بود.
💠و سلام برتو که سی سال در اندوه پدر و برادرانت گریستی..
و در قالب دعا، دست دشمنان ال الله را برای همه، باز کردی!
☘مولای ما قلبهای ما در حسرت زیارت مزارت میسوزد و آرزو میکنیم روزی گرداگرد حریمت حرم و بارگاهی درست کنیم که برازنده مقام سیدالساجدینی ات باشد.
#مناسبتی
#شهادت_امام_سجاد
به قلم ترنم
عکس نوشته حسنا
🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۵.mp3
3.24M
✍ پادکست داستان راز کَشم!
📂 پرونده مدارک و دادخواستش را کنارش گذاشته بود و روی صندلی رنگ و رو رفته و سرد راهرو، منتظر بود تا نوبتش شود.
_خانم آرمیده!
🍃طوری از جایش پرید که...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨برای صادق بودن بیشتر تلاش کنیم
🍃🍃راستی گوهر گرانبهایی است که همه میتوانند از دریای معرفت و ادب، صیدش کنند و پیوسته با خود داشته باشند.
🌷راستی کن،که راستان رَستند
در جهان راستان،قوی دستند(اوحدی مراغهای)
🌾 الها! یاریمان کن از گروه راستان باشیم و تا پایان بر مدار راستی بمانیم. «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ؛ و بگو:«پروردگارا! مرا [در هر كار] با صداقت وارد كن و با صداقت خارج ساز.»
(سورهی اسراء،آیهی ۸۰)
💠عمرمان را بابرکت و پربرکت سازیم در سایهی کارهای خوب و به جا.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨تهیه مسکن
🌾حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان با چند تا بچهي قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند؛ نه جايي، نه پولي.
☘ هفت هشت ماه پيِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. ميگفت: «بابا يه وام بدين به اين بندهي خدا. هيچي نداره. لااقل يه سرپناهي پيدا كنه. گناه داره.»
🌺حاجي هم ميگفت: «پسر جون! وام ميخوايي، بايد يه مقدار پولبذاري صندوق. همين.» آنقدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار كرد تا يكي خانهدار شد.
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۳
#سیرهشهدا
#شهیدباقری
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۶.mp3
2.08M
✍ پادکست داستانک محبت مادرانه
✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه میرفت. نفس نفس زدنش، به گوشم
میرسید. احتمالاً چهرهاش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه میرفت. اضطرابش بیشتر میشد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️چطور غمباد نگیریم؟
☘️میدانید که زندگی آش شل قلمکار است و شادی و غم، سختی و آسانی را با هم دارد؛ برای تحمل سختیها خدا به ما ظرفیتش را داده؛ اما برای اینکه در غم، غمباد نگیریم و فکر نکنیم که دنیا به آخر رسیده و همه چیز دیگر تمام است؛ روحیه مان را هم تقویت میکند. چطوری؟
🌷با این دو آیه: «فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً؛ پس بىترديد با دشوارى آسانى است[آرى] بىترديد با دشوارى آسانى است.» (انشراح، آیه ۶-۵)
🌺🍃خدا به ما میگوید که اگر سختی به شما رسید، مدام دربارهاش فکر نکن، خیلی زود تمام میشود و بعدش آسانی است.
#تلنگر
به قلم صبح طلوع
تولید حسنا و نیکو
🆔 @masare_ir
✨خون تازه بعد از ۹ سال
🌾شهید عبدالنبی یحیایی شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: «می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم.» محرم که میشد مردم را جمع میکرد و برای شان روضه می خواند.
☘وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد.
🌺نُه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دستهای شان خونی شد.
راوی: پدر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۷
#سیره_شهدا
#شهید_یحیایی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir