eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5هزار عکس
554 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾_مگر حسین بن علی همان کسی نیست که وقتی سپاهیان مان تشنه بودند آبمان داد؟ 🍃+آری! 💠_پس چرا صاحبت حُر، او را روانه بیابان بی آب وعلف کربلا کرده؟میگویند محل بلاست! 🍃+مثل اینکه چاره ای نیست.دستور از بالا رسیده. 💫دو اسب صحبت هایشان تمام شد.حُر به طرفشان می آمد. به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨سرباز 🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد. 🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.» ☘مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.» 💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.» 💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.» ☘احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.» 💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.» 🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.» ☘قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.» ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.» 🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.» ☘صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.» 🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.» 💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.» 🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین." 🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه." به قلم صبح طلوع 🆔 @masare_ir
✨خدا، دریای رحمت 💠عظمت دریا، استقامت کوهها، وسعت زمین و پدیده‌های دیگر را بنگری به راحتی به لطف بی‌کران ایزد متعال پی می‌بری چه قدر مهربان است صاحب این همه نشانه‌های هستی! چطور نمی‌فهمی و چرا نمی‌خواهی بفهمی که مهرش بی‌انتهاست. از زبان خدا بشنویم: «نَبِّیء عِبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَّحیمِ؛ به بندگانم خبر ده که من آمرزنده و مهربانم.» (سوره‌ی حِجر،آیه‌ی ۴۹) 🌾بخشندگی پروردگار بر همه عیان است قدرش را بدانیم و ناسپاسی نکنیم. 🌺ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه‌ی لطف جان تو مولوی به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨زخمی نه شهید 🍃داشت فاطمه را مي بوسيد، تا من را ديد رنگش عوض شد. گفت: «حاجي زخمي شده آوردندش كرمان.» گفتم: «پس حاجي شهيد شده.» گفت: «نه! علي شفيعي شهيد شده.» 💠گفتم: «حاجي هم شهيد شده؟» گفت: «نه علي يزداني شهيد شده.» گفته بود: «اگر كسي آمد، گفت: «زخمي شده‌ام و من را آورده اند كرمان، شما بدانيد شهيد شده‌ام.» 📚مثل مالک ، ص۷۱ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨ واقعیت زندگی خیلی‌ها 🍃هروقت ناامید می‌شوم این جمله را به خودم می‌گویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی می‌کنند.» 🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست! واقعیت است! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✍معلق در هوا 🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشسته‌ام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آن‌ها رفاقت داشتم. ☘محسن در حال نوشتن بود. به نظر می‌آید سؤالات آزمون را به خوبی می‌داند. ساعت ده احساس بی‌وزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند. 🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه می‌کردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا می‌زدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلی‌ها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا می‌چرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهم‌ریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره‌ درهم کشیده و آه می‌کشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس می‌خورد. ✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده می‌شد. برگه‌های پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلی‌ها به هم می‌خورد و صدای دلخراشی در کلاس می‌پیچید. ☘ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلی‌ها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشه‌ی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگه‌ها و قلم‌ها یکی‌یکی روی آدم‌ها می‌ریختند. ✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَش‌غَش خندیدم. به قلم افراگل 🆔 @masare_ir
✨بنده‌ی حق باش و بس ☘وقتی از حق می‌گویی و از حق می‌شنوی قصد داری طرفدارش باشی و بر پا کننده‌اش. به راهت ادامه بده،مسیر پر بهایی را برگزیدی. 💠چه زیبا و چه پر محتواست سخنان مولا حسین: «اگر دین ندارید لااقل انسان آزاده‌ای باشید.» 🌾در مسیر بندگی حق قدم بر داریم،چتر حقیقت را در عالمِ هستی بر سر ناحق بگستریم تا هیچ ناحقی، فرصت خودنمایی نداشته باشد،یعنی همه جا غیر خدا هیچ نباشد. 🌺ریسمان بندگی غیر را از گردنمان بازکنیم و نگاهمان را به دیدن‌ زیباییهایش معطوف نماییم. زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند فروغی بسطامی به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨ مثل امام حسین علیه السلام 🍃گفت: «من كه شهيد شدم، بايد از روي پا بشناسيدم.دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام شهيد شوم.» 🌾روي تابوت را كه كنار زدم، جاي سر پاهايش بود. 📚 مثل مالك،ص۸۰ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨نمی دونم چرا اینطوری می کند 🌾کودک به خاطر یک اسباب بازی، فریاد می‌زد و هر چه روی میز بود را پرت کرد. مادر سعی در آرام کردن کودک داشت و مدام می‌گفت: «نمی دونم چرا اینطوری می کند؟» مادر علت رفتار کودک را نمی‌دانست ولی باید بداند که کودک در خانه و خانواده تربیت می‌شود و هر رفتار کودک نشانگر اوضاع رابطه‌ای پدر و مادر و نحوه تعامل والدین با کودک است. 💠اگر زندگی مشترک والدین همراه با تعارض و درگیری باشد که مدت طولانی حل نشده یا یک نفر همیشه در این درگیری‌های شدید و پر تکرار، تسلیم است؛ صد در صد بچه‌ها از این درگیری مطلع می شوند؛ حتی اگر خاموش و مخفی باشد؛ در نتیجه روی حس امنیت بچه‌ها اثر منفی می‌گذارد و روح و روان بچه‌ها را دچار آسیب می‌کند که در رفتارشان آن را نشان می‌دهند. به قلم صبح طلوع عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۷.mp3
3.47M
✍️ پادکست داستان مادر من را دوست ندارد 🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می‌کرد... تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
تلنگر۲.mp3
696.4K
✍جای هم بودن 💡بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن... به قلم قاصدک تولید پادکست از نیکو 🆔 @masare_ir
✨با همين يك دست! 💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگيرد، لباسش را شستم.خيلي ناراحت شد. گفت: «راضي نبودم. وظيفه خودم بود.با همين يك دست مي شستمش.» 📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ، ص ۵۸ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir