پادکست_داستان۶.mp3
2.08M
✍ پادکست داستانک محبت مادرانه
✳️از این طرف خانه، به آن طرف خانه، راه میرفت. نفس نفس زدنش، به گوشم
میرسید. احتمالاً چهرهاش پر از نگرانی بود و نمی دانست چه کند هرچه بیشتر راه میرفت. اضطرابش بیشتر میشد و نفس هایش بیشتر به شماره می افتاد با سرعتی باور نکردنی به طرف در حرکت کرد...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️چطور غمباد نگیریم؟
☘️میدانید که زندگی آش شل قلمکار است و شادی و غم، سختی و آسانی را با هم دارد؛ برای تحمل سختیها خدا به ما ظرفیتش را داده؛ اما برای اینکه در غم، غمباد نگیریم و فکر نکنیم که دنیا به آخر رسیده و همه چیز دیگر تمام است؛ روحیه مان را هم تقویت میکند. چطوری؟
🌷با این دو آیه: «فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ يُسْراً؛ پس بىترديد با دشوارى آسانى است[آرى] بىترديد با دشوارى آسانى است.» (انشراح، آیه ۶-۵)
🌺🍃خدا به ما میگوید که اگر سختی به شما رسید، مدام دربارهاش فکر نکن، خیلی زود تمام میشود و بعدش آسانی است.
#تلنگر
به قلم صبح طلوع
تولید حسنا و نیکو
🆔 @masare_ir
✨خون تازه بعد از ۹ سال
🌾شهید عبدالنبی یحیایی شبها تا دیر وقت، زیر نور چراغ فانوس مشغول خواندن و نوشتن بود. می گفت: «می خواهم زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم تا روضه خوان امام حسین (ع) شوم.» محرم که میشد مردم را جمع میکرد و برای شان روضه می خواند.
☘وقتی شهید شد، ۱۸ روز روی ارتفاعات کردستان مانده بود و ۲۸ روز بعد از شهادت آوردندش برای تشییع. بدن سالم سالم بود و بوی عطر می داد.
🌺نُه سال بعد از شهادتش هم، وقتی شدت باران قبرش را خراب کرده بود، سنگ لحد را که برداشتیم، جنازه سالم بود. خواستند بیاورندش بیرون دستهای شان خونی شد.
راوی: پدر شهید
📚کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی، ص ۱۷
#سیره_شهدا
#شهید_یحیایی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
🌾_مگر حسین بن علی همان کسی نیست که وقتی سپاهیان مان تشنه بودند آبمان داد؟
🍃+آری!
💠_پس چرا صاحبت حُر، او را روانه بیابان بی آب وعلف کربلا کرده؟میگویند محل بلاست!
🍃+مثل اینکه چاره ای نیست.دستور از بالا رسیده.
💫دو اسب صحبت هایشان تمام شد.حُر به طرفشان می آمد.
#ریزنوشت
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✨سرباز
🍃با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.
🌾 مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت: «برو کنار.» مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت: «کارتتون لطفا.»
☘مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: «احمدیم برو کنار کار دارم.»
💫مهران گلویش را صاف کرد و گفت: «تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم.» صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت: «میدونی من کیم، رئیس این مجموعه.»
💠مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت: «هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم.»
☘احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت: «باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو.»
💫پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید: «رئیس چرا برگشت؟» سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت: «پس واقعا رئیس بود.»
🍃قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید: «چی میگی واسه خودت؟» مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت: «کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره.»
☘قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:« بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند.» ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت: «من وظیفمو انجام دادم.»
🌾قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید: « من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره.»
☘صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت: «چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست.» هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت: «سلام آقای احمدی، بفرمایید.»
🌾احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند: «سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده.» کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت: «بفرمایید.»
💠احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:« سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم.»
🌾قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."
🍃قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."
#داستانک
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨خدا، دریای رحمت
💠عظمت دریا، استقامت کوهها، وسعت زمین و پدیدههای دیگر را بنگری به راحتی به لطف بیکران ایزد متعال پی میبری چه قدر مهربان است صاحب این همه نشانههای هستی! چطور نمیفهمی و چرا نمیخواهی بفهمی که مهرش بیانتهاست.
از زبان خدا بشنویم: «نَبِّیء عِبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَّحیمِ؛ به بندگانم خبر ده که من آمرزنده و مهربانم.» (سورهی حِجر،آیهی ۴۹)
🌾بخشندگی پروردگار بر همه عیان است قدرش را بدانیم و ناسپاسی نکنیم.
🌺ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایهی لطف جان تو
مولوی
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨زخمی نه شهید
🍃داشت فاطمه را مي بوسيد، تا من را ديد رنگش عوض شد. گفت: «حاجي زخمي شده آوردندش كرمان.» گفتم: «پس حاجي شهيد شده.» گفت: «نه! علي شفيعي شهيد شده.»
💠گفتم: «حاجي هم شهيد شده؟» گفت: «نه علي يزداني شهيد شده.» گفته بود: «اگر كسي آمد، گفت: «زخمي شدهام و من را آورده اند كرمان، شما بدانيد شهيد شدهام.»
📚مثل مالک ، ص۷۱
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨ واقعیت زندگی خیلیها
🍃هروقت ناامید میشوم این جمله را به خودم میگویم: «خیلی ها هستند که اینطور زندگی میکنند.»
🌺اما این فقط یک جمله انگیزشی دروغین نیست!
واقعیت است!
#ریزنوشت
به قلم نیکو
🆔 @masare_ir
✍معلق در هوا
🍃بازم مثل هر سال ساعت هشت آزمون شروع شد. در طول این مدت که من گوشه این کلاس نشستهام، افراد متفاوتی همنشین من شدند. بعضی چاق بودند و بعضی لاغر. بعضی زرنگ بودند و بعضی تنبل. بعضی خوشحال بودند و بعضی ناراحت. با همه آنها رفاقت داشتم.
☘محسن در حال نوشتن بود. به نظر میآید سؤالات آزمون را به خوبی میداند. ساعت ده احساس بیوزنی و سبکی کردم. از زمین جدا شدم. محسن هم از من جدا شد و به طرف بالا رفت. اطرافم را نگاه کردم. همه در هوا معلق بودند.
🌾افراد داخل کلاس هاج و واج به همدیگر نگاه میکردند. همگی در حال نزدیک شدن به سقف بودند. بعضی ها دست و پا میزدند تا از کلاس بیرون بروند. بقیه صندلیها هم، مثل من به این سو و آن سو در هوا میچرخیدند. حواسم بود به کسی نخورم. با نگاهم محسن را دنبال کردم. هنوز در شوک بود. از بهمریختگی آزمون و بلاتکلیفی چهره درهم کشیده و آه میکشید. شاید به خاطر هدر رفتن زحماتش افسوس میخورد.
✨نادر اما زیاد نخوانده بود و در چشمانش موج شادی دیده میشد. برگههای پاسخنامه، سؤالات و مدادها هر کدام به سویی در حال پرواز بودند. صندلیها به هم میخورد و صدای دلخراشی در کلاس میپیچید.
☘ناگهان جاذبه زمین به جای خود برگشت. تالاپ تالاپ همه صندلیها روی زمین اُفتادند. محسن، نادر، تقی، جعفر، حسن، پژمان و همه و همه با سرعت به زمین آمدند. آخ اوخ همه به هوا شد. یکی دست به کمر، آن یکی دست به شکم، دیگری دست به سینه، آن گوشهی دیوار، دست روی سر گذاشته بودند. برگهها و قلمها یکییکی روی آدمها میریختند.
✨برگه علی روی سینه محسن اُفتاد. ورقه تقی به دست پژمان رسید. سؤالات محسن روی دست نادر نشست و دیگر نگویم چه قاراشمیشی شد! همه چیز درهم و برهم بود. سرم را گذاشتم روی شکمم و هِی غَشغَش خندیدم.
#داستانک
به قلم افراگل
🆔 @masare_ir
✨بندهی حق باش و بس
☘وقتی از حق میگویی و از حق میشنوی قصد داری طرفدارش باشی و بر پا کنندهاش. به راهت ادامه بده،مسیر پر بهایی را برگزیدی.
💠چه زیبا و چه پر محتواست سخنان مولا حسین: «اگر دین ندارید لااقل انسان آزادهای باشید.»
🌾در مسیر بندگی حق قدم بر داریم،چتر حقیقت را در عالمِ هستی بر سر ناحق بگستریم تا هیچ ناحقی، فرصت خودنمایی نداشته باشد،یعنی همه جا غیر خدا هیچ نباشد.
🌺ریسمان بندگی غیر را از گردنمان بازکنیم و نگاهمان را به دیدن زیباییهایش معطوف نماییم.
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
فروغی بسطامی
#تلنگر
به قلم پرواز
عکسنوشته سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ مثل امام حسین علیه السلام
🍃گفت: «من كه شهيد شدم، بايد از روي پا بشناسيدم.دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام شهيد شوم.»
🌾روي تابوت را كه كنار زدم، جاي سر پاهايش بود.
📚 مثل مالك،ص۸۰
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨نمی دونم چرا اینطوری می کند
🌾کودک به خاطر یک اسباب بازی، فریاد میزد و هر چه روی میز بود را پرت کرد. مادر سعی در آرام کردن کودک داشت و مدام میگفت: «نمی دونم چرا اینطوری می کند؟» مادر علت رفتار کودک را نمیدانست ولی باید بداند که کودک در خانه و خانواده تربیت میشود و هر رفتار کودک نشانگر اوضاع رابطهای پدر و مادر و نحوه تعامل والدین با کودک است.
💠اگر زندگی مشترک والدین همراه با تعارض و درگیری باشد که مدت طولانی حل نشده یا یک نفر همیشه در این درگیریهای شدید و پر تکرار، تسلیم است؛ صد در صد بچهها از این درگیری مطلع می شوند؛ حتی اگر خاموش و مخفی باشد؛ در نتیجه روی حس امنیت بچهها اثر منفی میگذارد و روح و روان بچهها را دچار آسیب میکند که در رفتارشان آن را نشان میدهند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکس نوشته حسنا
🆔 @masare_ir
پادکست_داستان۷.mp3
3.47M
✍️ پادکست داستان مادر من را دوست ندارد
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه میکرد...
#داستانک
#خانواده
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
تلنگر۲.mp3
696.4K
✍جای هم بودن
💡بچهها و آدم بزرگها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن...
#تلنگر
به قلم قاصدک
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨با همين يك دست!
💠یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگيرد، لباسش را شستم.خيلي ناراحت شد.
گفت: «راضي نبودم. وظيفه خودم بود.با همين يك دست مي شستمش.»
📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ، ص ۵۸
#سیرهشهدا
#شهیدزنگیآبادی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
🌺_به نظرت اگه قدر چیزی که داریم رو بدونیم با از دست دادنش دیگه حسرت نمیخوریم؟
💠_نمیدونم.به نظرم اینو باید از کسایی پرسید که قدر داشته هاشونو میدونن.
☘_خب پس هیچی
💫_چرا؟
🌾_زمان زیادی طول میکشه تا چنین کسی رو پیدا کنیم.
🍃_خب چرا خودمون امتحان نکنیم؟!
💠بیا از همین الان قدر داشته هامونو بدونیم!
#ریزنوشت
#به_قلم_نیکو
🆔 @masare_ir
✨خواستگاری
☘صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید: «چرا اینقد توفکری؟» سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت: «دوباره مخالفت کرد؟»
🍃سحر خیره به چشمان لیلا گفت: «نه، خودم دو دلم.» لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد: «تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟»
🌾سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت: «اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. »
☘لیلا به فکر فرو رفت: «دکتر... » سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد: «چیزی شده؟ » لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت: «نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟» سحر گفت: « آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی...»
لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."
☘ بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت: «ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟» سحر گفت: «پنج شنبه.»
لیلا کنار سحر رفت و گفت: «دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی.»
🌺سحر ابروهاش آویزان شد و گفت: «آخه...»
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید: «تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام.» سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت: «ساعته پنج.»
✨روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.
💠پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.
🌺 لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت: «نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین.»
🌾مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت: «دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن.» و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.
☘ مادر داماد گفت: «اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. »
🍃لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت: « بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند.» تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت: «نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟» به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
تلنگر۳.mp3
1.27M
✨ پادکست انسانها تکرار نمیشوند
💠آدمها زود تمام میشن بدون اینکه متوجه بشیم. زمانی به خودمون میایم و میبینیم دیگه نمیشه به عقب برگشت...
#تلنگر
به قلم ساز باران
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir
✨ راضی هستی؟
🍃گفت: «از من راضي هستي يا نه؟… آن دنيا يقه ام را نگيري؟»
🌾گفتم: «من حلالت كردم از تو راضيام.» گفت: « اگر از ته دل اين را گفتي،آن دنيا شفاعتت را ميكنم.»
📚مثل مالک،ص ۷۰
#سیره_شهدا
#شهید_زنگیآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨کنار رفتن پردهها
🍁زیر چشمهای سیاهش دست کشید. زهر خندی نثار لپهای آب شده و رنگ زردش کرد. به آینه قدی اتاقش پشت کرد. گوشه اتاق نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اتفاقات شب گذشته را مرور کرد.
🍃دست در دست حمید وارد ویلای باغ لیلا دوست جدیدش شد. چند باری در آرایشگاه او را دیده و با هم دوست شده بودند. دعوت مهمانیاش را رد نکرد و با چرب زبانی شوهرش را راضی کرد. سالن ویلا پر بود از زن و مرد. زنها با لباسهای کوتاه و نامناسب در میان مردان میچرخیدند. چشمهای چرخان حمید بر تن و بدن زنان اخم بر پیشانی کوتاهش نشاند.
لیلا با لباسی سرخ و دامن سفید کوتاه جلو آمد. دست دراز شده لیلا را فشرد؛ لبخند لیلا و خیرگی چشمهای او بر چشمهای عسلی حمید، خون سیما را به جوش آورد؛ اما دم نزد. مبل سه نفرهای را دید؛ حرف لیلا دربارهی راه و مسیر ویلا با حمید را قطع کرد و او را به سمت مبل برد؛ اما لیلا رهایشان نکرد. سرو الکل دور از انتظارش نبود؛ اما خوردن راحت آن از سوی حمید لجش را درآورد.
آهسته زیر گوش حمید گفت: « نخور؛ وگرنه من هم میخورم.» حمید دستش را از میان دست او آزاد کرد و به آرامی گفت: « بخور که چی؟» جا خورد؛ دندان هایش را بر هم فشرد به خودش لعنت فرستاد که حمید را به چنین مهمانی آورده؛ برای اینکه لج حمید را دربیاورد، صدای وجدانش را درباره گناه بودن این کار خفه و فریاد عقلش را درباره مضر بودنشان خاموش کرد و مشروب خورد.
سرش گیج میرفت، کسی نزدیکش شد و دستی سنگین و بزرگ روی دستش قرار گرفت. چشمهای خمار شدهاش را به او دوخت. ابروهای کشیدهاش شبیه حمید بود؛ اما وقتی حرف زد و گفت: «بیا بریم.» چشمهای سیما کامل باز شد و چهرهی ناآشنایش او را به خود آورد. دستش را پس زد: «ولم کن. حمید! حمید!» قهقهه مرد قلبش را لرزاند. مرد چهارشانهی به او نزدیکتر شد: «این همه ادا برام در نیار تو هم لنگه لیلایی دیگه. دوست پسرت رو بر زد من هم تو رو.» چهار ستون بدنش لرزید. وسط سالن جیغ زد: «حمید!» تمام چشمها به سمتش برگشت. حمید را دید از کنار لیلا آن سمت سالن به سمتش گام برداشت.
قلبش آرام گرفت. از مبل جست و با دو قدم خودش را به حمید رساند: «بیا بریم نمیخواد دعوا راه بندازی... » اخم حمید با کلمهی کولی ماتش کرد. انتظار دعوا داشت؛ اما دستش با شدت کشیده شد و از جلوی چشمها به سمت خارج سالن کشیده شد.
فریاد حمید قلبش را پاره پاره کرد: « بیخود وقتی جنبه نداری میای مهمونی و من هم با خودت میاری، برو خونه.» سیما با جیغ گفت: « اون مرتیکه رو باید نفلش میکردی؛ سر من داد میزنی! نکنه کار همیشگیته ؟ و من ساده این دو سال فکر میکردم شوهرم آدم حسابیه.» حمید دست سیما را فشرد و هلش داد: « آره هر دفعه که با دوستام میرفتم مهمونی همینطور بوده. حالا چی میخوای بگی؟» نماند، گیج و حیران با تاکسی به خانه برگشت.
آن شب با اشک و گریه تنها در اتاقش به در زل زد به امید آمدن حمید و خواب بودن همه اتفاقات؛ اما حمید نیامد و سیما تک تک خاطراتش را با حمید مرور کرد. مدام به خودش میگفت که چطور نشناختمش. نشانهها را نادیده گرفته بود؛ معتقد نبودنش به هیچ چیز تازه برای سیما معنا پیدا کرده بود. زندگی دو سالهاش با مردی که برای امنیت و آبروی او ارزشی قائل نبود او را به مرز جنون کشیده بود. دوباره به خودش در آینه خیره شد، باید کاری میکرد، لباس پوشید و با صورتی بیروح از خانه بیرون رفت تا از کسی خبره برای زندگیاش مشورت بگیرد.
#داستانک
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨مالک همه چیز اوست
☘وقتی دلت از همه جا و همه کس میگیرد و تنها و بیکس در گوشهای چشم انتظار مینشینی شاید یکی همرازت شود و همدلت تا درد دلهایت را با او در میان بگذاری.
🍃کسی را نمییابی جز خالق آسمان و زمینت با خود زمزمه میکنی، اوست همه کس و همهی داراییام: «وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَن يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَن يَشَاءُ ؛ مالکیت و حاکمیت آسمانها و زمین از آن خداست؛ هر کس را بخواهد (و شایسته بداند) میبخشد، و هر کس را بخواهد مجازات میکند.»
💠وقتی میبخشد و صاحب اختیار تمام کائنات است به گونهای باشیم که مهر لیاقت بگیریم برای عزیز شدن نه ذلت و خواری.
🌺بلند آن سر،که او خواهد بلندش
نژند آن دل، که او خواهد نژندش
وحشی بافقی
💫نشان شایستگی را از درگاهش بجوییم و بس.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکس نوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨ آفتاب عمر
🌾از بالاي خاكريز صدايم زد. بي مقدمه به خورشيد اشاره كرد و گفت: «مي بيني آفتاب چه طور غروب مي كند؟»
💠با تعجب گفتم: «بله.» گفت: «آفتاب عمر من هم دارد غروب مي كند.»
📚مثل مالک،ص ۶۸
#سیره_شهدا
#شهید_زنگآبادی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨قانون زندگی قانونِ
🍃حس کرد، چیزی به سمتش پرتاب شد، سرش را دزدید، صدای برخورد در قند دان به دیوار را شنید و سرش را بلند کرد. با اخم به پسرک چهارساله خالهاش خیره شد. پیش خودش گفت: «چی به بچشون یاد می دن؟» برخی والدین بچهها را کاملا آزاد میگذارند تا هر کاری دلشان میخواهد، انجام دهند. درست است که بچهها تا هفت سال باید پادشاه باشند؛ ولی پادشاه هم باید حد و مرزها را یاد بگیرد.
🌾اگر به کودک محدودیتها آموزش داده نشود در بزرگسالی در تعامل با دیگران و اجتماع دچار مشکل میشود. البته پدر و مادر نباید زود تسلیم یا خشمگین شوند؛ چون تسلیم شدن یعنی بیخیال شدن قاطعیت و خشمگین شدن یعنی اعمال محدودیت و قاطعیت بیشتر که هر دو مخرب هستند.
🌺والدین لازم است با روش محترمانه و سالم، آداب، محدودیتها و قوانین را به بچهها آموزش دهند. از جمله این روشها عبارتند از:
💠۱. محدودیت یا قانون را به طور شفاف بیان کنید.
🌾۲. پدر ومادر متحد و در یک جبهه باشند.
💠۳.وقتی کودک محدودیت رعایت میکند، او را تشویق کنید.
🌾۴.اگر کودک خوب عمل نکرد، او را از کار بدش آگاه کنید و به او بگویید که می خواهی یک بار دیگر تلاش کنی؟
💠۵. با محبت کردن و تأمین نیاز عاطفی کودک از طریق بازی و گوش دادن به بچه، یاد دادن حد ومرزها و رعایت آن آسانتر میشود.
🌾۶.بگذارید عواقب طبیعی و قراردادی ( تنظیم شده توسط والدین) اعمال خود را ببینند.
💠۷. ترمیم رابطه با کودک بعد از دیدن عواقب کارش از طریق صحبت کردن و بررسی عمل بد او همراه با خودش
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم صبح طلوع
عکس نوشته حسنا
@masare_ir
20230806_001_2023_08_06_17_10_47_587_2023_08_06_17_11_14_929.mp3
2.6M
🔺 پادکست داستان قاب دوست داشتنی
💫... یک کوچولو سختم بود اما ذوق زده و با چشمایی برق افتاده حرف به حرف ات را کنار هم گذاشتم و خواندم. آنقدر خوشحال شدم که چه نوشته ی زیبایی ...
#داستانک
تولید پادکست از نیکو
🆔 @masare_ir